eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
345 عکس
317 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باز دوباره صبح جمعه ای دیگر رسید دلم دل دل می کند برای ندبه ای دیگر... دلم لک زده برا گفتن متی ترانا و نراک؟! و چه بی معرفتیم ما !! انگار که مهدی زهرا برای اکثر ما فقط مختص جمعه هاست و الغوث الغوث گفتنمان فقط جمعه تا جمعه است . تمام هفته به کار و دنیای خویش سرگرمیم و غافل از ان ماهیم که مضطر ظهور است ... و خود را سینه چاک حضرتش می دانیم ،در صورتیکه راه و رسم عاشقی برنمی تابیم و همانا عاشق آن است که لحظه ای بی یاد معشوق به سر نکند و ما ان نیستیم... مولایم.... عزیز دلم... صاحب امرم... ای عشق بی پایان این عالم خلقت... به خدا دوستت داریم ... نگاه به غفلتمان نکن.... نگاه به بی معرفتیمان نکن... نگاه به مظلومی شیعیان کن... نگاه به خوبانی که رفتند و با قطره قطره خونشان به ما درس زندگی دادند نما ، برای ما نه.... برای این خون های پاک برگرد... ما هیچیم ...برای من و ما نه... برای رهبری که تنهاست و علم انتظار بردوش دارد برگرد... برای ما نه.... برای مظلومانی که بی پدر مانده اند ... برای شیعیانی که چشم به در مانده اند... برای مؤمنانی که در کوچه پس کوچه های این دنیا درمانده اند....برگرد.... مولای من.... این رفتن جمعه جمعه ها پیرمان کرد... این بودن و نیامدنت ، این چشم انتظاری...زمین گیرمان کرد😭 عزیز دلم دلم خوش است به دعای عهدی که می خوانم... دلم خوش است که نامم را در سیاهی لشکر دوستدارانت ثبت کرده ای و نام شیعه را یدک می کشم... دلم خوش است به تو ای مولای غریبان.... تو را به جان اولین مظلوم و مظلومهٔ عالم که دنیا بر مدار وجودشان می گردد تو را به جان مولایم علی و مادرمان زهرا.... تو را به حرمت این روز عزیز که هم جمعه هست و هم روز پیوند خوردن علی به فاطمه و فاطمه به علی....و چه زیبا تولد این حقیر امسال پیوند خورده با پیوندی آسمانی و کاش امروز هدیه ای متبرک به حرمت این روز بابرکت به این دخترک سراپا تقصیر عنایت فرمایند مولای مهربانم از گرد راه برگرد....و تو خود دعا برای ظهورت نما که دعای من اثر نمیکند ...انگار بار گناهانم آنچنان است که.... اللهم عجل لولیک الفرج حسینی... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۵۲: کاسه ی سوپی را که مامان برام اورده بود,سر کشیدم واز جا بلند شدم,در اتاق را ا
💫 ۵۳: خسته وکوفته از مدرسه اومدم,تو کوچه ماشین بهرام پارک بود واین یعنی بهرام خونه ماست,اصلا حوصله شان را نداشتم ودرضمن بعداز قضیه ی خواستگاری,کل رابطه ی ما به سلام زیر لبی من ختم میشد وجواب بی صدای بهرام,وارد هال شدم همانطور که چادرم را درمیاوردم به بابا ومامان وبهرام که مثل مجسمه ها توهال نشسته بودند وبه هم خیره ,سلام کردم ,اما هیچ کدامشان انگار وجود من را حس نکردند وسلام من را نشنیدند,یاشایدم یه چیزی اتفاق افتاده که اونا اینجور بهت زده اند... سریع لباسام را عوض کرد,برخلاف همیشه که بهرام خانه مان میامد خودم را تو اتاق حبس میکردم,اینبار میخواستم برم بیرون,میخواستم دلیل ناراحتی شان را بدانم.. صدای,حرف زدن ارامشان میامد که ناگهان صدای,بهرام بلند شد:مرتیکه ی نمک به حرام,بد کردم زیر پر وبالش را گرفتم,بد کردم این اس وپاس اسمان جل را آدم کردم؟!اینم شد دستمزدم....وای وای....حالا دستم به هیچ جا بند نیست,کل سرمایه ام به باد فنا رفت کل سرمایه ام میفهمین؟؟ بابا ارام تر گفت:تو چطور یه سند ومدرکی ازش نگرفتی؟چطور وبا چه جراتی حساب بانکی مشترک واکردین؟اصلا این ساسان را از کجا پیدا کردی هااا؟؟ بهرام عصبانی تر داد زد:حالا چه فرقی میکنه؟؟الان تمام اموال من را بالا کشیده ومعلوم نیست کجاست ,اون مهمه.... مامان با صدای,ارزانش گفت:اتومبیل های داخل نمایشگاه چی؟اونا را که نتونسته اب کنه... بهرام زهر خندی زد وگفت:کدوم اتومبیل؟؟همه مال ملت هستند,من کل پولم را گذاشتم برای وارد کردن ماشینهای خارجی وامروز,فهمیدم که اصلا ماشینی درکار نبوده,ساسان مثل یک کلاهبردار حرفه ای,من,بهرام قادری را دور زد وهمچی هرچی داشتم ونداشتم را از دستم دراورد که نفهمیدم چی بود وچی شد.... ارام در اتاق رابستم,دیگه نیاز نبود برم داخل جمعشان ,چون همه چی را فهمیدم....انگار بهرام به خاک سیاه نشسته...از,این اتفاق ناراحت بودم ,درسته بهرام در حق من بد کرد اما راضی به اینهمه اذیت شدنش نبودم,بهرام تمام افتخارش اموال ومادیاتی که داشت بود وحالا الان ,بااین اتفاق ,بهرام یعنی هیچ...البته از,نظر خودش وگرنه بقیه ی ادمها را نه به دارایی بلکه باایمان واعتقادشان به خدا قیاس میکنند ... دارد.... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۵۳: خسته وکوفته از مدرسه اومدم,تو کوچه ماشین بهرام پارک بود واین یعنی بهرام خونه
💫 ۵۴: یک هفته از اون اتفاق شوم گذشته بود, یک هفته ای که سرشار از سختی وتلخی بود اوضاع از انچه که فکر میکردیم خیلی خیلی بدتر بود, حالا که رفیق بهرام یک کلاش حرفه ای از کار درامده بود وداروندار اورا با زیرکی بالا کشیده و بهرام مانده بود با کلی بدهی از ماشینهایی که به اسم او گرفته شده بود وهرگز به دستش نرسیده بود.. برای پاس چکهای بهرام,کل خانواده دست به دست هم دادند,بهرام هرچه داشت از خانه وماشین و..همه را فروخت باز هم قسمت اعظم بدهیهایش برجا بود,پدرم هرچه درطی سالها پس انداز,کرده بود روکرد واخر کار مجبور به فروش خانه شد وامروز خانه ی ما هم فروخته شد وبه ما مدت یک ماه وقت دادند تا خانه را تخلیه کنیم. من هیچ وقت دلم در قید وبند مادیات نبود,اما با فروش خانه دلم گرفت,اخر خاطرات کودکیهایم همه در این خانه بود وبهترین قصه های شادی وحتی,غمهایم دراینجا شکل گرفته بود اما چه میشود کرد,دنیاست دیگر,بالا وپایین دارد,بهرام همه را امیدوار میکند که با گیر انداختن ساسان ,کل دارایی خانواده را برمیگرداند,اما اما ..نمیدانم چه بگویم بگذریم... امشب اولین شبی است که دراین خانه ای که متعلق به ما نیست شام میخوریم,پدرم برای اینکه حال وهوای ما راعوض کند گفت:بخورید غذاتون را,از فردا هم باید بریم دنبال یه خونه شیک ونقلی,یه خونه جم وجور ونوساز,ان شاالله به سر سال نکشیده ,یه خونه براتون میگیرم که این خونه داخلش فقط حکم اشپزخانه را داشته باشه... مادرم اهی,از,دل کشید وگفت:ان شاالله ومن بیصدا مشغول خوردن شدم... از,یوزارسیف خبری ندارم ,چون چند وقتی است که مسجد نمیرم واینقد هم غصه برای خوردن پیش امده که به قول مادرم,غم عاشقی فراموشم شده.... بازهم توکل برخدا.... مثل این چند ماهه قبل از خوابم زیارت عاشورا را خواندم وبه تختخواب رفتم ,نصفهای شب بود که از جنب وجوشی که در خانه درگرفته بود از خواب پریدم.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 از آسمان اینک... شمیم یاس می آید... گمانم زوج خوشبختی ... پر از احساس می آید... بیا یابن الحسن.... ای پور حضرت مولا، ای یوسف زهرا... به یُمن این فرخنده جشن... نگاهی هم به ما بنما..‌ بیا و مرحمت فرما.... بر این جمع مشتاقان دیدارت.. عنایت کن توی ای مولا... بفرما...عیدی...ما را... :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۵۴: یک هفته از اون اتفاق شوم گذشته بود, یک هفته ای که سرشار از سختی وتلخی بود او
💫 ۵۵: با شتاب,از جا بلند شدم,در اتاق رابازکردم وپادرون راهرو گذاشتم,مادرم با سرووضعی اشفته وسط هال ایستاده بود وپدرم درحالیکه کمربندش را محکم میکرد ,اماده ی بیرون رفتن میشد...خودم را رساندم به پدرم وگفتم:بابا چی شده؟چرا اینموقع شب میخوایین بیرون برید؟ بابا دستی به روی شانه ام زد وگفت:هیچی دخترم,برو بخواب,فردا مدرسه داری, ان شاالله که چیزی نیست وبااین حرف خداحافظی کرد... مادرم درحالیکه رنگ به رو نداشت روی مبل افتاد,سریع یه لیوان اب قند درست کردم وبه طرفش امدم,یه ذره به خوردش دادم وگفتم:مامان چی,شده؟جون به لبم کردین,بهرام را طوری شده؟؟ مادر در حالیکه به نقطه ی مقابلش روی دیوار خیره شده بود وانگار دراین عالم نبود گفت:چرا؟؟اخر خدا به چه گناهی اینهمه عقوبت باید پس داد؟؟چرا امتحان پشت امتحان؟؟ با نگرانی پریدم توحرفش وگفتم:مامان,جان زری بگو چی,شده؟ مادرم نگاهش را از,دیوار گرفت واینبار,به چشمای من خیره شد وبا دستهاش صورتم راقاب گرفت وگفت:خدایا غلط کردم,ناشکری کردم,خدایا شکرت بچه هام سالمند,خدایا شکرت شوهرم پابرجاست و...هیچی دخترم الان نگهبان راسته ی زرگری زنگ زد,مثل اینکه نصف راسته داخل اتش داره میسوزه,هنوز معلوم نیست دزدی هم درکار هست یانه؟فعلا که حریق همه جا را گرفته,پدرت رفت تا ببینه زرگری ما هم جز اونایی که خسارت دیده بودن یا نه.... خدایا شکرت...راضیم به رضایت ....خدایا سلامتی بده... نفسم را با شدت بیرون دادم ودر ادامه ی حرفهای مادرم گفتم:مامان مال دنیا بی ارزشه,خدا را شکر هم را داریم,اینه که مهمه,خدا راشکر,سالمیم اینه که اهمیت داره,اگه خدا روزی ما مال فراوان داشته باشه,بی شک دوباره نصیبمان میکند... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۵۵: با شتاب,از جا بلند شدم,در اتاق رابازکردم وپادرون راهرو گذاشتم,مادرم با سروو
💫 ۵۶: خسته وکوفته از مدرسه برگشتم ,مدرسه هم که بودم مدام فکرم پیش بابا بود واتفاقی که افتاده,وقتی امدم کسی خونه نبود ,دلنگرانیم بیشتر شد,سریع رفتم داخل اتاقم وگوشی را برداشتم ومامان را گرفتم,با اولین بوق گوشی را برداشت,صداش گرفته وحاکی از غم بود. من:الو سلام مامان کجایین؟ مامان:سلام عزیزم,نگران نباش ما ان شاالله تا یه,ساعت دیگه مرخص میشیم میایم خونه,یه حاضری,بردار وبخور تا بخوری,ما هم امدیم... بغض گلوم را گرفته بود مگه چی شده؟مرخص؟؟ با همان حالت بغضم گفتم:مامان چی شده؟مگه کجایین؟من کوفت بخورم....بگو کجایین؟ مامان:هیچی مامان ,بابات فشارش زد بالا,به خاطر,استرسی که بهش وارد شده بود الانم ,خدارا شکر,بهتره وکم کم میایم خونه... نفسم را با,فشار دادم بیرون وگفتم:مامان منم الان میام مامان:نه نه عزیزم لازم نیست,گفتم که داریم میایم من:پس من منتظر میمونم بیاین... بابا ومامان که امدن از,رنگ رخسارشان فهمیدم که چقدر اوضاع روحی وجسمیشان خراب هست....مثل اینکه زرگری بابا هم جز اون مغازه های,خسارت دیده بود ومقدار زیادی از,طلاها به سرقت میرن ومابقی هم در اتش میسوزه.... بعداز نماز بود که صدای,زنگ در بلند شد ,به سمت ایفون رفتم ومتوجه شدم پشت در حاج محمد,همسایه سرکوچه مان هست... در که باز شد واز پشت پنجره هال با دیدن حاج محمد یاد مستاجرش افتادم والان نمیدونستم ,یوزارسیف از,سفر برگشته...برنگشته...در چه وضعی هست ...اما با اومدن حاج محمد انگار خاطره ها زنده شد,سریع به سمت اتاقم رفتم,لباس مناسب پوشیدم وچادر سرکردم ,همینطور که سرم پایین بود,سلامی کردم ووارد اشپزخانه شدم,ابمیوه هایی که حاج محمد برای,عیادت بابا اورده بود را از روی اوپن برداشتم ومشغول ریختن چای بودم که صحبتهای حاج محمد وبابا گل کرد.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا