هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Tagharrob_be_Khoda_va_EmamAsr_5.mp3
15.21M
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Tagharrob_be_Khoda_va_EmamAsr_6.mp3
12.09M
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت پنجم: ساعت از,نیمه شب گذشته,به دلیل سردی هوا (اخرپاییز۹۳)،ترافیک جمعیت روان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت ششم:
حال خودم رانمی فهمیدم شروع کردم صحبت باخانوم زینب کبری س:خانومم,عمه جان تواین نصف روز گوشه ای بسیارکوچک از سختیهای کربلا راحس کردم,قربان دل عظیمت وصبر جمیلت بشوم ,همونطور که یتیمان دشت نینوا را دور هم جمع کردین تاگم نشوند ,من هم به خانواده ام برسان😭😭
یکدفعه صدایی با لهجه اصفهانی اومد:حاج خانوم....
به دور وبرم نگاه کردم ,کناراین چادرجز من کسی نبود پس منظور این آقاهه منم؟!
سرم وبلندکردم ونگاهش کردم:وای خدای من یهو دلم هرری ریخت پایین,چقد برق نگاهش مهربان وآشناست.
ذوق زده گفتم:شما ایرانی هستین؟؟
سرش راانداخت پایین وگفت:از لهجه ام معلوم نیست؟ راستش من جلوی این چادر ,کفش زوار راتعمیرمیکنم وواکس میزنم,قصد شنیدن وگوش ایستادن نداشتم,صداتون اینقد بلند بود که من بشنوم,مشکلی پیش آمده؟کاری,از دست من برمیاد که انجام بدهم؟
گفتم:مشکل,اره چه جوری بگم من گم شدم
آقاهه:از کدام کاروان هستین؟شماره مسوول کاروانتان راندارید؟
من:نه ,اخه من با خانواده اومدم باکاروان نیستیم,از صبح زود گمشان کردم ,گوشیمم خراب شده,روشن نمیشه,درحال حرف زدن,گوشی راسمتش گرفتم تا یه نگاهی بهش بیاندازه
چندباردکمه خاموشیش رازد ودید روشن نشد وگفت:یکی از دوستام چندتا عمود جلوتر مشغول خدمت به زوار هست,فکر کنم بتونه یه جوری راست وریستش کنه وحالا ازگوشی من استفاده کنید وباخانواده تان ,صحبت کنید وببینید کجا هستند.
گوشیش راگرفت سمت من...
ازخوشحالی کل بدنم رعشه گرفته بود بادست لرزان گوشی راگرفتم,یک هو نگاهش به جورابهای پاره وپاهای بدون کفشم افتادگفت:
اگه نذردارین باپای برهنه به زیارت برین میباست تواون لاین آسفالت برین اینجا پراز سنگریزه است .
سرم راانداختم پایین وگفتم:نه نذرندارم کفشام راگم کردم
پیش خودم فکرمیکردم الان میگه خیلی عجب خودت راگم نکردی که دیدم واقعا خودمم گم کردم.
با گوشی آقاهه شماره بابا راگرفتم.مشترک مورد نظر خاموش میباشد..
وای خدای من حتما شارژش تمام شده ,سیم شارژ هم داخل کوله ,من است
من:گوشی بابام خاموشه😞
اقاهه:خوب زنگ بزن مادر,داداش,ابجی و...
مامان که گوشی نیاورده,زنگ زدم زهرا,همون زنگ اول گوشی رابرداشت..
زهرا:الو بفرمایید
من:سلام زهرا😭
زهرا:خاک توگورت کنن کجایی؟نصفه روزه اندازه ی کل عمرم دعا خوندم تا فرجی بشه ,اخه گوشی بابا هم خاموش بود,این شماره کیه؟
من:مگه توبا بابا ومامان نیستی؟
زهرا:نه باباااا,من از وقتی باتو قهرکردم وفاز عشقی برداشتم ودر رفتم,دیگه بابا ومامان راندیدم,انگار کفترای عاشق پرزده بودند.
من:خدامرگم بده حتما کلی,گریه کردی؟
زهرا :نه بابا,فقط چون اعصابم خوردبود خوراکی هرچی دادنم خوردم,فک کنم دووعده صبحانه وسه وعده نهارکلی,هله هوله الان دل وروده ام بهم میپیچه..
من:چه بی خیالی وچه دل خجسته ای داری,من بس که گریه کردم اصلا یادم رفت یه چکه آب بخورم ,غذا که پیشکش...
چشمم افتاد به اقاهه که ایستاده بود وزمین را نگاه میکردوزود گفتم:زهرا جان الان کجایی من بیام پیشت,این گوشی هم مال یه ایرانی هست که لطف کردند گره مشکل من را بازکردند
زهرا:هی کی طرف,زنه یامرد؟متاهل یامجرد؟زشت یازیبا؟
نذاشتم حرفش راتمام کنه ومزه بریزه:زهرا کدوم عمود هستی؟
زهرا :جان عزیزت الان کنار عمود۷۱۵هستم ,لاین وسط,موکب امام حسن مجتبی ع
پس خیلی از من دور نبود,سه تا عمود جلوتر افتاده بود
اومدم گوشی رابدم آقاهه دیدم نیست..
گفتم نکنه جن وپری بود,اخه چهره اش یه جورایی عرفانی بود درسته هیکلش تنومند وورزشکاری بود اما معلومه که ازاون بچه مثبتهاست...خدایا چه حس,خوبی دارم...
اومدم جلوی موکب,بساط واکس وکفاشیش بود اما خودش نبود ,همونجا نشستم تابیاد...
ادامه دارد...
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت ششم: حال خودم رانمی فهمیدم شروع کردم صحبت باخانوم زینب کبری س:خانومم,عمه جان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت هفتم:
وقت اذان ظهر گذشته بود وچون کفش نداشتم وبدون کفش هم نمیشد برم سرویس بهداشتی,گفتم بهتره با کمی اب که داخل قمقمه کوله پشتیم هست وضوبگیرم وتا آقاهه میاد ,نمازم رابخوانم,زود وضوگرفتم وهمونجا به نماز ایستادم,سلام نماز را دادم نگاه کردم دیدم آقاهه اومده ودوتا ظرف غذا هم دستش است ,یکی را داد طرفم وگفت:نهارتون رابخورید وراه بیافتیم
پیش خودم گفتم راه بیافتیم؟از تکرار این واژه ,احساس خوشی بهم دست داد,اخه ازهمون اولین برخورد یه حس خاصی داشتم وهروقت هم نگاهش میکردم ,ضربان قلبم شدت میگرفت,اگه زهرا بود میگفت :بدبختتتت عاشق شدی رررفت.
ظرف راگرفتم وگفتم:ممنون ,همین قدر که خواهرم راپیداکردم,ممنونم,دیگه مزاحمتان نمیشم.
درحینی که سرش پایین بود وداشت غذاش رامیخورد گفت:منم دیگه کارم تمام شده بود وداشتم راه میافتادم طرف کربلا,تا رسیدن به خانواده تان ,همراهیتون میکنم,هیچ زحمتی هم برام نیست,وظیفه ام به عنوان یک مسلمان ویک شیعه وبلکه یک ایرانی حکم میکنه,تنهاتون نگذارم.
دلم غنج رفت از حرفاش وناخوداگاه لبخندی رولبم نشست.
بساطش را جم کرد ورفت طرف کوله اش,یک کفش اسپرت به طرفم.گرفت وگفت:من بادمپایی راحت ترم واین کفش اضافی راهمراهم برای احتیاط اوردم,تا یه کفش مناسب تهیه میکنید این رابپوشید...
کفش رانگاه کردم اخه خیلی بزرگ.بود,شماره پای من ۳۷بود واین کفش۴۲_۴۳بهش میخورد,خوب از پای برهنه بودن بهتر بود,کفش راگرفتم ومشغول پوشیدن شدم,کفشه معلوم بود خیلی استفاده نشده اما پاهام رابه طرز خنده داری بزرگ نشون میداد,اززمین بلند شدم وروکردم طرفش,بدنیست,ممنون
دیدم داره نگاه کفشا میکنه ویه لبخند ملیحی هم رولباشه ,کاملا معلوم بود ازاین کاریکاتور پاهای من خنده اش گرفته,اومدم حرکت کنم ,گفت :ببخشید خانومه؟؟
گفتم:رحیمی هستم
بله خانوم رحیمی ,کوله تان رابدین من میبرم ,اخه بااین کفشا نمیتونین تند راه بیاین کوله هم بیشتر باعث زحمتتان میشه,گفتم :اخه شما خودتان کوله پشتی دارین!!!
گفت :خیالی نیست,ما ایرانیا پهلوانیم ویه چوب دستش بود,کوله خودش رازد به پشتش وکوله من را بست به چوبش وتکیه داد به شونه اش,مثل همین چوپانها که بقچه غذاشون را میبندن به چوب خخخخخ
پیش خودم گفتم:عجببب خلاقیتی وحرکت کردیم.
اون آقاهه جلو حرکت کرد ومنم با سه چهار قدم فاصله ,پشت سرش حرکت کردم .
حیف کاش روم میشد اسمش راپرسیده بودم ,اما من ازاین روها نداشتم ,اگه زهرا بود آماره جدهفتمش هم درآورده بود.
واای خدای من الان اگه زهرا ببینتش ,آبروم رامیبره با مزه پرانیاش,خدابه خیرکنه.
اصلا نفهمیدم چه جور باسرعت این چندتا عمود را طی کردیم,چه زود گذشت,توهمین فکرابودم که زهرا را دیدم سرودست وچادرو..همه راباهم تکان میداد وبدو اومد خودش را انداخت توبغلم,آقاهه کناری وایستاد وناظر این الطاف خواهرانه بود.
زهرا یه کم رفت عقب وگفت:بزارببینمت زینب,خدای من چقدتغییر کردی,چرا لاغرشدی؟چرا اینقد پیرشدی؟چرا وارفتی؟هرچی بهش چشم وابرومیرفتم عین خیالش نبود ورور حرف میزد که یکدفعه چشاش افتاد به پام وزد زیرخنده وهمونطور که سرخ شده بود ازخنده گفت:چرا پاهات مثل اردک شدن؟!این کفشا گنددده مال کدوم غول تشنی هست؟؟😂😂
یه نگاه کردم بهش و گفتم:کفشام گم شد واشاره کردم به آقاهه وایشون لطف کردند ,کفشاشون را به من قرض دادند.
زهرا اونموقع بود که متوجه آقاهه شد وگفت:
ادامه دارد....
باماهمراه باشید
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5789651284063685976.mp3
25.38M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «شرح دعای ندبه» - جلسه ۱۱
🗓 ۴ شهریور ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفتم: وقت اذان ظهر گذشته بود وچون کفش نداشتم وبدون کفش هم نمیشد برم سرویس بهد
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت هشتم:
زهرا روکرد به آقاهه وگفت:ببخشید متوجه شما نشدم,شما آقای؟؟
اقاهه:علوی هستم
زهرا:چیه علوی؟
آقاهه:محمد علوی
وای خدای من زهرا هنوز یه دقه نگذشته ,تخلیه ی اطلاعاتش شروع شده خخخ
زهرا:آقای علوی ممنون که خواهرم راپیدا کردین😂
شما اصفهانی هستین؟...
هنوز داشت ادامه میداد,پریدم توحرفش وگوشی اقای علوی راسمتش دادم وگفتم ,ممنون ازاینکه زحمتتون دادم,چون آبجیم گوشی داره ,بالاخره یه جوری پدر ومادرم راپیدا میکنیم,دیگه مزاحم شما نمیشیم.
آقای علوی:زحمتی نیست ,اما اگر شما اینجور راحتین ,چشم من تنهاتون میگذارم ,فقط اگه یه وقت مشکلی پیش آمد ,شماره من را که دارین ,روی گوشی همشیره هست,تماس بگیرید من درخدمتم...
حرف رفتنش شد,دلم هرری ریخت پایین,پیش خودم گفتم من یه تعارف کردم,شما چرا جدی گرفتی؟؟
زهرا:وای اقای علوی بازم ممنون ,به خانواده علی,الخصوص خانمتان سلام برسانید
اقای علوی:ممنون همشیره,مادر ایران هستند وهمسر هم ندارم وروکرد به من وگفت:امری نیست خانوم رحیمی؟
من:بازم ممنون,التماس دعا
اقای علوی:یاعلی✋
اقای علوی که رفت ,زهرا محکم زد پشتم وگفت:مارمولک این خوشگله را از,کجا تور کردی؟
حال کردی چه جور,از زیرزبونش کشیدم که مجرده خخخخخ,فک کنم گلوش پیشت گیرکرده هااا
من:زهرا دست,ازمسخره بازی بردار,اتفاقا جوان سربه زیری بود ,حتی یک بارهم درست وحسابی به من نگاه نکرد تابرسه به اینکه بخواد گلوش پیشم گیرکنه.
زهرا زد زیر خنده وگفت:از وجناتتون برمیاد گوییا عاشق,شدی تابلووووو
بعدشم معلوم گلوش گیرکرده,چرا به من میگفت همشیرررره اما به تومیگفت،خانم رحیمی؟؟؟
من :ول کن بابا ,شماره بابا رابگیر ببین جواب میده؟
زهرا:فرافکنی درحد المپیک خخخخ,باش بابا زنگ میزنم.
بازم خاموش بود...
زهرا:بیا بشین اینجا ازسیر تا پیاز اشنایی با علوی جان را برام بگو شاید تااونموقع فرجی شد.
چقد بی خیال بود این خواهرمن,انگارنه انگار که گم شدیم,تاخواستم بشینم نگاهم افتاد به کفشام,خداییش پاهام خیلی خنده دارشده بود,اما خوشحال بودم ازاینکه این کفشهارا داشتم خوشحال بودم ودوست داشتم تاکربلا همینا به پام باشه.
شروع کردم به تعریف کردن....
که ناگهان زهرا گفت...
ادامه دارد...
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#توی این هیاهوی بی کسی...
توی این روزای دل واپسی..
شده امید هر روز و شبم
برم اربعین نجف، سمت حرم..
دل من پر از شور و نواست
مرغ روحم ،توی راه کربلاست
شبها خواب میبینم، قدم....قدم
روی دوشم یه علم، میرم سمت حرم
چی شد ای خدا، گرفتی این سعادتو؟
گرفتی لذته ،رفتنه زیارتو؟
درسته شده غرق گناه ،دنیای ما
نذار بمونه عقده ی حرم، روی دلا
ما را امتحان بکن با مال وجونمون خدا
نه با دوری از حسین و کربلا...
دلم من حرم میخواد حرم حرم..
برم پیاده کربلا با یه علم....
#شاعر.....ط_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد...
با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.
برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید:
@Asrezohoor110
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هشتم: زهرا روکرد به آقاهه وگفت:ببخشید متوجه شما نشدم,شما آقای؟؟ اقاهه:علوی هس
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت نهم:
زهرا:عه یه پیام برام اومد,ناشناسه ,بزارببینم:زهرا جان ,گوشیم شارژش تموم شده,اصلا هول نکنید ما کنار عمود۷۱۵,لاین آسفالت موکب علی اصغر ع هستیم,منتظرتان میمونیم اگه جلوتر یاعقب ترید خودتان رابه ما برسانید...بابا محمد.
من:عه چه جالب بابا ومامان هم کنارهمین عمود هستند منتها تواون لاین,دست زهرا راگرفتم ورفتیم طرف لاین آسفالت...بالاخره موکب راپیداکردیم وکاپشن کرمی بابا محمد از دور چشمامون رانوازش میکرد.
مامان امد جلو دوتامون را گرفت بغلش وزد زیرگریه,بابا هم تند تند اشک میریخت منم که بدتراز اونا,فقط زهرا میخندید ومیگفت:وای,چه صحنه ی رمانتیکی,بابا از اسیری که برنگشتیم,ور دلتان بودیم ,فقط چندتا عمود این طرف واون طرف خخخخ
خلاصه نشستیم وهرکدوم قصه ی گمشدنش را یه جوری تعریف کرد,ازهمه سوزناک تر قصه ی من بود باگوشی خراب وکفشای گمشده,گفتم گوشی,, یکهو یادم افتاد گوشیم پیش اقای علوی مونده,آهسته کنارگوش زهرا گفتم:زهرا چکارررر کنم گوشیم پیش علوی مونده😔
زهرا پقی زد زیرخنده وگفت:مبارررکه
من:چی چی رامبارکه,میگم گوشی راگرفت یه نگاه بندازه,یادم رفت پسش بگیرم تومیگی مبارکه؟!
زهرا:خوب دیدار دوباره ی دلدار راگفتم مبارکه,قربون خدا برم که خودش بهانه برای عشاق جور میکنه,چوپان گیوه دوز در پی دخترک اردک پا به بهانه ی گوشی شکسته 😂😂
زدم پشتش وگفتم :بی مززه,ولی باخودم فکر میکردم راست میگه هااا,از وقتی علوی رفته بود,دلم بی قرار بود.
بابا:چیه دخترا؟چی شده زهرا جان ,باز چه آتیشی سوزوندی؟
زهرا:عه من کاری نکردم که,زینب خانمتان آتیش سوزونده ,آخ آخ دود آتیشش چشمم راکور کرد😂
من:هیچی باباجون,گوشیم که خراب شد دادم آقای علوی,همون که با گوشیش زهرا راپیدا کردم,بعد یادم رفت بگیرم .
زهرا:تازززه کفشاش هم که پاته خخخخخخ
بابا:اشکال نداره یه جا کفش برات میخرم بعدش زنگ میزنیم اقای علوی هم بیاد کفشاش رابگیره وهم گوشی را میگیریم.
پیش خودم گفتم,کاش میشد کفشاش پیشم میموند ,برای یادگاری,اما نمیدونستم سرنوشت چیزهای بهتری برام درنظر گرفته.
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 توصیههای مهم استاد #رائفی_پور برای زائران اربعین حسینی (علیالخصوص خانمها)
🗓 ۹ شهریور ۱۴۰۱
#اهل_بیت
🍃
🦋🍃 @takhooda✨