🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ9
فاطمه وارد آشپزخونه شد و گفت
حنانه عمه فتانهت با عمو رسولت اومدن
سرم رو بلند کردم و گفتم
کجان؟
به حیاط اشاره کرد و گفت
تو حیاط ان دارند میان تو خونه
دایی گفت
شما میوه هارو بچینید من برم تعارفشون کنم
با نزدیک شدن صداشون ریحانه گفت
آبجی پاشو بریم با عمه فتانه حال و احوال کنیم وگرنه باز میگه چشمتون افتاد به قوم مادریتون مارو یادتون رفت
زندایی گفت
واقعا فتانه اینجوری میگه
پارچهی توی دستم رو سمت فاطمه گرفتم و گفتم
آره توقع داره بیشتر با اون ها باشیم
ریحانه با گوشهی چشم بهم اشاره کرد و گفت
خیلی هم حنانه رو دوست داره ،مخصوصا واسه امین ش
دستم رو روی بینیم گذاشتم و گفتم
هیس
به پذیرایی اشاره کردم و دلخور گفتم
ریحانه یکی میشنوه
چادرش رو روی سرش مرتب کرد و به طرف در آشپزخونه رفت و گفت
من که رفتم بیا تا دوباره بهانه دستش ندادی
فاطمه گفت
پس مبارکه دخترخاله
با گوشهی چشم نگاهی به فاطمه کردم و گفتم
حرف بی خود نزن
منتظر جواب فاطمه نموندم و به طرف در آشپزخونه قدم برداشتم ،
عمو رسول به همراه خانوادهش وارد شده بودند و داشت با بابا علیار اینا حال و احوال پرسی میکردند سمتشون رفتم با عمو و زنعمو و روزبه و روشنک احوالپرسی کردم و سمت عمه فتانه و شوهرش آقا سیامک رفتم و سلام کردم
آقا سیامک جواب سلامم رو داد،عمه به طرفم برگشت جواب سلامم رو گرم داد و آغوشش رو برام باز کرد و گفت
خوبی عزیز عمه
باهاش روبوسی کردم و از آغوشش بیرون اومدم و گفتم
ممنون عمه شما خوبین
اشاره ای به مامان کرد و گفت
از احوالپرسی های تو و مامان ،بابات
لبخند ساختگی زدم و سر به زیر با امین و مبین پسرهای عمه احوالپرسی کردم
مبینا گوشی جدیدش رو توی دستش جا به جا کرد سمتم اومد و باهاش دست دادم
چشم غرهی امین برای تذکر به مبینا از چشمم دور نموند ،مبینا پشت چشمی نازک کرد و موهاش رو زیر شالش فرستاد و شالش رو جلوتر کشید و غرغرکنان گفت
این میخواد منم مثل خودش که یقهش رو میبنده شالم رو دور گردنم ببندم و خفه بشم
بی حرف نگاهش کردم و باهاشون وارد پذیرایی شدم
بابا رضا به همراه میثم و بقیه بلند شده بودند همگی بعد از کلی احوالپرسی و دیده بوسی نشستند همین که خواستم سمت آشپزخونه برم عمه فتانه گفت
عمه قربون دستت یه لیوان آب برای امین ببر بچهم تشنهش بود تو ماشین
نگاه درموندهم رو به مامان دادم ،مامان به آشپزخونه اشاره کرد ،به ناچار سمت آشپزخونه رفتم ،لیوان آبی رو از پارچ آب پر کردم و داخل سینی گذاشتم رو به ریحانه گفتم
آبجی خواهش میکنم بیا این لیوان آب رو ببر برای امین
شرمنده من دستم بنده
چشم هاش رو ریز کرد و گفت
بعدم عمه به تو گفته نه به من
نگاه چپ چپی به ریحانه انداختم ،همین که خواستم بیرون برم ،دایی تو درگاه آشپزخونه ایستاد و لیوان رو ازم گرفت و گفت
بده من ببرم شما کارد و بشقاب هارو آماده کنید
نفس راحتی کشیدم و گفتم
خدا خیرتون بده دایی ،آدم قحط به من میگه برو آب بیار
لبش رو به دندون گرفت و گفت
عه حنانه زشته بده من میبرم
لبخندی زدم و مشغول آماده کردن ظرف های پذیرایی شدیم
پذیرایی انجام شد به خواست عمه کنارش نشستم ،چند لحظهای که نشستم مبینا آروم کنار گوشم گفت
چقدر این لعنتی خوشتیپِ
رد نگاهش رو گرفتم به امیرعلی رسیدم با چشم های گشاد به مبینا نگاه کردم
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ9
سرش رو به طرف داداش کیمیا خم کرد و گفت
_آقا لطفا شماها هم پیاده بشید
با دیدن ترنم که با عجله به طرفمون میاومد فهمیدم که کار خود ترنم ،نگاه دلخوری بهش انداختم و رو به خانم اکبری گفتم
_خانم ایشون داداش کیمیاست ،غریبه نیست میخواستند منو برسونند
سرش رو تکون داد ،دستش رو روی سینه ام گذاشت و در حالیکه به عقب هدایتم میکرد گفت
_داداش کیمیا چه ربطی به تو داره که میخوای باهاشون بری؟
سرش رو به داخل ماشین خم کرد و گفت
_صرافی مگه نمیگم پیاده شو؟!
کیمیا حق به جانب گفت
_خانم داداشمه دوست ندارم از ماشین داداشم پیاده بشم
همین که خانم اکبری سرش رو بلند کرد کیمیا در ماشین رو محکم بست و ماشین حرکت کرد و با ماشین جلویی که از قضا ماشین خانم اکبری بود برخورد کرد و ماشین خانم اکبری رو به جلو پرت کرد ،از شدت صدای برخورد ماشین جیغ کوتاهی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم ،استرس خانم اکبری هم دست کمی از من نداشت و مات و مبهوت نگاهش به ماشین داداش کیمیا بود ،ترنم با دست به صورتش زد و گفت
_وای یا خدا
داداش کیمیا سریع گازی به ماشین داد و ازمون فاصله گرفت خانم اکبری نگاهی به من کرد ،نفس بلندی کشید و گفت
_ای وای
ترنم گریه کنان جلو اومد ،دستم رو گرفت و گفت
_خوبی حورا؟
دلخور از اینکه لوم داده بود با غیظ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بی حرف ایستادم، نگاهم سمت ماشین خانم اکبری کشیده شد ،آقای سعیدی بابای مدرسه به سرعت سمتمون اومد و با دیدن ماشین خانم اکبری گفت
_ای داد بیداد ،چرا جلوش رو نگرفتید خانم مدیر؟
خانم اکبری که هنوز بهت زده از اتفاقات چند دقیقه پیش بود گفت
_اصلا مهلت نشد آقای سعیدی
آقای سعیدی به طرف ماشین رفت ،تچی کرد و گفت
_آخ آخ خیر ندیده زد ماشین رو داغون کرد
خانم مدیر نفس سنگینش رو بیرون داد و نگاهش رو بهم داد و گفت
فراهانی زود باش بریم داخل مدرسه تا من امروز تکلیف تو و صرافی رو روشن کنم
احتمالا میخواد زنگ بزنه به عمو و همه ی جریانات رو براش تعریف کنه ،اشک توی چشم هام جمع شد و ملتمس گفتم
_خانم اکبری هر چی بگید گوش میکنم ولی التماستون میکنم به عموم نگید ،قول میدم هر چی خرج ماشینتون شد رو بدم فقط به عموم نگید
یه دفعه ای صداش بالا رفت و گفت
_ماشین به درک
چشم هاش رو بست و طوری که سعی در کنترل عصبانیتش داشت ادامه داد
_فراهانی الان بیشتر از اینکه از داغون شدن ماشینم عصبانی باشم از همراه شدن تو و صرافی با اون ماشین و اون پسرها عصبانی ام پس بیشتر از این عصبانیم نکن و راه بیفت بریم داخل مدرسه
ترنم خواست دستم رو بگیره ،دستش رو به عقب هول دادم و آهسته طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_دیگه نمیخوام ببینمت همه ی اینا زیر سر توعه
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌