eitaa logo
برگ طلایی
19.7هزار دنبال‌کننده
129 عکس
10 ویدیو
0 فایل
تولد دوباره به قلم :آرزو بانو نویسنده رمان "یلدای ستاره "و "تولد دوباره" عشق حقیقی (در حال نگارش) جمعه ها و تعطیلات برگ نداریم تعرفه تبلیغات👈https://eitaa.com/joinchat/657064842Ca78c6aabe7
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی دست هام با وضوح میلرزید ،خانم اکبری سری به تاسف تکون داد و گفت _سه سال شاگردمی ،غیر از بی بند و باریت توی حجاب هیچ چیز دیگه ای ازت ندیدم ،چطور امروز میخواستی سوار ماشین یه غریبه بشی؟ صدای گریه ام بالا رفت و گفتم _خانم اون داداش کیمیا بود ،گفت میخواد بیاد خواستگاریم نفس سنگینش رو بیرون داد و سرزنش وار گفت _داداشش بود و وانیساد که از خودش دفاع کنه و با اون وضعیت خطرناک زد به ماشین من و بعدشم که زد به چاک سرش رو تکون داد و ادامه داد _خیلی خب بریم داخل دفتر الان معلوم میشه که چه خبر بوده از گریه به هق هق افتادم و همراه با خانم اکبری زیر نگاه سنگین خانم معاون و بابای مدرسه سمت سالن رفتیم ،هنوز وارد سالن نشده بودیم که با صدای عمو احمد دلم هری ریخت و ترسیده به عقب برگشتم _حورا ،عمو بی صدا اشک می‌ریختم و لرزش دست و پاهام هر لحظه بیشتر میشد ،عمو نگران جلو اومد و بعد از سلام و احوالپرسی با خانم اکبری و خانم معاون نگران پرسید _عمو خوبی ؟چی شده سر به زیر انداختم که خانم اکبری گفت _آقای فراهانی بفرمایید بریم داخل دفتر من براتون توضیح میدم نگاه گنگ عمو بینمون جا به جا شد و با تعارف خانم اکبری سمت دفتر رفت _بفرمایید آقای فراهانی ،نگران نباشید حورا حالش خوبه عمو نگاه ازم گرفت و به طرف دفتر رفت ،هنوز ایستاده بودم و دلم نمیخواست قدم از قدم بردارم ،خانم معاون سرش رو تکون داد و گفت _بریم فراهانی بریم داخل دفتر با پاهایی که میلرزید وارد دفتر شدم ،عمو ایستاده بود که خانم اکبری گفت _بفرمایید بشینید آقای فراهانی رو کرد به خانم سعیدی و ادامه _خانم سعیدی لطفا یه لیوان آب قند برای حورا بیارید خانم سعیدی چشمی گفت و از دفتر بیرون رفت ،عمو نگران تر از قبل گفت _میشه بفرمایید چه اتفاقی افتاده؟ این بار خانم معاون گفت _آقای فراهانی شما بفرمایید بشینید خانم اکبری براتون توضیح میدن عمو همینطور که نگاهم می‌کرد روی صندلی نشست ،خانم فراهانی رو کرد بهم و لب زد _حورا تو هم بشین بی حرف سرم رو بالا انداختم که با ورود خانم سعیدی، خانم اکبری گفت _خیلی خب اون لیوان آب قند رو بخور همونجا وایسا لیوان رو از خانم سعیدی گرفتم با صدای ضربه هایی که به در خورد نگاه هممون به طرف در کشیده شد با دیدن پدر کمیا ضربان قلبم بالا رفت ، و لیوان توی دستم روی زمین رها شد نگاه عمو به طرفم کشیده شد و روی صورتم ثابت موند و اضطراب توی چشم هاش بیش از پیش شد ،خانم فراهانی ایستاد ،سلام و خوش و بشی کرد رو به بابای کیمیا تعارف کرد که بشینند ،به طرفم اومد و گفت _حورا بیا اینور رو کرد به خانم سعیدی و ادامه داد _خانم سعیدی لطفا این شیشه هارو جمع کنید و اینجا رو تمیز کنید خانم سعیدی به سرعت شیشه هارو جمع کرد و زمین رو تمیز کرد و از دفتر بیرون رفت ،روی صندلی مقابل عمو نشستم و با صدای بابای کیمیا شروع به جوییدن لبم کردم _خانم اکبری کیمیا دوباره چیکار کرده ؟ ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
https://eitaa.com/barge_talaei/14 لینک برگ اول رمان تولد دوباره 👆 https://eitaa.com/barge_talaei/11875 لینک برگ اول رمان عشق حقیقی 👆 تقدیم نگاه قشنگتون 🌷
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی خانم اکبری نگاه کوتاهی بهم انداخت و رو به آقای صرافی پرسید _آقای صرافی امروز آقا پسرتون اومده بود دنبال کیمیا آقای صرافی جلوم نشسته بود و قیافه اش رو نمی‌دیدم ولی لحن تعجبی صداش توی دفتر پیچید _پسر من؟! میشه واضح تر بگید نگاه پر از سوال عمو سمتم کشید و وجودم رو ترس بیشتری فرا گرفت که خانم اکبری گفت _بله دخترتون امروز ادعا کرده که داداشش اومده دنبالش به من اشاره کرد و ادامه داد _که می‌خواستند این دانش آموز مارو هم با خودشون ببرند ،الان هم اتفاقا کیمیا با همون ماشین... با نگاه مات و مبهوت عمو دیگه صدای خانم اکبری رو نشنیدم، گوش هام داغ کرده بود و انگار یه قطار داخل گوش هام سوت می‌کشید که با نشستن دست خانم اکبری روی شونه ام سرم رو بلند کردم _حورا اقای صرافی میگن که پسرشون سربازی هستند و اصلا اینجا نیستند به ایشون بگو که کیمیا چی امروز بهت گفته از شنیدن حرف خانم اکبری زبونم بند اومده بود و توان حرف زدن نداشتم ،یعنی کیمیا دروغ گفته بود و اون پسری که چند بار اومده بود دنبالش برادرش نبود که با صدای عصبانی عمو به خودم لرزیدم _حرف بزن حورا ،حرف بزن ببینم اینجا چه خبره شدت گریه ام بیشتر شد و همینطور که گریه میکردم گفتم _ولی کیمیا گفت داداشمه عمو عصبانی بلند شد و گفت _اصلا داداشش باشه به تو چه ربطی داره ؟حرف بزن ببینم چه اتفاقی افتاده اینجا از ترس نفس توی سینه ام حبس شد که خانم اکبری گفت _آروم باشید آقای فراهانی بفرمایید بنشینید من براتون توضیح میدم... دست های عمو به شدت میلرزید و عصبانی تر از قبل گفت _خب توضیح بدید خانم مدیر ،یکی بگه ببینم چرا می‌خواستند بچه ی منو با خودشون ببرند ،این که خودش لال مونی گرفته _چشم شما بفرمایید بشینید من براتون توضیح میدم عمو متحیر نشست و خانم اکبری شروع به تعریف کرد ،اخم های عمو توی هم رفت و عصبانیت نگاهش هر لحظه بیشتر میشد ،آقای صرافی ایستاد و با عجله از دفتر بیرون رفت عمو ایستاد و با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با چشم های به خون نشسته دستش رو بالا برد ،دستم رو جلوی صورتم گرفتم که عصبانی گفت _حیف که دستم امانتی چشم هام رو آهسته باز کردم عمو دستش رو که بالا برده بود رو پایین آورد از خجالت سرم رو پایین انداختم و ریز ریز اشک ریختم که با صدایی گرفته رو به خانم اکبری گفت _خانم مدیر الان من میتونم ببرمش ،بعد برگردم تا ببینم برای ماشین شما باید چیکار کنم خانم اکبری نگاهم کرد و گفت _بله میتونید ببریدش ،برای ماشین بنده هم عجله ای نیست ،بعدش هم باید از طریق دوربین ها پیگیر همون ماشین اون پسر بشیم و خسارت رو از همون خودش بگیرم ، فعلا شما حورا رو ببرید نفس سنگینش رو بیرون داد و ادامه داد _ولی باید تعهد بده که دیگه همچین خطایی ازش سر نمیزنه عمو از بالای چشم نگاهم کرد و گفت _چشم تعهد میده رو کرد به خانم مدیر _خدا خیرتون بده که حواستون بوده ،بنده همین جوری هم خجالت زده ی شما هستیم ،حورا رو برسونم برمی‌گردم خدمتتون _خواهش میکنم آقای فراهانی خدارو شکر که بخیر گذشت عمو دستم رو گرفت و گریه کنان از دفتر بیرون رفتیم ،اینقدر حالم بد که دلم میخواد محو بشم توی این لحظه ،عمو زیر لب خودگویی می‌کرد و دستم رو می‌کشید، بی حرف دنبالش میرفتم و همین که پام رو بیرون از مدرسه گذاشتم با دیدن امیرصدرا که دست به سینه به ماشینش تکیه داد بود ،دنیا دور سرم چرخید ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی با برگردوندن سرش تکیه اش رو از ماشینش برداشت و به طرفمون اومد ،چند ثانیه نگاهم کرد ،نگاهش بینمون جا به جا شد و رو به عمو گفت _مشکلی پیش اومده عموجان عمو دستم رو رها کرد و رو به امیرصدرا گفت _فعلا بشین حورا رو برسونیم خونه با توقف ماشین نیروی انتظامی جلوی مدرسه ،نگاه ترسیده ام رو به عمو دادم ،عمو سرش رو تکون داد و گفت _خدا بخیر کنه رو به امیرصدرا ادامه داد _بشین حورا رو برسونیم عمو ،تو راه بهت میگم باید برگردیم امیرصدرا نگاه نگرانی به ماشین نیروی انتظامی کرد و گفت _چشم عمو بفرمایید بریم دست عمو رو گرفتم و با گریه گفتم _عمو من میترسم خیره نگاهم کرد و با فریاد گفت _اگه میترسیدی.... _عمو جان آروم باشید ،بشینید بریم با صدای امیرصدرا عمو لا اله الا الهی زیر لب گفت و با سر به ماشین اشاره کرد و گفت _سوار شو نگاه امیرصدرا همچنان نگران بود ولی خداروشکر حداقل الان پیگیر نشد ،به طرف ماشین رفتم درش رو باز کردم و نشستم، بلافاصله عمو و امیرصدرا هم نشستند، امیرصدرا بدون اینکه به عقب برگرده جعبه ی دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت و گفت _بگیر اشک هات رو پاک کن بی حرف جعبه رو گرفتم ، عمو دو طرف شقیقه هاش رو گرفت و با صدایی گرفته تر از قبل گفت _وای بر من پای نیروی انتظامی هم به موضوع باز شد ،این آبروریزی رو چطور جمعش کنیم بلافاصله با توقف ماشین راهنمایی رانندگی سرم رو میون دست هام گرفتم و زدم زیر گریه و گفتم _عمو من دارم میترسم بدون اینکه جوابم رو بده رو با امیرصدرا گفت _راه بیفت عمو راه بیفت که هر چه سریع تر برگردیم ببینم باید چیکار کنم امیرصدرا چشمی گفت و ماشین رو راه انداخت ،به محض ورودمون به کوچه عمو به طرفم برگشت و با اخم گفت _میری تو اتاقت و تا برنگشتم از اتاق بیرون نمیایی همینطور که اشک می‌ریختم با تکون سرم تایید کردم ،امیرصدرا ماشین رو نگه داشت عمو نفس صداداری کشید پیاده شد و در سمتم رو با حرص باز کرد و گفت _پیاده شو برو داخل امیرصدرا پیاده شد ،کمی من من کرد و نگران تر از قبل گفت _عمو قصد فضولی ندارم ولی کاش میگفتید چه اتفاقی افتاده ،شاید بتونم کمکتون کنم عمو با لحنی درمونده گفت _باید کمکم کنی عمو ،باید کمکم کنی نگاهش رو توی اطراف چرخوند و طوری که سعی داشت صداش بالا نره ادامه داد _خانم‌ داشته با یه دختر و دوتا پسر می‌رفته که خدا بهم رحم کرده و خانم مدیرشون متوجه میشه و جلوش رو گرفته و گرنه الان معلوم نبود چه خاکی به سرم شده بود با حرف عمو نگاه متعجب و بهت زده ی امیرصدرا به طرفم کشیده شد ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی با حرف عمو نگاه متعجب و بهت زده ی امیرصدرا به طرفم کشیده شد ،و چند لحظه ای متحیر بهم خیره شد، با صدای زنگ گوشی عمو ، عمو زنگ خورد عمو سرش رو تکون داد و در حالیکه گوشی رو از جیبش بیرون می‌آورد گفت از مدرسه ست امیرصدرا نگاه ازم گرفت و گفت بریم عمو َ عمو دستش رو بالا آورد ، تماس رو وصل کرد و مشغول صحبت شد ،امیرصدرا نفس سنگینی کشید ،نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت بیا برو داخل خونه تا خواستم قدم بردارم با صدای عمو توجهم سمتش جلب شد چشم الان میرسم خدمتتون خداحافظی کرد تماس رو قطع کرد ،نگاهی به امیرصدرا کرد و گفت ماشین خانم مدیرشون آسیب دیده امیرصدرا متعجب تر از قبل گفت چه ربطی به ماشین مدیرشون داره عمو نفس عمیقی کشید مثل اینکه اون پسره میخواسته فرار کنه زده به ماشین اون بنده خدا ،بریم قبل اینکه ماجرا بیشتر از این بیخ پیدا کنه ماشین اون بنده خدا رو ببریم تعمیرگاه مکثی کرد ، نگاه کوتاهی بهم انداخت و با لحنی کنایه وار ادامه داد یه شکایت نامه هم تنظیم کنیم بابت کار خانم امیرصدرا نگاهی بهم کرد ،اشاره ای به عمو کرد و با لحنی تند گفت تو چرا وایسادی ،خب بیا برو داخل با دست اشک هام رو پاک کردم و نگاه از امیرصدرا گرفتم و گفتم عمو به خدا نمی‌خواستم اینجوری بشه ،کیمیا بهم گفت داداششه... عمو حرفم رو قطع کرد و تیز شد توی صورتم و گفت نمیخوام فعلا حرفی بشنوم دستم رو گرفت و با غیظ به طرف خونه کشید، امیرصدرا کنار عمو ایستاد و با احتیاط گفت عمو بذارید خودش میره داخل نگاهم کرد و ادامه داد تو هم نمیخواد الان توضیح بدی ،بعدا... هنوز حرف امیرصدرا تموم نشده بود که در حیاط خونه ی بابا حسین با شتاب باز شد و عمه فرشته چادر به سر بیرون اومد، با دیدنمون سر جاش ایستاد نگاهش بینمون جا به جا شد و رو به عمو گفت داداش خوبی نگاهی به من کرد و ادامه داد تو چرا داری گریه میکنی جوابی ندادم رو کرد به امیرصدرا و پرسید اینجا چه خبره عمو دستم رو با ضرب رها کرد و در حالیکه از شدت عصبانیت نفس نفس میزد گفت آبجی ...فعلا ببرش تو خونه ...تا برنگشتم هم نمیذاری ...پاش رو از خونه بیرون بذاره ...فقط هم میبریش خونه ی خودم ،میره تو اتاقش تا خودم بیام نگاه گنگ و نگران عمه بینمون جا به جا شد ،امیرصدرا کنار عمو ایستاد و گفت عمو باشه میره داخل ،شما آروم باشید عمه ترسیده از حال و وضع عمو سریع گفت باشه داداش چشم میبرمش خونتون امیرصدرا بهم اشاره کرد و رو کرد به عمه و گفت عمه ببرش داخل دیگه ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی همین که پام رو به طرف خونه کج کردم، با دیدن منیره خانم که به‌ طرفمون میومد فهمیدم الان که یه حرفی بزنه، جلو اومد و بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت _تو کی رسیدی دختر ؟حالت خوبه نگاهش رو به عمو داد و گفت _ازشون شکایت کنید ،اگه خدای نکرده بچه رو دزدیده بودند میخواستید چیکار کنید آب نداشته ی دهنم رو قورت دادم، عمه یکه خورده از حرف های منیره خانم گفت _چی شده منیره خانم ؟از کی شکایت کنیم ؟ منیره خانم لبش رو برگردوند و گفت _وا این دیگه پنهون کردن نداره فرشته جون ،تو روز روشن همه جلوی مدرسه شاهد بودند، توی تمام محل پیچیده که می‌خواستند حورا رو ببرند عمه با دست به صورتش زد و گفت _یا فاطمه ی الزهرا حورای مارو نگاهش رو به عمو داد و گفت _همسایه چی میگه داداش ؟ عمو سرش رو تکون داد، منیره خانم،لبش رو به دندون گرفت و ادامه داد به گردن خودشون ،چندتایی از همسایه ها می‌گفتند که حورا خودش میخواسته باهاشون بره من گفتم گناهش رو نشورید بچه بی پدر و مادره گناه داره عمو با لحنی عصبانی رو به منیره خانم گفت همسایه ها غلط کردند خانم ،همراه با گوینده ها منیره خانم جا خورده از لحن عمو گفت _والا منم طرفداری کردم احمدآقا امیرصدرا جلو اومد و گفت _عمو شما بیاید بریم رو کرد به منیره خانم شما هم لطفا نه طرفداری کنید نه وقت دیگران رو بگیرید با حرف های خاله زنکی منیره خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت _وا ،حرف خاله زنکی چیه پسر جان، همه ی محل فهمیدند ،من فقط اومدم یه سر سلامتی بگم ،همین امیرصدرا با لحنی کلافه گفت _دستتون درد نکنه گفتید دیگه ، حالا بفرمایید تشریفتون رو ببرید منیره خانم از گوشه ی چشم نگاهی به امیرصدرا کرد و ازمون فاصله گرفت ،عمه با چشم هایی گرد شده گفت داداش این حرفا چیه منیره خانم میگه ؟راست میگه ؟حورا رو می‌خواستند کجا ببرند ،اصلا کی ببره ؟ عمو عصبانی تر از قبل رو کرد به عمه و گفت سر قبر من آبجی، حالا این دختر رو ببر داخل خونه تا من برم ببینم چه خاکی باید به سرمون بریزیم با این آبروریزی که پیش اومده ،بعدا میام تکلیف این خانم رو هم روشن میکنم امیرصدرا کلافه تر از قبل چنگی لای موهاش زد و گفت _عمو حل میشه ان شا الله رو کرد به عمه _عمه میرید تو خونه یا نه؟ عمه شوکه شده از حرف های منیره خانم و عمو دستم رو گرفت و گفت _بیا بریم ببینم چه خبر بوده نگاه از عمو گرفتم و به همراه عمه فرشته وارد خونه شدیم ،چادرش رو روی شونه هاش انداخت و نگران پرسید _عمه جان چی شده ؟منیره خانم راست میگه؟ زبونم بند اومده بود و اصلا نمیدونستم باید چه جوری بگم‌،فقط اشک می‌ریختم سکوتم رو که دید بغلم کرد و گفت _قربونت برم اشک نریز خداروشکر بخیر گذشته ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی از گریه به هق هق افتادم ،عمه نگران تر از قبل گفت _عمه جان حرف بزن ،دو کلام بگو ببینم قضیه از چه قراره با حالی زار لبه ی باغچه نشستم و میون هق هقم گفتم _عمه دوستم گفت داداشم میخواد تورو ببینه که بیاد خواستگاری ،من فقط رفتم که در حد یه رسوندن تا خونه باهاش صحبت کنم که خانم مدیرمون اومد نذاشت برم ،بعدش هم که فهمیدم پسره اصلا برادر دوستم نبود و بهم دروغ گفته بود به اینجای حرفم که رسیدم از بهت نگاه عمه دیگه نتونستم حرف بزنم و شدت گریه ام بیشتر شد یکه خورده از حرف هام با دست روی زانو هاش زد و با لحنی غصه دار لب زد _تو چیکار کردی حورا؟ با ناله گفتم _عمه غلط کردم آبروم رفت ،همه فهمیدند عمو، امیرصدرا ، همسایه ها سری به تاسف تکون داد و با صدایی پر از استرس گفت _کاری که شده ،باید قبل اینکه راه بیفتی با اون دختره بری به فهمیدن همه و آبرومون و غلط کردنت فکر میکردی نه الان، حالا هم بیا بریم تو خونه ، تا عموت بیاد ببینیم چه گلی باید به سرمون بگیریم،خداروشکر که مامان و بابا هم برای نماز رفتند مسجد خونه نیستند ،پاشو بریم تا ببینیم داداش کی میاد بی رمق نشسته بودم که دوباره گفت حورا پاشو دیگه دیدی که داداش چقدر عصبانی بود نفس عمیقی کشیدم،کیفم رو برداشتم و با اکراه بلند شدم ،از حیاط خونه ی بابا حسین گذشتیم و وارد حیاط خونه ی عمو شدیم ،عمه زیر لب گفت خودم کم گرفتاری دارم، باید غصه شماهارو هم بخورم جلوتر از من سمت خونه رفت و با دست چندتا تقه به در هال زد ،زن عمو در رو باز کرد با دیدنم نگاهی به عمه کرد و سراسیمه به طرفم اومد و گفت حورا خوبی ؟ جوابی ندادم که دوباره پرسید مادر با توام میگم خوبی؟چرا عموت رو از طرف مدرسه خواستند؟ نگاهی به عمه کردم ، لبخند ساختگی زد و گفت _خوبه نفیسه جان بیا بریم تو برات تعریف میکنم نگاه زن عمو بینمون جا به جا شد و رو به عمه گفت _تو عین اسپند روی آتیش کجا داشتی میرفتی ؟داشتم میومدم پیشت دیدم رفتی بیرون برگشتم تو خونه به من اشاره کرد و نگران ادامه داد _حورا چشه ؟احمد کجاست ؟ عمه دستش رو روی شونه زن عمو گذاشت و گفت نفیسه جان چیزی نیست نگران نباش ،داداشم تا الان جلوی در خونه بود و همین چند دقیقه پیش با امیرصدرا رفتند بیرون، گفتم که بیا بریم داخل برات میگم‌ زن عمو گیج و گنگ باشه ای گفت و به همراه عمه وارد خونه شد، پشت سرشون وارد خونه شدم و زیر نگاه سوالی و نگران هدی و راضیه سمت اتاقم رفتم کیفم رو گوشه ای انداختم و روی پتوی کنار دیوار نشستم، زانوهام رو بغل کردم ،دلم میخواست چشم هام رو ببندم و باز کنم ببینم این اتفاق ها همه اش خواب بوده،کاش به حرف ترنم گوش کرده بودم ،از طرفی کیمیا اینقدر عادی حرف میزد که من فکر کردم اون واقعا داداششه توی گیر و دار افکارم بودم که با سر و صدای میلاد نگاهم سمت هال کشیده شد و عین برق گرفته ها از جام بلند شدم کجاست این دختره ی بی آبرو _مواظب حرف زدنت باش ،یعنی چی بی آبرو این صدای عصبانی عمه بود که داشت در جواب میلاد میگفت _آبرومون تو محل رفت ،اگه اسمش بی آبرویی و بی حیایی نیست پس چیه! زبونم بسته بود و حرفی برای دفاع نداشتم، بهانه دست میلاد داده بودم و راه گریزی نداشتم ، با نزدیک شدن صداش همین که خواستم به طرف در اتاق برم تا قفلش کنم در با شتاب باز شد و میلاد با چشم هایی به خون نشسته توی چهارچوب در ظاهر شد ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی زن عمو پست سرش ایستاد و بلافاصله عمه هم کنارش قرار گرفت ،میلاد با فریاد گفت _بی پدر و مادری، بی کس و کار نیستی که چوب حراج برداری و بیفتی به جون آبروی ما با دیدن میله ی توی دستش دلم پایین ریخت قدمی به عقب برداشتم و به دیوار پشت سرم برخورد کردم زن عمو با گریه گفت _بی آبرویی چی ؟بی حیایی چی ؟این حرفا چیه میزنی مادر ؟! نگاه عصبانی میلاد روم ثابت موند میله ی توی دستش رو دست به دست کرد و تهدید وار گفت که مبگفتی برو خونه ظهر میام ، آره حورا خانم قدمی به جلو برداشت عمه و زن عمو خواستند که از پشت میلاد رو بگیرند ولی میلاد فرصت نداد و زودتر از اون ها خودش رو بهم رسوند ،با نزدیک شدنش نفس توی قفسه ی سینه ام حبس شد ،میله ی توی دستش رو بالا برد و با فریاد گفت که کاش جنازه ات میومد صداش اوج گرفت و ادامه داد چرا لال شدی ؟به مادرم بگو میخواستی با دوست پسرت بری بیرون تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و قبل اینکه حتی کلمه ای بگم با پایین اومدن دستش، دست هام رو روی سرم گذاشتم و با برخورد میله به دستم صدای فریادم بلند شد ،زن عمو و عمه دوتایی میلاد رو کنار زدند عمه با گریه گفت _یا خدا ،تو چیکار کردی میلاد؟ دست هام میلرزید و دست راستم چنان تیری کشید که دردش تا عمق وجودم رو به درد آورد ،هدی و راضیه توی درگاه در ایستادند ،هدی شروع به گریه کرد، میلاد خواست به طرفم بیاد که زن عمو با فریاد سمت میلاد رفت ،میله ی توی دستش رو گرفت وتوی صورتش توپید بده من اینو میلاد که انگار قصد کوتاه اومدن نداشت ،بلند تر از زن عمو صداش رو بالا برد بهم اشاره کرد و رو به زن عمو گفت _شنیدی این به ظاهر دخترت میخواسته با دوست پسر... هنوز حرفش تموم نشده بود که با قدمی بلند از زن عمو گذشت ، سمتم اومد که عمه جلوش رو گرفت و گفت _میلاد عمه برو بیرون ،برو عمه قربونت میدونم عصبانی ولی قضیه اصلا اینجوری که فکر میکنی نیست از ترس توی خودم جمع شدم و بدتر از حال خودم نگران گریه ها و التماس های هدی به میلاد بودم ، که با گریه گفت _میلاد داداشی نزنش ،تورو خدا نزنش میلاد بی توجه به التماس های هدی و عمه وقتی که دید نمیتونه به خاطر قرار گرفتن عمه جلوم با دست بهم ضربه بزنه ،با پاش لگد محکمی بهم زد،صدای آخم بلند شد و گفت گفته بودم آدمت میکنم ،الانم با این بی آبرویی که توی محل پیچیده فکر نکن با یه آخ گفتن بی خیالت شدم تا جفت پاهات رو قلم نکنم و نندازمت گوشه ی این خونه دست بردار نیستم زن عمو گریه کنان توی سرش زد و گفت _ای خدا منو بکشه از دست شماها صدای گریه اش بالا رفت و ادامه داد _بیا برو بیرون میلاد میلاد نگاه خشمگینش رو بهم دوخت ،زن عمو گوشه ی کتش رو گرفت و مجبورش کرد که از اتاق بره بیرون درد دستم هر لحظه داشت بیشتر میشد اینقدر بیشتر که صدای گریه ام بلند شد ،هدی به سرعت خودش رو بهم رسوند و سرش رو سینه ام گذاشت ،زن عمو بی حال کف اتاق نشست و گفت _یکی به من بگه اینجا چه خبره عمه به طرفم برگشت و همین که نگاهش به دستم افتاد هول شده گفت _یا حضرت فاطمه دستش چرا ورم کرد زن داداش ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی عمه دستم رو پایین آورد و به محض تکون دادنش صدای آخم بلند شد ،احساس درد باعث شد با دست سالمم دست عمه رو محکم بگیرم هدی با چشم های اشکی نگاهش روی دستم ثابت موند و گفت _آبجی خوبی برای اينکه از نگرانی درش بیارم لبخند بی جونی زدم و با تکون سرم تایید کردم درد عمیقی تا مغز استخونم تیر می‌کشه، با دیدن ورم دستم نتونستم بیشتر از این خوددار باشم و شدت گریه ام بیشتر شد ،زن عمو غمگین کنارم نشست ،با دیدن دستم صورتش رنگ باخت و با دست توی صورتش زد و گفت _ای وای بر من دست بچه ام شکسته با حرف زن عمو هدی شروع به گریه کرد ، عمه نگاه دلسوزی بهم انداخت و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت ، ایستاد و سمت هال رفت زن عمو با گریه صداش رو بلند کرد _فرشته زنگ بزن به احمد بگو هر جا هستی خودت رو زود برسون خونه راضیه هم دست کمی از هدی نداشت و ترسیده کنارم نشست، میلاد توی چهارچوب در ایستاد ،پوزخندی زد و گفت _چیزیش نیست نتر... هنوز حرفش تموم نشده بود که زن عمو با فریاد گفت _میلاد برو بیرون که الهی داغت رو نبینم ،این چه بلایی بود که به سرمون آوردی میلاد دستش رو توی هوا تکون داد و گفت _پس خبر نداری مادر من بلا رو این خانم سرمون آورده تهدید وار سرش رو تکون داد و ادامه داد _هنوز کجاش رو دیدی ،این تازه اولش بود ،فکر کردی بی خیالت میشم تا آدمت نکنم دست از سرت بر نمیدارم من که کتک رو خوردم ،پس دیگه برام مهم نیست که چقدر دیگه میخواد بزنتم و یا اینکه زیر دست و پاش لگد بهم بزنه ،نگاه پر از نفرتم رو به چشم هاش دادم و گفتم _تو اگه آدم کنی ،خودت رو آدم کن که اندازه ی یه نخود هم شعور نداری پسره ی بی شعور دست هاش رو مشت کرد و همین که خواست به طرفم بیاد زن عمو جلوش ایستاد و گفت _مگه من با تو نیستم میگم برو بیرون _کجا برم مامان، همین تو بهش رو دادی که با این که الان باید زبونش کوتاه باشه ولی انگار نه انگار که اسممون رو انداخته سر زبون مردم و با آبرومون بازی کرده و زبونش دراز هم هست سرش رو از روی سر شونه ی زن عمو بالا آورد و ادامه داد _نه تو آدمی که چوی بی آبروییت پیچیده توی محله با شعور با اینکه درد دارم و هر لحظه دردم شدید تر میشه ،بی توجه به درد دستم تن صدام رو بالا بردم و گفتم _به تو ربطی نداره پسره‌ی بی عرضه ،اصلا دلم خواست ،تو کی منی که بخوای منو آدم کنی میلاد عصبانی تر از قبل مشتی به در چوبی کوبید و لب زد _منو دیوونه نکن حورا، وگرنه میام نشونت میدم من کیه توام خواست سمتم بیاد که عمه به سرعت وارد اتاق شد و گفت _چه خبره اینجا بیا برو بیرون تو هم دیگه نگاهش رو بهم داد و ادامه داد _ حورا ،عمه تو رو خدا تو هم هیچی نگو ،ببینم چه خاکی باید به سرمون بریزیم میلاد سرش رو تکون داد و همینطور که زن عمو و عمه تلاش داشتند از اتاق بیرونش کنند گفت _اگه آدمت نکردم که اسمم میلاد نیست هدی بهم نزدیک شد و حتی وجود خواهر کوچک تر از خودم باعث دلگرمیم شد ،ولی با دیدن مظلومیت چشم هاش نتونستم خودم رو کنترل کنم ،گریه ام اوج گرفت و لب زدم _صبح هم بهت گفتم ،الانم میگم هر غلطی نکردی برو بکن میلاد از اتاق بیرون رفت و گفت _منم بهت گفتم درسته بی پدر و مادری ولی بی کس و کار نیستی _ولی کس و کارش هم تو نیستی با صدای عمو و کشیده ای که توی صورت میلاد زد ،نگاهم روی راهرو ثابت موند ،حضورش باعث شد یاد بابا رضا بیفتم ،قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید و توی دلم گفتم _اگه اون زلزله ی لعنتی پدر و مادرم رو ازم نگرفته بود ،کسی جرات نمی‌کرد حتی بهم چپ نگاه کنه چه برسه به اینکه دست روم بلند کنه ،حداقل اگه کتک هم میخوردم از بابای خودم میخوردم ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی همزمان صدای عمو مهدی هم بلند شد _داداش آروم باش میلاد دست روی صورتش گذاشت و رو کرد بهم و حرصی گفت من به خاطر این سیلی یک پدری از تو در بیارم که حساب کار دستت بیاد با شنیدن حرفش انگار آتش‌فشانی توی وجودم شروع به فوران کرد ،هر حرفی اگه به خودم میزد الان تو روی عمو شرمنده بودم و سکوت میکردم حالا که حرف از پدرم شده بود کوتاه بیا نبودم ،اشک هام بی اختیار می‌ریخت بی توجه به درد دستم ایستادم و با فریادی که فکر میکنم در و پنجره های خونه رو به لرزه انداخت رو به میلاد گفتم _پسره ی عوضی حق نداری به پدرم توهین کنی بلند تر از قبل فریاد زدم حق نداری عوضی، حق نداری از شدت عصبانیت به نفس نفس افتادم اصلا ...اصلا تو غلط میکنی... بخوای به من کاری داشته باشی عمو دستش رو بالا برد و گفت پسره ی نفهم هنوز نمردم که هر حرفی از دهنت در میاد رو بزنی و بشی آقا بالا سر بچه هام زن عمو بین عمو و میلاد ایستاد و با گریه گفت _احمد بگذر ازش عمو مهدی دست عمو رو گرفت و گفت _داداش خامی کرد تو ببخش _یاالله بابا چی شده ؟باز چه خبره اینجا؟! با صدای بابا حسین ،هدی ایستاد نگاهی بهم کرد و از کنارم رد شد و بیرون رفت ، با گریه گفت _باباجون ،داداش میلاد زد دست آبجیم رو شکست _یا باب الحوائج کجاست بچه ام؟ این صدای عزیز بود که باعث شد شدت قطره های اشکی که روی گونه هام از هم سبقت می‌گرفتند بیشتر بشه و روی زمین بشینم درد دستم امونم رو برید و صدای جیغم بلند شد ،عزیز وارد اتاق شد ،جلوی درگاه ایستاد و با دیدنم سجاده ی توی دستش روی زمین رها شد ، سمتم اومد همین که نگاهش به دستم افتاد با صدایی که که به لرزش افتاده بود گفت بحث نکنید ...اول بیاید... بچه ام رو ببرید بیمارستان ...بعد بیاید ببینم بچه ام چرا کتک خورده میلاد با حرص گفت _بچه ات بی آبرویی کرده حاج خانم، دوست پسر داشته ،داشته باهاشون می‌رفته بیرون ،این کتک حقش بود ،بیشتر از این هم لازم باشه میزنمش تن صداش بالاتر رفت و ادامه داد _حورا اگه دروغ میگم بیا جلوی همه تف بنداز تو صورتم بگو دروغ میگم‌،بگو امروز ظهر با پسره جلوی مدرسه نگرفتنت نگاه عزیز مات و مبهوت شد و غمگین ترین حالت ممکن رو گرفت ، بی حرف به چشم هام خیره شد ،با اینکه از درد دستم نمیتونستم حرف بزنم برای اینکه از خودم دفاع کنم توانم رو جمع کردم و با تمام بیچارگیم نالیدم به ارواح خاک پدر و مادرم دوست پسری در کار نبود، دوستم گفت داداشم تو رو دیده میخواد بیاد خواستگاریت ،بیا تا جلوی در خونتون میرسونیمت که هم بگه کی میاد هم آدرس خونتون رو بلد بشه ،منم برای اینکه از شر طعنه های عمه فرخنده راحت بشم و بعدشم دیدم یکی پیدا شده حاضره خواهر و برادرم رو بپذیره گفتم باشه میام ،چه میدونستم اون دروغ میگه و این آبروریزی پیش میاد عزیز ناله کنان گفت _ای وای بر من عمو نفس سنگینی کشید و طوری که داشت خودش رو کنترل می‌کرد گفت _از کی تا حالا سر خود تصمیم میگیری که من خبر ندارم ،مگه من مردم که یکی بیاد بچه های برادرم رو بپذیره؟! نفسی گرفت و ادامه داد _به این آبروریزی می ارزید ؟ عمه فرشته بهم اشاره کرد و لب زد _داداش حالا کاری که شده ،این بچه هم ندونسته یه کاری کرده ،فعلا بیاید ببریدش بیمارستان دستش ورم کرده ،الان وقت بحث کردن نیست این بچه داره از درد مثل مار به خودش میپیچه اول بابا حسین و پشت سرش عمو و عمو مهدی وارد اتاق شدند بابا حسین نفس عمیقی کشید و رو به عمو احمد گفت _زود باشید این بچه رو برسونید بیمارستان عمو احمد نگاه ناراحتی بهم انداخت و فوری رو به زن عمو گفت _نفیسه سوئیچ ماشین پیدا شد زن عمو گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و ناراحت گفت _آره پیدا شد عمو سرش رو تکون داد، دستش رو زیر بازوم گذاشت و گفت _پاشو عمو ،پاشو بریم بیمارستان عمو مهدی جلو اومد و گفت _داداش ماشین من دم در ،با ماشین من میریم عمو در حالیکه کمک می‌کرد تا بلند بشم گفت _دستت درد نکنه داداش خودم میبرمش تو یه زنگ بزن به امیرصدرا ببین کجاست ،بچه منو رسوند و رفت دنبال کارای ما به عمه اشاره کرد و ادامه داد _آبجی تو بیا باهام بریم ،بچه هات رو هم بسپار بیان پیش نفیسه تا برمیگردیم عمه چشمی گفت و لب زد _باشه داداش تا شما حورا رو میارید من میرم که بهشون بگم بیان اینطرف ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی عزیز فوری گفت _خب بچه ها میان پیش ما عمه در حالیکه بیرون میرفت لب زد _فرق نمیکنه مادر من ،میگم یا بیان پیش شما یا بیان پیش زن داداش _باشه مادر زن عمو سوئیچ رو دست عمو داد و گفت _احمد منم میام باهاتون عمو جلوی در ایستاد تا کفش هام رو بپوشم و رو به زن عمو گفت _لازم نیست نفیسه جان، آبجی هست دیگه تو بمون کنار مامان و بابا ،همین جا هم نگهشون دار تا من برگردم زن عمو نفس ناراحتی کشید و با تکون سرش تایید کرد، هدی خم شد و کفش هارو جلوی پام جفت کرد _بیا آبجی برات میپوشم درد طاقتم رو طاق کرده ولی نمیخوام هدی احساس کنه درد دارم ،لبخند بی جونی زدم زن عمو کفش های دیگه ام رو از جا کفشی در آورد و گفت _مادر اونا بندیه نمیتونی بپوشی، اینا رو بپوش کفش هام رو پوشیدم و به همراه عمو از خونه خارج شدیم، عزیز پشت سرمون اومد و بغض کرده گفت _احمد حواست به بچه ام باشه عمو چشمی گفت و راهی شدیم ،خواستم دست سالمم رو زیر دستی که درد داشت بگیرم تا از دردش کمتر بشه ولی احساس کردم بالا آوردنش بیشتر درد داشته باشه و ترجیح دادم بهش دست نزنم ، با فاصله گرفتن از خونه گریه ام رو آزاد کردم ،اینقدر درد دارم که احساس میکنم دستم میخواد از شونه ام جدا بشه ،عمه با عجله از حیاط خونه ی بابا حسین به طرفمون اومد و گفت _بریم داداش به محض ورودمون به کوچه ،همزمان ماشین محسن جلوی در ایستاد ،از ماشین پیاده شد مثل همیشه سرحال گفت _سلام به اهالی... همین که نگاهش به صورتم افتاد ادامه ی حرفش رو نزد و پرسید _چی شده ؟ نگاهش روی صورتم ثابت موند تو چرا گریه میکنی؟ عمو و عمه جواب سلامش رو دادند عمو نگاهی بهم انداخت و گفت بابا حورا دستش ضربه خورده داریم میریم بیمارستان نگاه محسن بین دستم و صورتم جا به جا شد ونگران پرسید _ حورا خوبی؟ سرم رو بالا انداختم و لب برچیدم ،محسن همیشه مهربون تر از میلاد باهام برخورد کرده درسته یه جاهایی باهام مخالف بوده و با هم بحث هم داشتیم ولی با این حال کارمون به دعوا و صدا بالا بردن نرسیده، نهایتش باهام قهر کرده و از روز آخری که در مقابل اعتراضش به پوششم جوابش رو دادم باهام سرسنگین شد عمه در عقب رو باز کرد و سوار شدم محسن نگران تر از قبل پرسید _دستش چی شده ؟اصلا کجا ضربه خورده؟ عمو فوری پشت فرمون نشست و گفت _ضربه خورده دیگه بابا،الان وقت سوال و جواب ؟! عمه روی صندلی کنارم نشست و محسن نگاه نگرانش رو از روم برداشت و در حالیکه به طرف ماشینش میرفت گفت _راه بیفتید بابا منم پشت سرتون میام عمو ماشین رو راه انداخت و حتی با تکون های ماشین صدای آخم بلند میشه ،درد بیشتر از حد تحملم شد و با گریه گفتم عمه دستم خیلی درد میکنه عمه دست سالمم رو محکم گرفت و با گریه گفت _عمه قربونت بره باید تحمل کنی الان می‌رسیم دورت بگردم همزمان گوشی عمه زنگ خورد ،اخم هاش توی هم رفت و تماس رو رد کرد ،دوباره گوشیش زنگ خورد و مجدد رد تماس کرد و گفت _حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم بی حال تر از اونم که حتی بخوام از عمه چیزی بپرسم ،نرسیده به بیمارستان عمو نفس صداداری کشید و گفت _آبجی و حورا حواستون باشه اسمی از دعوا نیارید که برامون دردسر میشه، اگه ازتون پرسیدند میگید دستش رفته لای در عمه سری تکون داد و گفت باشه داداش خیالت راحت باشه نگاه دلخوری به عمه کردم و ازش روبرگردوندم ،آهسته کنار گوشم با لحن دلسوزی گفت عمه هم اون بچه هم نفهمی کرد هم تو، پس بیشتر از این توی دردسر نندازینمون ،اگه متوجه بشن که با میلاد دعوات شده دیگه کلی دوندگی داره دلم میخواد بگم پسرعموم منو زده ولی به خاطر کار امروزم تو روی عمو خجالت زده ام وگرنه چنان حالی از اون پسره ی عوضی میگرفتم که دیگه به پدر من توهین نکنه ،با همون حالت دلخور پلک هام رو به نشونه ی تایید روی هم گذاشتم و ریز ریز اشک ریختم هر لحظه درد دستم بیشتر میشه و احساس میکنم دستم دیگه اصلا حرکت نمیکنه ،حتی دست سالمم تیر میکشه عمو اینقدر با سرعت بالایی رانندگی کرد که خیلی سریع به بیمارستان رسیدیم ،همزمان ماشین محسن پشت سرمون متوقف شد ،از ماشین پیاده شد و به طرفمون اومد ،پله های ورودی بیمارستان رو بالا رفتیم ،نگهبان دم در به محسن اجازه ی ورود نداد ،همینطور که داخل میرفتیم محسن نگاهی بهم کرد و رو به عمو گفت بابا من همین جا هستم باشه بابا دستت درد نکنه وارد بیمارستان شدیم و بعد از پرداخت ویزیت،وارد مطب دکتر شدیم، دکتر به محض دیدن دستم گفت اوه اوه دستش چی شده ؟اول یه عکس ازش بگیرید برام بیارید ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
https://eitaa.com/barge_talaei/14 لینک برگ اول رمان تولد دوباره 👆 https://eitaa.com/barge_talaei/11875 لینک برگ اول رمان عشق حقیقی 👆 تقدیم نگاه قشنگتون 🌷