eitaa logo
برگ طلایی
19.7هزار دنبال‌کننده
130 عکس
10 ویدیو
0 فایل
تولد دوباره به قلم :آرزو بانو نویسنده رمان "یلدای ستاره "و "تولد دوباره" عشق حقیقی (در حال نگارش) جمعه ها و تعطیلات برگ نداریم تعرفه تبلیغات👈https://eitaa.com/joinchat/657064842Ca78c6aabe7
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره خاله پوزخندی زد و گفت مگه الکیه حرف یه عمر زندگیه ،خاله بازی نیست که بگم انجام شد رفت زن‌دایی به تائید حرف خاله لب زد آره عزیزم مگه عهد بوق که حرف اونا بشه ذهن خودت رو درگیر نکن نفس عمیقی کشیدم و تکیه‌م رو به کابینت دادم خاله از گوشه‌ی چشم مامان رو نگاه کرد و گفت خواهر تو هم فکر نکنم بدت بیاد ها ،انگار خوشت هم اومده وگرنه سکوت نمیکردی مامان کفگیر توی دستش رو توی قابلمه انداخت و گفت خواهر من بین رضا و فتانه موندم تو بگو من .... آبجی اون سبزی هارو بذار تو سینی ببرم با صدای دایی مامان دیگه ادامه نداد و رو به خاله پریچهر گفت آبجی حامد کجاست خاله همینطور که از روی کاببنت سبزی هارو داخل سینیِ توی دست دایی میذاشت گفت خوابوندمش تو اتاق ،طفلک گیجِ خواب بود ،سیب هاش رو که خورد ،گذاشتمش رو پام خوابش برد دایی دقیق شد تو صورتم و لب زد تو چت شده ؟ بی حوصله سرم رو بالا انداختم و گفتم چیزی نیست دایی سوالی خاله رو نگاه کرد و به من اشاره کرد خاله پریچهر آخرین سبد سبزی رو توی سینی گذاشت و گفت بعدا برات میگم حالا برو دایی نگاه خیره‌ش رو از روم برداشت و بیرون رفت ،سفره پهن شد و همگی دور سفره نشستن،بدون نگاه کردن به عمه کنار خاله پریچهر نشستم ، ریحانه عسل رو روی پاش گذاشته بود و با قاشق بهش ماست می‌داد، بابا علیار رو به همه بفرماییدی گفت و کمی از برنج داخل دیس کشید و گفت بسم الله عزیزان ،بفرمایید صدای قاشق و چنگال ها فضای خونه رو پر کرده بود و من فقط با دونه های برنج توی بشقابم بازی میکردم، مبینا مقدار کمی غذا کشید ،مامان گفت مبینا جان تعارف میکنی عزیزم ؟خب بیشتر بکش دستتون درد نکنه زن‌دایی رژیم دارم نمیتونم زیاد بخورم ریحانه قاشق رو از دهن عسل بیرون آورد توی پیاله‌ی جلوش گذاشت و نیم نگاهی بهم انداخت و طوری که سعی می‌کرد جلوی خنده ش رو بگیره دوباره مشغول ماست دادن به عسل شد عمه فتانه لبخند ساختگی زد و گفت حالا مادر یه امشب رو بخور ،دست‌پخت نسترن جان و دخترخاله پریچهر خوردن داره ها دستشون درد نکنه ،امشب تازه زیاد هم کشیدم امین اخم هاش رو توی هم کشیده بود و به مبینا نگاه می‌کرد عمه فتانه که معلوم بود میخواد جو رو عوض کنه گفت خوبیه وصلت خودی این که تو هر مراسم و دعوتی همه همدیگرو میبینن من خیلی دوست دارم یه وصلت خودی داشته باشم مامان نگاهش بین من و خاله پریچهر جا به جا شد و بی حرف سرش رو پایین انداخت و مشغول خوردن غذاش شد بابا علیار با لحن همیشه دلنشینش گفت منم خیلی دوست داشتم که حداقل یکی از نوه هام یه وصلت خودی داشته باشه نگاهی به مصطفی و ریحانه کرد و گفت الهی شکر این دوتا نوه که با غریب وصلت کردن و الحمدلله با خانواده های خوبی هم وصلت کردند ان‌شاالله خدا خوشبختشون کنه ،بقیه که فعلا سنی ندارند، فاطمه هم که دیگه پسر نداریم براش نگاهش بین من و امیرعلی جابه جا شد و گفت میمونه یه امیرعلی و یه حنانه ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی با برگردوندن سرش تکیه اش رو از ماشینش برداشت و به طرفمون اومد ،چند ثانیه نگاهم کرد ،نگاهش بینمون جا به جا شد و رو به عمو گفت _مشکلی پیش اومده عموجان عمو دستم رو رها کرد و رو به امیرصدرا گفت _فعلا بشین حورا رو برسونیم خونه با توقف ماشین نیروی انتظامی جلوی مدرسه ،نگاه ترسیده ام رو به عمو دادم ،عمو سرش رو تکون داد و گفت _خدا بخیر کنه رو به امیرصدرا ادامه داد _بشین حورا رو برسونیم عمو ،تو راه بهت میگم باید برگردیم امیرصدرا نگاه نگرانی به ماشین نیروی انتظامی کرد و گفت _چشم عمو بفرمایید بریم دست عمو رو گرفتم و با گریه گفتم _عمو من میترسم خیره نگاهم کرد و با فریاد گفت _اگه میترسیدی.... _عمو جان آروم باشید ،بشینید بریم با صدای امیرصدرا عمو لا اله الا الهی زیر لب گفت و با سر به ماشین اشاره کرد و گفت _سوار شو نگاه امیرصدرا همچنان نگران بود ولی خداروشکر حداقل الان پیگیر نشد ،به طرف ماشین رفتم درش رو باز کردم و نشستم، بلافاصله عمو و امیرصدرا هم نشستند، امیرصدرا بدون اینکه به عقب برگرده جعبه ی دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت و گفت _بگیر اشک هات رو پاک کن بی حرف جعبه رو گرفتم ، عمو دو طرف شقیقه هاش رو گرفت و با صدایی گرفته تر از قبل گفت _وای بر من پای نیروی انتظامی هم به موضوع باز شد ،این آبروریزی رو چطور جمعش کنیم بلافاصله با توقف ماشین راهنمایی رانندگی سرم رو میون دست هام گرفتم و زدم زیر گریه و گفتم _عمو من دارم میترسم بدون اینکه جوابم رو بده رو با امیرصدرا گفت _راه بیفت عمو راه بیفت که هر چه سریع تر برگردیم ببینم باید چیکار کنم امیرصدرا چشمی گفت و ماشین رو راه انداخت ،به محض ورودمون به کوچه عمو به طرفم برگشت و با اخم گفت _میری تو اتاقت و تا برنگشتم از اتاق بیرون نمیایی همینطور که اشک می‌ریختم با تکون سرم تایید کردم ،امیرصدرا ماشین رو نگه داشت عمو نفس صداداری کشید پیاده شد و در سمتم رو با حرص باز کرد و گفت _پیاده شو برو داخل امیرصدرا پیاده شد ،کمی من من کرد و نگران تر از قبل گفت _عمو قصد فضولی ندارم ولی کاش میگفتید چه اتفاقی افتاده ،شاید بتونم کمکتون کنم عمو با لحنی درمونده گفت _باید کمکم کنی عمو ،باید کمکم کنی نگاهش رو توی اطراف چرخوند و طوری که سعی داشت صداش بالا نره ادامه داد _خانم‌ داشته با یه دختر و دوتا پسر می‌رفته که خدا بهم رحم کرده و خانم مدیرشون متوجه میشه و جلوش رو گرفته و گرنه الان معلوم نبود چه خاکی به سرم شده بود با حرف عمو نگاه متعجب و بهت زده ی امیرصدرا به طرفم کشیده شد ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌