eitaa logo
برگ طلایی
19.7هزار دنبال‌کننده
129 عکس
10 ویدیو
0 فایل
تولد دوباره به قلم :آرزو بانو نویسنده رمان "یلدای ستاره "و "تولد دوباره" عشق حقیقی (در حال نگارش) جمعه ها و تعطیلات برگ نداریم تعرفه تبلیغات👈https://eitaa.com/joinchat/657064842Ca78c6aabe7
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨🍁 تولد دوباره ❌توجه توجه ❌ سلام نویسنده هستم شما فقط 233برگ از این رمان (تولد دوباره ) رو میتونید رایگان بخونید برای ادامه ی داستان باید مبلغ 50هزارتومان بپردازید مامان نزدیکم اومد و آهسته گفت حنانه با توام،میگم امیرعلی رو دیدی سعی کردم به چشم هاش نگاه نکنم ،ولی میتونستم عکس العمل مامان رو از ترس بابا تصور کنم ، با صدای در حیاط مامان از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و با دست چند باری روی شونه‌‌‌م زد و گفت فعلا که بابات رسید ولی من باهات حرف دارم این رو گفت و به طرف حیاط رفت با رفتن مامان بشقاب رو روی کابینت گذاشتم ،به طرف سینک ظرفشویی رفتم ،شیر رو باز کردم ،دستم رو زیر شیر آب گرفتم ،مشتم از رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم ،نفس عمیقی کشیدم و دستم رو قلبم گذاشتم که از شدت رو شدن دست دلم پیش مامان به تپش افتاده بود نباید تو روی مامان خودم رو میباختم ،اصلا نباید می‌فهمید که امروز امیرعلی رو دیدم، باید بی خیال این بشم که امیرعلی از کجا فهمیده که میثم دوستش رو برای معرفی و آشنایی آورده من تصمیم خودم رو گرفته بودم بابا با حسام و خانواده‌ش کلی قول و قرار گذاشته،نباید اومدن امیرعلی و دیدن دوباره‌ش باعث بشه مثل دوسال پیش به هم بریزم آبجی امروز زدی تو کار اسراف ها ببند اون شیر رو آب داره همینجوری میره این صدای حانیه بود که باعث شد به خودم بیام سریع شیر آب رو بستم ،برای اینکه با مامان رو به رو نشم به طرف در آشپزخونه قدم برداشتم ،همین که خواستم برم مامان با مشماهای توی دستش وارد شد و مانع از رفتنم شد ،آروم نگاهی به توی حال انداخت و سرش رو به طرفم برگردوند و گفت کجا کمی من و من کردم گفتم من ...ناهار ...نمی‌خورم مامان با حرص و ترسی که توی صداش مشهود بود گفت غلط کردی که ناهار نمیخوری، مثل بچه‌ی آدم میایی میشینی سر سفره ناهارت رو میخوری تا من بعدا تکلیفت رو مشخص کنم تکلیف چی رو مامان، چرا با حنانه اینجوری میکنید مامان تازه متوجه حضور حانیه تو آشپزخونه شد ،مشماهارو سمتم گرفت و خیلی خونسرد گفت تکلیف درس خوندنش رو ،باید صبح برم تو مدرسه‌ش ،یه چیزی شده که خانوم اینقدر کلافه‌ست حانیه با چشم های گرد گفت تکلیف درس خوندن حنانه‌رو جلو اومد مشماهایی که مامان سمت من گرفته بود رو گرفت و گفت مامان خانم حداقل واسه دست به سر کردن من یه دلیل بهتر و قانع کننده تر پیدا کنید تا درس نخوندن شاگرد اول مدرسه این خانم رو مامان پلاستیک های توی دستش رو سمت حانیه گرفت و دستش رو به کابینت کنارش گرفت سرش رو تکون داد و گفت حنانه یادت که نرفته دو سال پیشت رو ؟یادت نرفته که برای چی میری امام زاده ،پس حواست رو جمع کن مامان به طرف حال رفت ،حوله رو از آویز برداشت و به طرف راهرو رفت با حرف های مامان ناخودآگاه همه‌ی اتفاقات دو سال پیش مثل یه فیلم از جلوم رد شد ،حانیه جلو اومد دستش رو جلوی صورتم تکون داد ونگران گفت یا امام غریب چیکار کردی آبجی که مامان اینجوری به هم ریخته بعد طوری که شک داشت توی گفتن حرفش چشم هاش رو ریز کرد با صدایی که انگار از ترس و نگرانی از ته چاه میومد گفت حنانه نکنه ..‌‌‌.نکنه.‌‌.‌امیرعلی دستم رو روی دهنش گذاشتم و دست لرزونم رو روی بینیم گذاشتم و گفتم هیس دستم رو از روی دهنش پایین آورد و با صدایی که مثل من به لرزش افتاده بود گفت وای حنانه تو چیکار کردی سلام ‌وقتتون بخیر برای خرید ادامه ی برگ ها تا پایان رمان تولد دوباره ♥️ مبلغ 50000 هزار تومان به شماره کارت پایین واریز کنید بعد از دریافت عکس واریزی و پیامک بانک لینک در اختیار عزیزان قرار میگیره پس لطفا صبور باشید 🌷 شماره کارت 6280231380290428 بانک مسکن سنجری نویسنده👈 @Fall90 ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی زن عمو سرش رو تکون داد و با اخم گفت _یه محله غلط کردند با تو که روی بچه ی من نظر دارند میلاد عصبانی تر از قبل گفت _وقتی روسریش میره کله ی سرش و شلوارش روز به روز بیشتر آب میره بله که نظر دارند مادر من پوزخندی زد ،بهم اشاره کرد و رو به زن عمو ادامه داد _این تورو به مادری قبول نداره ،اونوقت تو بچه ام بچه ام‌ میکنی ،دلت خوشه ها دهنم رو کج کردم و رو به میلاد گفتم _اولا دلم میخواد اینجوری بپوشم به تو هم هیچ ربطی نداره من چه جوری میپوشم ،دوما من احترام زن عمو رو از تو که پسرشی رو بیشتر نگه میدارم اینم به حرفات اضافه کن ،پس ایندفعه تو زر نزن خواست زن عمو رو کنار بزنه که زن عمو اجازه نداد، با حرص نگاهم کرد و گفت _اگه از اول زده بودند ،دست و پات رو شکسته بودند الان اینجوری واینمیسادی جلوی من دلم میخواد دلم میخواد راه بندازی و کُری بخونی و به من بگی زر نزن زن عمو اخم ریزی کرد ،به اتاق اشاره کرد و گفت _تو هم بس کن حورا برو آماده شو برو مدرسه ات میلاد کتش رو برداشت و در حالیکه بیرون میرفت گفت من این زبون تورو کوتاه میکنم حورا حالا ببین چهره ام رو مشمئز کردم و گفتم _بیا برو بابا هر غلطی نکردی برو بکن پسره ی بی شعور جلوی در هال به عقب برگشت، با چشم هاش برام خط و نشون کشید ،نگاه خیره اش رو از روم برداشت و از خونه بیرون رفت ،زن عمو نفس صداداری کشید و گفت _تو میدونی این دهنش چاک و بست نداره چرا سر به سرش میذاری ،چرا شماها یه کم به من بیچاره فکر نمی‌کنید بغض کرده گفتم زن عمو به هادی میگه کر و لال اونوقت من هیچی نگم،برگشته زده تو گوش من اونوقت من سکوت کنم! هدی جلو اومد و گفت _آبجی دردت اومد ؟ سرم رو بالا انداختم _نه آبجی نگران نباش نگاهم به طرف هادی کشیده شد ،با چشم های به اشک نشسته بهمون خیره بود ،دست هاش رو مشت کرده بود ،ایستاده بود و طوری که سعی داشت اشکش نریزه نگاهمون می‌کرد، به طرفش رفتم سرش رو توی آغوشم گرفتم و با اشاره گفتم _چیزی نیست داداش دیدی که منم زدمش نگاه پر از بغضی بهم انداخت و همونطور که سعی در کنترل بغضش داشت از خونه بیرون رفت ،زن عمو دو طرف سرش رو گرفت و خودش رو کنار دیوار سر داد هدی و ریحان گریه کنان سمت زن عمو رفتند و کنارش نشستند ،هدی بر خلاف من که هیچ وقت نتونستم زن عمو رو با تمام خوبی هاش به عنوان مادر قبول کنم ،زن عمو رو مامان خطاب می‌کرد و خیلی خوب باهاش انس گرفته بود و رابطه اش با محسن و میلاد و راضیه و ریحان عین خواهر برادر بود تا دختر عمو و پسر عمو ،زن عمو سرشون رو توی آغوشش گرفت و با گریه گفت _نترسید مادر چیزیم نیست، ولی تا این حورا و میلاد منو سکته ندند دست بردار نیستند ناراحت گفتم _زن عمو خدا نکنه بعدشم من چیکارش دارم ،اگه اون شغال وحشی سر به سر من نذاره من که کاری به کارش ندارم با صدای عزیز به عقب برگشتم ،هراسون وارد خونه شد و گفت _مادر چه خبرتونه صبح اول صبحی ،این بچه چش بود؟ اخمی چاشنی صورتش کرد و رو بهم ادامه داد _حورا ،میلاد چی میگه؟ سلام کردم شونه ای بالا انداختم و گفتم _حرف مفت میزنه سرش رو تکون داد و در حالیکه روی مبل می‌نشست لب زد _میگه دست روش بلند کردی ،این حرف مفته؟ ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌