«روایت دلدادگی»#داستانی جذاب از زندگی راهزنی که عمری اموال مردم را غارت کرده...اما اراده ی خدا آن است که او از اوج جنایت یکباره عاشق شود و همراه عشقی ناگهانی به انتهای پاکی برسد .✨
#این داستان با سناریویی زیبا ،می تواند مراحل رسیدن و طی طریق هر انسان به سمت خدا باشد.
با ما همراه باشید در این شور و دلدادگی
و براستی ،روایت دلدادگی ما از آن زمان شروع شد که آتش عشقی افروختند و ندای «الست بربکم» سر دادند و ما سر از پانشناخته «قالو بلی» گویان خود را به هرم آتش عشق علی (ع) و اولاد او سپردیم و دلدادیم به دلدادگان الهی...
💦🌧💦🌧💦🌧
https://eitaa.com/bartaren/1845
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کتاب قطرهای به وسعت دریا
اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
👇👇👇👇👇
http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#کتاب قطرهای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم #نویسنده:طا
#بخشی از کتاب «قطره ای به وسعت دریا»
نمیدانستم چه مدت در خواب بودم، اما انگار خواب
بــدی میدیــدم و مــدام صدای گریــه در گوشــم میپیچید. ناگهان چشــم هایم را باز کردم.
ً
خــوب که دقت کردم، انگار خــواب نبودم، واقعا صدای گریه از داخل
هال میآمد. ســاعت کنار تخت را نگاهی انداختم، ســاعت، شــش صبح را نشــان
مــیداد. بــا توجــه به اینکــه روز تعطیل بــود، پس الان، اهــل خانه بایــد در خواب
باشــند، نکند اتفاقی افتاده؟ به ســرعت از جا برخاستم، لباس هایم را مرتب کردم
و آرام درب اتاق را باز نمودم، از صحنه ای که پیش چشــمم میدیدم، خشــکم زد.
فهمیدم بی شک اتفاق ناگواری برای این خانواده افتاده است.
روی زمین یک
طــرف احمدآقــا، نشســته بــود در حالیکه صورتش از اشــک خیس بــود و کنارش،
محمدمهدی ســرش را روی زانوهایش گذاشــته بود و لرزش شــانه هایش، نشــان
از گریــه ی شــدیدش داشــت، یــک طــرف هم مــادر خانه درحالیکه ســر بشــرا را در
آغوش گرفته بود، مویه میکرد. تا متوجه من شــدند، انگار داغ دلشــان تازه شد،
گریه هایشــان شــدت گرفــت و ناله هایشــان بلندتر شــد، گیج شــده بــودم، نگاه به
میزبانم کردم و گفتم: س ...س... سلام، ببینم طوری شده؟
احمدآقــا بــدون گفتــن کلامــی، نگاهــش را به تلویزیــون دوخت و اشــکهایش
روانتر شــد، چشــمم بــه صفحه ی تلویزیــون افتاد، پاهایم شــل شــد، همان کنار
دیوار بر زمین نشســتم. باورم نمیشــد، نه ... نه ... امکان نداشت ... حالا دلیل
التهــاب و عــزا و گریــه ی ایــن خانــواده را می فهمیــدم، تصویــر زیبایــی از ژنــرال بر
صفحه ی تلویزیون نقش بسته بود و زیرش نوشته بود: »شهادتت مبارک«
بغضــی ســنگین گلویــم را چنگ میزد .... دردی شــدید در ســرم پیچید .... با
خــود گفتــم ایــران نه ... دنیــا چه مرد بزرگی را از دســت داد، مردی تکرارناشــدنی
.... ژنرالــی قدرتمنــد و باصلابــت کــه دلــی مهربــان و لطیــف بــه لطافــت گلهای
بهــاری داشــت ...کاش او را از نزدیــک دیــده بــودم .... نمیدانســتم چــه کســی
مرتکــب این جنایت شــده؛ اما ایمان داشــتم هرکه بوده، بــه گفته ی عمو جوزف،
احمقترین فرد روی زمین اســت. بی شــک الان در ســرزمین من، به مناسبت این
اتفاق، شادی و شعف جاری بود و چه حقیر بودیم ما که از مرگ چنین مرد بزرگی،
خوشــحال می شــدیم ... مردی که نفس آمریکا و اســرائیل را به تنگ آورده بود و
برخلافش، نفس به جان مظلومان دنیا میریخت .... بی شــک ایرانیان ســا کت
نمی نشســتند، ایرانیان که جای خود دارند، بی شــک دنیایی که محو ژنرال بود،
ســا کت نمی نشســت، بی شــک خدا هم در مقابل این جنایت ســاکت نمی نشــیند.
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۱۱ 🎬 ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو ا
#روایت دلدادگی
#قسمت ۱۲ 🎬 :
سهراب نزدیک شد وگفت : ببینم اتاق خالی نداری هااا؟!
آن پسر جوان که خودش را قلندر معرفی کرد گفت : گفتم که بهت...می بینی حتی روی حیاط کاروانسرا جای سوزن انداختن نیست ، اتاقها که جای خود دارند، اینطور که به نظر میاد تا بعد از جشن ، اینجا همین وضع خواهد بود ، شما برید بقیه ی کاروانسراها ،شاید شانس باهاتون همراه شد و یه جا بهتون خورد...
سهراب که حوصله ی زیاده گویی های قلندر را نداشت به وسط حرفش پرید وگفت : ببیند قلندر خان....برو به یاقوت خان بگو، پسر کریم بامرام جلو در کاروانسرا هست.
قلندر نگاهی به رخش کرد که بی قرار با سمش خاک زمین را می کند گفت : اسبت هم معلومه خیلی خسته است ،می دونم که از طرف هرکی حتی حاکم خراسان هم آمده باشی ،یاقوت خان کاری برات نمی کنه ،اما بازم یه لحظه صبر کن ....چی بگم؟؟ آهان... پسر کریم بامرام .....و با زدن این حرف پشتش را به سهراب کرد و رو به اتاقهای ردیف در کاروانسرا نمود.
سهراب رد رفتن قلندر را گرفت و به اتاقی که درست وسط ردیف اتاقهای کاروانسرا بود رسید .
اتاقی که بر خلاف بقیه ی اتاقها دوتا پنجره چوبی رو به حیاط داشت و درب اتاق هم نوتر و تمیزتر از بقیه ی دربها به نظر میرسید.
دقایق به کندی می گذشت و خبری از قلندر نبود ، سهراب که نا امید شده بود ، یک آن تصمیم گرفت که دیگر منتظر قلندر نشود و به کاروانسراهای دیگر سر بزند و اگر باز هم آنجا جایی پیدا نکرد ، تا روز هست، خانه ی ابراهیم پیله ور را پیدا کند.
افسار رخش را از دستی به دست دیگر داد، می خواست راه کج کند و به عقب برود ، آخرین نگاه را به آن اتاق انداخت که ناگهان متوجه شد ،پیرمردی که عصای چوبی و کنده کاری شده ای در دست داشت ،با قبای سفید و عبای ترمه برتن در حالیکه عمامه ی کج و کوله ای بر سر گذاشته بود به سمتش می آید...
سهراب در جای خود ایستاد.
پیرمرد که چشم بندی سیاه روی چشم چپش قرار داده بود ، در حالیکه می خندید و دهان بی دندانش را به نمایش می گذاشت ، نزدیک او شد و دو دستش را از هم باز کرد و رو به سهراب گفت : یعنی درست شنیدم ؟! پسر کریم بامرام بعد از گذشت بیست سال نزد من آمده؟!
سهراب که مبهوت از حرکات یاقوت خان بود ، در بغل او جای گرفت و با من و من گفت : آری...درست شنیدی ، اما نمی دانستم پدرم اینقدر برایتان عزیز است.
سهراب از بالای شانه های قوز کرده ی پیرمرد ، قلندر را می دید که با اشاره و کنایه به سهراب می فهماند که این حرکات صاحب کارش ،برایش عجیب و غریب است.
سهراب با خود می اندیشید ،یعنی واقعا خاطر کریم برای یاقوت اینقدر عزیز است ، یا موضوعی دیگر در بین است که یاقوت اینچنین ، دل و قلوه می دهد.
یاقوت ، افسار رخش را گرفت به دست قلندر داد و گفت : بگیر پسر ، اسب را ببر طویله و خوب تیمارش کن ، سریع...
قلندر سرش را پایین انداخت و گفت : اما ما جا....
یاقوت با عصبانیت به میان حرف او پرید و گفت : اما و اگر نیاور برووو دستوری را دادم اجرا کن...
#ادامه دارد
📝 به قلم : ط_ حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۱۰۷ 🎬
من:سلام اقاهارون گل چی شده ؟سر اوردی؟؟
علی:سلام هانیه جان،جای بابات خالی که ببینه زحمتهاش به ثمر نشستند .
من باخوشحالی ساختگی گفتم:جددددی ؟؟بگو جان هانیه،یعنی راهی شدیم؟وبعد انگار که یادم اومد بابام فوت کرده حالت بغض توصدام دادم گفتم:کاش پدرم بود واین روز رامیدید کاش بود وباما میمومد..
علی:اره عزیزم،امروز تماس گرفتند که یک سری ازمایشات انجام دهیم وبراشون بفرستیم ویک هفته دیگه هم راهی سفر هستیم
وچشمکی بهم زد واشاره کردکه قلم وکاغذ روی اوپن را بیارم.
اخه این چندوقته عادت کرده بودیم ,حرفهایی راکه نمیشه گفت را روی کاغذ برای هم مینوشتیم .
درحینی که کاغذ وقلم را دستش میدادم ,مدام از شنیدن این خبر اظهار خوشحالی میکردم وطوری نشان میدادم که انگار اسراییل کعبه ی ارزوهای من بوده والان من مثل عاشقی که بوی وصال معشوق شنیده سراز پا نمیشناسه.
علی برام نوشت،فیصل را راهی کردم...
اخه تواین مدت خیلی پیگیر کارفیصل بودم,بچه بود دلم نمیامد تومیان جنگ بدون مادر واقوام بمونه,به علی پیشنهاددادم که یه جوری,فیصل را بیاره وراهیش کنیم تا بره پیش عماد وباهم بزرگ بشن اما علی مخالف بود میگفت درسته اقوام فیصل همه سعودی ووهابی هستند اما ما مثل داعشیا نیستیم که بچه های مردم را به دزدیم برای تعلیم کارهای خودمان...فیصل اگر بخواد هدایت بشه وراه بهشت که همون شیعه ی امیرالمومنین ع است را پیداکند,توهمون بزرگی هم میتونه تحقیق کنه وبه حقیقت برسه.علی معتقدبود که فیصل باید بره پیش اقوامش....
ذهنم تواین مدت درگیر فیصل هم بود الان خداراشکر کردم وبرای علی نوشتم,به کجا راهیش کردی؟
#ادامه_دارد ...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۱۰۸ 🎬
علی برام نوشت:آدم ابوعدنان را که برای سربه نیست کردن ناریه اومده بود پیدا کردم وفیصل را باهاش راهی عربستان کردیم تا به عشیره اش بپیوندد,حالا اینده اش چی بشه؟؟خدامیدونه.....
بازهم خدا راشکر کردم که فیصل ازاین ورطه ی جنگ وخون ,بیرون رفت.
بعداز نهار به اتاق خواب رفتیم ,اخه کلی سوال ذهنم را درگیر کرده بود که باید جواب میگرفتم.
من:علی.....یه سوال
علی:جانم ,عزیزدلم تو ده تا بپرس...کیه که جواب بده خخخخ
دیگه تواین مدت به شوخیهای علی عادت کرده بودم وبارها خداراشکر کردم برای این موهبتی که بهم ارزانی داشته.
من:اولا ,ازمایش چی چی هست؟اصلا برای چی هست؟
علی:ازمایش کلی از گروه خونی وحتی دی ان ای ,برای چی گفتن بگیریم رانمیدونم اما احتمال زیاد پای مسایل امنیتی دربین هست وصدالبته میخوان مطمین بشن که مریضی واگیرداری ,ایدزی و...نداریم که بهشون منتقل کنیم...
من:علی....اسراییل چرا پیشرفت داعش براش مهمه که شرط پذیرفتن هارون را ,دادن اطلاعات کلیدی موصل ودرنهایت فتح موصل قرارداده؟
علی:آهان این شد دوتاسوال که به اندازه ی,صدتاسوال جواب داره....
باید یاد بگیری یه یهودی صهیون اطلاعاتش را راحت دراختیار کسی قرارنمیده که....
خندم گرفت وگفتم:اما یه شیعه ی مولاعلی ع برای خدمت به همرزمش جانش رامیده ,اطلاعات که سهله....
زد زیرخنده وگفت:عجب زبلی هااا,یه قهوه اعلا دم کن وبیار تا برات توضیح بدهم.
ومن با حسی سرشاراز,عشق ومملواز محبت به سمت اشپزخانه رفتم.
#ادامه_دارد ...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren