#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_هفتم🎬: وقتی که یوسف را از چاه بیرون کشیدند، دهان کاروان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_هشتم🎬:
کاروان مالک بن نضر به راه افتاد کاروانی که اینک گوهری یکدانه با خود میبرد و می رفت تا این گوهر، مصر که سرزمین فراعنه بود و ابلیس سالها در آنجا تلاش کرده بود تا آنجا را به یک پایگاه قدرتمند شیطانی تبدیل کند را کن فیکون کند و نقطه عطفی در تاریخ مصر باشد و پوزه ابلیس را به خاک بمالد.
داستان یوسف را از قران دنبال می کنیم و در قران از وقایع زمان سفر یوسف کمتر گفته شده چرا که قران وقایعی را می گوید که اثری در بسته ی هدایتی اش داشته باشد. اما آن بخش هایی را که نقل نمی کند یا حکمتی داشته (مثل پرده
پوشی خدا) یا اثر چندانی در بسته هدایتی اش نداشته است.
اگر قسمت هایی که در قرآن نیامده در روایات نیز نیامده باشد باید بدانیم که این قسمت از تاریخ را نباید کند و کاو کنیم. چرا که ما تاریخ را برای خود تاریخ نمی خوانیم بلکه تاریخ را برای رسیدن به یک غایت و هدفی دنبال می کنیم؛ آن غایت با برخی از اجزاء تامین شده و برخی دیگر نیز هیچ ربطی به آن غایت ندارند.
حال تا فروخته شدن یوسف به کاروان، داستان را از زبان قران شنیدیم و کاروان در راه رسیدن به مصر است.
فاصله ی بین کنعان تا مصر دوازده روز است و این کاروان پس از دوازده روز وارد مصر شد. برخی از وقایع این دوازده روز برای ما گزارش شده و نسبت به بخش زیادی از آن گزارشی در دست نداریم.
از آن جایی که برادران یوسف او را به عنوان دزد و فراری معرفی کرده بودند، کاروانیان دست و پای یوسف را بسته بودند و بر روی نازل ترین مرکب سوار کرده بودند اما با حرکت کاروان، تمام کاروانیان با کمال تعجب مشاهده می کردند که ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی دست به دست یکدیگر داده اند تا سختی به این کودک وارد نشود، مرکب یوسف حرکت کرد و درست از زمان حرکت، ابری در بالای سر آن ها قرار گرفت تا آفتاب به او نتابد و یوسف را نیازارد و پیش از آن آب شور چاه که شیرین شده بود. این اتفاقات عجیب و اتفاقاتی که مشابه آن برای یوسف رخ می داد از چشم کاروانیان و بالاخص مالک بن نضر ،رئیس کاروان که فردی تیز بین بود پوشیده نبود.
هر چه می گذشت ارادت مالک به این کودک بیشتر میشد، تمام کاروانیان در خاطر داشتند، در همان اوان حرکت ناگاه یوسف ناپدید شد و همگان طبق گفته برادران یوسف، میپنداشتند او گریزپای است، گمان بردند که او فرار کرده، مأموری که مراقب یوسف بود، بعد از گشتن اطراف، او را روی مقبره ای یافت، آنقدر عصبانی بود که بدون سوال و پرسش از یوسف، سیلی محکمی بر گوش او زد و سیلی زدن همان و فلج شدن دستش همان، این معجزه ای بود که خیلی ها را به فکر فرو برد و البته شفای دست همان مأمور با دعای یوسف هم یک جنبه از اعجاز ایشان بود، کاروان مالک به هر دشت خشکیده ای میرسید بارانی لطیف در انجا می بارید و همه جا پر از گل و سبزه و چمن میشد و این از برکت وجود نبی خدا بود، روزها با اعجازهای کوچک و بزرگ یوزارسیف می گذشت تا اینکه کاروان به مصر رسید.
هنگامی که کاروانیان وارد مصر شدند تصمیم گرفتند که ابتدا این برده ی گریزپا را بفروشند و پس از آن بقیه ی کالاها را در بازار مصر عرضه کنند.
آن ها وارد بازار برده فروش ها شدند؛ بازار برده فروش ها به صورت میدان بزرگی بود و در اطراف آن حجره ها و قسمت هایی قرار داشت که هر کسی برده هایش را در آن قسمت عرضه می کرد.
آن ها یوسف را در این بازار عرضه کردند اما بر خلاف برادران یوسف که او را به عنوان کالایی ناچیز عرضه کرده بودند
اینک کاروانیان این کودک را به عنوان کالایی بسیار گرانبها عرضه کردند. آن ها نمی خواستند که به این راحتی یوسف را بفروشند بلکه برای فروش او مزایده برگزار کردند تا او را به بالاترین قیمت به فروش برسانند.
هرچند ماجراها و وقایعی که برای یوسف اتفاق افتاده به ظاهر تلخ و دردناک بوده است اما دست قدرت الهی به دنبال آن است تا اتفاقاتی را رقم بزند که تمدن شیطانی مصر را تحت تاثیر خودش قرار دهد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
با عرض سلام و خوش آمد خدمت تمامی مخاطبین عزیز، چه آنها که از قبل در خدمتشان بودیم و چه آنها که تازه به کانال رمان های واقعی، پیوستند.
به اطلاع کلیه عزیزان می رسانیم، خدا توفیق داد که داستان صبر تلخ را برای چاپ آماده کنیم، البته کتاب چاپی دو فصل دارد، فصل اول همان است که داخل کانال ارائه کردیم و فصل دوم سرگذشت مرجان است
لازم به ذکر است، فصل دوم فعلا در کانال بارگزاری نمیشود
هرکسی تمایل به خواندن فصل دوم دارد. میتوند کتابش را تهیه نماید
انشالله بعد از پایان چاپ کتاب در کانال اعلام میکنیم که اگر کسی خواست تهیه کند
ان شاالله که به دلتان بنشیند.
ارادتمند شما.......حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
.
🥺😳 وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید...
🔴 چون خواستی از حضرت ابوالفضل علیه السلام حاجت بخواهی، این چنین بگو...
👇😍
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
با اخبار سوریه با ما همراه باشید👆
#هرروز_یک_حدیث❤️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🏓ترتیل "کامل" قرآن کریم بصورت «تفکیک_صفحات»روزی یک صفحه
eitaa.com/joinchat/2609447280C262c2df213
🏓حجــــــاب و عفــــــاف
eitaa.com/joinchat/513736938Cc8c1861a85
🏓شوهــــرت با این کانال عاشق و دیوونت میشه!!!
eitaa.com/joinchat/547684562C42d0cbfc47
🏓جدیدترین تزیینات یلدایی
eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be
🏓فوت و فن خیاطی رو اینجا یاد بگیر
بیا که؛ کلی ایده و ترفند خیاطی داره...
eitaa.com/joinchat/456982804C2a2d3d765f
🏓رمان های بسیار جذاب واقعی
eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
🏓غذاهای فوری و سه سوته
eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809
🏓از اینجاااااا برای عشقت متن های عاشقــــــانه بفرست !!!!!:))))
eitaa.com/joinchat/3011051764C501be2c9ff
🏓رفاقت با شهدا
eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc
🏓روانشناسی کودک و نوجوان
eitaa.com/joinchat/1433141407C779b5a6099
🏓صبح ها با استوری انگیـــــــــــــــــزشی اینجا فول انرژی شو!!!
eitaa.com/joinchat/3316711636C07b25fdd41
🏓ابزااااارهای ادیـــــــت ، بکگراند ، تم مخصوص ادیتوراااااا!!!!:))
eitaa.com/joinchat/4022468732C79dd6d034b
🏓فتنـــه_های_آخـــرالزمان
eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba
🏓تـِم ایتـا وَ تـِم مناسبتـی
eitaa.com/joinchat/1495728544Cfc5c84405c
🏓اینجا با هم اطلاعات سیاسیمونو بیشتر میکنیم!!چت سیاسی
eitaa.com/joinchat/3439722508Ca1084ea0e4
🏓انواع شیرینی ودسرهای یلدایی
eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کافیه فقط یه سر به کانال تولید و پخش خانواده سید بزنید تا محصولات متنوعی مثل عسل طبیعی اردبیل ، روغن زیتون اصل طارم ، کره بادام زمینی آستانه اشرفیه و... رو بدون واسطه تهیه کنید😉
http://eitaa.com/joinchat/3199467799C23c55ad85a
دوستانی که سفارش نمونه و جزئی دارن هم قیمت عمده براشون محاسبه میشود ❤️
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
#لیستویژه 11 آذرماه؛ @Listi_Baneri_110
هدایت شده از نایت کویین
🔰#احساس
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺁﻫﻦ ﺭﺑﺎ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ...
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ،ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ،ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ، ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻟﺬﺕ ، ﻟﺬﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﺎﺩﯼ ، ﺷﺎﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﮑﺮ ﮔﺰﺍﺭﯼ ، ﻣﻮﺍﺭﺩ ﻗﺎﺑﻞ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ،ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ، ﺛﺮﻭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﭘﺲ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ :
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ
"اﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﻮﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻌﻞ ﻣﺎ ﻧﺪﺍ ،
ﺳﻮﯼ ﻣﺎ ﺁﯾﺪ ﻧﺪﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ..."
ﻭ ﺳﺨﻦ ﺁﺧﺮ:
ﮐﺎئنات ﻫـﺮﮔـﺰ ﺑﻪ ﺍﮔــﺮ ﻭ ﺍﻣـﺎﻫــﺎ ﭘـﺎﺳﺦ ﻧـﻤﯽ ﺩﻫــﺪ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑـﺎﯾــﺪ ﻫـﺎ ﺑـﺎﺷﯿـﺪ ،
ﻧـﻪ ﺑﻨـﺪﻩ ﺷﺎﯾــﺪﻫــﺎ..
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_هشتم🎬: کاروان مالک بن نضر به راه افتاد کاروانی که اینک
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_نهم🎬:
در بازار برده فروش ها غوغایی بر پا بود، فروشندگان که هر کدام از سرزمینی بودند، داخل حجره ای که متعلق به آن دیار بود، برده های خود را در معرض دید عموم قرار داده بودند، اما از بین تمام غرفه ها، غرفه ای که یوسف را در معرض فروش قرار داده بود، پر از ازدحام جمعیت بود.
مالک، قیمت پایه ای را برای یوسف قرار داد، قیمتی که چندین برابر قیمت یک برده سالم و نیرومند بود را بر این کودک نهاده بود و هر کس قیمتی بالاتر پیشنهاد می کرد، یوسف از آن او می شد.
همه مردم از دیدن برده ای به زیبایی یوسف سرشار از شگفتی شده بودند، هر کس تلاش می کرد که او را از آن خود کند، هنوز ساعتی از مزایده نگذشته بود که جمعیت این حجره چنان افزون شد که راه برای دیگری نبود و صدا به صدا نمی رسید، گویا مردم به گوش دیگرانی که دربازار برده فروش ها نبودند، رسانده بودند که چه نشسته اید؟! برخیزید و بیایید در اینجا غلامی به درخشندگی خورشید و زیبایی مهتاب عرضه کرده اند، هر کس با سرمایه ای که در طول سال اندوخته بود، در آنجا حاضر شده بود تا یوسف را بخرد، در این بین پیرزنی عصا زنان در حالیکه کلاف نخی در دست داشت پیش آمد، صداها بلند بود و پیشنهادها زیاد، پیرزن با تمام تلاش فریاد زد :این برده را به من بفروشید!
صدایش در هیاهوی بقیه گم شد، اما یکی از اهل کاروان مالک این پیرزن را دید و برایش جالب بود که این پیرزن به چه قیمتی می خواهد یوسف را بخرد، پس پا پیش گذاشت، نزدیک پیرزن شد و گفت: ببینم مادر! تو قصد خرید این غلام زیبا رو را داری؟!
پیرزن به گمان اینکه، این مرد همه کاره کاروان است سری تکان داد و همانطور که لبخند می زد و دهان بی دندانش را به نمایش می گذاشت گفت: آری فرزندم! من او را می خواهم، کمکم کن تا او را بخرم
آن مرد یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: آنوقت به چه قیمت می خواهی بخری؟!
پیرزن کلاف نخ دستش را نشان داد و گفت: همه می دانند که تنها دارایی من در این دنیا، این کلاف نخ است، می خواهم با تمام سرمایه و دارایی ام این غلام بچه که آوازه اش در کوی برزن پیچیده را بخرم.
مرد که به عمق کلام پیرزن فکر نمی کرد، قهقه بلندی سرداد و گفت: گویا تو از دنیا بی خبری! الان قیمت این برده به هزار دینار رسیده و تو با کلاف نخی می خواهی آن را بخری؟!
پیرزن آهی کشید و گفت: آری! می خواهم نامم در زمره خریداران این کودک ثبت شود و در تاریخ ماندگار شود
مرد خود را کنار کشید و پیرزن باز فریاد زد من آن کودک را می خواهم و باز صدایش به گوش کسی نرسید.
بازار خرید یوسف گرم بود، قیمتش لحظه به لحظه بالا می رفت، در این هنگام ارابه عزیز مصر به بازار برده فروش ها رسید و تا این جمعیت زیاد را دید دستور داد تا جلوتر بروند و بفهمند سبب این ازدحام چیست؟!
ارابه عزیز مصر جلو رفت و مردم با دیدن او، همانطور که سر تعظیم خم کرده بودند راهی باز کردند تا او جلو رود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
من به این دنیا مسلمان آمدم
می نمایم افتخار،شیعه زاده ام
بهر شیعه بودنم ، دارم سند
کاین سند، دلیل خلقت عالم بُوَد
کو بُوَد دُخت رسول آخرین
می کند روشنگری اندر زمین
خشم او خشمِ خدا و هم رسول
هم رضای حق، اندر رضای این بتول
بهر احمد، می نماید مادری
بر زنان هردوعالم، میکند او سروری
سوره ی کوثر برای مقدمش نازل شده
نیم دینش با علی مرتضی کامل شده
بارها فرموده رسولِ غیب دان
اجر من باشد، دوستی این خاندان
هم به قرآن کاین محبت آمده
آیه ای تحت عنوان«مودّت» آمده
لیک محبت را چنین معنا کرده اند
کز برای تسلیت، آتش آورده اند
چون نمودند عقده ها در سینه اش
خون کردند آن دل بی کینه اش
پس به میخِ در، به آن نشتر زدند
هم لگد بر پهلوی آن بانوی اطهر زدند
هم فدک را غصب کردند ناکسان
هم نمودند امتی را منحرف اندرجهان
شوی او در بند، غنچه اش پرپر، رویش هم کبود
آری آری ،این همان مزد رسول الله بود
#دلگویه....ط_حسینی
😭😭😭
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5938247042152273835.mp3
25.22M
🎙 صحبتهای استاد #رائفی_پور درباره آخرین تحولات سوریه و محور مقاومت بعد از حمله تکفیریها
📆 ۱۱ آذر ۱۴۰۳
🎧 کیفیت 64kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_نهم🎬: در بازار برده فروش ها غوغایی بر پا بود، فروشندگان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهل🎬:
بازار برده فروش ها پر رونق تر و گرم تر از همیشه می نمود.
آن زمان به صورت سنتی انسانیت انسان ها را به صورت کالا فرض می کردند و آن ها را به مثابه یک کالایی قابل خرید و فروش در نظر می گرفتند. اما امروزه در دنیای مدرن انسان ها را به صورت زیبا و تزیین شده به کالا تبدیل می کنند، به تعبیر مک لنان امروزه انسان ها تبدیل شده اند به عددهایی که برای کارفرماهایشان نقش کالا را دارند
و به عنوان کالا به آن ها نگاه می شود.
اینک یوسف که ولی خدا بود به عنوان کالایی گرانبها در بازار برده فروشان مصر در حال خرید و فروش بود.
ضرب آهنگ آیاتی که این ماجرا را برای ما نقل می کند دارای آرامشی است که بی شک این آرامش بیانگر آرامش درونی یوسف در آن زمان است؛ یوسف بدون هیچ گونه اضطرابی و با آرامش تمام دلش را به تقدیر الهی سپرده بود.
در این هنگام بود که ناگهان عزیز مصر از همان محلی که مزایده ی خریدن یوسف برگزار شده بود عبور کرد و نگاهش به ازدحام جمعیت افتاد، کنجکاوی اش او را به جلو کشانید و چشمش به یوسف افتاد.
با دیدن یوسف گویی جاذبه ای شدید او را به سمت یوسف می کشاند و ناخوداگاه خواست که یوسف از آن او باشد و به ذهنش رسید که این بهترین هدیه ای است که می تواند به همسرش اهداء کند. به همین خاطر قیمتی را که عزیز مصر برای خرید یوسف پیشنهاد داد بالاترین قیمت بود و هیچ رقیبی نداشت.
همه مردم با دهانی باز به عزیز مصر نگاه می کردند چرا که او
عالی ترین مقام مصر، بعداز فرعون است که مقام نیمه خدایی دارد و همه می دانند که پس از مرگ فرعون مقبره ی او تبدیل به معبد و
پرستشگاهی می شود که مردم او را عبادت می کنند. به همین خاطر فرعون در جایگاهی قرار دارد که به راحتی مردم به او دسترسی ندارند. اما عزیز مصر در جایگاهی قرار دارد که برنامه و بودجه ی سرزمین مصر تحت اختیار او قرار دارد و جایگاهی به مانند ریاست جمهوری در این زمان را دارد.
عزیز مصر سهل الوصول تر از فرعون است و مردم مصر در امر حکومت داری او را بیش از فرعون می بینند. به همین خاطر عزیز مصر بیش از فرعون برای مردم قابل دسترسی است.
از طرفی همسر عزیز مصر شخصی است که به عنوان حقیقی اش، الهه معبد راع و خدای خورشید بود. این شخص که «زلیخا» نام داشت دارای مقامات معنوی شیطانی، سیاست و هوش و جلوه گری بسیار بالایی بوده است.
همچنین او دارای چند معبد و صاحب نفوذ در امر سیاست و نیز مقبولیت در بدنه اجتماعی مصر بود. سیاست ورزی این زن به حدی زیاد است که می توان گفت اتفاقات درون کاخ عزیز مصر را این زن مدیریت می کند و البته عزیز مصر به شدت شیفته و دلباخته او بوده است.
و حالا عزیز مصر اراده کرده که یوسف را بخرد و آن را به عنوان هدیه به همسرش پیش کش کرد.
عزیز مصر که سالیان درازی برده های متفاوت داشته است اینک با یک نگاه برده ها را می شناسد و او قدر و منزلت یوسف را بیش از هرکسی فهمیده است به همین خاطر حاضر شده است که بالاترین قیمت را برای خرید او پیشنهاد بدهد و در جایی در گوشه های پنهان تاریخ ثبت شده که ایشان بیش از سه هزار دینار برای خرید یوسف پول داد در حالیکه در آن زمان با این پول گروهی برده قوی هیکل می شد تهیه کرد.
یوسف خریداری شد، عزیز مصر او را در ارابه درست کنار خود جای داد و این عظمتی بود که نصیب کمتر کسی میشد و اینک مردم میدیدند که این برده کنعانی از گرد راه نرسیده در کنار عزیز مصر، راست قامت ایستاده و عزیز مصر از همان لحظه اول با مهربانی یک پدر به یوسف نگاه می کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل🎬: بازار برده فروش ها پر رونق تر و گرم تر از همیشه می ن
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهل_یک🎬:
ارابه عزیز مصر از بازار برده فروش ها بیرون رفت، گویی همراه آن ارابه قلب مالک بن نضر و قلوب کاروانیانی که دوازده منزل با او همراه بودند هم رفت.
در این هنگام هر یک از کاروانیان از کراماتی که در طول سفر از یوسف دیده بود سخن ها می گفت، مالک بن نضر در حالیکه سکوت پیشه کرده بود به حرفهای آنان گوش می کرد، همسفران گفتند و گفتند و گفتند، ناگهان مالک از جای برخاست و گفت: خاک عالم بر سر مالک بن نضر، عجب معامله ای زیان آور انجام داد.
در این هنگام یکی از کسانی که در بازار شاهد فروش اعجاب انگیز یوسف بود از جا برخاست و گفت: ای مرد! چقدر تو حریص هستی! من اطمینان دارم در تمام عمرت سودی که امروز از فروش آن غلام بچه بدست آوردی را برای تو نبوده، آخر چه کسی باور می کند که پول یک فوج برده را بگیری و فقط یک برده بفروشی، پس نگو زیان کردی.
مالک مانند انسان های مجنون به دور خود می چرخید و می گفت: من زیان کردم! بدجور هم زیان کردم و رو به همسفرانش ادامه داد: شما چرا پیش از فروش این کودک برایم از کراماتش نگفته بودید، چرا باید اینک بگویید؟!
یکی از اهل کاروان اوفی کرد و گفت: مالک آنچنان سخن می گوید که انگار او در کنار ما نبوده، تو خود بودی و با چشم خویش دیدی پس این سخنت گزاف و بیهوده است.
مالک با دو دست بر سرش زد و گفت: من بودم و دیدم اما نفهمیدم اما انگار خواب بودم و متوجه نشدم یکی از اولیا الهی را در کنارم دارم، خاک بر دهانم آنزمان که برای فروش این کودک بزرگ باز شد، و خاک بر سرم که با دستان خود بزرگی از درگاه خداوند را فروختم!
با این حرف مالک، دیگر همسفران به فکر فرو رفتند و همه حرفهای مالک را تایید می کردند، چرا که اعمال این کودک و معجزاتی که پیرامونش رخ میداد جز از اولیا الهی بر نمی آمد.
از آن طرف، ارابه عزیز مصر با سرعت به پیش می رفت، عزیز مصر که همسرش زلیخا را بسیار دوست می داشت اینک هدیه ای گرانبها برای او به ارمغان داشت و شک نداشت که زلیخا با اولین نگاه مهر یوسف را به دل می گیرد، چرا که شاهد بود در بازار برده فروش ها، کوچک و بزرگ و زن و مرد همه به دیده محبت به یوسف نگاه می کردند و از آنجایی که او و زلیخا فرزندی نداشتند، عزیز مصر می خواست یوسف را همچون فرزند خود بزرگ کند.
دروازه قصر عزیز مصر باز شد و با ورود ارابه به قصر انگار عطری عجیب و دل انگیز در فضا پیچید،بطوریکه همه برده ها و کارکنان را به حیاط ورودی قصر کشانید.
عزیز مصر در حالیکه دست یوسف را در دست داشت وارد قصر شد و یک راست به سمت تالاری رفت که می دانست اینک همسر زیبایش در آنجا حضور دارد.
زلیخا با دیدن یوسف، گل از گلش شکفت و همانطور که چون پروانه به گرد او می گشت گفت: امروز مرد خانه من به آسمان ها رفته و برایم فرشته ای شکار کرده؟!
عزیز مصر لبخندی زد و گفت: بی شک این کودک دست کمی از فرشته ها ندارد و من آن را به تو که پری دربارم هستی تقدیم می کنم و مطمئنم این کودک در آینده سودهای زیادی برای ما به همراه خواهد داشت و البته منظور عزیز مصر از این حرف سود مادی نبود.
خداوند در قران می فرماید ما این چنین یوسف را برتری و مکنت عطا کردیم. برادران می خواستند یوسف را ذلیل کنند و کاروانیان می خواستند او را به عنوان برده ای بفروشند، اینک خداوند بالاترین جایگاهی را که می شد برای یک کودک ده ساله در مصر تصور کرد به یوسف عطا کرده است.
و سپس ادامه می دهد که اراده ی خداوند بر همه ی اراده ها برتری دارد. (و اهلل غالب علی امره)
کلید اصلی حل ماجرای یوسف و سوره یوسف همین آیه است که اراده ی خداوند حتمی است و تخلف ناپذیر
است. در سرتاسر ماجرای یوسف هرگاه کسی می خواهد تلاش کند تا اراده ی خودش را جریان بدهد ناگهان خداوند برنامه خودش و اراده ی خودش را ظاهر می کند و بر تمام اراده ها غلبه می دهد.
اگر همه ی ما بدانیم که خداوند در این عالم صحنه گردانی می کند در تمام حوادث آرامش مان را حفظ خواهیم کرد چرا که می دانیم اراده خداوند بر تمام اراده ها غلبه دارد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
قسم به حیدرتنها...😭
قسم به پهلوی زهرا....😭
قسم به زینب کبری....😭
دیگر بس است جدایی...😭
قسم به سینهٔ پر خون...😭
قسم به محسن پر پر...😭
قسم به بازوی مادر....😭
دیگر بس است جدایی...😭
قسم به کوچه و سیلی....😭
قسم به صورت نیلی.....😭
قسم به دفن شبانه......😭
دیگر بس است جدایی...😭
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
#یلدای فاطمی 🖤🖤
شب است و سکوت است و...
هِق هِقِ خسته ای.....
نگاه پُر از اشک دختری...
به دنبال پهلوی بشکسته ای...😭
یکی طفل خیره بر میخِ سرخِ در است....
به زیر لب آهسته می گفت :
گمانم خونِ سینه ی مادر است....💔
کمی آن طرف تر...
کودکی اشک خود می سِتُرد...
چرا مادرم ، در کوچه.....
شلاق خورد؟!😭
و مادر برای دلِ بچه ها....
برای فراموشی غصه ها....
همی طفل ها، به آغوشش کشید...
به ناگه...
یکی صورتِ نیلی اش را بدید😭
یکی دست بر پهلویِ مادر می کشید😭
یکی ناز می کرد سینه ی مجروح او....😭
حسن بوسه زد ....
بر بازوی او....😭
شده مجلس روضه....
بیت علی.....😭
چه طولانی شده....
یلدای فاطمی...🖤
#دلگویه......ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_یک🎬: ارابه عزیز مصر از بازار برده فروش ها بیرون رفت،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهل_دو🎬:
یوسف وارد قصر عزیز مصر شد، زلیخا که یکی از زیباترین زنان مصر بود و زنی با اقتدار که در سیاست دستی داشت و به عنوان یکی از الهه های معبد آمون او را می شناختند و از طرفی عزیز مصر واله و شیفته او بود، جذب زیبایی بیرونی و درونی یوسف شده بود.
یوسف از بدو ورود به قصر انگار بر تخت عزت تکیه زده بود به طوریکه هر مردی او را میدید محبت یوسف را در دل می گرفت و هر زنی که او را میدید جذب وجناتش می شد.
زلیخا که زنی سیاستمدار بود و اینک گوهری دردانه در دست داشت، می خواست کل وجود یوسف از آن او باشد پس از همین زمان کودکی که یوسف پا به قصر عزیز مصر نهاد، به همه سپرده بود که مبادا هیچ کدام از بزرگان مصر و البته همسرانشان از وجود یوسف باخبر شوند، او می خواست وجود یوسف برای همه پنهان بماند، اما یوسف به مانند خورشید درخشان بود و هیچ کس را یارای پنهان نمودن خورشید نیست.
یوسف در قصر عزیز مصر رشد می کرد و هر روز بزرگتر و بالنده تر از قبل میشد.
او گاهی نقش پیشکار را داشت و گاهی سفره دار و شبها هم قصه پرداز زلیخا و عزیز مصر بود.
زلیخا با هر حرکت یوسف، بیشتر از قبل مجذوب او میشد و هر روز و هر لحظه این وابستگی بیشتر و بیشتر میشد و اگر کسی دیگر در جایگاه زلیخا بود شاید در همان سالهای اولیه ورود یوسف عنان نفس را از کف میداد، اما زلیخا زنی مغرور و متکبر بود و یکی از شاخص ترین زنان مصر که حتی در حکومت داری هم دخالت می کرد و عزیز مصر همچون سربازی در رکاب، از این زن حساب می برد.
پس برای زلیخا بسیار سخت بود که عشق یوسف را در دل داشته باشد اما از آن دم نزد و البته به خاطر مقام و موقعیتش مجبور بود که چیزی از این عشق، بروز ندهد، اما ظرفیت وجودی انسان محدود است و وقتی لبریز می شود، از جایی سرریز می کند و انسان مجبور به کاری میشود که در مخیله اش هم نمی گنجد و حالا بعد از سالها که یوسف به عنفوان جوانی رسیده و چهره اش زیباترین چهره مخلوق روی زمین است، طاقت زلیخا نیز طاق می شود.
هنگامی که یوسف به سن بلوغ رسید، خداوند به او علم و حکمت عطا کرد. یوسف که از قبل دارای مقام اجتباء و
علم تاویل احادیث بود اینک خداوند علم لدنی و علم الهی را نیز به او اعطا کرد. (ولما بلغ اشّده آتیناه حکما و
علما و کذلک نجزی المحسنین)
خداوند می فرماید: این مقام فقط مخصوص یوسف نبوده و نیست؛ هرکسی که نیکوکار باشد چنین مقام و منزلتی را به او اعطا خواهیم کرد. خداوند هیچگاه مسیر توسعه معنوی را منحصر در یک فرد یا یک قوم نمی کند بلکه راه برای همه باز است.
پس می توان گفت که حضرت یوسف در سنین جوانی مجموعه ای از خوبی ها و زیبایی ها را باهم داشته است نه این که فقط چهره ی زیبایی داشته است.
در روایت است هر زنی که به یوسف نگاه می کرد به او متمایل شده و شیفته ی او می شد؛ هر مردی که به او نگاه می کرد او را دوست میداشت.
پس طبیعی است که در چنین حالتی زلیخا بسیار از یوسف مراقبت کند تا او را از دست ندهد.
اصوال در روابط عاشقانه، عاشق به دنبال آن است که کسی جز خودش معشوق را دوست نداشته باشد و این همان غیرت است. غیرت همان غیر زدایی است یعنی بجز خودت، دیگران را از محدوده ی عشق معشوق خارج کن. دلیل اینچنین رفتار و حسی آن است که عاشق حس می کند اگر کسی غیر از خودش در مسیر محبت و عشق به معشوق قرار داشته باشد بخشی از معشوق دیگر تحت اختیار این عاشق قرار ندارد و از حیطه دسترسی او خارج شده است؛
مانند غذایی که اگر چند نفر همزمان به آن متمایل شوند و همه از آن تناول کنند بخشی از غذا از دسترس من
خارج می شود. به همین خاطر طبیعتا انسان اگر واقعا عاشق باشد نسبت به معشوقش غیور است وغیر را میزداید.
و دلیل اینکه زلیخا امر کرده بود که کسی از وجود یوسف باخبر نشود همین بود، او عاشق شده بود و روی یوسف غیرت داشت و نمی خواست به دست کسی جز او بیافتد.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5920221330698935676.mp3
69.23M
🖤🖤🖤🖤🖤
#دلگویه«مادر عالم»
اینجا در این مسجد
یک معرکه برپاست...
در بین این مسجد....
مردی به مانندِ ....خورشید نورانی
دستان او بسته....دلگیر از این دنیاست
بیرون این مسجد
تک مادری میرفت
دستی به دیوار و دستش به یک پهلو...
قدش خمیده بود...
گویا ،سن او بالاست....
چون می فِتاد، برمی خواست...
هم چادرش خاکی....
هم ردِ خون برجاست....
دنبالِ او ،طفلی هراسان...
زیر لب می گفت :
بابم چرا بردند؟!!
آن مرد ،مادر را چرا می زد؟!
اینجا چرا غوغاست؟!
نزدیکِ خانه شد....
خود را رساند بر در....
این در پر از آتش....
آن میخِ در خونین....
مادر ، به زیر لب...
هم با خودش می گفت :
یابن الحسن بشتاب....
یابن الحسن بشتاب....
دستانِ بابت را....
بستند این نا مردان...
مادر بیا ، بشتاب...
این غنچه پر پر شد...
چون آن نقاب....
از صورتش افتاد...
خاکم به سر ای وای....
این مادرِ من بود....
بَل مادر عالم...
جانم به قربانت...
ای مادرِزیبا.....
ای کاش من بودم....
آن میخِ در....
اندر تنم می رفت....
خاکم به سر مادر...
صد اُف به تو دنیا
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
4_5791689885995761907.mp3
18.61M
❤️ به طاها به یاسین .. قسمت یک و دو کامل
#کانال_اشعار_مناجات_امام_زمان_عج
🎤 علی فانی
🍃http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_دو🎬: یوسف وارد قصر عزیز مصر شد، زلیخا که یکی از زیباتر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهل_سه🎬:
یوسف به سن بلوغ رسیده بود و زیباتر از همیشه می نمود، چهره اش همچون سیمای فرشتگان آسمان زیبا و جذاب و نورانی بود و زمانی که نورانیت ظاهر با معنویت و درخشندگی باطن در هم تنیده می شد، هیچ کس را یارای تحمل این عشق نبود.
زمانی که در سنین جوانی مجموعه ی علم و کمالات یوسف کامل شد، اشتیاق ها نسبت به یوسف هم شدت گرفت.
زلیخا نیز از این دایره خارج نبود و اشتیاق فراوانی به یوسف داشت. اما تفاوتی که زلیخا با دیگران زنان مشتاق به یوسف داشت آن بود که یوسف برده ی مستقیم زلیخا بود و زلیخا بیش از همه با یوسف تعامل و ارتباط داشت.
در تمام لحظات و کارها یوسف در کنار زلیخا بود.
هر عملی که از طرف یوسف انجام شود و برای زلیخا معنای ناز و کرشمه را داشته باشد باعث می شود که محبت و علاقه ی زلیخا به یوسف بیشتر شود. در طول این چند سالی که یوسف بزرگ شده و روز به روز بر جذابیت و کمالاتش افزوده شده، محبت زلیخا نیز نسبت به او بسیار زیاد شده است تا جایی که بذر اولیه ی محبت او نسبت به یوسف اینک تبدیل به درخت تنومندی شده است که به این راحتی از قلب زلیخا قابل قلع و ریشه کن شدن نبود.
زلیخا که سالها قد کشیدن یوسف را دیده بود، حالا عنان نفس از کف داده بود و می خواست به هر ترتیب که شده به او دست پیدا کند و عموما این دست یافتن با حس جنسی که در همه اعصار وجود داشت و اگر در مسیر درست هدایت نمیشد،تیری از جانب شیطان بود، نمود پیدا می کرد.
زلیخا چندین بار با عناوین مختلف، گاهی پوشیده و در لفافه و گاهی مستقیم و واضح به یوسف پیشنهاد شیطانی می داد، اما یوسف هر بار با ترفندی از دام زلیخا می گریخت و اجازه نمی داد که هوس شیطانی این زن، دامان او را آلوده کند و اصلا طوری برخورد می کرد که زلیخا به ندیمه هایش گفت که یوسف اصلا در دنیایی که ما سیر می کنیم نیست انگار او در این وادی غریبه و نا بلد است و دنیای او غرق در خدایش است، تا اینکه زلیخا با همفکری بعضی از ندیمه هایش که درد او را خوب می دانستند و چه بسا خود نیز عشق یوسف را به دل داشتند، نقشه ای کشیدند تا یوسف را در عمل انجام شده قرار بدهند، اولا که او را از دنیای خود بیرون کشند و دوما چنان او را در منگنه قرار دهند که نه راه پیش داشته باشد و نه راه پس و به این ترتیب به نیت شوم خود برسند.
زلیخا برای اینکه به مقصود خود برسد، مکانی را برای خلوت کردن با یوسف انتخاب کرد که هفت در داشت، یعنی می خواست یوسف در حین عشق بازی، احساس امنیت کامل نماید و نترسد از اینکه ممکن است کسی سر برسد و راز آنها بر ملا شود، پس بهترین مکان، همان سالن زیبای اندرونی بود که با هفت در بزرگ و محکم از بقیه قصر جدا میشد.
زلیخا به همین کار قناعت نکرد بلکه دستور داد تا بهترین آینه کار و ماهرترین صورتگر مصر را حاضر کردند.
سپس با ظرافت و حساسیتی که مختص بانوی شاخص مصر بود، دور تا دور اتاق را آینه های قد کار گذاشتند و مابین این آینه ها، به صورتگر دستور داد تا صحنه هایی از معاشقهٔ یوسف و زلیخا را به تصویر بکشد، به این ترتیب یوسف زمانی که در این اتاق بود و مجبور بود هم صحنه های شهوانی خود و زلیخا را ببیند و هم اینکه در هر کجا نگاه کند، تصویر زلیخا را در آینه ببیند.
این نقشه، کامل و بی نقص بود و زلیخا مطمئن بود که یوسف بالاخره در دام او می افتد و به او پاسخ مثبت خواهد داد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️به یاد شیرپسرهای فاطمه(س) که امسال مثل مادرشان سوختند؛ فاطمیه جایشان خالیست...
📌🥀شهید رئیسی، شهید نصرالله و شهید صفیالدین...
✍ خدا لعنت کند آن توده غلیظ مه و متراکم بالارونده به سمت ارتفاع!@ و آلیهود را...
#شهیدالقدس
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_سه🎬: یوسف به سن بلوغ رسیده بود و زیباتر از همیشه می ن
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهل_چهارم🎬:
حالا مکان دلبری و عشق بازی زلیخا برای یوسف مهیا شده بود و زلیخا باید گام بعدی را بر می داشت.
صبح زود بود، ماهرترین مشاطه مصر که مشاطه دربار فرعون نیز بود به امر زلیخا به حضور او رسیده بود و با حوصله و ظرافتی زیاد مشغول آرایش زلیخا شد.
آرایش و زیبا سازی زلیخا ساعت ها طول کشید اما زمانی که مشاطه دست از کار کشید، با شوقی در کلامش گفت: بانوی من! به جرأت می توانم بگویم اینک زیباترین زن مصر نه، زیباترین زن روی کره زمین را در پیش چشم خود می بینم، به راستی که شما از روز عروسی تان هم زیباتر شده اید و خوشا به سعادت عزیز مصر که چنین فرشته ای پری رو را در کنار خود دارد.
زلیخا از شنیدن تعریف زیباییش سر ذوق آمده بود و زیر لب گفت: آیا در چشم آن دلبر گریز پای هم چنین زیبا و با عظمت جلوه می کنم؟! و سپس مشاطه را مرخص کرد و دستور داد زیباترین لباسی که در مصر بود و او اخیرا سفارش داده بود را بیاورند، لباسی از حریر سفید که در جای جای آن سنگ های الماس درخشان به چشم می خورد و آنقدر نرم و نازک بود که تمام تن و بدن زلیخا را به نمایش می گذاشت و لطافتی بیش از قبل به آن می بخشید و ناخوداگاه بیننده را وادار میکرد که به این زن ظریف و زیبا ساعت ها چشم بدوزد و لذت ببرد.
زلیخا لباسش را پوشید و به سمت حجله ای که همچون گنجینه ای گرانبها با هفت در از دیگر ساختمان جدا میشد و با زیباترین آینه ها و محرک ترین تصاویر شهوانی آراسته شده بود رفت و در اتاق بر تختی زرین و چشم نواز که دور تا دورش را پرده های حریر قرمز کشیده بودند تکیه زد و ندیمه مخصوص خودش را به دنبال یوسف فرستاد و تا به او بگویند که بانوی قصر، برده کنعانی اش را برای امری مهم به حضور پذیرفته است.
پیغام به یوسف رسید، یوسف که اینک به عنوان برده خوانده شده بود، مجبور به اطاعت از ولی نعمتش بود، پس به همراه ندیمه زلیخا به سمت اتاقی که وصفش شد، حرکت نمود.
از در اول گذشتند، ندیمه در را با چند قفل بزرگ، قفل نمود، در دوم و سوم و چهارم و...تمام درها به همان روش قفل شد و ندیمه مخصوص جوری این کار را انجام می داد که یوسف ببیند و متوجه باشد به جایی که می رود از هر لحاظ پنهان و امن است تا یوسف در حضور بانویش با خیال راحت هر عملی که از او خواسته شد را انجام دهد.
در هفتم باز شد و اینبار ندیمه داخل نشد، یوسف به تنهایی داخل شد و زلیخا که از دیدن یوسف قلبش با سرعت می تپید، سعی کرد دستپاچه نشود و با حالت آرامش ساختگی گفت: یوزارسیف! درب اتاق را پشت سرت قفل کن.
یوسف نگاهی عجیب به اتاق انداخت و سرش را پایین انداخت و از جا حرکت نکرد، او دید که حتی کف اتاق هم آیینه کاری شده است.
زلیخا این حرف نشنوی یوسف را پای دستپاچگی اش گذاشت و خود از جا بلند شد، با قدم هایی آرام و شمرده و با نازی در حرکاتش به سمت درب رفت، در هفتم نیز قفل شد.
حالا همه چی مهیا بود و زلیخا شک نداشت که یوسف به در خواستش پاسخ مثبت می دهد.
زلیخا با لبخندی ملیح دور تا دور یوسف شروع به چرخیدن نمود و بعد با ناز و عشوه ای در صدایش گفت: سرت را بالا بگیر یوزارسیف، مرا مستقیم نگاه کن، دوست ندارم تصویر مرا در آینه ببینی! نگاه کن چگونه به خاطر تو به زحمت افتادم، از صبح زیر دست بهترین مشاطه مصر بودم و این حجله هم مدتهاست که تحت نظر من مشغول تزیینش بوده اند، حالا همه چی آماده است، بیا بر این تخت بنشین تا با هم لحظاتی دلبرانه و عاشقانه رقم زنیم، من اینک تماما تحت اختیار تو هستم.
یوسف حرکتی نکرد، زلیخا که انگار یکباره چیزی به خاطرش آمده باشد گفت: صبر کن! چیزی را فراموش کرده ام و سپس شال قرمز رنگ حریری را که دور گردنش انداخته بود از گردن باز کرد، به سمت قسمتی از اتاق که مجسمه آمون بود رفت، شال را بر روی آمون انداخت و گفت: این صحنه ها را آمون نبیند بهتراست، چرا که من الهه آمون هستم و ممکن است او به تو حسادت کند و اصلا خوبیت ندارد در مقابل چشم معبود،چنین صحنه هایی نمود پیدا کند
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨