🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ226
بابا نگاهی بهم انداخت
_چطوری بابا؟
با ناله گفتم
_حالت تهوع و دل درد دارم
_از کی؟
از همون دیروز ولی امروز دیگه دردش امونم رو برید
مامان نگران گفت
_خب چرا زودتر نمیگی ؟
_گفتم شاید خوب بشم ولی دیگه الان حس میکنم دلم داره زیر رو میشه
مامان نگاه دلسوزی بهم انداخت و همین طور که به طرف اتاقشون میرفت گفت
_زود آماده شو بریم دکتر
از درد کمرم صاف نمیشد ،از بس بالا آورده بودم دیگه جون راه رفتن هم نداشتم،لباس هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم و تا آماده شدن بقیه روی مبل نشستم
بابا نگاهی بهم انداخت سرش رو تکون داد و گفت
_هزار بار گفتم حنانه درد داری بگو ،مریضی بگو این نگفتن هات آخر سر کار دستت میده
ناخواسته بغض شدیدی راه گلوم رو بست ،مامان از صبح اینقدر باهام تلخ بود که تو این پونزده سالی که از خدا عمر گرفتم نبود ،اصلا اون حرف های صبحش که هر کلمهش رو با اخم تلفظ کرده بود برای لحظهای از ذهنم دور نمیشد ،روی نگاه کردن تو صورتش رو نداشتم که بگم مریضم ،مامان از اتاق بیرون اومد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_پاشو مادر
رو به حانیه ادامه داد
_دست حامد رو بگیر سوار ماشین بشید ،زود باش آبجیت مریض
خبری از اون اخم و چهره ی در هم صبح نبود و همین موضوع کمی آرومم کرد ،اصلا مگر میشد مامان پروانه بهم بخند و من حالم خوب نشه ،دستش رو زیر بغلم گذاشت و آهسته گفت
_پاشو مامان جان ،پاشو که الهی بمیرم از صبح درد داشتی و دم نزدی ،تو همینجوریشم درد داری حرف نمیزنی ،امروز که دیگه باهام غریبی هم کردی
قطره های اشک روی گونهم جاری شد و سرم رو روی سینهش گذاشتم و شروع به گریه کردم، آغوشی که امروز بیشتر از هر وقت دیگه ای بهش احتیاج داشتم، دستش رو روی سرم گذاشت و گفت
_گریه نکن حنانهی مادر، الهی بمیرم که چقدر امروز درد کشیدی
_ای بابا پروانه چرا شلوغش میکنی ؟تو که بیشتر از من ترسیدی
با لحن تعجبی بابا سرم رو از آغوش مامان جدا کردم ، اشک هام رو پاک کردم و بعد از سوار شدن به ماشین راهی دکتر شدیم ،مامان مدام به عقب برمیگشت و حالم رو میپرسید ،همین دلسوزی های مادرانهش حالم رو بهتر کرده بود ولی همچنان حالت تهوع و دل پیچه داشتم
سلام
کانال وی آی پی رمان با 130 برگ جلوتر از کانال اصلی راه اندازی شد 😍😍
برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ226
همزمان زن عمو وارد آشپزخونه شد ،خسته نباشیدی رو به عمه گفت گوشیم رو به طرفم گرفت
مادر گوشیت چند بار زنگ خورد، از بس حواسم پرتِ میگفتم این گوشی کیه که داره زنگ میخوره و جواب نمیده، تا اینکه عزیز گفت گوشی توعه
تشکری کردم ،دست دراز کردم و با زنگ خوردن دوباره ی گوشی نگاهم رو به صفحه اش دادم و با دیدن اسم ترنم آه از نهادم بلند شد ، عمه سبد ترشی رو روی کابینت گذاشت و گفت
بریم ببینیم پسرا چکار کردند
چادرش رو از روی صندلی گوشه ی دیوار برداشت ،سرش کرد ،همین که در آشپزخونه رو باز کرد محسن سراسیمه توی چهارچوب در ایستاد و نگاهش رو توی آشپزخونه چرخوند ،تا نگاهش بهم رسید سرم رو به جهت مخالفش برگردوندم که گفت
حورا پاشو بیا کارت دارم
بدون اینکه سرم رو برگردونم دستم رو بالا انداختم
دست بردار از سرم محسن،من نخوام تو ...
عصبی پرید وسط حرفم
حورا میگم کارت دارم ،پاشو بیا
متعجب نگاهش کردم عمه جاخورده از لحن محسن پرسید
چی شده عمه ؟
محسن لب هاش رو روی هم فشار داد و طوری که سعی داشت عصبانیتش رو کنترل کنه گفت
حورا پاشو بیا برو خونهی ترنم اینا ببین چه خبره
نگاه سوالیم رو به زن عمو دادم ،زن عمو کنجکاو پرسید
مگه چه خبره
محسن کلافه گفت
چه میدونم مامان ،صبر کن
پس میخواد برم خونه ی ترنم اینا نگاهش رو از زن عمو گرفت، نفس عمیقی کشید و با لحنی خواهشانه و عصبانی گفت
پاشو دیگه حورا
با بلند شدن دوباره ی صدای گوشی ،نگاهم رو به صفحه دوختم و در مقابل نگاه سوالی محسن صفحه ی گوشی رو به طرفش گرفتم، اخمی توی صورتش نشست و با لحنی کلافه تر از قبل گفت
جوابش رو بده ببین چی میگه
منتظر واکنشم نموند کفش هاش رو در آورد وارد آشپزخونه شد ،توی یه حرکت گوشی رو از دستم گرفت، تماس رو وصل کرد و حالت صدا رو روی بلندگو گذاشت و با اشاره ازم خواست که جوابش رو بدم ،سرم رو تکون دادم و تا خواستم لب باز کنم صدای ملتمس ترنم توی گوشی پیچید
الو حورا
حورا صدامو میشنوی
حالا که صداش رو شنیدم فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده نفس عمیقی کشیدم و ترنم با لحنی مظلوم گفت
خواهش میکنم اگه صدامو داری جواب بده حورا ،کار واجب دارم باهات
محسن ناراحت نگاهم کرد و آهسته لب زد
حرف بزن دیگه
با صدای محسن دیگه صدایی از ترنم نیومد، انگار صدای محسن رو شنید ،محسن دندون هاش رو روی هم فشار داد و این بار بلند گفت
خب یه کلمه حرف بزن ببین چی میگه
عصبانی گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم
خیلی خب چرا داد میزنی
گوشی رو از روی حالت بلندگو خارج کردم و کنار گوشم گذاشتم
الو ترنم ...سلام
تا صدام رو شنید بغض کرده گفت
سلام عزیزم
کمی سکوت کرد و دوباره صداش توی گوشی پیچید
حورا میتونی بیایی پیشم ،همین الان
نگاهی به محسن کردم و در مقابل چشم های منتظرش ناچار گفتم
باشه الان میام
لحن صداش گریه دار شد
منتظرتم
غمگین از گریه کردنش باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم ،محسن درمونده گفت
مطمئنم یه خبری هست
رگ های پیشونیش و گردنش برجسته شد و پر اخم گفت
به ترنم بگو وای ...
نگاهی به زن عمو و عمه کرد، نفسش رو صدا دار بیرون داد و حرفش رو خورد
به بیرون اشاره کرد
بریم فعلا
زن عمو مضطرب گفت
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌