با عرض سلام خدمت تمام مخاطبین عزیز؛
نظرسنجی:
با توجه به اینکه صبر تلخ را داخل کانال دوم رمان ارائه کرده ایم و به پایانش نزدیک میشیم، آیا صبر تلخ را داخل کانال اول رمان هم بارگزاری کنیم یا خیر؟!
یعنی کانال اول رمان مختص روایت انسان باشد یا اینکه در کنارش صبر تلخ هم بگذاریم؟!
نظراتتون را داخل گروه کانال رمان به گوش ما برسانید تا تکلیفمان را بدانیم😊
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_چهارم🎬: حالا مدتی بود که ابراهیم به مقام خلیل الله رسی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_پنجم🎬:
نزدیک غروب حضرت ابراهیم به خانه وارد شد، به محض ورود صدای کِل کشیدن تعدادی زن بلند شد.
گویا ساره مجلس ساده ای برای عقد حضرت ابراهیم و هاجر برپا کرده بود.
پیامبر خدا، هاجر را در محفلی ساده و بی آلایش به عقد خود درآورد و ساره در حالیکه تمام جانش بسته و وابسته به ابراهیم بود، اتاقی از اتاق های خانه را نشان داد و گفت: وسایلی در آن اتاق چیده ام که به گمانم برای زندگی دو نفر کفایت می کند، از امشب به بعد هاجر دیگر کنیز این خانه نیست و همسر نبی خداست او در آن اتاق باشد و من هم در این اتاق و کارهای خانه را به اتفاق انجام می دهیم.
ابراهیم از اینهمه فهم ساره و البته فداکاری اش لبخندی بر چهره نشاند و از او تشکر نمود و پا به حجله نوعروسش هاجر گذاشت.
هاجر دختری زیبا و صبور و یکتا پرست بود، دختری عفیف و پاکدامن که ایمانی قوی به خدا داشت و سزاوار این بود تا مادر پیامبری از پیامبران خدا شود،گویا ظرفیت وجودی او چنان بود که خداوند او را از بین تمام زنان زمین برگزید تا شجره پیامبران را تا آخرالزمان مادری کند.
آن شب بغضی سنگین گلو گیر ساره شده بود، اما راه فراری نداشت، چرا که بهترین کار ممکن همین بود، پیامبر می بایست صاحب فرزند شود و چه کسی بهتر از هاجر...
ساره سعی کرد با عبادت خداوند به این حس فائق آید زیرا امشب تازه اول راه بود و از این به بعد می بایست ابراهیم را یک شب در میان از آن خود بداند.
روزها در پی هم می آمد و می گذشت و حال دگرگون هاجر نشان میداد خبری در راه است و دیری نپایید که همه متوجه شدند هاجر فرزندی در راه دارد.
این خبر برای ساره بسیار خوشحال کننده بود، چرا که نبی خدا صاحب اولاد و ریشه می شد و از طرفی ترسی بر جانش افتاده بود و با خود می اندیشید نکند زمانی که آن طفل پا به دنیای خاکی گذارد، توجه ابراهیم به هاجر و فرزندش بیشتر از توجه ایشان به من شود؟!
این فکر مانند خوره به جان ساره افتاده بود، گرچه در رفتارش چیزی بروز نمیداد اما این نگرانی همیشه با او بود.
اما هاجر، این زن مومنه همیشه هوای ساره را داشت و اینک که همسر ابراهیم شده بود، باز هم چون گذشته به ساره ارادت و محبت داشت و همیشه به دیده احترام به او می نگرید، در کارهای خانه پیش قدم بود و نمی گذاشت ساره آنچنان دست به کاری بزند، محبت هاجر به ساره بیشتر از قبل شده بود و دعا می کرد کاش ساره این را متوجه شود و در دل بغض هاجر را نگیرد.
ابراهیم که نبی خدا بود، شرط تعدد زوجات را که از همان ابتدا یکی بود و آنهم رعایت عدالت بود، انجام می داد، یک شب در اتاق هاجر و یک شب در اتاق ساره می بود، ابراهیم حتی در نگاه کردن و لبخند زدن هم رعایت عدالت را می نمود و هر دو همسرش را گرامی می داشت چه ساره که عمری تکیه گاهش بود و چه هاجر که حالا مادر فرزندش بود، برای هر دو همسری مهربان و دوست داشتنی بود.
اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_پنجم🎬: نزدیک غروب حضرت ابراهیم به خانه وارد شد، به محض
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_ششم🎬:
اولین فرزند ابراهیم که نامش را «اسماعیل» نهادند پا به این دنیای خاکی گذاشت و اراده خداوند بر این بود که از نسل اسماعیل، اسماعیل ها پا بگیرد برای یاری دین خدا و اسماعیل ها قربانی شود برای آبیاری درخت تنومند اسلام....
حالا ابراهیم از شوق لبریز شده بود و بارها از داشتن این موهبت به درگاه خداوند سجده شکر نمود.
ابراهیم مانند قبل، شبی در کنار هاجر و فرزندش بود و شبی در کنار ساره و روزها ساعتی را با فرزند نوزادش می گذراند، نگاه به چهره اسماعیل، نیرویی مضاعف به ابراهیم می داد، ساره این صحنه ها را می دید و ناخوداگاه دلش می شکست.
آخر ابراهیم به خاطر دیدار اسماعیل ساعت بیشتری در کنار هاجر بود و این روند طبیعی یک زندگی تعددی ست، درست است عدالت در حرکات ابراهیم جاری بود اما ساره تاب دیدن این صحنه ها را نداشت، البته او چیزی به زبان نمی آورد اما حرکاتش مؤید این موضوع بود و گاهی ساره در خفا از این وضع گریه می کرد.
ابراهیم که نمی خواست آرامش خانواده اش بهم ریزد و خواسته قلبی اش این بود که هم هاجر و اسماعیل و هم ساره زندگی آرام بدور از حسادت و بغض و کینه داشته باشند و این حرکات ساره، او را نگران کرده بود پس روزی از روزها به درگاه خداوند از این وضع سخن ها گفت و از خداوند خواست تا خود در این موضوع او را یاری رساند.
در این هنگام فرشته وحی به ابراهیم نازل شد و کلام خداوند را به او رساند: ای ابراهیم! پروردگار اراده کرده تا هاجر و فرزندت اسماعیل را از اورشلیم خارج کنی و آنها را به سمت حرم امن الهی ببر چرا که کعبه و سرزمین مکه منتظر فرود این عزیزان هستند، همانا خداوند اراده فرموده تا اسماعیل در دامان کعبه رشد و نمو یابد.
ابراهیم از شنیدن این وحی بسیار مسرور شد و این خبر را به هاجر و ساره داد، هاجر سر تعظیم فرود آورد و گفت: هر آنچه خداوند و نبی خدا امر کنند بر چشم می گذارم و اما ساره باز هم ناراحت از اینکه قرار است ابراهیم مدتی او را ترک کند گفت: آنها را از اینجا دور کن اما باید قول بدهی به محض آنکه به سرزمین بکه رسیدید، لحظه ای هم توقف نکنی و سریع به سوی من برگردی و ابراهیم این سخن را پذیرفت.
هاجر اندک وسایل خود که شامل لباس های خود و فرزند نوزادش می شد را در بقچه ای پیچید و آماده شد تا طلوع صبح فردا حرکت کنند، گویا قرار بود جبرئیل مرکبی بیاورد و آنها را تا سرزمین بکه همراهی کند.
البته اورشلیم سرزمینی سرسبز و پر از جویبار و آب روان و انواع و اقسام گیاهان بود و آنها گمان می کردند سرزمین بکه هم چنین موقعیتی داشته باشد و نمی دانستند که در سرزمین بکه به خاطر نبود آب، سالهاست بنی بشری ساکن نیست و همه جا بیابان با ریگ های سوزان است
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
رمان نوجوان:
داستان«شلوار سه خطی» خاطرات صابر، نوجوانی فلسطینی ست که برای نجات جان مادر و برادرش به سربازان اسرائیلی، پشت فنس ها حمله می کند و به جرم سنگ پرانی به سربازها دستگیر و روانه زندان می شود.
صابر در زندان های مخوف اسرائیل شاهد جنایات یهود صهیون است و در شرایطی سخت قرار می گیرد و عاقبت...
این داستان با سناریویی جذاب، برگرفته از واقعیت های جامعه فلسطین وگوشه ای از جنایات اسرائیل است که به قلم خانم طاهره سادات حسینی به رشته تحریر درآمده و توسط انتشارات کتاب نما منتشر شده است.
برای تهیه این کتاب ارزشمند به آی دی زیر پیام دهید👇👇
@Asrezohoor110
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_ششم🎬: اولین فرزند ابراهیم که نامش را «اسماعیل» نهادند پ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_هفتم🎬:
صبح زود بود که جبرئیل همراه با اسبی بهشتی به نام«براق» که بعدها مرکب معراج پیامبر اسلام شد، به زمین نزول اجلال فرمود و به محضر نبی خدا رسید.
ابراهیم از ساره خداحافظی کرد و ساره با چشم خویش عظمت هاجر و اسماعیل را شاهد بود که خداوند مرکب بهشتی برایشان فرستاده بود و راهنمای آنها هم حضرت جبرئیل امین بود و گویا مأمن آنها نقطه مرکزی زمین درست محاذی بیت المعمور در آسمان، سرزمین بکه و خانه امن پروردگار بود.
ابراهیم، هاجر و نوزادش را سوار بر براق نمود و خود پشت سر آنها بر اسب نشست و اسب به امر نبی خدا حرکت کرد.
قلب ابراهیم و هاجر از اینکه قرار بود از هم جدا شوند مملو از غم و غصه بود اما سفری هیجان انگیز در پیش داشتند براق انگار نه یک اسب بلکه یک پرنده تیز بال بود، او با اولین حرکت به آسمان پرواز کرد و آسمان جولانگاه حضور او و سواران عزیزکرده اش بود.
حضرت هاجر از آن بالا مردم روی زمین را میدید که به اندازه مورچه کوچک شده بودند، درختان سرسبزی که منظره ای زیبا در پیش چشم سواران ترسیم کرده بودند، آنها از میان ابرها تصویری زیبا از دنیای خلقت می دیدند و سرشار از شوق شده بودند.
همزمان با حرکت براق، نسیمی ملایم به صورتشان می خورد و در بین زمین و آسمان، حلاوتی به آنها می رساند.
براق به پیش می رفت و هاجر غرق دیدن دنیای زیر پایش بود، از روی هر سرزمین سرسبزی که می گذشتند، ابراهیم از جبرئیل سوال می نمود: آیا اینجا سرزمینی ست که باید توقف کنیم؟! و هر بار جبرئیل با رویی گشاده و لحنی پر از مهر می فرمود: نه نبی خدا! هنوز به بکه نرسیده ایم.
بکه، اولین شهر روی زمین، جایی که خدا پرستی از آنجا نشأت گرفت و تا آخرالزمان هم باید نماد پرستش خدا باشد، گرچه گاهی دست ابلیس به کار می افتاد و با دسیسه ای این سرزمین به دست ایادی شیطان می افتاد اما خداوند مقدر نموده که عاقبت این سرزمین تحت فرمان حجت او باشد.
بالاخره بعد از ساعتی که از حرکت این کاروان کوچک می گذشت، براق آرام بر روی زمینی خشک و تفتیده که گرمای هوا از ریگ های بیابانش بلند بود، بر زمین نشست.
هر سه نفر از براق پیاده شدند، آنها در کنار درختی خشکیده فرود آمده بودند.
ابراهیم دستش را سایه چشمش کرد و نگاهی به دور دست ها نمود، تا جایی که چشم کار می کرد، بیابان بود و شوره زار، نه خبری از آب بود و نه آبادی، نه درخت و چمنی بود و نه حتی خاک حاصلخیزی که بشود چیزی کشت کرد، یا شن بود و یا صخره های سنگی که در هیچکدام گیاهی رشد نمی کرد.
ابراهیم نگاهی به بیابان نمود و سپس به هاجر و اسماعیل چشم دوخت، گرما بیداد می کرد، او پارچه ای برداشت و روی درخت خشکیده انداخت تا سایبانی هر چند کوچک برای همسر و فرزندش درست کند و رو به هاجر فرمود: خدا اراده کرده که شما اینجا ساکن باشید و خود خوب می داند چگونه مراقبتان باشد، پس نگرانی به خود راه ندهید و من به خاطر قولی که به ساره داده ام باید سریع برگردم، اما بدانید که همیشه به فکر شما خواهم بود و برایتان دعا می کنم و هراز گاهی به تو و فرزندم اسماعیل سر میزنم و از شما غافل نخواهم شد.
هاجر که ایمانش به خداوند محکم بود با نگاهی به بیابان فرمود: من در مقابل امر خداوند تسلیمم و هر آنچه نبی خدا بگوید بر چشم می نهم.
بغضی گلوگیرش شده بود، او از این صحرای سراسر آتش نمی ترسید، چرا که خدایی به بزرگی خدای یکتا داشت همانکه ابراهیم را در غار حمایت کرد همانکه آتش نمرود را بر ابراهیم خنک نمود، پس این خدا، حتما حواسش به هاجر و اسماعیل هم خواهد بود اما او دلتنگ ابراهیم می شد، هاجر که محو در وجود ابراهیم بود، اینک دل کندن از او برایش سخت می نمود، اما این است رسم عاشقی:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_هفتم🎬: صبح زود بود که جبرئیل همراه با اسبی بهشتی به نام
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_هفتم🎬:
اینک لحظه وداع فرا رسیده بود، ابراهیم دلش گرفته بود البته او به خدای خود ایمان و باور قلبی داشت چراکه خدای یکتا همان است برای او که نوزادی یک ساعته بود از انگشتش شیر جاری نمود و حمایت کرد تا قد کشید اما از اینکه همسر عزیز و فرزند دلبندش را ترک کند غمی عظیم بر دلش نشسته بود ولی امر خدا باید به تمامی اجرا می شد، او با خانواده اش خدا حافظی کرد و قرار شد هر چند مدتی یکبار ابراهیم با طی الارض به آنجا بیاید و از آنها سرکشی کند.
ابراهیم قدمی از هاجر و اسماعیل دور شده بود با دل شکسته زیر لب اینچنین دعا نمود: پروردگارا ! این منطقه را منطقه ی امنی قرار بده و خانواده ام را از پرستش
بت ها دور بدار، چرا که بت ها بسیاری از مردم را گمراه کردند
از این دعا معلوم می شود که حضرت ابراهیم بسیار از بت و بت پرستی سختی دیده است که این دعا را می
کند.
ایشان در ادامه دعایش فرمود: کسی که از من تبعیت کند از من است و کسی که مرا عصیان کند پس قطعا خداوند آمرزنده و مهربان است، پروردگارا ! من خانواده ام را در منطقه بی آب و علفی نزد خانه ات سکنی دادم تا نماز را به پا دارند؛ خدایا دل های مردم را به سوی آن ها مایل کن.
وبا گفتن این دعاها، هاجر و فرزندش اسماعیل را در این منطقه بی آب و علف رها کرد.
هاجر هم که قلبش مالامال مهر خدا و ابراهیم بود با ایمان قوی و روحی بلند که داشت میتوانست این شرایط و امر پرورگار را تحمل کند و از این آزمایش سربلند بیرون بیاید.
حال ابراهیم سوار بر براق شد و به سمت شام رهسپار گشت.
با رفتن ابراهیم، هاجر و اسماعیل تنهاتر از قبل شدند، تیغ داغ آفتاب به تنشان می نشست و هاجر سعی می کرد همانطور که سایه آن پارچه جابه جا میشود، نوزادش را جابه جا کند تا از گرمای هوا کمتر اذیت شود.
اما گرمای مکه به خودی خود سوزاننده است و هنگامی که گرمای آفتاب بالا گرفت و خورشید به وسط آسمان رسید، عطش بر اسماعیل این نوزادی که تازه چند روز پا به این دنیا گذاشته بود، فشار آورد.
هاجر مادر است، بی تابی فرزندش او را به هول و ولا انداخت و برای طلب آب در بیابان شروع به دویدن کرد.
اما جز بیابان و صخره ها و ریگ های سوزان چیزی در اطراف نبود، او به سر حد استیصال رسیده بود و در این هنگام با صدای بلند فریاد زد : آیا کسی در این بیابان هست که به داد ما برسد؟
در این هنگام ابلیس خود را به صورت مردی درآورد و همانطور که قهقه میزد رو به هاجر گفت: دیدی آخر ابراهیم تو را و این فرزندت را در این بیابان رها کرد و تنها گذاشت! دیدی امیدی به ابراهیم و خدایش نیست، چرا که جنس عاطفه ابراهیم از جنس مهر خدایش هست پس وقتی ابراهیم به تو و فرزندت التفاتی نکرد، خدایش هم به شما توجهی ندارد، پس به سوی من بیا و دست به دامان من بزن که من هر چه خواهی به تو می دهم و تو را مانند ابراهیم، تنها نمی گذارم.
الان تمام حیثیت بعدی بنی اسماعیل و خط هدایتی آنان به این مادر مرتبط است و هاجر باید امتحانی سخت شود، چرا که قرار است شجرهٔ انبیاء را مادری نماید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
با سلام خدمت مخاطبین عزیز
با توجه به اینکه به قسمت هایی حساس از روایت انسان نزدیک میشیم
قسمت هایی که ریشه خیلی از گناهان امروزی در اینجای تاریخ نهفته است، پس با تبلیغ کانال باعث شوید تا مخاطبین بیشتری از این روایت فوق العاده جذاب و روشنگرانه، استفاده کنند
اجر شما با اهل بیت علیهم السلام
لینک کانال👇👇
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_هفتم🎬: اینک لحظه وداع فرا رسیده بود، ابراهیم دلش گرفته
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_هشتم🎬:
ابلیس بار دیگر فریاد زد: به سوی من بیا تا تو را سیراب کنم.
حضرت هاجر دندانی بهم سایید و فرمود: دور شو ای ابلیس رانده شده، تا خدا هست مرا او کفایت می کند، همانا این هجرت به امر خدا و تدبیر ابراهیم که همه از مهر و عاطفهٔ بی حدش نشأت میگیرد است، همانا خداوند من همان است که جان داد به این طفل و قدرت هر کاری را دارد، تو یک رانده شده هستی که جز فریب و نیرنگ کاری از تو ساخته نیست، گمشو که نمی خواهم نفس متعفنت در این فضا بپیچد.
در این هنگام ابلیس ناپدید شد، اسماعیل بی تاب تر از قبل گریه می کرد، هاجر از جا بلند شد و به نظرش رسید که در بالای کوه روبه رو چشمه آبی است پس با شتاب شروع به دویدن نمود و هر چند متر که می رفت، پشت سرش را نگاه می کرد تا اسماعیل را ببیند.
او آنقدر دوید تا به کوه رسید و به پشت سر نگاه کرد، اسماعیل در دیدش نبود، به کوه نگاه کرد و دید که اصلا اینجا آب نبوده و گویا او از شدت تشنگی و عطش و البته استیصال سراب میدیده پس به عقب برگشت و به نظرش رسید که کمی آن طرفتر از اسماعیل آب است و با شتاب راه رفته را برگشت و متوجه شد که باز هم سراب دیده، گریه اسماعیل بلندتر شده بود و هاجر هفت بار مسیر طولانی و آتشین بین کوه مروه و صفا را با شتاب پیمود و هر بار به آبی نمی رسید و هر چه بود سراب بود و سراب...
هاجر برای دفعه هفتم خودش را از کوه بالا کشید و در کنار اسماعیل نشست، کودک از شدت تشنگی و عطش دیگر نای گریه کردن نداشت و مانند انسان محتضری که دست و پا می زند شروع کرد پاهای کوچک و ظریفش را روی خاک کشیدن...
هاجر که اسماعیل را در این حالت دید، سرش را روی بازوهایش گذاشت و همانطور که زار زار گریه می کرد فرمود: خداوندا اگر تو می پسندی که من و فرزندم اسماعیل اینگونه تشنه لب از دنیا برویم و به دیدارت نائل شویم، من حرفی ندارم و راضیم به رضای تو...
در همین لحظه احساس کرد صدای شرشر آبی به گوشش می رسد، با ناامیدی سرش را از روی دستش برداشت و به اسماعیل و پاهای ظریفش خیره شد...
خدای من! درست می دید، از زیر پای اسماعیل چشمه ای آب روان شده بود و اسماعیل همانطور که در آب دست و پا می زد، لبخند به چهره داشت.
هاجر از جا برخواست، ابتدا به درگاه خداوند سجده شکر نمود و سپس اب در گلوی خشکیده اسماعیل ریخت و جرعه ای هم خودش نوشید و نمی دانست قرن ها بعد، نواده اسماعیلش را در کنار دو نهر آب، تشنه لب سر می برند.
هاجر مشغول جمع کردن سنگ و سنگریزه شد و دور این چشمه که آبی خنک و شیرین و گوارا داشت را با سنگریزه، سنگ چین نمود، در بیان عامیانه به این سنگ چین نمودن زم زم می گویند و این چشمه معروف شد به زمزم، چشمه ای که در بیابانی خشک جوشید، بیابانی که تا فرسنگها آب نداشت و اگر چاه هم میزدند و بر فرض محال به آب می رسیدند جز آبی شور نصیبشان نمی شد.
اصلا در این سرزمین تمام آبها شور بود و این چشمه خنک و شیرین معجزه ای بود که از خدای یکتا برمی آمد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_هشتم🎬: ابلیس بار دیگر فریاد زد: به سوی من بیا تا تو را
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_نهم🎬:
اینک چشمه ای جوشان و گورا در بیابانی بی آب و علف از دل زمین بیرون زده بود و حالا که آب در آن منطقه فراهم شده بود، پرندگان که بوی آب را از چند فرسخی می فهمند دسته دسته به سوی چشمه زمزم آمدند، هنوز ساعتی تا غروب مانده بود که گرداگرد هاجر و اسماعیل پرندگان پرواز می کردند.
صبح زود بود، کاروانی از کمی دورتر قصد گذشتن از صحرای تفتیده حجاز را داشت که دیده بان کاروان فریاد زد، آنجا را ببینید، دسته ای پرنده می بینم، به گمان چشمه آبی آنجاست، پیرمردی که بر فراز شتر نشسته بود دستش را سایه چشمش کرد و خودش را بلند کرد تا پیش رویش را بهتر ببیند و گفت: عمری در سفر بودم و از این بیابان گذر کرده ام در این شوره زار جز ریگ های داغ چیزی یافت نمیشد اما به گمانم اتفاقی افتاده، براستی که دسته ای پرنده آنجا در پرواز است.
و اینچنین بود که کاروانیان از دور، حضور پرندگان را در این منطقه فهمیدند و وجود آب شیرین را متوجه شدند.
به همین خاطر کاروانیان نیز به این منطقه میل پیدا کردند و اولین کاروانی که به این منطقه آمد، از قبیله ای یمنی به نام «جرهم» بود.
کاروان یمنی به پیش آمدند تا به نزدیکی چشمه رسیدند و از دیدن یک زن تنها با فرزند نوزادش و این اب گوارایی که قبلا در این جا نبود و الان موجود است بسیار تعجب کردند.
بزرگ کاروان قدمی پیش گذاشت و رو به هاجر که روی از آنها پوشیده بود و اسماعیل را در آغوش داشت کرد و گفت: ای زن تو کیستی و این فرزند کیست؟ جایگاه شما چیست؟ به گمانم از کسانی باشید که خداوند به شما لطف و مرحمتی داشته، چرا که این بیابان بی آب اینک چشمه ای جوشان دارد.
حضرت هاجر ارام از جای برخاست و فرمود: من هاجر، همسر ابراهیم خلیل الله هستم و این نوزاد، اسماعیل فرزند ابراهیم است
که خداوند امر فرمود تا ما در این منطقه ساکن شویم و به اراده خداوند در اینجا فرود آمدیم
تا این سخن از دهان هاجر خارج شد، تمام جمع یکه ای خوردند و به دیده احترام به او نگاه کردند چرا که معجزه آتش ابراهیم و جریانش آن قدر در بین مردم مناطق مختلف شناخته شده بوده است که به محض آن
که هاجر نام ابراهیم را می آورد آن ها قبول می کنند و سخن هاجر را باور می کنند.
این معروفیت برای ابراهیم فرصت خوبی را مهیا می کند و برای هاجر موقعیت بالایی را رقم میزند به طوریکه کاروانیان از حضرت هاجر اجازه می خواهند که در این منطقه ساکن شوند.
زیرا آنها دوست دارند همجوار همسر نبی خدا باشند و از طرفی ساکن شدن در این منطقه ی استراتژیک برای آن ها مهم بود چرا که هم آب وجود داشت و هم این سرزمین از قدیم ارزش معنوی داشت و اینک با حضور هاجر و اسماعیل بر ارزشش افزوده شده است.
حضرت هاجر در جواب تقاضایشان به آنان فرمود: من باید از ابراهیم خلیل الله اجازه بگیرم.
و طبق نقل تاریخ، سه روز پس از این واقعه حضرت ابراهیم با طی الارض به حجاز آمد و به این قبیله اجازه داد که در آنجا ساکن شوند
کم کم جمعیتی در این مکان جمع شد، ابتدا یک قبیله و بعد گسترش یافت و چون روستایی پر جمعیت شد و بعد هم به شهری کوچک تبدیل شد، شهری که مقدر شده بود حضرت اسماعیل پیامبر و راهنمای اینجا و مناطق و شهرهای همجوارش باشد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
داستان«شلوارسه خطی»
جدیدترین نوشته خانم سادات حسینی پیرامون مردم مظلوم غزه
برای تهیه این کتاب با قیمت بسیار پایین و باورنکردنی به لینک زیر مراجعه نمایید👇👇
https://mosbateketab.ir/product/%d8%b4%d9%84%d9%88%d8%a7%d8%b1-3-%d8%ae%d8%b7%db%8c/
لازم به ذکر است چهل درصد از هزینه فروش کتاب به حساب جبهه مقاومت واریز می شود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_نهم🎬: اینک چشمه ای جوشان و گورا در بیابانی بی آب و علف
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد🎬:
با استقرار حضرت اسماعیل در حجاز گویا خداوند اراده کرده خط هدایتی دینش را با محوریت حضرت ابراهیم گسترش یابد و پیامبر حجاز و اطرافش حضرت اسماعیل باشد
حضرت ابراهیم در شام یا همان حبرون و الخلیل مستقر شد، در این زمان خط سیر حوادث در این منطقه با شتاب به پیش می رفت و روزی از روزها خبری به گوش مومنین رسید که همه را به تعجب واداشت، خبر نابودی و مرگ نمرود دهان به دهان می گشت، نمرود بعد از اخراج حضرت ابراهیم از بابل، برای اینکه آبروی بر باد رفته خود و بت ها را دوباره بخرد، ظلم های زیاد و عظیمی به مردم روا داشت تا مردم از ترس، به بزرگی نمرود اعتراف کنند و دیگر ماجرای آتش و ابراهیم را فراموش کنند.
نمرود آنقدر گستاخ شده بود که خود را همردیف خدای ابراهیم می دانست و آنچنان قدرت و ثروت خود را با تاراج مردم و جادوی جادوگران زیاد کرده بود که هیچ کس یارای اینکه نامش را بر زبان بیاورد، نبود.
اما خداوند بزرگ، خوب می داند چگونه قدرت پادشاهی خونریز را به سخره بگیرد و مقدر کرده بود مرگ چنین آدم مغرور و متکبری با یک پشه کوچک رقم بخورد.
گویا پشه ای از راه بینی وارد مغز نمرود می شود و مغز او را کم کم می خورد، این ورود و این خوردن، دردی بسیار بر جان نمرود می اندازد که هیچ راه علاج و مسکنی برای این درد نبود و با اینکه تمام طبیبان بابل به قصر فراخوانده شده بودند، هیچکس نتوانست برای او کاری کند و در تاریخ ثبت شده که نمرود از شدت درد پتکی را در کنارش قرار داده بود و هر ساعتی که میگذشت و درد افزون می شد با پتک به سر خود میزد.
چند روز به همین منوال گذشت و عاقبت نمرود آنقدر بی طاقت میشود که همچون آدمی مجنون تاج از سر بر می دارد و همانطور که در شهر می دود خود را به برج بابل می رساند، پله های برج را دوتا یکی بالا می رود و خود را به انتهای برج می رساند و از بالای برج که سر در ابرها داشت، خودش را با کله به زمین می اندازد و در پیش چشم مردمی که سالها بر آنها ظلم کرده بود به درک واصل می شود.
این خبر گوش به گوش می رسید و در همه جا پخش شد که هر کس با خدای یکتا به عناد برخیزد عاقبت زندگی اش کن فیکون می شود.
این خبر به ابراهیم هم رسید و ابراهیم همانطور که سخت در فکر بود از معبری در الخلیل می گذشت، در این هنگام بویی متعفن به مشامش رسید.
ابراهیم کمی جلوتر رفت و لاشهٔ سگ ولگردی را دید گویا ساعت ها از مرگش می گذشت و جسمش بو گرفته بود.
در این هنگام سوالی دیگر ذهن ابراهیم را پر کرد و رویش را به آسمان بلند کرد و فرمود: خداوند از تو درخواست دارم تا زنده شدن مردگان را به من نشان دهید.
در این هنگام جبرئیل بر او نازل شد و از قول خداوند فرمود: مگر تو به زنده شدن مردگان در آخرت ایمان نداری؟!
ابراهیم جواب می دهد: ایمان دارم، اما می خواهم دلم آرام گیرد و به یقین برسم.
و در اینجا به یاد روایتی از مولایمان علی علیه السلام می افتیم که مولایمان فرمودند: اگر تمام پرده های غیب از جلو چشم من کنار برود ذره ای به یقین من افزوده نمی شود، یعنی امام ما بالاترین یقین را به خداوند دارند و
از این جهت امیرالمومنین در نقطه ی بسیار بالایی از یقین قرار دارد.
خداوند درخواست ابراهیم را اجابت می کند و به او دستور می دهد...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕