🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ224
بعد از چنددقیقهای دست هام رو پایین آورد ،دستش رو زیر چونهم گذاشت، سرم رو بالا آورد،با این کارش مجبور شدم توی چشم هاش نگاه کنم ،شرمنده بودم و هر چند ثانیه یک بار نگاه از چشم هاش میگرفتم ،نگاه اخم آلودش رو دوباره به چشم هام داد و لب زد
_که دوستش داری آره؟!
پوزخندی زد و ادامه داد
_امیرعلی چی ،امیرعلی هم تو رو دوست داره؟
خجالت زده از حرف هاش لبم رو به دندون گرفتم که ادامه داد
_اگه خالهت در جریان نبود چه فرقی با مبینا داشتی ؟
سرش رو تکون داد
_اون روز میگفتیم اون بی پروا بود به امیرعلی زنگ زد الان بگم دختر خودم چیه که پنهانی عاشق خواهرزادهم شده
زبونم بند اومده بود نگاه اخم آلودش جرات حرف زدن رو ازم گرفته بود ،اصلا مگه میشد مامان با اخم حرف بزنه و بشه نگاهش کرد و حرف زد ،تازه بهش گفته بودم امیرعلی رو دوست دارم و اصلا تاب نگاه کردن به اون چشم های ناباور رو نداشتم مامان داشت راست میگفت من بهش دروغ گفته بودم اما واژهی بی پروا برام سنگین بود حداقل نمیخواستم این کلمهی بی پروا رو بهم نسبت بده با صدایی گرفته از بغض گفتم
_مامان من بی پروا نیستم ،خودتونم میدونید من دختر بدی نیستم ،من با همین نگاه سنگینتون هم قلبم تیر میکشه و احساس میکنم هر لحظه از شدت فشاری که توی این مدت تحمل کرده الان که از سینهم بزنه بیرون حداقل خواهش میکنم شما هر بار این کلمه رو تکرار نکنید
نگاه اخم آلودش رو به چشم هام داد
_اگه بی پروا نشدی پس حرف زدن با امیرعلی اسمش چیه ؟این یواشکی صحبت کردن هات چیه حنانه ،اگه بی پروا نشدی دروغ گفتن هات چیه ؟!
_به خدا مامان من خیلی با خودم سبک سنگین کردم، ولی نشد نتونستم ،اینقدر گفت گفت تا....
دیگه نتونستم ادامه بدم و سرم رو پایین انداختم
کنایه وار گفت
_گفت و گفت تا تو هم گفتی بله، قدرت حرف های امیرعلی خیلی بیشتر از سبک سنگین کردن های تو بود آره؟!
_حنانه میدونی اگه بابات بفهمه باهات چیکار میکنه ؟
با اومدن اسم بابا آب دهنم رو قورت دادم و خواهشانه نگاهش کردم ،اصلا این گریه امروز قصد بند اومدن نداشت مخصوصا با اسم بابایی که حتی تصور دونستنش هم حالم رو دگرگون میکرد مامان ایستاد و بی حرف از کنارم رد شد سرم رو میون دست هام گرفتم و اونقدر گریه کردم که چشم هام میسوخت و دیگه اشکی برای ریختن نداشت ،ایستادم و سمت شیر گوشهی باغچه رفتم و چندیدن بار به صورتم آب پاشیدم، دمی از هوا گرفتم و با حالی داغون به طرف ساختمان راه افتادم
به محض ورودم با صدای ظرف شستن مامان به آشپزخونه رفتم ،قطعا متوجه حضورم شد ولی بدون اینکه برگرده به شستن ظرف ها ادامه داد ،بعد از چند دقیقهای دستکش هاش رو در آورد و با حرص روی کابینت انداخت به طرفم برگشت تکیهش رو به کابینت داد و خیره نگاهم کرد
سلام
کانال وی آی پی رمان با 130 برگ جلوتر از کانال اصلی راه اندازی شد 😍😍
برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ225
_من الان با تو چیکار کنم حنانه؟
بی حرف نگاهش کردم که ادامه داد
_با گوشی هم در تماسید؟
حالا که تا اینجاش رو گفته بودم بهتر بود که راستش رو بگم، چون بیشتر از این تحمل حرف های سنگینش رو نداشتم با کمترین صدایی که شنیده میشد گفتم
_فقط یه چند بار پیام داد،دیروز ظهر هم تو مسجد بهم زنگ زد
از بالای چشم نگاهم کرد
_میری اون گوشیت رو میاری میدی به من تا من تکلیفت رو با امیرعلی و اون پریچهر روشن کنم
درمونده گفتم
_مامان گوشیم رو میخوای چکار؟
_اونش دیگه به خودم مربوطه وگرنه با بابات طرف حسابی
با اومدن اسم بابا آهی کشیدم و به طرف اتاقم رفتم ،همین که گوشی رو برداشتم و صفحهش رو روشن کردم با صدای مامان که دستش رو دراز کرده بود نگاهش کردم
_بدش من حنانه
بدون ذرهای تعلل گوشی رو توی دستش گذاشتم و نگاه دلخورم رو ازش گرفتم و روی تخت نشستم ،پاهام رو از تخت آویزون کردم و نگاهم رو به دست هام دادم بعد از چند ثانیه ای نگاه خیرهش رو از روم برداشت و از اتاق خارج شدبا رفتن مامان نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که خدا کنه امیرعلی دیگه پیام نده ، من کار بدی کرده بودم ولی تو این مدت کم هم احساس گناه نکرده بودم ،توقع نداشتم مامان بهم بگه بی پروا ،این کلمه برام حتی گفتنش توی ذهنمم سنگین بود چه بسا به اینکه مامان امروز چندین بار بهم نسبت هم داده بود ،حانیه بیدار شد و کش و قوسی به بدنش داد نگاهش رو توی اتاق چرخوند و گفت
_آبجی مامان کجاست؟
بدون اینکه سرم رو بلند کنم به بیرون اتاق اشاره کردم ،تن صداش رو پایین آورد و گفت
_دیدی به مامان بابا نگفتم امیرعلی کنار دریا ترسوندت
تیز سرم رو بلند کردم و نگاه تندم رو به چشم هاش دادم
_خب ترسوند که ترسوند چیز مهمی نبود که بخوای بگی!
وارفته گفت
_چرا اینجوری میکنی ؟میگم یعنی دیدی حواسم به زبونم بود
.
به اندازه ی کافی اعصابم خراب بود که دیگه نخوام با حانیه سر و کله بزنم ،کنایه وار گفتم
_خیلی خب آفرین دختر خوب کار خوبی کردی
الانم بیا برو بیرون
پاش رو از تخت پایین گذاشت و گفت
_وا حنانه خودتی؟!منظورم این که حالا که من دهن لقی نکردم عصر یا فردا بیا بریم عکس های لاکی رو چاپ کنیم
سرم رو میون دست هام گرفتم و تو دلم گفتم
چه دل خوشی داری تو آبجی ،فعلا که گوشی من دست مامان
سرم رو بالا گرفتم و شرمنده از لحن تندم دلجویانه گفتم
_آبجی الان حالم خوب نیست چشم سر یه فرصت مناسب قول میدم برم عکس هات رو برات چاپ کنم
کنارم نشست بوسه ای روی گونهم زد
_ممنون آبجی
همین که خواست بره به عقب برگشت و گفت
_راستی نگفتی اون تسبیح رو از کجا آوردی ؟
نگاهی بهش انداختم و برای اینکه از سر خودم بازش کنم لب زدم
_کنار دریا دیدمش
_عه خوش به حالت عجب شانسی داشتی من که فقط یه مشت صدف دیدم
این رو گفت و بیرون رفت ،تمام حواسم به حرف های مامان و گوشیم بود،به اینکه امیرعلی سفارش کرده بود که بهش خبر بدم،ولی الان دیگه راهی نداشتم
بعد از اومدن بابا با اینکه بابا خبر نداشت ولی حتی تصور اینکه متوجه بشه باعث شد بیشترِ روز رو با دل دردی که از صبح سراغم اومده رو توی اتاقم بگذرونم
حوالی عصر احساس حالت تهوع داشتم کمی تحمل کردم ولی از شدت درد دونه های عرق روی پیشونیم جاری شد ،دیگه تحمل این دل پیچه و حالت تهوع رو نداشتم رو نداشتم ،به هر سختی بود از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و رو به مامان گفتم
_مامان من حالم خوب نیست دارم از درد میمیرم
سلام
کانال وی آی پی رمان با 130 برگ جلوتر از کانال اصلی راه اندازی شد 😍😍
برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ226
بابا نگاهی بهم انداخت
_چطوری بابا؟
با ناله گفتم
_حالت تهوع و دل درد دارم
_از کی؟
از همون دیروز ولی امروز دیگه دردش امونم رو برید
مامان نگران گفت
_خب چرا زودتر نمیگی ؟
_گفتم شاید خوب بشم ولی دیگه الان حس میکنم دلم داره زیر رو میشه
مامان نگاه دلسوزی بهم انداخت و همین طور که به طرف اتاقشون میرفت گفت
_زود آماده شو بریم دکتر
از درد کمرم صاف نمیشد ،از بس بالا آورده بودم دیگه جون راه رفتن هم نداشتم،لباس هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم و تا آماده شدن بقیه روی مبل نشستم
بابا نگاهی بهم انداخت سرش رو تکون داد و گفت
_هزار بار گفتم حنانه درد داری بگو ،مریضی بگو این نگفتن هات آخر سر کار دستت میده
ناخواسته بغض شدیدی راه گلوم رو بست ،مامان از صبح اینقدر باهام تلخ بود که تو این پونزده سالی که از خدا عمر گرفتم نبود ،اصلا اون حرف های صبحش که هر کلمهش رو با اخم تلفظ کرده بود برای لحظهای از ذهنم دور نمیشد ،روی نگاه کردن تو صورتش رو نداشتم که بگم مریضم ،مامان از اتاق بیرون اومد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_پاشو مادر
رو به حانیه ادامه داد
_دست حامد رو بگیر سوار ماشین بشید ،زود باش آبجیت مریض
خبری از اون اخم و چهره ی در هم صبح نبود و همین موضوع کمی آرومم کرد ،اصلا مگر میشد مامان پروانه بهم بخند و من حالم خوب نشه ،دستش رو زیر بغلم گذاشت و آهسته گفت
_پاشو مامان جان ،پاشو که الهی بمیرم از صبح درد داشتی و دم نزدی ،تو همینجوریشم درد داری حرف نمیزنی ،امروز که دیگه باهام غریبی هم کردی
قطره های اشک روی گونهم جاری شد و سرم رو روی سینهش گذاشتم و شروع به گریه کردم، آغوشی که امروز بیشتر از هر وقت دیگه ای بهش احتیاج داشتم، دستش رو روی سرم گذاشت و گفت
_گریه نکن حنانهی مادر، الهی بمیرم که چقدر امروز درد کشیدی
_ای بابا پروانه چرا شلوغش میکنی ؟تو که بیشتر از من ترسیدی
با لحن تعجبی بابا سرم رو از آغوش مامان جدا کردم ، اشک هام رو پاک کردم و بعد از سوار شدن به ماشین راهی دکتر شدیم ،مامان مدام به عقب برمیگشت و حالم رو میپرسید ،همین دلسوزی های مادرانهش حالم رو بهتر کرده بود ولی همچنان حالت تهوع و دل پیچه داشتم
سلام
کانال وی آی پی رمان با 130 برگ جلوتر از کانال اصلی راه اندازی شد 😍😍
برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ227
یک روز از اون روز طاقت فرسا گذشت ،بعد از دکتر رفتن حالت تهوعم بهتر شده بود ولی دل پیچهم همچنان ادامه داشت ،دردهای خودم کم بود ،بی خبری امیرعلی هم بهش اضافه شده بود ،با صدای بابا سرم رو به طرف راهرو خم کردم
_من میخوام برم خونهی بابا رحیم کی میاد ؟
اینقدر بی حال و بی حوصله بودم که توان همراهی با بابا رو نداشته باشم قبل از اینکه بابا به اتاق بیاد گفتم
_بابا من نمیتونم بیام شما با مامان اینا برید
_اینجوری تو تنهایی
_حالم خوب نگرانم نباشید شما برید
_شما برید آقا رضا منم میمونم پیش این بچه ،حال نداره میترسم تنهاش بذاریم ،
صدای نفس عمیقش تا اینجا اومد
_دیدی هم میگه خوبم ولی پر از درد
_خیلی خب پس حانیه برو آماده شو با دخترم بزنیم بیرون
حانیه سریع وارد اتاق شد، لباس هاش رو پوشید و خندان به طرف هال رفت ،مامان یا سینی توی دستش تو درگاه اتاق ایستاد نگاهی بهم انداخت و گفت
_بهتری مادر؟
با تکون سرم تایید کردم
_بهترم مامان فقط یه کم دل پیچه دام
_خیلی خب این میوه هارو پوست گرفتم بخور ،یه کمم استراحت کن بهتر میشی
بشقاب رو کنارم گذاشت نفس آه مانندی کشیدی و از اتاق خارج شد ،بی میل داشتم حلقههای موز رو جا به جا میکردم که با ورود مامان نگاه از میوه های داخل بشقاب رفتم
گوشیم رو سمتم گرفت ،ترید داشتم تو گرفتن گوشی بهم برخورده بود ،بی حرف مامان رو نگاه کردم گوشی رو روز تخت گذاشت و خودش لبه ی تخت نشست، نفس سنگینش رو بیرون داد و گفت
_گاهی وقتا حرفا تلخ ولی بستگی داره از کس اون حرف های تلخ رو بشنوی
حنانه این حرف های تلخ از زبون من بود اونجور مردی و زنده شده ،اگه از زبون بابات بشنوی حالت بدتر از اینی که هست میشه
نگاهش رو به چشم هام داد
_ازت توقع نداشتم دخترِ مادر ،کمترین کاری که میتونستی بکنی این بود که راز دلت رو بهم بگی
نه اینکه من مادر رو محرم اسرار دلت ندونی
حرفای مامان مثل دیروز تلخ نبود ولی شیرین هم نبود ،دوباره اشکم سرازیر شد و لب زدم
_ببخشید مامان باور کنید بهتون میگفتم ولی شما زودتر از اینکه من بگم متوجه شدید
لبخند تلخی زد و گفت
_حالا که دلت رو باختی سعی کن اشتباه نکنی ،این موضوع سدِ راه زیاد داره حواست باشه باید از این سَدها عبور کنی منم باهاتم تا جایی که صلاح بدونم با دخترم هستم چون میدونم حنانهای که من بزرگ کردم عقلش میرسه که اشتباه نکنه .
این حمایتش باعث شد فراموش کنم که دل درد دارم بشقاب رو روی میز گذاشتم از تخت پایین اومدم سمتش رفتم و بغلش کردم سرم رو روی سینه ش گذاشتم و سعی کردم آرامش بگیرم از این وجود همیشه سرتا سر آرامش سرم رو بلند کردم ،بوسهای از گونهش برداشتم ،از آغوشش جدا شدم و نگاهم رو به چشم هاش دادم
_ممنون مامان
لبخندی زد و گفت
_خوب شدی ها؟!
خجالت زده سرم رو پایین انداختم، با صدای تلفن خونه مامان سمت هال رفت و من خداروشکر کردم که گوشی زنگ خورد قبل از اینکه من از زیر نگاه مامان فرار کنم نفس عمیقی کشیدم و نگاهم سمت گوشی رفت
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ228
همین که خواستم گوشی رو روشن کنم ،صدای صحبت مامان توجهم رو جلب کرد
_علیک سلام آبجی پریچهر یه خرده دیر زنگ نزدی ؟
_آخه دیروز منتظر تماست بودم
_الهی شکر خوبم
_آهان آبجی برو سر اصل مطلب احوال حنانه برات مهم شده
صدای نفس عمیق مامان اینقدر بلند بود که تا اینجا رسید
_نه بابا بچهم از همون موقعی که رسیدیم مریض شد تو همین دو روز پوست و استخون شد ،تمام گوشت بچهم آب شد
_چه میدونم دکتر گفت مال همون غذاهای سفر
الان که خداروشکر بهتر تو اتاقشه
_منو ،حنانه و حامد
_نیست با حانیه رفت خونهی خاله نبات اینا
_بله تشریف بیارید شما قدمتون سر چشم اتفاقا خیلی خیلی منتظرت هستم
فعلا خداحافظ
سکوت مامان یعنی که تماس رو قطع کرده ،آهی کشیدم و تو دلم گفتم
_احتمالا امیرعلی به خاله پریچهر گفته زنگ بزنه
سمت گوشیم رفتم و روشنش کردم بعد از چند ثانیهای با دیدن پیام هاش بغض سنگینی به گلوم نشست وارد صفحهی شخصیش شدم ،به محض ورودم بالای صفحه نوشت
_در حال نوشتن....
_سلام خوبی ؟
نمیدونستم جواب بدم یا نه که پیام بعدی روی گوشی ظاهر شد
_چرا جوابم رو نمیدی؟
خیسی گونههام رو گرفتم و نوشتم
_سلام خوبم ،گوشیم تا الان دست مامان بود
_خیلی خب میبینمت
دلخور از این بی تفاوت بودنش ،عین بچه ها لب برچیدم ،خوبه پریروز میگفت،خودم میام با خاله صحبت میکنم ،از دیروز تا الان من از استرس و درد مُردم و زنده شدم اونوقت نه تنها نیومد ،احوال گیریش هم اینجوریه .زیر لب زمزمه کردم
_همین فقط، میبینمت!
بیخود نبود اون همه میترسیدم،معلوم نیست اصلا با خودش چند چند نه به اون منم منم چند روز پیشش نه به بی تفاوتی الانش ،
به خودم اومدم و دیدم
چشم هام داره میباره ،چشم هام بی اونکه خودم بخوام گریون شده بود ،چونهم میلرزید و اشک از گونه هام سر میخورد و روی صفحهی گوشی که بهش خیره بودم میریخت
_چته حنانه؟
با صدای مامان ترسیده نگاه از صفحهی گوشی گرفتم و به عقب برگشتم ،دست به سینه ایستاده بود و تکیه ش رو به چهار چوب در داده بود ستپاچه گفتم
_هیچی مامان
چشم هاش رو ریز کرد
_واسه هیچی اینجوری سیل راه انداختی؟!
نگاه از مامان گرفتم دستم رو روی گونه هام کشیدم و صفحهی گوشیم رو پاک کردم و لب زدم
همینجوری دلم گرفت
_خیلی خب بیا بیرون ،خاله پریچهرت داره میاد
دوباره نگاهش کردم و گفتم
_متوجه شدم
_از کجا؟
به گوشی اشاره کرد
_سریع خبرها میرسه
سرم رو بالا انداختم
_نه صدای صحبتتون رو شنیدم
_خیلی خب بیا بیرون منم دلم هم صحبتی با حنانه م رو میخواد ،بیا ببینم حرف نگفتهای نداری واسم
گوشی رو روی تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ،گوشهی هال نشستم و زانوهام رو بغل کردم ،
مامان نگاهی بهم انداخت
_حالا چرا زانوی غم بغل گرفتی؟
لبخند ساختگی زدم و دست هام رو از دور زانوهام باز کردم
با صدای آیفون همین که خواستم بلند بشم مامان ایستاد و در حالیکه به طرف راهرو میرفت گفت
احتمالا خاله پریچهرتِ ،تو بشین من باز میکنم
نفس پر از حسرتی کشیدم ،دست هام رو دور زانوهام گرد کردم و سرم رو روی دست هام گذاشتم توی افکار خودم بودم و در حال جدال با مغز و قلبم که با صدای یاالله امیرعلی تیز سرم رو بلند کردم
سلام
کانال وی آی پی رمان با 130 برگ جلوتر از کانال اصلی راه اندازی شد 😍😍
برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ229
با عجله ایستادم و نگاهم روی ورودی راهرو ثابت موند ،قبل از اینکه وارد بشن سریع به طرف اتاق رفتم ،اینقدر اومدنش یهویی و غیرمنتظره بود که احساس میکردم ضربان قلبم روی هزارِ، لحظهای ذهنم درگیر عکس العمل مامان بود و لحظهای احساس شادی که برام خیلی ارزشمند بود ،روی تخت نشستم و دستی به صورتم کشیدم ،در اتاق باز شد و مامان تو درگاه اتاق ایستاد و با کنایه گفت
_پاشو بیا بیرون اینا اومدن عیادت تو
دستپاچه شده بودم ،اصلا انتظار اومدنش رو نداشتم از طرفی هم میخواستم اونجا باشم تا مامان باهاش تندی نکنه زیر نگاه مامان آماده شدم ،آروم جلو رفتم و خواهشانه نگاهش کردم و لب زدم
_مامان خواهش میکنم هیچی بهش نگو
نگاه خیره ش روم طولانی شد و همین باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم ،چادرم رو روی سرم انداختم و پشت سرش وارد هال شدم خاله پریچهر روی مبل نشسته بود ولی امیرعلی نبود جلو رفتم و سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت
_علیک سلام خاله
مامان گفت
_امیرعلی کجاست؟
_تو حیاط داره با گوشیش حرف میزنه
بعد با لحن متعجبی ادامه داد
_آبجی این چرا رنگ به رو نداره؟
همین که مامان خواست جواب بده دوباره با صدای یاالله امیرعلی ایستادم وارد هال شد با دیدنش تمام دلشوره های این دو روز رو از یادم رفت ،حتی استرس برخورد مامان رو هم دیگه نداشتم، احساس کردم اون حس اعتماد و آرامش رو از امیرعلی میگیرم با صدای آرومی سلام کردم نگاهی بهم انداخت و مثل خودم با صدای آرومی به جواب سلام بسنده کرد ،
_بیا بشین خاله
با صدای خاله پریچهر نگاه از همدیگه گرفتیم امیرعلی نشست منم بدون نگاه کردن به مامان نشستم،امیرعلی اخم هاش توی هم رفته بود سرش رو بلند کرد و رو بهم با نگاهی که اخم و دلسوزی و تعجب رو با هم داشت بی صدا لب زد
_خوبی؟
با تکون سرم تایید کردم
سرش رو پایین انداخت و سر به زیر با لحنی گرفته گفت
_خاله این چرا اینقدر لاغر شده ؟
مامان از بالای چشم نگاهی به امیرعلی کرد و گفت
_مریض بود ....ولی تو هم کم مقصر نبودی تو حالش
مامان داشت سرزنش کردن رو شروع میکرد امیرعلی بی حرف سرش پایین بود نگاهش به دست هاش ،ولی جرات اینکه به مامان نگاه کنم رو نداشتم ،لحن مامان سنگین بود و امیرعلی رو شرمنده کرده بود،بغض خفهای به گلوم چنگ مینداخت و در آخر پیروز شد و لشکر قطره های اشک روی گونه هام خودنمایی میکرد امیرعلی نگاهی بهم کرد و رو به مامان گفت
_خاله من معذرت میخوام
دوباره نگاهش رو چشم هام داد ،با اخم چیزی رو لب خونی کرد،متوجه حرفش نشدم ،اشک هام رو پاک کردم و نیم نگاهی به مامان کردم رو به امیرعلی سرم رو سوالی تکون دادم که این بار آهسته تر دوباره بی صدا لب زد
_گریه نکن
توجهش اگر چه با اخم بود ولی باعث شد لبخند ریزی روی لب هام بشینه ولی این لبخند با حرف مامان روی لب هام ماسید
_مگه این دختر مادر نداشت که رفتی به پریچهر گفتی؟
امیرعلی سرش رو پایین انداخت
یه دفعهای خاله پریچهر بغض کرد و با گریه گفت
_راست میگی تو مادرشی ،من که مادرش نیستم من اصلا بچه ندارم که مادر باشم
مامان آهی کشید و گفت
_خواهر منظورم این نیست
_نه دیگه منظورت همینه
مامان سری به تاسف تکون داد ،ایستاد سمت آشپزخونه رفت
از گریه ی خاله پریچهر داشتم دوباره به گریه میافتادم که سریع اشک هاش رو پاک کرد ،لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
_نگران نباشید این تنها سلاحم برای خنثی کردن این بمب رو به رومون بود الکی گریه کردم بلکم دست از سرمون برداره وگرنه به این سادگی ها بی خیال نمیشد
بعد رو به امیرعلی گفت
_اینقدر هم کرو لال بازی در نیار من میرم با پروانه صحبت کنم تو هم هر حرفی داری سریع با این بزن
سلام
کانال وی آی پی رمان با 130 برگ جلوتر از کانال اصلی راه اندازی شد 😍😍
برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ230
خاله رفت و هر دومون متعجب از این حرکتش نگاهش کردیم ،امیرعلی نگاهم کرد و گفت
_دکتر رفتی؟
خاله هنوز به در آشپزخونه نرسیده بود ،راهی که رفته بود رو برگشت و گفت
_نه رضا منتظر تو بوده تو بیایی ببریش دکتر
از حرف خاله خندهم گرفت، رو بهم گفت
_تو هم یه بار گریه میکنی یه بار خنده ، منم شدم این وسط سِپَر باید تیر و ترکش های پروانه خانم رو تحمل کنم
امیرعلی رو به خاله با لحنی درمونده گفت
_برو الان خاله میاد
خاله نگاه خیرهای به امیرعلی کرد و همین طور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت
_پسرهی پررو خجالت هم نمیکشه
با رفتن خاله امیرعلی آهسته گفت
_الان بهتری ؟
با تکون سرم تایید کردم که گفت
_چرا ساکتی یه چيزی بگو دلم آروم بگیره ،یه کلمه حرف بزن صدات رو بشنوم
نگاهش کردم و گفتم
_آره خوبم
لبخندی تلخی زد و گفت
_خداروشکر ولی من خوب نیستم گریه کردی حالم رو بد کردی
با حرفش چیزی توی قلبم فرو ریخت با صدایی آهسته گفتم
_نگران عکس العمل مامان بودم
لبخندی زد گفت
_نگران عکس العملش با من ؟یا با خاله پریچهر ؟
خجالت زده گفتم
_با تو
لبخندش پهن شد
_ای جانم ممنون که نگرانم بودی
نگاه مهربونی بهم انداخت و ادامه داد
_ولی تو نگران هیچی نباش تو فقط باهام باش ،من اگه تو باهام باشی ،واسه داشتن تو حریف یه لشکر آدمم
نفس سنگینش رو بیرون داد
_ولی امان از روزی که تو باهام نباشی ،حنانه خواهش میکنم تو باهام باش ،باشه؟
حرف هاش و حتی لبخندش آرامش خاصی بهم میداد، قلبم دوباره تند تند میزد و تمام وجودم شده بود قلب
_حنانه ؟
نگاهش کردم و گفتم
_بله
_باهامی دیگه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_آره
_آره چی؟
اینجا هم دست بردار نبود و میخواست ازم حرف بکشه ،اصلا یه چیزیش میشد نه به اون سر به زیر بودنش تو روی مامان نه به این پیله بودن الانش
_حنانه؟
این بار حرصی تر صدام کرد
سرم رو بلند کردم و کلافه از سر رسیدن یهویی مامان و خاله و این مُصر بودنش گفتم
_باهاتم
چشمکی زد و گفت
_به خدا عاشقتم
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ231
لبم رو گاز گرفتم و نگران به آشپزخونه اشاره کردم
آهسته لب زد
_خیلی خب حواسم هست
با نزدیک شدن صدای مامان و خاله نگاه ازش گرفتم ،مامان سینی به دست وارد هال شد و به طرف امیرعلی رفت و گفت
_بردار خاله
امیرعلی لیوانی برداشت،تشکری کرد
_نوش جونت خاله
با تعارف مامان لیوانی برداشتم ممنونی زیر لب گفتم ،خاله پریچهر در حالیکه محتویات داخل لیوان رو هم میزد رو به امیرعلی گفت
_دیرت نشه
امیرعلی لیوان شربت رو روی میز گذاشت و گفت
_الان دیگه میرم
مامان رو به امیرعلی کرد
_کجا باید بری ؟
لبخندی ساختگی زد و گفت
_خاله مرخصی گرفتم اومدم اینجا،باید برگردم شرکت
مامان سری به تاسف تکون داد
_الان دوباره باید این همه راه رو برگردی؟
_راهی نیست خاله عادت دارم
مامان نفس سنگینش رو بیرون داد چند ثانیهای امیرعلی رو نگاه کرد و گفت
_ ازت توقع نداشتم نه از تو تنها
نیم نگاهی به من کرد،تمام خواهشم رو توی چشم هام ریختم تا شاید بی خیال بشه، نگاه ازم گرفت و رو به امیرعلی ادامه داد
_از حنانه هم توقع همچین کاری رو نداشتم ،این کارتون حسابی دلگیرم کرده ،چه فکری با خودتون کردید، اصلا شما کی وقت کردید...
بقیهی حرفش رو نزد
لا اله الا الهی گفت و رو به خاله پریچهر کرد
_خواهرمم که دیگه از شما بدتر ،میدونست و به من نگفت
خاله پریچهر دست روی سینهش گذاشت و گفت
_من!!!خواهر خدای تو شاهده منم همین چند روز پیش از این آقا شنیدم که حنانه هم موافق وگرنه روزی که امیرعلی به من گفت منم مثل تو مات و مبهوت بودم ،هر چی هم از حنانه سوال کردم جواب درست و حسابی به من نداد ،
نمیدونم تاثیر نگاه من بود یا حرف های خاله پریچهر که مامان نرم تر شد و گفت
_حالا یه مدت صبر کنید ،حواستون به رفتارهاتون باشه ،تا ان شا الله ببینیم باید چکار کنیم
امیرعلی سر به زیر رو به مامان گفت
_خاله من بابت همهی این اتفاقات معذرت میخوام
مامان سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید
امیرعلی باز ادامه داد
_اصلا...اصلا هر کار شما بگید من همون کار رو میکنم ....
کمی سکوت کرد انگار میخواست حرفش رو مز مزه کنه گفت
_خاله میشه به مامان بگم بیاد مطرح کنه ؟
هول کرده از حرفش شربت توی گلوم پرید و شروع به سرفه کردم ،مامان نگران چند باری با دست به پشت کمرم زد و گفت
_خوبی مادر؟
خاله پریچهر گفت
_نترس آبجی بچه ذوق کرد
بعد رو بهم گفت
_خاله حواست باشه ذوق مرگ نشی
نگاه دلخوری به خاله کردم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم ،
مامان رو به امیرعلی گفت
_فعلا نه بذار من آقا رضا رو آماده کنم خودتم میدونی پسر خواهرش دلش دنبال حنانهست و فتانه به این راحتی ها بی خیال نمیشه ،بذار خیالمون از اونور که راحت شد میگیم
اخم های امیرعلی به شدت توی هم رفته بود و متفکر به زمین خیره بود ،لب ها ش رو داخل برد ،نفس عمیقی کشید و با صدای گرفتهای گفت
_باشه خاله هر چی شما بگید ،فقط من میتونم گاهی به حنانه زنگ بزنم
مامان نگاهش بینمون جا به جا شد ،سرش رو تکون داد و گفت
_زنگ بزن فقط رعایت کنید خاله
انگشتش رو جلوی چشم های من و امیرعلی تکون داد و طوری که میخواست اتمام حجت کنه گفت
_ببینید چقدر دارم میگم حواستون باشه پس مراقب باشید حرف نندازید سر زبون ها
تاکیدی و تذکر وار گفت
_رد و بدل کردن تسبیح و اینا هم ممنوع
امیرعلی که مثل لحظه ی اول سرحال نبود با تن صدای پایینی گفت
_چشم ممنون خاله
ایستاد و ادامه داد
_الانم دیگه با اجازهتون من برم که دیرم نشه
ناخودآگاه ایستادم،برای لحظهای نگاهم با نگاه غمگینش گره خورد، مامان گفت
سلام
کانال وی آی پی رمان راه اندازی شد 😍😍
برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ232
ناخودآگاه ایستادم و برای لحظهای نگاهم با نگاه غمگینش گره خورد مامان گفت
_شربتت رو نخوردی؟
سرش رو بالا انداخت
_ممنون خاله نمیتونم بخورم ،دستتون درد نکنه
این رو گفت و با همون صدای گرفته رو به خاله پریچهر گفت
_خاله شما نمیایید باهام؟
مامان گفت
_نه دیگه پریچهر میمونه
خاله نگاه با محبتی به امیرعلی کرد و گفت
_نه خاله تو برو من میگم محمد بیاد دنبالم ،تو دیگه خسته هم هستی تا منو برسونی هلاک میشی
امیرعلی سرس تکون داد و لبخندی زد و گفت
_دستت درد نکنه که باهام اومدی
خاله نفس عمیقی کشید
_ان شا الله درست میشه ،همین که خاله پروانه نکوبیدمون و تو تازه جواز زنگ زدن به حنانه رو هم ازش گرفتی خیلی جلو رفتیم ،بقیه شم درست میشه ان شا الله، فکر هیچی رو نکن
امیرعلی لبخند کمرنگی زد و خداحافظی آرومی کرد ،نیم نگاهی بهم کرد و به طرف راهرو رفت همین که مامان خواست بلند بشه خاله پریچهر گفت
_تو بشین آبجی بذار این بره باهاش خداحافظی کنه
مامان سرش رو به طرفم چرخوند کمی نگاهم کرد و گفت
_میخوای بری؟
خجالت میکشیدم که مامان اینجوری نگاهم کنه ،تازه نگفت برو، داره ازم سوال میکنه میخوای بری ،خب چی بگم، سرم رو بالا انداختم و گفتم
_نه
خاله پریچهر گفت
_نه گفتنت واسه چیه؟!خب پاشو دیگه
مامان پلک هاش رو به نشونهی تایید روی هم گذاشت،انگار دلم بی قرار تر از این حرف ها بود که فقط منتظر یه تایید کوچولو از مامان بود ،زیر نگاه مامان ایستادم و لیوان شربت رو توی سینی گذاشتم و بدون اینکه به مامان و خاله نگاه کنم تا عکس العملشون رو ببینم به طرف راهرو رفتم و سریع در ساختمان رو باز کردم ،هنوز به در حیاط نرسیده بود که با عجله در راهرو رو بستم و آهسته طوری که بشنوه صداش کردم
_امیرعلی
به طرفم برگشت، نگاهش رنگ غم داشت ولی برق چشم هاش خبر از خوشحال شدنش داد ناباور نگاهم کرد لبخندی زد و گفت
_جانم؟
خجالت زده از جانم گفتنش جلو رفتم و سینی شربت رو به طرفش گرفتم و گفتم
_شربتت رو نخوردی
نگاه عمیقی بهم انداخت
_کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم فرشتهی قلبم
لحنش گرفته بود بود و این گرفتگی رو از نگاهش هم میشد متوجه شد،گرفته بودن صداش داشت به قلبم فشار میآورد
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت
_حرفای خاله واسم سنگین بود ،بیشتر دلم از خودم گرفت که چرا زودتر از این ها ندیدمت ،این سنگینی داره خفهم میکنه چطوری اون تورو زودتر از من دیده
کمی سکوت کرد و ادامه داد
_ولی اینقدر هارو از خودم مطمئن هستم که من رویای داشتنت رو به کسی نمیدم چه بسا به خودت رو
بالا و پایین شدن سینهش خبر از حرص درونش میداد ،برای عوض کردن جو به لیوان اشاره کردم و گفتم
_شربتت
نگاه قدردانی بهم انداخت لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
_به یه شرط میخورم
سوالی نگاهش کردم
به لیوان اشاره کرد
_خودت بده دستم
نگاه کردن به چشم هاش سخت بود ،دوباره داشت با حرف هاش دل منو زیر و رو میکرد، هر دفعه هم به طریقی ، سینی رو جلو تر گرفتم و گفتم
_بردار دیگه
لبخندی زد و گفت
_تو که معرفت به خرج دادی واسم آوردی ،خودتم بده دستم دیگه
بادست هایی که از خجالت به لرزش افتاده بود لیوان رو برداشتم و سمتش گرفتم
_بفرمایید
نگاه معناداری بهم انداخت
_ممنون جانانم
سلام
کانال وی آی پی رمان راه اندازی شد 😍😍
برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨🍁✨
تولد دوباره
#برگ233
خجل از جملهی آخرش سرم رو پایین انداختم لیوان شربت رو یک جا سر کشید ،لیوان رو توی سینی گذاشت و گفت
_ببین منو
سرم رو بلند کردم که ادامه داد
_تو واقعا جون میدی به آدم، لبخندت ،اون چشمهات که مطمئنم اینقدر نجیب هست که مدام ازم نگاه میدزده پس واقعا جانانی جانانِ من
معذب از حرف زدنش گفتم
_امیرعلی خواهش میکنم رعایت کن من اینجوری معذبم
خندهی بلندی کرد ،یه دفعهای تن صداش رو پایین آورد، به ساختمان اشاره کرد و گفت
_اوه اوه خاله!!!بعدشم مثلا الان داری حرف خاله رو بهم گوشزد میکنی ،کم کم عادت میکنی، اصلا معذب نبودی تعجب میکردم
دست روی چشمش گذاشت
_ولی بازم چشم من به خاطر دل حنانهم رعایت میکنم خوبه ؟
من داشتم میگفتم رعایت کن امیرعلی بیشتر داشت دل منو آشوب میکرد نگاه دلسوزی بهم انداخت
_خیلی حالت بد بود این دو روز؟
دلگرم از توجهش گفتم
_به خاطر غذاهای بیرون بود معده م اذیت شد
نفس آهمانندی کشید
_دلتم برام تنگ شده بود
دلخور نگاهش کردم و گفتم
_امیرعلی!
_چشم چشم دیگه حواسم رو جمع میکنم فقط خواهش میکنم اون گوشیت رو مرتب چک کن
آهسته گفتم
_جواب دادم که
_نه دیگه بعدش گفتم دارم میام خونتون تو اصلا نگاه نکردی
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_مامان اومد گفت بیا پیشم بشین دیگه نرفتم سراغ گوشی
_نمیدونی با چه حالی خودم رو رسوندم به خاله،کلی فاکتور باید تحویل میدادم که خاله زنگ گفت خاله پروانه اینجوری گفته ،دیدی بهت پیام دادم ،
با تکون سرم تایید کردم که ادامه داد
_همین که جواب دادی خیالم راحت شد فقط سریع برای تو نوشتم میبینمت ،باعجله رفتم اتاق رئیسم مرخصی گرفتم از اونورم رفتم دنبال خاله پریچهر ،دیگه بهت پیام دادم گفتم بهت بگم دارم میام خونتون که بی خبر نیاییم که یه وقت از ذوق دیدنم پس نیفتی که جواب ندادی و دقیقا شد همونی که فکر میکردم ،اشک شوق ریختی و گذاشتی پای نگران شدن واسه ما
امیرعلی دوباره داشت شروع میکرد، شرمنده از اینکه راجع بهش بد فکر کرده بودم و گذاشته بودم به حساب بی تفاوتیش ولی اون همون موقع داشته تلاش میکرده بیاد پیشم با کمترین صدای ممکن گفتم
_ببخشید من فکر کردم نمیایی
چشم ریز کرد و گفت
_آهان پس اشک شوقت واقعی بوده، ولی جدای از شوخی اراده میکردی میومدم ،منتظر اشاره ی تو بودم
سکوت کردم که گفت
_همه جوره خاطرت برام عزیز امروزم که به خاطرم اون چشم های قشنگت گریه کرد دیگه رفتی اون ته تهای قلبم
سینی رو از دستم گرفت و با خنده گفت
_اینو بده من الان که از دستت ول بشن
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با سر به در اشاره کردم
_باشه میرم حداقل این سینی رو ازم بگیر
همین که سینی رو گرفتم لبخندی زد و گفت
_مراقب خودت باش
_ممنون
گردنش رو کج کرد و گفت
_حنانه نباید بگی ممنون، باید بگی تو هم مراقب خودت باش من از تو فقط یه دونه دارم
کلافه از این حرف هاش ،نزدیک بود به گریه بیفتم ،درو باز کرد و در حالیکه عقب عقب بیرون میرفت گفت
_نگران نباش کم کم راه میفتی ،حالا برو تو خونه فعلا خداحافظ
اینقدر مات و مبهوت حرف هاش بودم که نمیدونم جواب خداحافظیش رو دادم یا نه ،در رو بستم و تکیهم رو به در دادم و دست روی قلبم گذاشتم زیر لب گفتم
_حنانهم ...
_امیرعلی چیکار داری میکنی با دل من
سلام وقتتون بخیر
برای خرید ادامه ی برگ ها تا پایان رمان تولد دوباره
♥️ مبلغ 75000 هزار تومان به شماره کارت پایین واریز کنید
بعد از دریافت عکس واریزی و پیامک بانک لینک در اختیار عزیزان قرار میگیره پس لطفا صبور باشید 🌷
شماره کارت
6280231380290428
بانک مسکن
سنجری
نویسنده👈 @Fall90
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌