eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
345 عکس
318 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت ۲۳ دم دمهای غروب اول بابا با دستی پر وباری سنگین به خانه امد وبعد یکی یکی داداش
یوزارسیف 💫 ۲۴: باورم نمیشد ,اینکه...اینکه...یوزارسیف بود...اما تنها...با لباس معمولی بایه دسته گل سرخ...وای وای...قلبم شروع به تاپ تاپ زدن کرد...انگار یه اتش درونم روشن کرده بودن,دست وپام سست شده بود یخ کرده بود اما از داخل میسوختم...خدای من...پس...پس منظور حاج محمد ...از,خواستگار...یوزازسیف بوده...چرا تنهاست؟؟اما اصلا برام مهم نبود تنهاست مهم این بود که منم تودل یوزارسیف جا کرده بودم ,همونطور که اون تو دل من جا کرده بود والحق که دل به دل راه داره.... پاهام از دیدن قامت زیبای,یوزارسیفم شل شد ,اروم اروم خم شدم زیر اوپن نشستم... با صدای,یاالله یاالله...بهمن ,انگار بهرام هم از عالم خودش بیرون امده بود,با تعارفات بابا ومامان ,همه نشستند,فقط مامان خودش را چپوند تواشپزخونه,پشت سرش,هم بهرام اومد...مامان که اصلا حواسش,به من نبود روبه بهرام گفت:یعنی چه؟ بهرام بی حوصله گفت:مامان این دیگه کیه؟؟من تاحالا ندیدمش,اما میدونم علیرضا نیست... مامان همونطور که چشم میانداخت یکدفعه من را زیر اوپن دید به بهرام گفت:این بنده خدا حاجی سبحانی روحانی مسجده,مستاجر حاج محمد هست...بهرام اهانی گفت وسوتی,اهسته وممتد کشید وبا مسخره گفت:روحانی؟؟؟خخخخ پس کارتون دراومده,این بیچاره ها هشتشون گرو نهشونه... من از حرف بهرام عصبانی شدم,دلم نمیخواست کسی راجب یوزارسیف من اینطوری صحبت کند اروم گفتم:مامان یواش تر ,میشنوه بنده خدا...بعدشم چی از روحانی بهتر... بهرام که انگار بهش,برخورده باشه بیصدا ادای من را دراورد ولب ولوچه اش را کج وکوله کرد واز,اشپزخانه بیرون رفت... من که از خوشحالی اسمان را سیر میکردم روبه مامان گفتم:مامان روش به کدوم وره؟؟ مامان اروم گفت:چی؟چی میگی تو؟؟ من:مامان من اگه بلند بشم تو دیدش هستم؟روی یوزارسیف کدوم وره؟؟ مامان با تعجب نگاهی,بهم انداخت وگفت:یوزارسیف؟؟!! اهان حاج اقا پشتش به اوپن هست... من با اطمینان وبی خیال سوتیی که داده بودم بلند شدم وگفتم:الان باید چای بریزم؟؟ مامان که واقعا از تعجب داشت شاخ درمیاورد گفت:واخ... نه از تلخی ظهرت ونه از شیرینی الانت...بالاخره میخوای,عروس بشی یا نه؟؟ داد از دست شما جوانای,این دوره زمونه...لازم نیست الان چای بیاری...صبر کن ببینیم چی چی میگه...مامان رفت توهال ومن تمام وجودم گوش شده بود ودوباره رفتم پایین اوپن ومشغول گوش کردن کلمه به کلمه حرفهای یوزارسیفم شدم.... دارد... 📝نویسنده...ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5856993493636877441.mp3
19.04M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌پور 📑 «دشمنان فرهنگ و تمدن ایران» 🗓 ۲۱ خرداد ماه ۱۴۰۱ - شیراز، باغ جنت 🎧 کیفیت 48kbps 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍃 🦋🍃 @atakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*☀️اینم یکی دیگه از سربازهای کوچک اقا امام زمان (عج ) ومعجزه ذی دیگه ی سرود زیبا ی سلام فرمانده ،این سرباز کوچک که هنوز نمی تونه خوب حرف بزنه داره به زبان خودش می خونه ودعا ،می کنه خدایا ،به حق این دستهای کوچک قسمت میدهیم از بقیه ی غیبت ولییت اقا امام زمان (عج) صرف نظر فرما.. آمین یا رب العالمین 🤲😭💔❣️🌹* 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5859336707534490837.mp3
14.06M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌پور 📑 «نبرد نرم‌افزارهای فکری» 🗓 ۱۹ خرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران 🎧 کیفیت 48kbps http://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت ۲۴: باورم نمیشد ,اینکه...اینکه...یوزارسیف بود...اما تنها...با لباس معمولی بایه دست
💫 ۲۵: مامان با یه ببخشید نشست وبابا گفت:صبح حاج محمد گفتن که تشریف میارند ,ما دچار اشتباه شدیم . یوزارسیف با لحنی ارام ومطمین جواب دادند:بله,درسته,چون بنده مطلع بودم ومحض احترام,ازشون خواهش کردم به عنوان بزرگتر من ,به عرض شما برسانند که برای دست بوسی خدمتتان میرسم اما مثل اینکه, ایشان کامل کامل نگفتندومن معذرت میخوام اگه دچار سوتفاهم شدید... بابا دوباره گفتند:حتما که پدرو مادر خودتون اینجا تشریف ندارند؟ یوزارسیف:اون قضیه اش مفصله,اگر بنده را به غلامی بپذیرید ,کامل توضیح خواهم داد وچون این جلسه من باب اشنایی بود ومن جواب قطعی شما را نمیدانستم,صلاح ندیدم مزاحم اقای محمدی(حاج محمد) بشم،ان شاالله اگر مقبولتان بیافتم,جلسه ی بعد رسما با خانواده اقای محمدی مزاحمتان میشیم. باخودم.گفتم:آخی معلوم خانواده اش چی شدن؟بچه ام چقد مظلومه......که یکدفعه بهرام سینه ای صاف کرد ومیخواست حرف بزنه... دلم به هول وولا افتاد,چون بهرام همیشه کارخراب کن بود وچون الان فهمیده بود طرف روحانی هست وپول وپله درستی نداره حتما یه متلک میانداخت...شروع به صلوات فرستادن کردم که باعث ابروریزی نشه... بهرام گفت:خوب حاج اقا...متوجه شدیم که ممر درامد شما از پیشنمازی مسجد هست,حالا این اخوندی مدرک ,پدرک هم داره؟با پول پیشنمازی میشه زندگی کرد؟؟ وای وای وای.....این چی میگفت که بهمن پرید وسط حرفش وگفت:داداش این چه حرفیه...خدا روزی رسونه,هرچی که پیشونی نوشت ما باشه میذاره کف دستمان ..کاملا مشخصه حاج اقا با وجناته,یه چیزایی هست که ادم با پول نمیشه خرید اما حاج اقا داره قربونش بشم...این داداش بهمن ماهه ماه.. یوزارسیف با همون ارامش قبلی جواب داد:شما لطف دارید به من اما نگرانی برادرتون هم بیمورد نیست,باید از وضع زندگی من مطمین باشید ,راستش بنده از لحاظ حوزوی تا سطح فوق لیسانس فقه واصول پیش رفتم,اما هنوز موفق به گذراندن سطح های بالاتر نشدم,البته همزمان با حوزه ,تورشته ی دانشگاهی مهندسی برق هم تحصیل میکردم که الانم به لطف خدا درسم را تمام وتویه شرکت مشغول کارم وچون با اقا,علیرضا,پسر اقای محمدی هم دانشگاهی,بودم وبه اصرار ایشون که به من محبت داشتند ویه صمیمیت برادرانه بین ما پیش امده,به این محله امدم وسعادتی بود پیش نماز مسجد اینجا شدم من وعلیرضا تو یه شرکت کار میکنیم .... وای تو دلم ذوق مرگ شدم...دهن بهرام سرویس شد معلوم بود همه مبهوت حرفهای یوزارسیف شدند که با گفتن اخرین حرف یوزارسیف ,دلم هری ریخت پایین... دارد... 📝نویسنده...ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۲۵: مامان با یه ببخشید نشست وبابا گفت:صبح حاج محمد گفتن که تشریف میارند ,ما دچار
💫 ۲۶: یوزارسیف ادامه داد:راستش اگر شما اجازه بدید,من یه موضوع کوچک اما مهم را خیلی کوتاه با دختر خانمتان درمیان بگذارم ونظرشان را جویا بشم اگر منظور نظر ایشان را متوجه شدم,همین جلسه از,سیر تا پیاز زندگی ام را براتون عنوان کنم؟؟ بااین حرف ناگهانی یوزارسیف,بهت جمع شکست...کسی حرف نمیزد انگار درست براشون مفهوم نبود منظور یوزارسیف چیست؟که دوباره بهمن به حرف اومد وگفت:پدر ,درسته من کوچکترم وصحیح نیست با وجود شما اظهار نظر کنم اما فکر میکنم چندان اشکالی نداشته باشه که حاج اقا با زری جان اون صحبت مهم وکوتاهشون را بکنن... بابا درتایید حرفهای بهمن گفت:مشکلی نیست,زری جان...بیا حاج اقا را راهنمایی کن تو اتاقت.... تااین حرف از دهان بابا بیرون امد,یکدفعه بهرام که کلا کم اورده بود مثل ببر زخمی وبی ادبانه پرید وسط حرف بابا وگفت:نه چرا اتاقشون ؟؟حاجی که گفتن خیلی کوتاهه,پس توهمین اشپز خانه خوبه...ومادر درحالیکه از شدت شرم عرق میریخت پاشد تا یوزارسیف را به سمت اشپزخانه راهنمایی کند,حالا من کنار میز,اشپزخانه ایستاده بودم,خیلی استرس داشتم از اما از زیر چشم حرکات یوزارسیف را میپاییدم,حاج اقا خیلی با طمانینه پاشد ویه شاخه گل سرخ از داخل دسته گل زیبایی که اورده بود دراورد وبا راهنمایی مادر به سمت اشپزخانه امد. خدای من,دست وپام سست بود,مادر صندلی روبه رو را به حاج اقا تعارف کرد ,با حرف یوزارسیف که اشاره میکرد تا منم بشینم به خود امدم با گیجی گفتم:س س سلام... مادر داشت چای میریخت که بزاره رومیز مثلا برای ما تا گلویی تازه کنیم. یوزارسیف درحالیکه دوباره صندلی را تعارف میکرد تابشینم خیلی ارام طوریکه فقط خودم بشنوم گفت:سلام به روی ماهت... وای وای وای...گر گرفتم...دستپاچه نشستم,همزمان مادر سینی چای را روی میز,وسط من ویوزارسیف گذاشت واز اشپزخانه رفت بیرون. پدرومادر وبهمن وبهرام,انگار سر موضوعی ارام بحث میکردند,حواسشان به ما نبود یعنی طوری وانمود میکردند که حواسشان به ما نیست. بین ما هم فقط سکوت حکمفرما بود,سکوت وسکوت...بعداز دقایقی ارام سرم را گرفتم بالا تا ببینم ,یوزارسیف زنده است,زبونم لال از عشق مرده؟؟چرا حرف نمیزنه که نگاهم به نگاه مهربانش برخورد کرد,یوزارسیف بالبخندی برلب خیره به صورت من بود,تا سرم رابالا گرفت گفت:هااا,این شد...همزمان دستش را که گل سرخ داخلش ول میخورد ,روی میز جلو اورد وگفت:ببین دل من را به مهرخودت منور کردی,حالا اگه تو دل خودت ,یه چی هرچند کوچک نسبت به من حس میکنی این شاخه گل را که نشانه ی همین دلبستگی هست بگیر........ اگر دستم به میز تکیه نداشت,حتما یوزارسیف رعشه ی دستم را میدید....ناخوداگاه بدون کلامی گل را گرفتم... لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد وادامه داد:پس به قول ایرانیا,دل به دل راه داره...ببینید بانو من اهل حاشیه روی نیستم ,یکراست میرم سر اصل مطلب,من همینم که روبه روتم,یه مسلمان,یه شیعه,ایا برا شما فرقی میکنه من مال کدام کشور باشم؟یعنی ایرانی نباشم؟؟ ببینید جواب این سوال را من الان وفوری,میخوام...باید یه چیزایی روشن بشه که خدای نکرده دراینده موردی پیش نیاد,اگر براتون مهمه که من حتما ایرانی باشم که راهم را میکشم وپا میگذارم رودلم ومیرم,اما اگر واقعا برای,شما اهل کجا بودن من مهم نباشه من برای رسیدن به شما ,باید به قول افسانه های ایرانی,هفت خوان رستم را طی کنم ومطمین باشید اگه شما بخوایید من هر مرارتی را میکشم,فقط لطفا صادقانه به من جواب بدید.... خدای من ,چی داشت میگفت؟؟یوزارسیف ,ایرانی نیست؟؟؟ به ته ته دلم مراجعه کردم... دارد ... نویسنده....ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا