eitaa logo
برگ طلایی
19.8هزار دنبال‌کننده
129 عکس
8 ویدیو
0 فایل
تولد دوباره به قلم :آرزو بانو نویسنده رمان "یلدای ستاره "و "تولد دوباره" عشق حقیقی (در حال نگارش) جمعه ها و تعطیلات برگ نداریم تعرفه تبلیغات👈https://eitaa.com/joinchat/657064842Ca78c6aabe7
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره سرم رو پایین انداختم و گفتم ممنون خوبم ،شما خوبین جلو اومد کیف باشگاهی قرمزش رو روی زمین گذاشت عسل رو بغل کرد شروع به چرخوندنش کرد و گفت منم خوبم ،این جاسوئیچی ریحانه چقدر ناز حامد با بهت به امیرعلی نگاه می‌کرد، عسل بغض کرد امیرعلی نگاهش کرد و گفت جونم موطلایی چرا گریه؟ من که دوستت دارم! عسل نگاهی به من کرد و لب برچید ،امیرعلی به طرفم گرفتش و گفت بیا برو بغل خاله‌ت لوس نکن دلم بیشتر برات ضعف میره عسل رو بغل من داد ، روی یه زانوش رو به روی حامد نشست دستش رو به طرفش دراز کرد و گفت چطوری مرد ؟ حامد با امیرعلی دست داد ،امیرعلی بغلش کرد ایستاد به طرف پذیرایی رفت با دیدن بابا علیار و مامان پوری حامد رو روی زمین گذاشت با بابا علیار دست داد و روبوسی کرد به طرف مامان پوری رفت و گفت زیارت قبول پوری جون کی میخوای یاد بگیری بگی مامان پوری امیرعلی به طرف دایی برگشت و سلام کرد علیک سلام دایی سیب توی دستش رو به طرف امیرعلی پرت کرد امیرعلی سیب رو تو هوا گرفت و گفت من مامانش رو تو دلم میگم شما نمی‌شنوی دایی جان مامان پوری با خوشرویی گفت چیکار داری بچه‌م رو آخه مادر من عادت میکنه پسره‌ی.‌.. امیرعلی چشم هاش رو ریز کرد و گفت پسره‌ی چی دایی بعد به طرف دایی که جلوی آشپزخونه ایستاده بود اومد دایی دستش رو گرفت و گفت بماند که پسره ی چی بعد یه تای ابروش رو بالا انداخت و ادامه داد امیرخان امشب میخوام باهات مچ بندازم ببینم این همه باشگاه میری و هیکل زدی میتونی مچ مارو بخوابونی امیرعلی به خنده افتاد و گفت ما در حد شما نیستیم دایی با دست پشت کمر امیرعلی زد و گفت اگه این زبون رو نداشتی تا الان کلاغ ها خورده بودنت امیرعلی آروم کنار گوش دایی گفت ما بریم با حاج آقاهای مجلس حال و احوال کنیم خدمت شما برای مچ خوابوندن می‌رسیم خان دایی دایی خندید و سرش رو تکون داد و گفت برو ولی دست بردار از این حرف ها امیرعلی دستی به یقه‌ی لباس ورزشیش کشید و سمت بابا رضا و میثم رفت باهاشون دست داد و احوالپرسی کرد بعد به طرف پدرش و مصطفی رفت و بعد از حال و احوال با همه کنار مصطفی نشست ، با کشیده شدن چادرم توسط حامد نگاهش کردم ،با دست به عسل اشاره کرد و ازم میخواست که بذارمش زمین ریحانه سمتم اومد و عسل رو از بغلم گرفت و گفت دستت درد نکنه آبجی بده من خسته شدی دست حامد رو هم گرفت و گفت بیا بریم داداشی بیا بریم پیش مامان نبات اونجا عسل رو میدم بهت حامد با ریحانه رفت ،سمت آشپزخونه رفتم رو به خاله پریچهر و زن دایی نسترن گفتم اگه کاری هست بگید انجام بدم خاله پریچهر به خیار و گوجه ها اشاره کرد و گفت قربون دستت خاله بیا کمک کن سالاد درست کنیم حانیه شاکی دست از خشک کردن سیب درختی ها کشید و گفت من دیگه سیب خشک نمیکنم ،کارهای بچه‌گونه رو میدید به من ،سالاد هارو میدید به حنانه ریحانه وارد شد و گفت منم اومدم کمک خاله پریچهر نگاهی بهش کرد و گفت خاله تورو خدا شما مراقب بچه هاتون باشید ما کمک نمیخواییم ریحانه دمغ شد و گفت دلم لک زده یه دل سیر بشینم کنارتون ،بی معرفتی نکنید بذارید بشینم دیگه با سرش به طرف پذیرایی اشاره کرد و گفت بچه هارو هم سپردم به مامان نباتم داره باهاشون بازی میکنه پریچهر مادر بیا یه کمک به من بکن با صدای مامان پوری، خاله میوه خوری توی دستش رو روی کابینت گذاشت و گفت خیلی خب خاله پس تا من برمی‌گردم سیب هارو بچین داخل این دیس این رو گفت و به طرف مامان پوری رفت زن‌دایی نسترن نگاهش بین ریحانه و خاله جابه جا شد و گفت یکی مثل تو دلش لک زده بشینه حرف بزنه ،یکی مثل پریچهر که فراری از هر جمع و صحبتی آهی کشید و گفت دعا کنید دامن پریچهر هم به سلامتی سبز بشه ،دلم خیلی براش میسوزه حانیه پارچه‌ی توی دستش رو انداخت و به حالت قهر گفت من دیگه اصلا کار نمیکنم ،هر چی کار بزرگونه‌ست میدید به اونای دیگه ،کارای بچه گونه رو هم دادید به من زن‌دایی و ریحانه رفتن حانیه رو نگاه کردن و با هم شروع به خندیدن کردن ،زن‌دایی گفت بهتر که رفت پدرم رو در آورد از بس غر زد دایی پرویز وارد آشپزخونه شد و گفت خانم اگه میوه ها آماده شده بدید من ببرم میخوام با امیرعلی مچ بندازم ،حداقل قبلش ازش پذیرایی کرده باشم زن‌دایی‌خیره به دایی نگاه کرد و گفت ول کن تو رو خدا پرویز اون دفعه که مچت رو خوابوند تا سه روز مچ دستت درد میکرد دایی طوری که مثلا میخواست ما نشنویم زیر لب گفت خانم آبروم رو نبر تو روی این ها ،از فردا دست میگیرن از حرف دایی به خنده افتادیم و مشغول چیدن سیب و انگور داخل ظرف های میوه خوری شدیم ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی کتاب هام رو داخل کیفم گذاشتم و کیف رو روی شونه ام انداختم متوجه نگاه های زیر چشمی ترنم میشدم ولی نمی‌خواستم محل بذارم تا نتونه جلوم رو بگیره، همین که قدم برداشتم با کشیده شدن آستینم توسط ترنم پوف کلافه ای کشیدم و به عقب برگشتم ،جدی اما نرم گفت _حورا این دختره یه ریگی به کفشش داره ،هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره ،چرا نمیخوای بفهمی؟ چشم هام رو بستم و کلافه گفتم _ترنم تو چرا اینقدر بدبینی ؟خب داداشش از من خوشش اومده میخواد از نزدیک منو ببینه این کجاش گربه ی محض رضا خدا گرفتنه دستم رو گرفت _حورا من حاضرم قسم بخورم اون داداشش نیست ،تو چرا اینقدر ساده ای؟خودم با گوش های خودم شنیدم یه سری بهش میگفت سیگار... هنوز حرف ترنم تموم نشده بود که کیمیا با عجله وارد کلاس شد و آهسته گفت _حورا عجله کن پیمان اومده جلوی درِ گفت زود بیاید دم در ترنم تیز شد توی صورت کیمیا و با لحنی تند گفت _برای کثافت کاری هات ساده تر از این پیدا نکردی نه؟! کیمیا خیره تو چشم های ترنم نگاه کرد و لب زد _تا کور شود هر آنکه نتواند دید ،چرا چشم نداری خوشبخت شدن این دختر رو ببینی این دختر بیچاره هم گناه داره ،حسودی کردن به حورا واقعا خجالت آوره ترنم پوزخندی زد و ملتمس نگاهم کرد و گفت _حورا باور کن من بهت حسودیم نمیشه،تو که دیگه اینو میدونی که خوشبختی تو آرزوی من ،فقط این راهش نیست اصلا اگه داداشش تورو میخواد چرا از راه درست وارد نمیشه، چرا خانواده اش رو نمیفرسته جلو کیمیا نفس حرصی کشید و به مسخره گفت _ای بابا چه گیری کردیم با این خانم عهد بوقی مکثی کرد و ادامه داد _ این رسم و رسوم ها مالِ زمانِ ننه و باباهامونه نه زمان من و تو خانم ناصِح ،بابا چرا نمیخوای بفهمی که دنیا مدرن شده ،ما هم باید با مدرن بودن دنیا پیش بریم وگرنه عقب مونده ای بیش نیستیم،اون چادر رو از روی سرت بکش کنار بذار یه کم نور به اون مغزت برسه ،بدبخت زنگ زده کیمیا دستم رو کشید و نگاه ترنم درمونده شد ،نگرانیش رو درک میکردم ولی میدونستم نگرانیش بی مورد، دیگه حوصله طعنه های عمه فرخنده رو ندارم،باید به طعنه های عمه و نگاه های زن عمو پایان بدم پس باید خودم دست به کار بشم دستم رو از دست کیمیا بیرون کشیدم ،سمت ترنم رفتم ،بوسه ای روی گونه‌ اش زدم و گفتم قربونت برم نگران نباش ،فقط از اینجا که رفتی اگه عموم اینا رو داخل کوچه دیدی بگو خانممون کلاس فوق العاده گذاشته بود ، حورا مونده که رفع اشکال کنه اگه هم ندیدی که هیچی نگو ،سعی میکنم زود خودم رو برسونم ناامید نگاهم کرد و سرش رو بالا انداخت _زود باش حورا داداشم منتظر ،اگه نمیایی من برم با صدای کیمیا بدون اینکه به ترنم نگاه کنم تا حتی با نگاهش مانع رفتنم بشه دست کیمیا رو گرفتم و از در کلاس بیرون رفتیم ،با عجله از سالن بیرون زدیم و وارد کوچه شدیم ،با دیدن ماشین داداش کیمیا که با فاصله از مدرسه پارک شده بود به سرعت به طرفش رفتیم ،همین که به ماشین رسیدیم با دیدن پسری که کنار داداش کیمیا نشسته بود سر جام ایستادم و نگاه سوالیم رو به کیمیا دادم ،لبخند خونسردی زد و گفت _احتمالا از دوست هاشِ میخواد پز تورو بهش بده که آوردتش همراهش تا تورو ببینه ،نگران نباش چیزی نیست ،زود باش بریم تردیدم رو توی رفتن که دید ادامه داد _به من اطمینان کن حورا به اطمینان حرف کیمیا به سرعت قدم هام اضافه کردم و به طرف ماشین رفتیم همین که کیمیا در ماشین رو باز کرد و نشست برادرش به عقب برگشت و گفت _به به سلام حورا خانم ،بالاخره افتخار دادید به بنده سر به زیر سلامی کردم و تا خواستم سوار ماشین بشم با گرفته شدن دستم توسط خانم اکبری سر جام خشکم زد و نفس توی سینه ام حبس شد ،خیره نگاهم کرد ،با سر به داخل ماشین اشاره کرد و رو به کیمیا گفت _صرافی تو هم پیاده شو از ماشین ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌