eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
343 عکس
317 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_هفتم🎬: یعقوب دستان یوسف را در دست می گیرد و می فرماید
🎬: خبر رؤیای یوسف و تعبیر خوابی که یعقوب نموده بود، ارام آرام در بین برادران یوسف پیچید و شد آنچه که نباید می شد، ابلیس حس حسادتشان را قلقلک داد و برادران یوسف همانطور که در بیابان به دنبال گوسفندان بودند و شبانی می کردند، به شور نشستند. باید کاری می کردند، یکی می گفت: یعنی چه؟ یوسف از همه ما کوچکتر است چرا باید وصی پدر باشد؟! آن دیگری می گفت: وقتی یعقوب پسران قوی هیکل و سن و سال داری مثل ما دارد چرا باید یک کودک را جانشین خود کند و یکی دیگر از بین برادران فریاد زد: آهای برادرها، یعقوب نبی دچار گمراهی شده است، گویا مشاعرش را از دست داده و ما باید به طریقی او را به راه درست برگردانیم، او نمی داند چه می کند، به خاطر محبت عجیب و زیادی که به یوسف دارد او را می خواهد همه کاره ما کند، او می گفت و دیگران با گفتن آری آری راست می گویی، او را تایید می کردند. آنها مشغول صحبت در این مورد بودند، اما هرکدامشان حرفی میزد و نظریه ای میداد، اما انگار به یک تصمیم واحد نمی رسیدند، ابلیس که از فراز تپه ای در نزدیکی آنها، نظاره گر بحثشان بود، وقتی دید که بیم آن است آنها بدون رسیدن به نتیجه به سمت خانه حرکت کنند، پس دست به کار شد، ابلیس در لحظه های حساس تاریخ همیشه نمود پیدا می کند پس خود را به صورت چوپانی که لباس سیاه بر تن و چهره ای کریه داشت درآورد و به سمت آنان رفت. پسران یعقوب ، او را با روی باز در جمع خود پذیرفتند و چون این چوپان ناآشنا بود، او را از موضوع بحث آگاه کردند. ابلیس که آمده بود تا کاری کند که پیامبری دیگر چون هابیل خونش بر زمین ریزد، با دقت به سخنان پسران یعقوب گوش کرد و بعد حالتی متفکر به خود گرفت و بعد از چند لحظه سکوت سرش را بالا گرفت و گفت: ای برادران اینقدر به بحث و مجادله ننشینید، شما یک راه دارید و دیگر هیچ... یهودا یکی از برادران یوسف بود، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: چه راهی؟! هر چه هست بگو... ابلیس خنده ای کرد و گفت: راهی که می گویم باید مرد بود و دل و جگر داشت تا بتوانید انجام دهید و آدم های ضعیف نمی توانند انجامش دهند. یکی از برادران گفت: ای چوپان غریبه! به پسران یعقوب نبی توهین نکن، در کل کنعان کسی به قدرتمندی ما نیست. ابلیس همانطور که چوبدستی اش را به زمین می زد تا به آن تکیه کند و بلند شود گفت: اگر واقعا اراده اش را دارید انجام دهید، شما برای خلاصی از دست برادرکوچکتان هیچ راهی ندارید جز او را بکشید، مرگ یک بار و شیون هم یک بار، در عوض تا آخر عمر از دستش راحت می شوید. ابلیس این را گفت و به صحرا زد و برادران همه در فکر فرو رفتند و نفهمیدند این چوپان کی بود و از کجا آمد و به کجا رفت. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🖤🖤🖤🖤🖤 «مادر عالم» اینجا در این مسجد یک معرکه برپاست... در بین این مسجد.... مردی به مانندِ ....خورشید نورانی دستان او بسته....دلگیر از این دنیاست بیرون این مسجد تک مادری میرفت دستی به دیوار و دستش به یک پهلو... قدش خمیده بود... گویا ،سن او بالاست.... چون می فِتاد، برمی خواست... هم چادرش خاکی.... هم ردِ خون برجاست.... دنبالِ او ،طفلی هراسان... زیر لب می گفت : بابم چرا بردند؟!! آن مرد ،مادر را چرا می زد؟! اینجا چرا غوغاست؟! نزدیکِ خانه شد.... خود را رساند بر در.... این در پر از آتش.... آن میخِ در خونین.... مادر ، به زیر لب... هم با خودش می گفت : یابن الحسن بشتاب.... یابن الحسن بشتاب.... دستانِ بابت را.... بستند این نا مردان... مادر بیا ، بشتاب... این غنچه پر پر شد... چون آن نقاب.... از صورتش افتاد... خاکم به سر ای وای.... این مادرِ من بود.... بَل مادر عالم...‌ جانم به قربانت... ای مادرِزیبا..... ای کاش من بودم.... آن میخِ در.... اندر تنم می رفت.... خاکم به سر مادر... صد اُف به تو دنیا :ط_حسینی @bartaren 🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_هشتم🎬: خبر رؤیای یوسف و تعبیر خوابی که یعقوب نموده
🎬: با پیشنهاد ابلیس، همه مدتی ساکت بودند، بعد از دقایقی یهودا نگاهی به جمع برادران کرد و گفت: الحق که این چوپان غریبه پیشنهاد خوبی دادند و رو به سمتی که آن چوپان نشسته بود کرد و متوجه شد که نیست پس با تعجب رو به بقیه گفت: این...این کجا رفت؟! لاوی که انگار از این پیشنهاد ناراحت بود گفت: هر کس که بود چهره ای زشت و چشمانی پر از آتش داشت و پیشنهادش هم به زشتی خودش بود. ناگهان بقیه برادران به سمت لاوی یورش آوردند و با صدای بلند گفتند: اتفاقا پیشنهاد درستی داد، ما برای اینکه پدر را از گمراهی درآوریم و یکی از ما وصی پیامبر خدا شویم باید یوسف را از پدر و کنعان دور کنیم و آن واقع نمی شود مگر اینکه او را بکشیم. لاوی با شنیدن این حرف بر آشفت و گفت: شما را چه می شود ای پسران یعقوب؟! آیا حاضرید که دستتان به خون یک بی گناه آلوده شود؟! و با انجام این گناه کبیره توقع دارید وصایت پدر به یکی از شما برسد و شمایی که کمر به قتل برادر کوچکتر خود بسته اید پیامبر خدا شوید؟! محال است...محال است چنین شود. در این موقع یکی دیگر از برادران از جا برخواست و گفت: ای لاوی، لطفا کاسه داغ تر از آش نشو، ما چاره ای جز کشتن یوسف نداریم و از این گذشته، آیا بارها و بارها از زبان پدرمان یعقوب نبی نشنیده اید که در رحمت خداوند بر روی بندگان خطاکارش باز است؟! آیا نمی دانید که خداوند توبه پذیر است و آغوش رحمت خود را به روی توبه کنندگان باز می نماید پس ما یوسف را می کشیم تا پدر را از گمراهیی که میرود تا همه ما را در خود جای دهد، بیرون آوریم و پس از آن از این گناه توبه می کنیم و به سوی درگاه خداوند باز می گردیم. لاوی که از اینهمه خباثت و ساده انگاری برادرانش خشمگین شده بود گفت: شما را چه می شود؟! اگر این حرفها را از زبان یک فرد عادی می شنیدم باز هم تعجب می کردم اما شما فرزندان پیامبر خدا هستید و روا نیست که خودتان را با این سخنان فریب دهید، مگر نمی دانید که توبه یعنی پشیمانی از گناه و جبران مافات، گیرم شما از کرده خود پشیمان شدید، چگونه می توانید جبران خون به ناحق ریخته یوسف را نمایید؟! آیا می توانید یوسف را به دنیا برگردانید تا توبه تان مقبول درگاه حق شود؟! انگار این حرف لابی تلنگری کوچک بر روان خواب رفته برادرانش بود، همگی ساکت شدند اما بعد از دقایقی یهودا به سخن در آمد و گفت: ما باید یوسف را از بین ببریم و اگر تو مایل نیستی ناچاریم به نحوی تو را نیز خاموش کنیم برادر دیگری از بین جمع بلند شد و رو به لاوی گفت: تو راست می گویی و البته یهودا هم حقیقت را می گوید، ما چاره ای جز کشتن یوسف نداریم آیا تو راه بهتری در نظر داری؟! لاوی آه کوتاهی کشید و گفت: شما می خواهید یوسف را از پدر دور کنید، پس نباید حتما او را کشت، می شود به طریقی دیگر عمل کرد و او را از پدر دور کرد که البته باید به آن فکر کنیم. باز هم بحث در بین برادران بالا گرفت و آفتاب به غروب خود نزدیک می شد. پسران یعقوب، گله را جمع کردند و آن را به سمت کنعان هی نمودند و تصمیم داشتند فردا به هر طریق ممکن یوسف را به صحرا بیاورند هر چند می دانستند که پدرشان یعقوب محال است اجازه دهد یوسفش از او جدا شود، اما آنان می بایست این کار را می کردند و یا اینکه یوسف را در همان کنعان به گونه ای که شک کسی را برنیانگیزد می کشتند. ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
21.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم رونمایی از کتاب شلوار سه خطی با حضور خانم حسینی و مسولین تهران و شهر ری @bartaren
فتنه تقابل با رهبری - استاد راجی.mp3
6.62M
🚨 انتشار این صوت از "اوجب واجبات" و از "واجب اوجبات" و از "واجب واجبات" و ایضا "اوجوب اوجبات" است.... / خلاصه آب دستتونه بگذارید زمین این رو فوری نشر بدید.... 📝 خطر از حجیت انداختن رهبری 🎙 حجت الاسلام راجی 🔺 یقین داریم حضرت آقا از دوقطبی متنفر است، مطمئنیم دوست ندارد بین جبهه انقلاب اختلاف بیاندازیم، اما باز هم چنین می‌کنیم. رهبری جهاد امروز را جهاد امیدآفرینی می‌داند، با این وجود مردم را ناامید می‌کنیم. 🔻حضرت آقا گفتند به فرماندهان نظامی اعتماد داشته باشید؛ آنها کم‌کاری نمی‌کنند؛ اما در برابر آنها می‌ایستیم! یقین داریم کاری که انجام می‌دهیم مورد تأیید رهبری نیست و باز هم به اسم انقلابی‌گری آن را مرتکب می‌شویم! انقلابی‌گری که فقط با گذاشتن عکس آقا روی پروفایل محقق نمی‌شود، انقلابی‌گری یعنی تشخیص بدهیم امروز رهبری چه اولویتی برای ما قرار داده است. ♨️ فتنه زن زندگی آزادی ترس ندارد، کاری از پیش نمیبرد. بترسیم از فتنه‌ی قرارگرفتن انقلابیون در برابر رهبری. بترسیم از روزی که مواضع ما در ذهن مردم کاری کند که رهبری از حجیت خارج شود. امروز بگونه‌ای رهبری را تعریف می‌کنیم که اعضای دفتر رهبری هم منافق‌اند! با این وصف، رهبری که توان اداره دفترش را نداشته باشد یا فرمانده کل قوا باشد و نیروهایش او را اطاعت نکنند به چه دردی می‌خورد؟ 🔹خبر نداریم مواضع ما با محور مقاومت در لبنان چه کرده است. مقصر شهادت سید حسن نصرالله را ایران می‌دانستند!! به چه استنادی؟ از مطالب منتشرشده توسط برخی در ایتا!! خیانت بالاتر از این سراغ دارید؟ اختلاف در محور مقاومت بر اساس...
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_نهم🎬: با پیشنهاد ابلیس، همه مدتی ساکت بودند، بعد از
پسران یعقوب خود را به خانه رساندند، آن شب باز هم در خانه یکی از آنها جلسه شور و مشورت به پا بود، همه متفق القول بر این عقیده بودند که یعقوب اجازه نمی دهد تا یوسف همراه آنان به صحرا بیاید چون پیش از این هم چند باری امتحان کرده بودند و پیشنهاد همراه بردن یوسف را داده بودند اما هر بار به طریقی حضرت یعقوب مخالفت کرده بود. شب کنعان به صبح گره خورد و پسران یعقوب دسته جمعی به نزد او رفتند و در خواست کردند تا یوسف را با خود ببرند و یعقوب اجازه نداد و آن روز برادران یوسف با عصبانیتی شدید به سمت صحرا رفتند و این واقعه چندین بار تکرار شد. حضرت یعقوب پیامبر خدا بود و کاملا می دانست که نقشه ای در پی این خواسته پسرانش است و از طرفی با نپذیرفتن این پیشنهاد که هر روز مصرانه تکرار می شد، ترس آن را داشت که خانه و زندگی هم برای یوسف ناامن شود و براستی که برادران یوسف وقتی از اینهمه اصرار خسته شده بودند تصمیم گرفتند که در همانجا به ترتیبی یوسف را بکشند که یکی از پسران پیشنهاد داد و گفت: امروز برای آخرین بار از پدر می خواهیم یوسف را به همراه ما بفرستد و اگر او قبول نکرد، از فردا در فرصتی مناسب یوسف را گوشه ای گیر می اندازیم و از بین خواهیم برد. آن روز باز برادران به نزد یعقوب رفتند و از طرفی به خود یوسف هم گفتند که از پدر بخواهد اجازه دهد همراه آنان شود و از خوشی های صحرا و بازیهای هیجان انگیز در صحرا آنقدر برای یوسف گفتند که یوسف هم مایل شد تا به همراه آنان رود. یعقوب به ناچار قبول کرد اما قبل از اینکه پسرانش راهی شبانی شوند به آنان گفت: مراقب باشید یوسف را گرگ نخورد، یعقوب از زدن این حرف هدفی داشت، او خوب می دانست که برادران یوسف برای او نقشه کشیده اند و اینچنین گفت تا جلوی پرده دری را بگیرد و اگر آنها بلایی سر یوسف آوردند به گردن گرگ بیابان بیاندازند و قبح این عمل زشتشان شکسته نشود. یوسف راهی صحرا شد، یعقوب با چشمانی اشکبار پیراهنی را که جبه ولایت می نامید و از پدرش حضرت اسحاق به او ارث رسیده بود از زیر لباس اصلی، بر تن یوسف نمود و با چشمانی اشکبار و قلبی غمگین او را راهی بیابان نمود. پسران یعقوب حالا که موفق شده بودند و به خواسته شان رسیده بودند در پوست خود نمی گنجیدند و تا زمانی که در دید یعقوب و کنعانیان بودند رفتاری بسیار مهربان با یوسف داشتند اما همین که چند فرسخی از خانه و زندگی شان فاصله گرفتند، در حین رفتن شلاق هایی که در زیر لباسشان پنهان کرده بودند را بیرون کشیدند و بر تن و بدن یوسف می زدند و در حین زدن فریاد می کشیدند: بدووو، تند تر حرکت کن تا کمتر کتک بخوری... یوسف که از این تغییر حال برادران متعجب شده بود در بیابان با شتاب می دوید تا تازیانه کمتری بخورد. بالاخره به جایی که همیشه گله را می بردند رسیدند، یوسف که سر و بدنش کبود و غرق خون شده بود، در جای خود ایستاد، یهودا به سمتش حمله ور شد، لاوی که این وضع را دید خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است دیگر، یوسف را کشتید. یهودا سینه سپر کرد و گفت: خوب هدفمان همین است می خواهیم یوسف را بکشیم حالا چه بهتر که او را زجر کش کنیم و با زدن این حرف فریاد برآورد آن طناب را بیاورید. یکی دیگر از پسران یعقوب در حالیکه طنابی زمخت در دست داشت پیش آمد و به امر یهودا دست و پاهای یوسف را با طناب بستند و می خواستند دوباره او را کتک بزنند که لاوی مانع شد و گفت... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی پسران یعقوب خود را به خانه رساندند، آن شب باز هم در خان
🎬: لاوی خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است دیگر کشتید این طفل معصوم را... یهودا دندانی بهم سایید و گفت: خوب می خواهیم بکشیمش، هر چه زودتر بمیرد هم برای ما بهتر است و هم خودش زودتر راحت می شود و سپس نگاهی به دیگر برادرانش کرد و گفت: آیا اینطور نیست؟! همه برادران سری به نشانه تایید تکان دادند و در این هنگام لاوی آهی کشید و گفت: شما مثلا فرزندان یعقوب نبی هستید، آیا می خواهید برادر کشی راه بیاندازید و خون پیغمبر زاده ای را بر زمین بریزید و توقع دارید خدا این ظلم بزرگ شما را نادیده بگیرد؟ یهودا شلاق را دور دستش پیچید و گفت: ما پس از کشتن یوسف، به درگاه خدا روی می آوریم و توبه می کنیم و بارها و بارها پدر از باز بودن درگاه خداوند برای توبه کنندگان سخن ها گفته است. لاوی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: آیا بارها از زبان پدر قصه فرزندان آدم را نشنیدید؟! آیا عاقبت برادر کشی قابیل را ندیدید؟! آیا پدر نگفت که قابیل هم به امید توبه هابیل را کشت و هیچ وقت نتوانست توبه کند؟! ای برادران! بدانید که این وسوسه ابلیس است که بر جانتان افتاده و می خواهد بار دیگر قابیلیان خون هابیل را بریزند. با این حرف لاوی، پسران یعقوب ساکت شدند و بعد از دقایقی سکوت، یکی از میان برخواست و گفت: لاوی! تو خوب می دانی که قصد من دور کردن یوسف از پدر است تا پدر را از راه ناثوابی که در پیش گرفته برگردانیم، حالا که چنین می گویی به نظرت یوسف را چه کنیم؟! لاوی نگاهی به همه کرد و گفت: ما می توانیم بدون کشتن یوسف به این مهم دست یابیم، مثلا او را به کاروانی بدهیم تا از کنعان دورش کنند. پسران یعقوب با گفتن آری آری این حرف را تایید کردند و یکی دیگر از برادران به سخن درآمد و گفت: ما می توانیم یوسف را در چاه آبی که بر سر راه کاروانیان است بیاندازیم و آنها او را می یابند و از اینجا دورش می کنند. باز هم این رای را همه پذیرفتند و یهودا که تمام وجودش از بغض و کینه یوسف انباشته شده بود، دندانی بهم سایید و گفت: من می دانم آن چاه کجاست، چاه خوبی برای این کار سراغ دارم و با زدن این حرف به برادرانش اشاره کرد تا سفره غذا را باز کنند و چیزی بخورند. لاوی خوشحال از اینکه مانع کشتن یوسف شده بود در کنار یوسف نشست و این دفاع لاوی از یوسف ، در درگاه خداوند گم نشد و خداوند اراده کرد به خاطر این عمل پسندیده لاوی، پیامبری را در نسل آینده او قرار دهد. دستان یوسف بسته بود و سر و رویش غرق خون بود و برادرانش در پیش چشم او غذا می خوردند بی آنکه لقمه ای نان به او بدهند و یهودا مانع آن میشد که کسی به یوسف خوراکی دهد، او نیت کرده بود تا آخرین لحظه حضور یوسف او را زجر دهد. یوسف به برادرانش چشم دوخته بود و ناگاه خنده ای بر لبانش نشست. یهودا رو به او گفت: نکند عقل از سرت پریده در این شرایط چرا میخندی؟! یوسف نگاهی به جمع برادران کرد و فرمود: پیش از این فکر می کردم با وجود داشتن برادران رشیدی چون شما هیچ کس نمی تواند آسیبی به من برساند اما الان فهمیدم که انسان جز به خدا نباید تکیه و اعتماد کند و جز از خدا نباید یاری جست. ادامه دارد.. 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_یکم🎬: لاوی خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است
🎬: یهودا با شنیدن این حرف با عصبانیت از جا بلند شد و به طرف یوسف حمله ور شد، می خواست با مشت بر دهان او بکوبد که باز هم لاوی مانع شد. صبح به ظهر رسید و ظهر به عصر، پسران یوسف گله را هی کردند تا نزدیک چاهی که یهودا می گفت شدند، آنها می خواستند یوسف را داخل چاه بیاندازند. لاوی برای آخرین بار یوسف را در آغوش گرفت، بوسه ای از گونه او چید و در گوشش زمزمه کرد: ببخش برادرم! من نتوانستم از تو محافظت کنم و خودت دیدی تمام زورم را زدم و آخر... یوسف لبخندی به روی مهربان ترین برادرش زد و گفت: من از تو سپاسگزارم، ایستادگی تو باعث شد که از کشتن من منصرف شوند. لاوی دو طرف شانه های یوسف را در دست گرفت و گفت: ببین یوسف، به زودی کاروانیانی که از این صحرا می گذرند. و در پی آب هستند به اینجا می آیند و تو را نجات خواهند داد، تو آنقدر زیبا و مهربان هستی که نی توانی نظر همه را به خود جلب کنی و مطمئن باش زندگی خیلی بهتری نسبت به بودن در کنار این برادران کینه جو خواهی داشت.. لاوی گفت و گفت و گفت اما خبر نداشت که یهودا حیله ای کثیف به کار برده و عمدا یوسف را بر بالای چاهی حاضر کرده که آبش شور است و هیچ کاروانی در اینجا اتراق نخواهد کرد. یهودا با دیدن حالت دوستانه لاوی و یوسف، باز خود را به میان آن دو انداخت و با اشاره به دیگر برادرانش به آنها نهیب زد: آهای دو نفرتان حاضر شوید و بیایید دو طرف یوسف را بگیرید و آن را در چاه اندازید. تا این حرف از دهان یهودا خارج شد، دو تن از برادران یوسف جلو آمدند، دو طرف او را گرفتند و او را بالای چاه گذاشتند، یکی از آنها می خواست با قدرت او را به داخل چاه پرتاب کند که باز هم لاوی مانع شد و طنابی به کمر یوسف بستند تا حفره های چاه را پله پله پایین برود. حفره اول حفره دوم حفره سوم که ناگهان پای یوسف لغزید به قعر چاه پرتاب شد. در این زمان خداوند به جبرییل فرمان داد تا در کف چاه بایستد و یوسف را در آغوش گیرد تا او آسیبی نبیند. جبرییل یوسف را در اغوش گرفت و مار قوی هیکلی که در کف چاه لانه داشت خود را به عقب کشانید جبرییل رو به مار فرمود: مبادا به یوسف آسیبی برسانی که یوسف نبی خداست و عزیز ملائک اسمان است مار عظیم الجثه به گوشی خزید و یوسف در اغوش امن جبرییل فرود آمد ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕🌤
میگن چند ماهه رئیس جمهورمون دیگه نمیره توی کوه و کپر و روستا به دیدار مردم و یک جا بست نشسته و مدام دیدار مردمی داره و مردم میرن پیشش، جاتون خالی امروز منو به حضور پذیرفت از مشکلاتمون گفتم، قرار شد رسیدگی کنه😭😭😭
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_دوم🎬: یهودا با شنیدن این حرف با عصبانیت از جا بلند شد و
🎬: حال برادران یوسف بی آنکه بدانند چه در قعر این چاه با آبی که شور بود و افعی که در کمین آن بود، چه می کند از چاه دور شدند در حالیکه پیراهن یوسف را از تن او در آورده بودند و در دست داشتند. پسران یعقوب حرکت کردند و از چاه اب دور شدند، گله را هم به جلو راندند و کم کم به جای همیشگی خود باز گشتند، ابتدا گوسفندی را کشتند و لباس یوسف را که از تنش در آورده بودند، غرق خون کردند و سپس کمی با یکدیگر گفتگو کردند و به این نتیجه رسیدند که باید توبه کنند. پس دوباره گله را به راه انداختند و اینبار گله را در نزدیکی کنعان در کنار چاه آبی که آنجا قرار داشت متوقف کردند، پیراهن از تن بیرون آوردند و هر کدام با چند دلو آب، سر و تنشان را شستند و غسل توبه و پاکی از گناه کردند. زمانی که همه غسل کردند به نماز ایستادند و نمازی طولانی خواندند و پس از اتمام نماز دستانشان را رو به بالا آوردند و از خداوند بابت گناه به چاه انداختن یوسف و دروغی که قرار بود به پدرشان بگویند، استغفار کردند. لاوی نگاهی به برادرانش کرد و آهی کشید و گفت: آیا شما گمان می کنید خداوند اینچنین توبه ای را می پذیرد؟! توبه یعنی پشیمانی از انجام گناه، اگر شما واقعا پشیمان هستید و توبه تان از سر ندامت است، پس راهتان باز است، جبران خطایتان کنید، هنوز یوسف در قعر چاه است، بیرونش بیاورید و از او حلالیت طلبید. برادران حرفی نزدند و لاوی ادامه داد: آیا شما فراموش کرده اید که پدرمان نبی خداست و علم غیب دارد و می تواند بفهمد که بهانه دریده شدن یوسف به دست گرگ، دروغی بیش نیست؟! ببینید ای برادران، بدانید که نه این توبه پر از مکر قبول است و نه پدر فریب می خورد و نه با این کارها وصایت پدر به شما می رسد، پس هر چه زودتر از خواب غفلت بیدار شوید. باز هم برادران حرفی نزدند، یهودا از جا بلند شد و با اشاره به خورشیدی که در حال غروب بود گفت: در عوض اینکه به خزعبلات این دیوانه گوش می کنید ، گله را هی کنید تا زودتر به نزد پدر برویم و بعد نگاهی خشمگین به لاوی کرد و‌گفت: تو هم زیپ دهانت را بکش، اگر پدر بویی از این واقعه ببرد ما تو را مقصر می دانیم و انگشت اتهام به سوی تو خواهیم برد و بی شک جانت در خطر خواهد بود، پس زبان به کام گیر و دیگر حرفی نزن. با اشاره یهودا گله را حرکت دادند و درست وقت غروب آفتاب گله وارد آبادی شد و تعدادی از زنهای آنان که نگران شوهرانشان شده بودند به جلوی کنعان امده بودند، چون امروز گله دیروقت آمده بود. برادران در حالیکه بر سر و سینه میزدند و بلند بلند شیون می کردند وارد کنعان شدند. صدای گریه پسران یعقوب تمام اهالی کنعان را به سمت خانه نبی خدا کشید. صدا به گوش یعقوب رسید و یعقوب هراسان خود را به میانه راه رساند ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_ حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
6_144253728897769234.mp3
33.72M
🎙 استاد 📑 روش رهبر انقلاب در اداره جامعه ✅ لینک فایل تصویری در آپارات 📆 ۲ آذر ۱۴۰۳ - تهران 🎧 کیفیت 64kbps