eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.4هزار دنبال‌کننده
324 عکس
299 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۷۲🎬 : چه می گویی درویش؟ من دنبال اصالتم بودم ، اما نه هر قرآنی، قرانی که مد نظ
دلدادگی ۷۳🎬 : سهراب به سرعت وضو گرفت و با یک حرکت بر رخش سوار شد و خود را به کاروان رسانید. کنار شتر قرار گرفت و گفت : اینهم از وضو ، حالا اگر می شود قرآن را بدهید... درویش رحیم همانطور که از سرزندگی سهراب غرق لذت شده بود ، قرآن را به طرفش داد. سهراب قرآن را گرفت و افسار رخش را کشید،رخش که اخلاق سوارش را می دانست در جای خود ایستاد.... سهراب دستی به روی جلد قرآن کشید ، کاملا مشخص بود قرآنی که در دست دارد با آن قرآنی که در حرم امام رضا علیه السلام ،از آن دخترک پری رو گرفته بود ، توفیر دارد و آن قرآن جلد و طرحش بسی گرانبهاتر و نفیس تر بود. سهراب که مطمئن شد ،این قرآن ، آن کتاب مورد نظرش نیست ، برای خالی نبودن عریضه ، درب کتاب را گشود و صفحه ی اول قرآن با خطی خوش بیت شعری نوشته شده بود: علی، قرآن و قرآن هم علی است که نور‌ِ حق ،کز هردو منجلی است سهراب بیت شعر را آرام زیر لب خواند و همانطور که اسب را هِی می کرد ،قرآن را بست و به سینه چسپانید، نزدیک شتر شد و قرآن را به طرف درویش داد و همزمان گفت : آدم در کار شما درمی ماند.. درویش با حالتی سؤالی گفت : کجای کار ما ایراد دارد که در آن درمانده ای؟ سهراب نگاهی به دور دست ها کرد و گفت : زمان کودکی در مکتب خانه ،استادی حاذق داشتم ، او‌ نماز و امور دینی را به خوبی به شاگردانش آموزش داد ، می دانم که دوازده امام داریم که آنها پیشوای دین ما هستند، اما هیچ زمانی نشنیدم که ائمه هم پایه ی کلام خداوند باشند... نوشته ای که ابتدای قرآن است ،به چه منظور نوشته شده؟ آیا این از شدت عشق شما به امام علی علیه السلام است که او را هم ردیف کتاب خدا دانسته ای؟ درویش رحیم که از تیزبینی جوان پیش رویش شگفت زده شده بود و انگار خودش هم دوست داشت در این باب سخن بگوید گفت : خدا را شکر که ابتدای همراهی ما شد با یاد و نام مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان ،علی علیه السلام....سپس خیره در چشمان سهراب و با صدایی که بیشتر به نقالی شبیه بود گفت : براستی که مولا علی علیه السلام، نیست مگر قرآن ناطق و قرآن نیست مگر سراسر ستایش علی و اولادش.... همانا خداوند زمین را آفرید و سپس نگاهی بر آن افکند و از نور خود، محمد صل الله علیه واله و علی علیه السلام را آفرید و بار دیگر نگاهی به زمین انداخت و فاطمه سلام الله علیها و دو فرزندش حسنین علیه السلام را آفرید و سپس خلقت جهان را از سر گرفت و براستی کلام خداست که زمین را بر مدار این پنج نور الهی آفرید و اگر نبودند این انوار مقدس ،بی شک جهان خلقتی هم وجود نداشت... به خدا قسم که علی و اولاد او پایه های ثبات دنیا هستند و اگر روزی برسد که زمین از وجود این انوار الهی، خالی باشد ، همانا بی شک قیامت کبری برپا خواهد شد... سپس درویش نگاهی عمیق به سهراب که مبهوت سخنان او شده بود انداخت و گفت : آیا میدانی که جایگاه بشر، ابتدا بهشت بود و سپس به گناهی که پدر ما ،آدم ابوالبشر با وسوسه ی شیطان ،مرتکب شد ، او را به همراه تمام بنی بشر از بهشت بیرون و به زمین تبعید کردند ؛ سالهای سال آدم ابوالبشر نالید و گریید و پشیمان از کرده ی خود ، از خداوند خواست که او را ببخشد. اما خطایش بسیار بزرگ بود ولی از آن بزرگ تر و عظیم تر ، رحمت و مهربانی خدا بود،خدا خواست که او را ببخشد ، پس رازی را در گوشش زمزمه کرد تا با جاری شدن آن ، بر زبان حضرت آدم ، خدا توبه اش را بپذیرد... آیا می دانی که آن راز چه بود؟ سهراب که غرق این داستان تازه شده بود گفت : براستی خدا به حرمت بیان چه چیزی ،حضرت آدم را بخشید؟ در این هنگام ، احمد، یکی از جوانان همراه کاروان که بحث بین سهراب و درویش برایش جالب بود و به آن گوش می کرد به میان سخن سهراب پرید و گفت : احتمالا خداوند ، اسم اعظم خودش را به پدرمان یاد داده تا خود را نجات دهد.... درویش که جوانان مشتاق روبرویش او را سر ذوق آورده بود گفت : نه!! نام عزیزانی را به حضرت آدم یاد داد تا در خاطر تمام بندگان تا قیام قیامت بماند ،که اینان عزیز خدایند ،اگر می خواهید مورد رحمت خداوند قرار گیرید ،عزیز خدا را عزیز دارید و دست به دامان آنها زنید... در این هنگام که سهراب و احمد هر دو بی طاقت شده بودند با هم گفتند ،چه بود این راز؟! و درویش با صدایی زیبا و لحنی زیباتر گفت : یا حمیدُ به حق محمد یا عالیُ بحق علی یافاطرُ بحق فاطمه یا محسن بحق حسن یا قدیم الاحسان بحق حسین دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 #داستان«سقیفه» #قسمت بیست و دوم : قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانه ی امیرالمؤمنین رفت و اجاز
«سقیفه» : بیست و سوم هیزم ها را پشت درب انباشتند و عمر با صدای بلند طوری که علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها بشنوند ،فریاد زد : ای پسر ابی طالب به خدا قسم ،یا باید از خانه خارج شوی و با خلیفهٔ رسول الله صل الله علیه واله وسلم بیعت کنی یا اینکه این خانه را به همراه اهلش آتش می زنم. در این هنگام فاطمه سلام الله علیها با بدنی تکیده به پشت درب آمد و فرمود: ای عمر ، تو را با ما چکار است، چرا ما را با مصیبت خودمان وا نمی گذاری؟! عمر با خشمی در صدایش فریاد زد : در را باز کن وگرنه آن را بر سر شما آتش میزنم فاطمه سلام الله علیها با بغضی درگلو فرمودند: ای عمر آیا از خداوند عزوجل نمی ترسی و برخانه ی من ، خانه ی دختر پیامبرتان هجوم می آوری؟! عمر که فقط در پی به سرانجام رسیدن هدف و مقصدش بود با شنیدن سخنان مادرمان زهرا سلام الله علیها ، حتی اندکی هم از کارش منصرف نشد و می خواست نشان دهد که مثلاً مرررد است ، فوری آتش خواست و آن واقعه به وقوع پیوست.... هیزم ها که آتش گرفت ، حِقد و حسد به جوشش آمد، کینه های بدر و حنین سرباز کرد و شد آنچه که نباید می شد. فاطمه که هرم و دود آتش را دید و فهمید این جماعت نه حرمت سرشان می شود و نه دل داغدیده می فهمند و حتی نمی دانند که پشت درب زنی آبستن است و برای این زنان ،حتی شنیدن فریاد خطرآفرین است ، چه برسد به آتش و تازیانه... فاطمه سلام الله علیها خود را به گوشه ی درب و دیوار کشانید تا از گزند آتش در امان باشد و در همین حین ،اتش زبانه کشید و عمر با فشار دادن درب نیم سوخته ،درب را شکست و داخل شد و غنچه ی نشکفته ی حیدر، در پشت درب پرپر شد... زینب سلام الله علیها با دو چشم اشک بار تمام حواسش پی مادر داغدیده اش بود و وقتی متوجه شد میخ گداخته ی درب به سینه ی مادر فرو رفته ،بر سر زنان به سمت درب خانه روان شد و اما تمام حواس فاطمه سلام الله علیها، پی ولیِّ مظلوم زمانش بود... فاطمه سلام الله علیها سراسیمه ،بدون توجه به پهلویی که شکسته بود و میخی که در بدنش فرو رفته بود ،در حالیکه فریاد میزد :یا ابتاه ،یا رسول الله.....به سمت عمر رفت تا خود را بین او و مردش حائل کند . در این هنگام عمر ، شمشیری را که در غلاف بود بلند کرد به پهلوی مبارک مادرمان زهرای مظلومه فرود آورد با ضربه ی غلاف شمشیر ،دردی در وجود مبارک دختر پیامبر پیچید و ناله اش را بلند نمود... عمر ترس از این داشت با بلند شدن این ناله ،دلهایی به راه آید و می خواست به هر طریقی صدای فاطمه سلام الله علیها را ببرد، شلاق را بلند کرد و بر بازوی نازنین سرور زنان عالم کوبید و خاک بر سرت ای دنیا که دیدی چه شد و از این داغ آتش نگرفتی.... ناله ی زهرا سلام الله علیها به آسمان بلند شد و بار دیگر این دختر داغدیده صدا زد: یا ابتاه یا رسول الله بیا و ببین امتت بعد از تو با تو چه کردند.‌‌ با بلند شدن صدای زهرا و شلاقی که هوا را می‌شکافت تا بر بدن نازنین او فرو افتد ، غیرت حیدری شیر خدا به جوش آمد و.... دارد.... 🖊به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشر حداکثری❌ با سلام و احترام 👈آغاز عملیات جریان سازی *تغییر پروفایل* از امشب تا سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی در سطح کاربران ایتا، واتساپ،سروش،تلگرام و سایر پلتفرم های فضای مجازی با استفاده از عکس های حاج قاسم عزیزمان و در حمایت از پویش همگانی * * 🔰لطفا شما هم در حمایت از این پویش پروفایل خود را به عکس این شهید مزین نمایید. @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۶۶🎬: با هم وارد ساختمانی شدیم که به نظر میرسید مقرفرماندهیشان باشد,پشت سرخزیمه داخل اتاق بزرگی با مبلمان مجلل وصندلیهای چرمی زیادی بامیز بزرگی دروسط ومجهز به انواع واقسام وسایل الکترونیکی... مردی پشت میز بزرگی ,بالای اتاق نشسته بود وسرش داخل مانیتور کامپیوترش بود,باورود ما نگاهی به خزیمه کرد وانگارمتوجه من نشد ودوباره غرق صفحه ی کامپیوترشد خدای من، این چهره ی خود سفیانی ست که مانندی خوکی کثیف دراینجا نشسته وکل جنایات را رهبری میکند سفیانی درحالی که دوباره غرق مانیتورش بود,گفت:هاا خزیمه...چه دیدی؟چکار کردی؟هنوز,هم براین عقیده که عمر الحریر ,جاسوس است پافشاری داری؟ خزیمه سرش راتکان دادوگفت:من تا از چیزی مطمین نباشم ,ان را برزبان نمیاورم ,الانم هم از نقطه ای میایم که امواج الکترونیکی را رد یابی کردیم,کلی وسایل استراق سمع انجا بود,برای اینکه مطمین شویم ,کار کار عمر است ,انگشت نگاری کردم وتاچند ساعت دیگر هوییت این مار خوش خط وخال که مترجم شخصی شماست برملاخواهد شد... بااین حرف خزیمه,سفیانی دوباره سرش رابالا گرفت واینبار متوجه من شد وباتعجب وعصبانیت گفت:این دیگر کیست ,پشت سرت راه انداختی؟چرا مسایل امنیتی را جلوی این ضعیفه برملا میکنی؟ خزیمه درحالی که نگاهی به صورت افتاب سوخته ی من میانداخت گفت:نترسید,خطری ندارد,اصلا زبان مارا نمیفهمد, وسط راه مثل درختی جلویمان سبز شد نتوانستم بفهمم کیست وازکجاست,مخصوصا امدم تا به عمر الحریر بگویید تا ترجمه کند که این ضعیفه چه میگوید ,شاید جاسوس باشد ونفوذی به هرحال شاید اطلاعات خوبی داشته باشد. .. سفیانی ,بیسیم دستش رابرداشت وهمان عمر را که صحبتش بود ومن متوجه شدم ,به او مشکوکند رابه حضورش فراخواند وروبه خزیمه گفت:بگذارید جلوی خودمان ازاین زنک استنطاق کند.... هول وولا برم داشت...مدام در دلم ایات قران را میخواندم تا زبانم به سمتی بچرخد ,تاجانم را بخرد... باید بفهمم چی بگم....جملات در ذهنم شکل میگرفت که... 🖊به قلم……ط_حسینی دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تابهشت ۶۷🎬: بالاخره مردی با روی بسته که فقط چشمانش مشخص بود ,وارد شد. سرم را که بالا اوردم ونگاهم درنگاهش افتاد ,نمیدانم چرا دلم به تلاطم افتاد,انگار برق نگاهش را سالهاست که میشناسم ونمیدانم شاید من اینطور تلقین کردم ,اما احساس میکردم که اوهم از دیدن من جا خورده.... سفیانی روبه عمر گفت:کجایی عمر...از بیکاری خسته شدی؟واشاره کرد به من وگفت:بیا اینهم کار ,ببین این ضعیفه کیست وچه میگوید وبه چه زبانی سخن میگوید.... عمرنگاهی که هزاران سوال دراو بود به من انداخت وگفت:زیرسایه ی شما بودم,داشتم پیامهایی را که از ایالات امریکا وانگلیس واسراییل امده بودند,ترجمه میکردم تا برایتان حاضرکنم... خدای من,این مرد لحن کلامش مثل برق نگاهش, چقدر اشناست.. دراین هنگام خزیمه نزدیک عمرشدوگفت:چرا روی پوشیدی؟,رویت را باز کن ,اینجا غریبه ای نیست ,مابارها وبارها صورتت را دیده ایم,نمیترسیم وبااین حرف هم خزیمه وهم سفیانی زدند زیر خنده ,انگار عمر را مسخره میکردند.. عمر دست برد وعرق چینش را از صورتش کنار زد...اووووف خدایااااا دارد... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۷۳🎬 : سهراب به سرعت وضو گرفت و با یک حرکت بر رخش سوار شد و خود را به کاروان رس
دلدادگی ۷۴ 🎬 : سهراب با شنیدن این اذکار از زبان درویش رحیم ، با پاهایش آرام بر گُردهٔ اسب زد و از شتر فاصله گرفت و همانطور که زیر لب آن ذکرها را تکرار می کرد به گاری نزدیک شد و با خود زمزمه کردم : این ذکرها را که باعث نجات حضرت آدم شد ، باید در خاطرم حفظ کنم ،بی شک بعد از دزدیدن گنجینه ی تاجر علوی ، برای توبه کردن ، نیازمند این ذکر خواهم شد و آرام تر ادامه داد : وقتی خداوند گناه بزرگ حضرت آدم را با این ذکر ،بخشید ، حتما توبه ی چون منی را هم به واسطه ی این بزرگان ،می پذیرد. در این هنگام یارعلی که بر گاری سوار بود و آن را می راند ،زیر چشمی نگاهی به سهراب کرد و‌گفت : چه شده جوان؟! درویش رحیم در گوشت چه گفته که زیر لب ورد می خوانی ؟ و با زدن این حرف خنده ی بلندی کرد... سهراب با صدای یارعلی به خود آمد و با حالتی جدی گفت : چیزی نگفت ، مگر درویش رحیم غیر از نقالی چیزی هم بلد است؟ یارعلی سری تکان داد و‌گفت : درویش مرد راه خداست ، به خدا سخنش حق است و نفسش برکت است ، من اگر این سفر را قبول کردم با وجود خطرهایی که پیش رویمان است ،فقط و فقط به خاطر وجود و همراهی درویش رحیم است، چون من مطمئنم ، جایی که او باشد ، خدا هم هست و جایی که خدا باشد ،خطر نیست... در این هنگام قاسم که مردی جا افتاده بود، سوار بر الاغ کنار گاری راه می پیمود ،اشاره ای به یارعلی کرد و‌گفت : چه می گویی برادر؟! خدا همه جا هست ، مگر نشنیدی که هم اینک درویش گفت :عالم محضر خداست... و نمی دانی خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است؟ یارعلی گلویی صاف کرد وگفت : آری درست است ، اما منظور من ان بود که جایی مؤمنی حقیقی وجود داشته باشد ، توجه خاص خداوند به آن مکان هست... سهراب با شنیدن حرفهای اطرافیانش که هر کدام در دین از او‌ جلوتر بودند و گویی همه شان دستی در عرفان داشتند با خود اندیشید ،به راستی تاجر علوی کیست که اینچنین جمعی کارکنان اوست و اصلا راز اصلی این گنجینه چیست؟ و در همین هنگام یاد آن قاب چرمین دور گردنش افتاد که پیش آقا سید جامانده بود، یادش آمد که یاقوت به گمان اینکه آن نگین ، گرانبهاست ، می خواست سر از رازش دربیاورد ....اما واقعا راز آن نگین چه بود ، سهراب آهسته تکرار کرد:علی......مرتضی......کوفه.... و الان او رهسپار کوفه بود....و شاید بین راه گنجینه را بر می داشت و به کوفه نرسیده از میانه ی راه بر می ک گشت تا با ثروتی رؤیایی به پری آرزوهایش که حالا می دانست ،کسی جز دختر حاکم خراسان نیست برسد... با یاد آوری چهره ی آن دخترک زیبا رو ، قلب سهراب به شدت شروع به تپیدن کرد ، سهراب نگاهی به گنجینه نمود و با خود گفت : باید نقشه ای حساب شده برای تصاحبش بکشم .... دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦💦🌨💦 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان«سقیفه» #قسمت : بیست و سوم هیزم ها را پشت درب انباشتند و عمر با صدای بلند طوری که علی علیه ا
«سقیفه» :بیست و چهارم تا علی علیه السلام ،این شیر مرد عرب که اسدالله بود آن هیبت الهی اش ، احوال همسرش ، جان و نفسش را چنین دید ، خون حیدری در رگهایش به جوش آمد. حیدر کرار ، این از پا درآورنده ی درب خیبر ،چون شیرمردی خشمگین از جا برخاست و در چشم بهم زدنی خود را به عمر رسانید و یقه ی عمر را گرفت و او را محکم به سمت خود کشید و در یک لحظه، مانند پهلوانی بی همتا ،عمر را بر خاک کوبید و بر زمین انداخت ، روی سینه اش نشست و بر بینی و گردنش کوبید و خواست او را بکشد .... که ناگهان تعللی نمود ، آخر علی علیه السلام امام مسلمین است؛ او مانند یاران پیامبر صل الله و علیه واله وسلم ،پیمان شکن نبود و عهد خود را فراموش نکرده بود ، گویا وصیت پیامبر را به خاطر آورد و در همان حال که عمر مغلوب او بود ، فرمودند: قسم به خدایی که محمدصل الله علیه واله، را به پیامبری ارج نهاده است، ای عمر اگر نبود تصمیمی از طرف خدا و نیز عهدی که با رسول الله صل الله علیه واله وسلم، می فهمیدی که نمی توانی داخل خانهٔ من شوی! در این هنگام عمر از ترس فریاد زد و مردم را به کمک خواست و علی علیه السلام ، او را رها کرد و مردم رو به خانهٔ علی علیه السلام ،آوردند و داخل خانه شدند. امیرالمؤمنین دست به شمشیر برد و قنفذ که در پیشاپیش مردم مهاجم قرار گرفته بود با دیدن این صحنه لرزه بر اندامش افتاد ، او خوب می دانست که حیدر کرار این شیر بیشه ی حق ، اگر دست به شمشیر شد دیگر کسی جلودارش نیست... قنفذ از دیدن این صحنه ،ترسید و فی الفور از معرکه ای که میرفت مهلکه اش باشد، گریخت و از زیر دست مولایمان فرار کرد و به مسجد نزد ابوبکر رفت و ماجرا را گزارش داد... ابوبکر چون واقعه را شنید به قنفذ دستور داد برگردد و و گفت : اگر علی علیه السلام بار دیگر حمله کرد، کاری انجام ندهید(چون او هم خوب میدانست که اگر علی برخیزد ،کسی یارای مقابله با او را ندارد )اما چون شنید که علی از وصیت پیامبر سخن گفته، بار دیگر گفت: اگر باز هم علی علیه السلام ، سرسختی کرد ، با زور وارد خانه شوید و اگر باز هم مانع شد ،درب را آتش زنید و به زور او را به اینجا بیاورید.... تاریخ گواهی داده، این بود بیعتی که صحابه به آن استناد می کردند و خلافتشان را بر پایه ی آن استوار کردند...بیعتی که با آتش و شمشیر و ریسمان بود.... و بار دیگر قنفذ ملعون راهی خانه ی علی علیه السلام شد تا حکم خلیفه اش را اجرا کند..... دارد.... 🖊به قلم : ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
❤️ هدیه دومین سالگرد ❤️ قرآن کریم هدیه به روح مطهر و پر فتوح حاج قاسم 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/593559712Gb242ba6492
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۶۸🎬: خدای من، از انچه که میدیدم وحشت زده شدم,مشخص بود صورت عمر صدمه ی شدیدی دیده,نصف لب بالایی ان انگاربریده شده بود وگوشه ی بینی اش پریده بود وردی که اثر زخمی عمیق بود به صورت مورب از چانه تا بالای شقیقه هایش کشیده شده بود اما باز نگاهش برایم اشنا ومهربان بود. سفیانی امر کرد که برروی صندلیهای چرمی بنشینیم. من یک طرف نشستم وخزیمه وعمرهم صندلی روبه رویم. خزیمه به عمرگفت:ببین فارسی نیست عربی هم نیست,به گمانم زبانش عبری باشد,با عبری از اوبپرس کیست واینجا چه میکند,تاکید کن حقیقت را بگوید وگرنه کاری به سرش میدهم که مرغان هوا به حالش گریه کنند... عمر با زبان عبری گفت:تو که هستی ,مگر خانه وبچه نداری که ازجانت سیرشده ای وسراز جهنم این تکفیریها دراوردی... بااین حرفش فهمیدم که واقعا عمر باید جاسوس باشد وگرنه اینجا را جهنم نمیدانست وسفیانی را تکفیری نمیخواند پس بااعتماد به نفس,بیشتری گفتم:من نمیدانم توکی هستی وچی,هستی,فقط,به تومیگویم من زبان اینها را میفهمم ,قبل از امدن تو بحثشان برسر جاسوس بودن توبود ,وسایل استراق سمعی دربیابان پیدا کرده اند که انگشت نگاری شده,تا ساعتی دیگر اگر نتیجه اش این بود تو جاسوس هستی ,حتما حسابت رامیرسند.... عمر که انگاری واقعا من خودم را معرفی کردم ,با طمأنینه سرش را تکان داد وگفت:پس باید فرار کنیم ,توهم اگر اینجا باشی بالاخره کشته خواهی شد,باید با من بیایی ,همین الان... من:نه نه...من از,امدن به اینجا هدفی دارم,دنبال عزیزانی هستم که تا پیدایشان نکنم نمیتوانم برگردم وراه پیدا کردنشان بودن دراین لشکراست... دراین حین خزیمه به میان حرفم پرید ورو به عمر گفت:چقدر طولانی,بگو چه میگوید؟ عمر:این خانم از اسراییل است,گویا چندی پیش شوهرش گم میشود وبعداز جستجوی زیاد میفهمد به این لشکر پیوسته,الان هم به دنبال شوهرش امده,درضمن قبل از این هم به اردوگاه دشمنان نزدیک شده...اجازه بدهید ببینم چه اطلاعاتی دارد... سفیانی سرش راتکان داد وگفت:خوبه ,ادامه بده ببینیم به کجا میرسی... عمر دوباره روبه من کردوگفت:تو باید با من فرارکنی,چون وچرا هم نکن,عزیزانت هم به موقع پیدا میشود,شاید در پی شوهرت امده باشی هاااا,ودروغ من راست از کار دراید... من:نمی توانم بگویم فقط میدانم که همراه شما نمی ایم...شما خودتان رانجات دهید... عمر که انگار از این سرسختی من عصبانی شده بود,مشتش را گره کرد ومثل زمانی که علی عصبانی میشد بر روی زانوش زد وبا تحکم گفت: دارد... 🖊 به قلم………ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تا بهشت ۶۹ 🎬: عمر:ببین ,قرار,شد روی کاناپه انتظار بنشینی وفرزندانمان رابنگری. .... خدای من,این چه میگفت؟؟کاناپه انتظار....رمز بین من وعلی....به خدا که اوعلی ست... ناخوداگاه لبخندی صورتم را پوشانید واشکهایم جاری شد.. خزیمه:چی شد؟چرا اشکش را دراوردی؟ علی:هیچی از تجهیزات زیاد دشمن میگفت وناامید بود که بتواند شوهرش را پیدا کند ومن به اواطمینان دادم که داخل لیست کامپیوتری مشخصات شوهرش را,سرچ میکنم وپیدایش میکنم واین ضعیفه هم خوشحال شد... سفیانی که هنوز,سر در گریبان مانیتورش بود ,سرش را بالا اورد وگفت:عمر الحریر این ضعیفه را به اتاق خودت ببر وهرچه از تجهیزات دشمن را دیده موبه مو بنویس وبرای من بیاور,درضمن نام ومشخصات شوهرش را بپرس ببین پیدایش میکنی واشاره کرد به من وادامه داد:اینان شیرزنانی هستند که سربازان اینده مرا باید تربیت کنند .....رو به علی گفت شما بروید وبااشاره به خزیمه ادامه داد تو بیا اینجا راببین وچیزی داخل مانیتور نشان میداد. با خوشحالی زایدالوصفی به دنبال علی,مرد زندگیم که مانند ققنوس خاکستر شد واز,بین خاکستر واتش بابالهایی قوی تر وزیباتر دوباره زنده شده بود وسر براورده واینبار هم فرشته ی نجاتم شد... داخل اتاق علی شدیم...علی در رابست,برگشت طرفم ,انگشتش را روی بینی اش گذاشت... یعنی چیزی نگو...اینجا امن نیست.. دارد... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا