🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۴۱ 🎬
انور با صدای بلند فریاد زد:چرا مثل بز من رانگاه میکنه,در رابازکردم تا بهت اسیبی نرساندم فلنگ راببند.
بااین حرف انور از خدا خواسته به سمت در یورش بردم،خودم را به خیابان رساندم ودررابستم ونفس عمیقی کشیدم.
سریع به طرف پایین خانه حرکت کردم تا ازاین خانه ی شیطان دور شوم,خیابان خلوت بود,سرعتم راتندتر کردم.
صدمتری که رفتم,احساس کردم کسی دنبالم است برگشتم پشت سرم رانگاه کنم...
آه این که علی ست.....
اینقد شوکه بودم که خودم را انداختم در اغوشش وزار زدم.
علی همینطور که دستانش را دور کمرم حلقه کرده بود داخل کوچه ای شد که ماشینمان را درانجا دیدم.
سوار ماشین شدیم.
دست علی راچسپیدم,انگار این تنها مأمن امن دنیاست ,هرچه زبان را دردهانم میچرخاندم قدرت حرف زدن نداشتم.
علی یک بطری اب باز کرد وبه دهانم گذاشت وگفت :بخور عزیزم نمیخواد چیزی بگی...همه چی راشنیدم,از وقتی رسیدین تل اویو اینجا ,پشت درخانه منتظر بودم,میترسیدم اسیبی بهت بزنه...
رسیدم خانه...یه دوش گرفتم وبااحساس وجود علی درکنارم به خوابی ارام رفتم..
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۴۲ 🎬
فرداش نتونستم دانشگاه برم اما علی, دانشگاه شیعه شناسیش را رفت واینبار خبرهای دیگه ای میاورد.
نهار را آماده بود که صدای در هاکی از امدن مردخانه ام بود, ,بلندشد.
من:سلام اقااا
علی:سلام بربانوی زیبای خانه ام،ان شاالله رفع کسالت وخستگی شده باشد...به به عجب عطر غذایی پیچیده....مرا از خودبیخود نمودی بانوووو
باشوخی وخنده نهار راخوردیم ,اما ذهنم درگیربود.
من :علی معلوم تودانشگاه چه خبر بوده,انور ایا رفته سرکلاس؟ به من زنگ نزد منم جراتم نمیشه بهش زنگ بزنم،علی ذهنم خیلی مشغوله,نمیدونم اخر وعاقبتمان چی میشه,کاش همون دیروز مبارزین فلسطینی کلک انور را کنده بودند وراحت شده بودیم والان, انور بامعجزه اش,بنیامین توحیاط خلوت جهنم داشتند چای جهنمی میخوردند....
علی:ذهنت را درگیر نکن،تمام تلاش ما این بوده که توبه انور نزدیک بشی وسراز کار وجنایاتش دربیاری,اگه میکشتنش کلا کارها واهدافمان به هم میریخت وشاید دیگه کسی از مسلمانهای نفوذی نمیتوانست به عمق خانه عنکبوت نزدیک بشه واونا را رسوا کنه,تا حالاش هم خیلی اطلاعات ازش کشیدی,بیرون ,سلماجووونم,حالا برای اینکه یه کم از,فکر انور در بیای ,برات میگم تودانشگاه ما چه خبربود.
من:چه خبر؟؟حتما دوباره روایات ایمه مارا شخم زدن وچیز جدیدی دراوردن؟
علی:این که کار همیشگیشان است اما امروز,متوجه شدم,اسراییل از تمام شیعیان دنیا که میترسه هیچ ,ایران یه رتبه خاص داره براش,مثل سگگگ از ایران وحشت داره ومعتقد هست اونچه که درکتابشون وتعلیمات تلمود اومده، درباره ی دشمن یهود که بدستش یهود به هلاکت میرسه واز بین میره ,همه شان معتقدند اون دشمن فقط ایرانه ومیخوان دست پیش بگیرن تا پس نیوفتند ,یعنی قبل ازاینکه ایران وایرانیا اونا رانابود کنن,این جنایتکاران میخوان ایران رانابود کنند ورفتن کنکاش کردند که ایران را بعداز جنگ وتهاجم فرهنگی وتحریمهای فراوان که به گرده اش وارد اوردند وهیچ تزلزلی دراین کشور عزیز ایجادنشده،چند چیز,سرپانگهداشته،یکیش اعتقادات مردمش وروحیه ی شهادت طلبی شان هست وعلی الخصوص تحکیم این روحیه باعزاداریهای محرم وامام حسین ع است,یکی اعتقاد به مهدویت وحکومت جهانی الله وازهمه مهم تر اعتقاد به ولایت فقیه وداشتن رهبری باهوش که تمام حیله های دشمن را سریع شناسایی میکند وبه مردمش میگه وحیله ونقشه های اینا را درنطفه خفه میکنه.
علی یک لیوان اب خورد وادامه داد:سلما,باورت نمیشه چه نقشه هایی کشیدن برای ایران,از همه طرف بهش حمله میکنن,جوانانشون را درگیر فضاهای مجازی ومخرب میکنند که هزینه ی این فضاها مستقیم به جیب همین یهودیای صهیونیست میریزه,ازطرفی از هرحیله ای استفاده میکنند تا ابهت رهبرشان رابین مردم خوردکنند وهر حرف دروغ وجنایتی را به رهبر ایران میچسپانند تابه خیال خودشون مردم ایران را خام کنند وبه دست مردم ,رهبرشان را ازبین ببرند,راستی سلما...حاج قاسم که یادت هست,این یهودیهای صهیونیست خیلی خیلی,ازش میترسند وهرکدومشان باشنیدن نام این سردار ,بی شک از ترس خودشون راخیس میکنند,تاحالا چندین بار قصد جان این مردخدا راکردند که ناکام موندن,میگن اگه سردار را بکشیم یکی از بازوهای رهبرایران را قطع کردیم ,اخه سردار درخط ولایت است وولایت عاشق سردار...اما سلما اینا بااینهمه کلاس ودرسی که برای شیعه شناسی راه انداختند هنوز شیعیان را خوب نشناختند.
نمیدونن که اگه سردار راشهید کنن ,هزاران سردار از خون پاکش پامیگیرند واونموقع کلک اسراییل کنده است.
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۲۹ 🎬 : شب شد و سهراب بعد از رسیدگی به رخش ، وارد اتاق شد. یاقوت که پشت میز کو
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۰ 🎬 :
صبح زود ، سهراب از خواب بیدار شد ، یاقوت در کنارش نبود و داخل اتاق تنها بود ،چون قصد رفتن داشت و عادت نداشت مدیون کسی باشد، چند سکه از کیسه ای که آقا سید برایش داده بود ، بیرون آورد ، روی طاقچه ،جایی که در دید یاقوت باشد گذاشت ، بقچه ی لباسش را نگاهی انداخت ، او دوست نداشت آن لباس ها که با پول راهزنی تهیه کرده بود را با خود ببرد ، به نظرش همین لباس سید که مطمئنا با پول حلال تهیه شده و قطعا با برکت هم بود ، برایش کافی بود.
پس بقچه را برای یاقوت گذاشت و از اتاق بیرون آمد و به سمت اصطبل حرکت کرد، در بین راه ، قلندر را از فاصله ای کمی دورتر دید که با چند کودک خودش را سرگرم کرده بود ، دستی بالا برد و وارد راهروی کاه گلی که به اصطبل می رسید شد .
رخش ،قبراق تر از همیشه ، با دیدن او ،شیهه ای بلند کشید.
سهراب افسار اسب را آزاد کرد و به دست گرفت ،از اصطبل بیرون آمدند، با یک جست روی رخش پرید و همینطور که با پا به پهلوی رخش میزد از حیاط کاروانسرا گذشت و به جلوی درب رسید.
قلندر نفس زنان جلو آمد و گفت : داری میروی؟کجا؟ کمی صبر کن تا یاقوت خان هم بیاید ،آخرسفارش کرده تا نیامده ، نگذارم شما بروید.
سهراب با بی حوصلگی گفت : به میدان قصر میروم ، دیشب به یاقوت خان گفته ام ، بعدشم اگر خواستم از این شهر بروم ،دوباره به یاقوت خان سری میزنم...حالا بگو از کدام طرف بروم ،زودتر به مقصد می رسم؟
قلندر که انگار با خودش درگیر بود ،بینی اش را بالا کشید و همانطور که جلو را نشان میداد گفت : از کاروانسرا که خارج شدی ، وارد بازار نشو از راه سمت راست بگیر و مستقیم برو به جلو ، نرسیده به حرم مطهر باید به راه سنگ فرش سمت چپت بپیچی و از آنجامستقیم که بروی ، برج و باروی قصر را خواهی دید....اما...اما اگر می شود تا یاقوت....
حرف در دهان قلندر بود که سهراب رخش را هی کرد و بیرون رفت...
قلندر در حالیکه به دنبال سهراب می دوید بلند فریاد زد : اما من گفتم که نری.....فقط قولت یادت نرود....برنده شدی....
دیگر سهراب از سخنان قلندر چیزی نمی فهمید ، چون رخش به تاخت ،جلو می رفت.
بعد از طی مسافتی ، همانطور که قلندر گفته بود اول خیابان سنگفرش و بعد دیوارهای بلند قصر در دید سهراب قرار گرفت. سهراب قبل از پیچیدن به سمت چپش ، رو به گنبد امام کرد و درحالیکه دست روی سینه اش گذاشته بود ،سلام داد و آرام گفت : ضامنم بشو ای ضامن آهو!
هر چه جلوتر می رفت ،ازدحام جمعیت بیشتر می شد، بالاخره به جایی رسید که چادرهای زیادی بر پا بود و جمعیت در شور و شوقی درونی در اطرافش ،هر کدام به کار خود مشغول بودند.
سهراب از اسب به زیر آمد و پرسان پرسان چادر مسؤل نام نویسی را پیدا کرد ، جلوی چادر ،صف بلندی تشکیل شده بود، سهراب انتهای صف ایستاد و شروع به بررسی افراد جلویش کرد که بی شک هر کدام میتوانست رقیب قدری برای او باشد.
از هر سنی در میان شرکت کنندگان به چشم می خورد ، اما مردان جوانی مانند سهراب ، جمعیت شان بیشتر بود.
صف به پیش میرفت ، ناگهان موضوع خاصی نظر سهراب را جلب کرد...با خود گفت : یعنی چه؟ چرا اینکار را می کنند؟
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#قطرهای به وسعت دریا» در بازار کتاب📚
📘 کتاب «قطرهای به وسعت دریا» به قلم #طاهرهسادات حسینی از سوی انتشارات قاف اندیشه راهی بازار نشر شد.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، این کتاب روایتی از زندگی حاج قاسم عزیزمان، پیچیده در داستانی جذاب، داستانی که قصه زندگی جوانی یهودی - اسرائیلی را شرح میدهد؛ جوانی که با دلی پر از کینه و انتقام، قدم به ایران میگذارد تا انتقام خون پدرش را بگیرد و در اینجا با واقعیتهایی روبهرو میشود که زندگیاش را تحتتأثیر قرار میدهد. در ایران، معمای مرگ پدرش گابریل، برایش آشکار میشود و بارها تا مرز مرگ میرود و برمیگردد و سرانجام... .
تمام این قصه را که قهرمان اول و آخرش، سردار دلهایمان است را در کتاب «قطرهای به وسعت دریا» بخوانید. رمانی به قلم طاهره سادات حسینی نویسندهای از دیار کرمان که با نوشتن رمانهایی مانند «پروانهای در دام عنکبوت»، «از کرونا تا بهشت»، «دام شیطانی» و «عشق رنگین» پا به میدان نویسندگی گذاشته است.
این کتاب اولین رمانی است که گوشهای از زندگی سردار سلیمانی را متفاوتتر از قبل روایت کرده و خوانندگان در کنار روایت خاطرات ناب سردار با واقعیت اعتقادات یهود صهیون هم آشنا میشوند.
نخستین چاپ کتاب «قطرهای به وسعت دریا» در 288 صفحه قطع رقعی از سوی انتشارات قاف اندیشه قم به زیور طبع آراسته شده است.
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای,در دام عنکبوت
#قسمت۱۴۳ 🎬
امروز درست یک هفته از ان واقعه میگذرد،یک هفته ای سراسر استرس که هر لحظه منتظر اتفاقی غیر منتظره بودم ,منتها هیچ اتفاقی نیافتاد,دانشگاه میروم اما هیچ خبری از انور نیست که نیست ,بقیه ی دانشجوها با تمسخر میگویند که انور مرده ,اما من میدانم که درسوگ معجزه اش نشسته وشاید منتظر التیام زخم هایی ست که یادگار مبارزین فلسطینی است،چند بار خواستم تا با انور تماس بگیرم ,اما علی مانع این کارشد.
علی معتقداست ,خود انور باید تماس بگیرد ,اگر احساس کند که من بی صبرانه منتظر ارتباط دوباره با اوهستم ,امکان دارد که به من شک کند,علی میگه,باید طوری برخوردکنم که انور فکر کند ازش میترسم ودوست ندارم نزدیکش شوم.
امروز زنگ اخر باانور درس داشتیم ودرکمال تعجب اسحاق انور تشریف اوردند,برخوردش با من مثل جلسات گذشته بود.اما من کمتر حرف میزدم وسعی میکردم حتی نگاهم را از اوبدزدم وطوری برخوردکنم که انگار از اومیترسم.وخوشبختانه کلاس تمام شد وانور,حین رفتن به سمت من برگشت وگفت:هانیه الکمال,بیا اتاقم...
وسایلم را جم وجورکردم وبا گفتن ذکر بسم الله به سمت اتاق انور حرکت کردم,در زدم.
انور:بیا داخل...
من:س س سلام استاد,حالتون خوبه؟!!
انور:سلام را که سرکلاس کردی ,منتها اینقد اهسته که من نشنیدم,حالمم هم که از احوال پرسی فراوانت روبه بهبود است.
میدونستم داره متلک میگه,انگارتوقع داشته برم بهش سربزنم,انور دید ساکتم بلند دادزد:سرت رابگیر بالا ,هانیه الکمال....اون شب نحس,جا داشت بعداز رفتنت حداقل یک زنگ بزنی...
با فریادش ارام طوری که نشان میدادم ترسیدم سرم رابالا گرفتم,چهره اش را دید زدم,هنوز کمی از اثار کبودی روی صورتش بود,با من من گفتم:اااآخه استاد....راستش من خیلی ترسیده بودم,بعدشم گفتم تواون شرایط ,تنهایی بهترین درمان هست وگرنه خیلی جویای احوالتان بودم.
انور:پس تو از من میترسی؟نکنه وقتی حالم خوب نبود چیزی گفتم که باعث شده بترسی هاااا؟؟
احساس میکردم این مرد خیلی رازها دارد که ترس از برملاشدنش باعث شده این حرف رابزند وگفتم :نه نه ...فقط من را شکل مادرتان میدیدید همین...اما اون اخرکاری که داد زدین ازخونه تان برم بیرون بیشتر ترساندم.
انور که انگار خیالش راحت شده بود لبخندی زدگفت:خوب شکل مادرم هستی,اون وقتی که سرت داد زدم ,به خاطراز دست دادن بنیامین شوکه بودم,اما الان دیگه عزاداری را تمام کردم,باید دوباره بلند بشم وچون این زنده بودنم را مدیون تومیدونم,میخوام برات جبران کنم. میخوام از تو یعنی هانیه الکمال,یک اسحاق انوردیگه بسازم,حاضری بامن همراه بشی؟؟
از پیشنهادش جا خوردم اما لبخندی زدم وگفتم:من عاشق کسب علم واطلاعات هستم وازهمه مهم تراینکه بتوانم یک خدمت ارزنده به وطن عزیزم اسراییل وقوم برگزیده ی زمین یعنی یهود,انجام بدهم.
انور که انگار از حرفهام خوشش امده بود,لبخندی زد وگفت:دوتا نوشیدینی بیار هانیه الکمال...عصرهم اماده باش وقتی زنگ زدم بیا جلو خانه میخوام یه کمی از امپراطوری اسراییل رابهت نشان بدهم.....امپراطوریی زیرکانه که شعارش این است,همه چیز درخدمت اسراییل ونابودی از آن هرچه غیر اسراییلی است.
با احساساتی متناقض,اتاق انور راترک کردم.
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۴۴ 🎬
مثل همیشه علی جلوی دانشگاه منتظرم بود,درسته که علی امروز کلاس نداشت اما به گفته ی خودش تمام عشقش اینه که بیاد وقامت بانویش را نظاره کند.
سوارماشین شدیم وگفتم:وای علی نمیدونی چیشده...
علی دستی به پشتم زد وگفت:نوچ ,هنو شیعه ی مولاعلی ع رانشناختی هااا وشروع کردبه گفتن ,موبه مو حرفهایی راکه بین من وانور گذشته بود.
من که گردنبده رانپوشیده بودم,یادم رفته بود,یک لحظه شک کردم که پوشیدم یانپوشیدم ,دستم رفت طرف گردنم تا مطمین بشم که علی بین راه مچ دستم راچسپید وگفت:اون راکه نپوشیده بودی واشاره کردبه دستم ,ولی این راپوشیده بودی...
شروع کردم به خنده وگفتم:ای ناقلااا یعنی این کادوت که بااونهمه ناز وافاده دادیم ...اینهم هااا؟؟
علی:بلی بلی بانو یک شیعه ی نفوذی از همه چیزش وسایل استراق سمع میسازد,گاهی گوش وهوشش,گاهی گردنبد گلویش,گاهی هم ساعت زیبای دستش....
من:خخخخ عجب عجب...
علی:بلی این مجهز به ریزترین حساس ترین میکروفن ورد یاب است البته امواجش را فقط برای,همون دستگاه اختصاصی خودش فرستاده میشه وهیچ کس نمیتونه کشفش کند...اگر این اسراییلیهای خبیث,تلفن های جهان راشنود میکنن وپیامهای مجازی که در نرم افزارهاشون ارسال میشه را کنترل میکنند ,ماهم سری ترین وامنیتی ترین جلساتشان را زیرنظر داریم وشنود میکنیم,حالا هم من را به حرف نگیر خانم فضولک,باید صبر کنیم ببینیم این انور جنای عصر چی چی از تواستینش درمیاد,تا حالیش نیست باید ازش اطلاعات بیرون بکشیم .
البته مطمین باش درمرحله ی اول چیزهایی رابهت میگه که از,لحاظ اطلاعاتی براش خیلی مهم نیستند واین هنر توهست که چقد توروحش نفوذکنی ورازهای مخوفش راکشف کنی.
بعداز نهارو نماز همونموقع که میخواستم یه کم استراحت کنم تا برای همراهی باانور سرحال باشم,انور زنگ زد وامرکرد جلوی دانشگاه برم .
جلوی دانشگاه اسحاق انور داخل ماشینش منتظر بود,به محض اینکه رسیدم,پیاده شد واشاره کرد که پشت فرمان بشینم .
زیرلب بسم الله گفتم نشستم,انور:ببین هانیه الکمال من حوصله ی رانندگی ندارم,هروقت بامن هستی توباید رانندگی کنی ,دست به فرمانت هم دیدم وپسندیدم وخنده ی بلندی کرد وادرسی داد که تا باهم حرکت کنیم.
تواین مدت که ساکن اسراییل شده بودم ,تقریبا موقعیت بیشتر شهرهاش رامیدونستم وحتی گاهی باعلی که مجلس استنداپ داشت به بعضی شهراش رفته بودم,اسراییل کشوری غاصب وکوچک است که سرزمینهایی که غصب کرده نزدیک به همند وکلا شش استان بیشتر ندارد.
ادرسی که انور میداد بیرون شهر تل اویو بود...
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
هدایت شده از نایت کویین
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍سلااااام صبحتون بخیر 😍
🎁@bluebloom_madehand 🎁