#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت چهاردهم: بالاخره سوار اتوبوس شدیم ،یک احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داده بود ،ا
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ )قسمت پانزدهم:
یکی از اقایون گفتندکه:خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل موکب میخوریم ودوباره حرکت میکنیم ,اقای راننده میرن یه جاپارک پیداکنند وچون خیلی شلوغه ,همه همینجا پیاده میشیم.
داخل موکب بین راهی که خیلی شلوغ هم بود, نمازمان راخوندیم,با مامان وزهرا رفتیم تو صف غذا,خورش لوبیا بود,غذا راکه گرفتم زهرا راپیدا کردم وهرچی چشم انداختم ,مامان راندیدم.
زهرا:بابا بیا غذا بخوریم,مامان هم حتما رفته پی کفتر خودش,اینجا دیگه پیاده روی نیست همدیگه راگم کنیم,دیدم راست میگه,رفتیم یه گوشه,غذامون را خوردیم,جاتون خالی خوشمزه بود.هرچی نگاه کردیم خبری از مامان وبابا ودیگر هم کاروانیامون نبود,یکدفعه زهرا دست من راکشید وگفت :بزن بریم اووونجاااا
تابه خودم امدم,اقای علوی رابایه جوان دیگه دیدم زهراهم داشت نطق میکرد:سلام علیکم برادرررر,شما که دستی درسازمان گمشدگان دارید,بایدبگم که ما یعنی ابجی جان ما دوباره گم شده,یعنی بابا ومامانمان هم گمشدن,میشه ماراپیدا کنید؟
اقای علوی یه نگاه به جوان کناریش گردوگفت:فرهادجان ,خانمها را تا اتوبوس همراهی کن تا من یه نگاه بندازم ببینم کسی جانمونده...
اقافرهاد:چشم محمدجان,بفرمایید خانمها ازاین طرف...
درحین رفتن ,همونطور که اقافرهاد سرش پایین بود سوال کرد:عذرمیخوام شما از موکب خودمان هستید؟
تا بخواهم چیزی بگم زهرا سریع گفت:داداش ماازموکب خودمان نیستیم وچون مثل خودم کمی کنجکاوید باید بگم که قضیه ی گم شدن خواهرم وپیداکردنش توسط اقای علوی طولانی هست ودراین مقال نمیگنجد....
اقا فرهاد همونطور که سرش پایین بود یه لبخند ریزی زد وگفت:بله درسته دراین مقال نمیگنجد,بفرمایید اینم اتوبوس.
سوار اتوبوس شدیم ودیدم ,بابا ومامان هم همزمان باما رسیدند .یکی نفردیگه جامونده بودند که باتلاشهای فرهاد وعلوی امدند وحرکت کردیم.
داشتم باخودم فکرمیکردم که عجب سفری,شد هااا که دیدم اقافرهادپاشد وگفت:بااجازه همه یه دوخط مداحی وبعدش هم زیارت عاشورا ,برادرا همراهی کنن:یاحسین غریب مادر
تویی ارباب دل من,
یه گوشه چشم توبسه
واسه حل مشکل من...
......
زهرا:عجب صدایی داره هااا
راستی ,صداش خیلی قشنگ بود ,مداحی اقافرهاد تمام شد,اقای علوی شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا...
زهرا:گفتم طرف هنرمنده ,خوانندگی هم به هنرهای دیگه اش اضافه کن خخخخ
خداییش صداش به دل مینشست ,خداحفظش کنه.....
کم کم اتوبوس ساکت شد ومحیط اماده شدبرای خواب..
ادامه دارد. .
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت پانزدهم: یکی از اقایون گفتندکه:خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
(عشق سرخ)قسمت شانزدهم:
بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وباماشین خودمان میرفتیم,خیلی دلم گرفته بود,کاش این سفرتاابد طول میکشید,کاش...هزاران کاش دیگرکه رسیدن به ان بعیداست,همینطورکه داشتم کوله ام رابرمیداشتم یه نگاه به زهراکردم,خیلی عجیب بود از مزه پرونیاش خبری نبود,انگار اونم ازاین جمع دلکن نمیشد,پیاده شدیم .زهرادوباره محکم به پهلوم زد وگفت:اوووونجا را ای ووول,چه پسر پیگیری هست هااا😁
وای,خدای من,علوی یه گوشه ی,خلوت پیدا کرده بود داشت با بابامحمد صحبت,میکرد,بابا گاهی سرش راتکان میداد وگاهی لبخندی میزد و...
دل تودلم نبود,بالاخره بابا با علوی امد واقافرهاد هم مثل,تیر ترکش خودش را رساند,مراسم خداحافظی که تمام شد متوجه نگاههای مشکوکی شدم که به زهرامیشد.
زهرا:بریم عروس خانم,بذار توماشین برسیم ,بابا حتما یه چیزایی میگه خوووب,منم ازفضولی دارم میترکم ,اما چه کنم ,باید صبر پیشه کرد.
با شناختی که از,بابا داشتم,به نظرم بعید بود خودش بگه که علوی چی گفته واحیانا خبر مبری بوده یانه؟اخه ما دخترا تواینجورمسایل با,بابا محمد رودربایسی داشتیم.بالاخره به ماشین خودمان رسیدیم,وای خدای من چه گردوخاکی روش نشسته بود,بابا یه کم شیشه های سمند را غبارروبی کرد وزهرا گفت:بفرمایید سمندون درخدمت شما ,سوارشید😊
حرکت کردیم,به نظرم فضای ماشین خفه بود,دلم گرفته بود ,دوست داشتم گریه کنم که بابا گفت:خوب انیس جان,دخترای گلم سفر چطور بود؟
مامان:بهترین ,مسافرت عمرم ,کاش هرسال اربعین بیایم کربلا....
ماهم باهم گفتیم:ممنون بابا ,خیلی خوب بود...عالی بود...
بابا:اره برای منم همینطور,مزه اش زیرزبونمه ان شاالله اگر طلب کنند ,نیت کردم هرسال بیام حتی اگه شده تنها.....
زهرا:بابا مگه من میذارم تنها بیای,من طاقت دوریت راندارم😜
بابا:قربون دخترگلم بشم,فرض محال راگفتم.
مامان:چه کاروان عرفانی وخوبی بود ,چه جوانهای پاکی,راستی اقای علوی چی میگفتت؟
من وزهرا سراپا گوش شدیم که بابا گفت:اره به خدا,جوان اینقد مخلص وبی ادعا جواهره....همه شان جواهربودند,برگزیده بودند,پاک باصفا,بی ریا,عاشق اهل بیت ع....
بابا همه چی گفت اما به قول زهرا فرافکنی کرد وچیزی لونداد که علوی چی چی گفته.
نزدیک دیار کریمان,یاهمان شهرکرمان خودمان شدیم,دیگه مسافرت داشت تموم میشد.چه سفری بود.....
وارد کوچه شدیم,روی دیوارخانه مان ,خیلی ازاقوام پارچه زیارت قبول زده بودند وبه قول زهرا کل کوچه رابرای ورود ما سفید کرده بودند البته بابرف😊
وای خدای من,انگاری من مال اینجا نبودم,باخونه خودمان احساس غریبی میکردم,به نوبت رفتیم یه دوش گرفتیم ,چون احتمالا سروکله اقوام وخویشان کم کم پیداشون میشد.
ادامه دارد....
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
sharhe_ziarate_ashura_1.mp3
10.9M
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 (عشق سرخ)قسمت شانزدهم: بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت هفدهم:
یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن,ظاهروپدیدارشدیم ,اخه هرکی میامد میگفت:ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی وهمه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت:زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامیدنمیکنه دیگه خخخخ
زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است,به قول زهرا مردیم ازفضولی,دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم.
رفتم اشپزخونه که مادرم گفت:زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم,یعنی یه جور نظر خواهی,هست.
من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بی خبری وخونسردانه به خودم گرفتم وگفتم:بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه,سراپاگوشم....
مامان:راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظرتورامیخوام..
دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد:راستش علوی ازطرف اقافرهاد پیغام داده ومثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگررضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانواده ها معلوم کنیم,به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا,که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟
هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای....
اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد.
مامان:چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفدهم: یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دی
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
عشق سرخ,قسمت هجدهم:
اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مامان گفتم:باشه مامان من یه جوری زیرزبونش را میکشم ,طوری خودش متوجه قضیه نشه وبااجازه ای گفتم ورفتم داخل اتاقم.
اتاق دورسرم میچرخید ناخوداگاه به سمت تختم رفتم ودست کردم زیرتخت,کفشهای علوی را که یاداور خاطره خوش اشناییم بودن راپسش نداده بودم وگذاشته بودم زیر تخت وهرروز دورازچشم دیگران لمسشان میکردم,اخه حس خوبی بهم میداد,کفشها رابرداشتم وچسپاندم به خودم ورفتم روی تخت خوابیدم,بوی گل سرخ پیچید تودماغم,نفهمیدم کی خوابم برد اما باصدای زهرا از خواب پریدم که میگفت:زینبی ,آی خانم دکتر الان چه وقت خوابه,محکم ملافه روم راکشید وگفت :پاشو دیگه...
تاچشم باز کردم دیدم بادهن باز داره نگام میکنه,فهمیدم موضوعی برای مزه پرانیاش پیدا کرده.
زهرا:خانم دکتررررر این چیه توبغلت؟ببینم وسیله ی جراحی روحته؟؟یاشایدم عروسک دوران بچه گیات,خوب که نگاه کرد یه جیغ بنفش کشید وزد زیرخنده وحالا نخند کی بخند وگفت:😂😂😂نااااکس مگه این کفشا راپس ندادی؟؟؟چقددد خل مشنگی ,یعنی ببخشید عاشقی😂
میخواستم خودم راازاین مخمصه نجات بدهم ودرعین حال,وظیفه ای هم که مامان برعهده ام گذاشته با بهترین نحوانجام بدهم,گفتم:زهرا نظرت درباره ی ازدواج چی هست؟
زهرا:فرافکنی درحد المپیک,بعدشم ازنظر من ازدواج پدیده ایست اگر رخ دهد عده ای از ترشیدگی خارج واگر رخ ندهد عده ای مجنون واز دایره عقل خارج
میشوند😂😂😂
اصلا حواسم به حرف زهرا نبود,کفشا راچپوندم زیرتخت وگفتم:آهان..
زهرا:آهاااان؟!!ای مجنون فیلمت کردم ,چی چی میگی؟؟
فهمیدم که خیطی کاشتم وبرای اینکه جم وجورش کنم گفتم :هیچی هیچی,فرهاد رایادت میاد کربلااا,ازت خواستگاری کرده,مامان گفته زیرزبونت رابرم ,ببینم نظرت چی هست ,بعدشم ذهنت مشغول نشه.
زهرا:توهم که چه خوب زیرزبونم را رفتی ومن نفهمیدم اصلاااا😂😂
کل کلام مامان رادودستی کردی توحلقم ,اصلانم ذهنم درگیرنشد خانم دکتر😂😂😂
یکدفعه برگشت وباتعجب گفت:نکنه,نکنه,اون خلوت علوی وبابا برای خاطر فرهاد بود هااا؟؟
گفتم:اره ,ما بدبرداشت کردیم😔
زهرا:خخخحخ یعنی بحث من بوده خخخخخ,چه خله این فرهاده خخخخ,بعدشم مگه علوی این وسط چکاره است که پیغام رسان شده؟؟فرهاد اصلا چکاره است کیه؟چیه؟کجاست؟کوش؟😂😂
من:جون به جونت کنن همه چی رابه مسخره میگیری,والااا من ازهیچی خبرندارم ,فقط همین که گفتم.
زهرا درحالی که لباسای مدرسه اش را آویزان میکرد گفت:الان میرم سه سوته ته قضیه رادرش میارم....
زهرا رفت بیرون ومن دوباره افتادم روتخت وباخودم گفتم:عجب وظیفه ای که مامان برعهده ام گذاشته بود را خیط خیط کردم وااای...
همینطور که در افکارخودم غرق بودم یهو زهرا بایک پخخخخ وارد اتاق شد وگفت:سیرتا پیاز قضیه را دراوردم,من که قصدازدواج ندارم خودت میدونی که کمتراز متخصص....نهههه
اما برای خاطر توگفتم بیان
من:برای خاطر من؟!!
زهرا:اره,یه چیزی کشف کردم که قندتودلت اب میشه اما چون بدجنسم ومیخوام اذیتت کنم الان بهت نمگم.
من:زهراااااا
زهرا:التماس نکن خانم دکترررر
ادامه دارد..
داستان مهییج ترمیشود,باماهمراه باشید
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 عشق سرخ,قسمت هجدهم: اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت نوزدهم:
زهرا بگو ببینم چی شده دیگه؟
زهرا:اولا فرهادخان,دانشجو تشریف دارند,دانشجوچی چی نمدونم,بعدشم چندروز پیش علوی دوباره تماس گرفته,مثل اینکه خیلی عجله دارند,قراره اگه بنده اجازه بدهم توایام ولادت پیامبرص ,برای اشنایی بیشتر قدم رنجه فرمایند,درثانی من پته ات رابرای مامان ریختم رو آب وحالا اونم میدونه خاطرخواه علوی جان شدی خخخخ😂
خاک توگورت کنن زهرااا چرا گفتی؟؟؟دیگه روم نمیشه توروی مامان نگاه کنم.
زهرا:به من چه ,نمیخواستم بگم اما تابلو بازی کردی خوب,مامان فکر کرده برای اینکه من کوچکتراز توهستم ,الان خواستگارقراره برام بیاد,توناراحت شدی,مجبورشدم بگم ,تا مامان ازاشتباه دربیاد.
وای حالا باچه رویی برم بیرون اتاق؟؟بعدشم حالا بقیه اش رابگوووو
زهرا:اولا ول کن ,مامان ازخودمونه ,وقتی بهش گفتم همچی لبخندملیحی زد که بیا وببین خخخخ ,دوما نه نه نه,التماس نکن که نمگم,دخترکم هروقت ,وقت عروسیت شد میگم خخخ
من:بی مزه,حالا گمون نکنم که همچی ازفرهاد بدت اومده باشه.
زهرا:تیپ وقیافه اش درسته به غول تشنی علوی نی ,اما خوشگله,بچه مثبت هم هست,مداح وخوش صدا هم هست,فقط میمونه تخصص که خداکرمش خیلیه خخخخحح اگه بی تخصص هم باشه یادش میدم که چه جوریا رومخ واعصاب ادم راه بره ,اونموقع میشه متخصص مغز واعصاب😂😂
خدا خفه ات نکنه زهرا,ای زلزله ی ده ریشتری,خداراشکر هستی خواهری دارمت😊
زهرا :فازعشقی برداشتی هااااا
نهار را با مزه پرانیهای زهرا وحرفهای بابا ونگاه های,هراز چندگاهی مامان,خوردیم.
دوباره رفتم سراغ درسهام,تصمیم داشتم خودم راغرق درس وتست و...کنم تا تمام فکر وخیالهام بپره وهمینطورهم شد,وقتی به خودم اومدم ,مامان تواتاق بود وگفت:پاشین دخترا,اذان گفتن,نماز مغرب وعشا رابخونین وبیاین اشپزخانه....
باهم غذا را اماده کردیم ,تا سفره را بیاندازیم ,بابا هم اومده....
ساعت ۱۰شب بود,داشتم ظرفا راجمع میکردم ,که تلفن بابا زنگ زد...
بابا:الو بفرمایید,بله بله شناختم اقای دکتر درخدمتم,.....
باخودم گفتم اقای دکتر دیگه کیه؟'!
بابا:دشمنتون شرمنده,شما ببخشید ما میبایست خبر بدیم,بفرماییددرخدمتم.....
بله بله آقا محمد؟؟
تا گفت آقا محمد ,گوشام تیز شد....گوشم رفت به صحبتای
بابا:امان از دست این بچه ها………ان شاالله اگرقسمت باشه درخدمتیم……………بله بله حتما…………آدرس رابراتون پیامک میکنم.....
ذهنم پراز سوالهای جورواجورشد
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت نوزدهم: زهرا بگو ببینم چی شده دیگه؟ زهرا:اولا فرهادخان,دانشجو تشریف دارند,دا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
عشق سرخ قسمت بیستم:
بابا گوشی راقطع کرد ویه نگاه به من انداخت وگفت:دخترم بگو مادرت وخواهرت از آشپزخونه بیان ,کارتون دارم .
من باسرعت جت خودم را رسوندم وبامامان وزهرا اومدیم کنار بابا.
بابا:انیس جان همونطور که قبلا گفتمت,اقای علوی چندبارزنگ زد وچون من نظر شمارانمیدونستم معطلش کردم ,اما ظهر که گفتی بچه ها نظرشون چیه,پس صلاح دونستم اگه تماسی گرفتن,برای اشنایی بیشتر یه جلسه بگذاریم که الان خود اقای دکتر زنگ زدند.
من وزهرا باهم:آقای دکتر؟؟!!
زهرا:بابا ,فرهاد دکتره یا محمد؟؟
پیش خودم گفتم,زهرا چه راحت فرهاد ومحمد راکنار هم میگذاره,چه ربطی به هم دارند؟!!
بابا:هیچ کدام,باباشون...
زهرا😁😊
من:بابااااشون؟؟؟
بابا:اره دخترم ,مگه نمیدونستی,فرهاد ومحمد داداش هستند ومحمد سه چهار سالی بزرگتراز فرهاد هستش....
زهراچشمکی بهم زد وگفت:دیدی گفتم قندتودلت اب میشه.....اینم همون موضوعی بود که نگفتم بهت😉
بابا:ولی اقای دکتر این بارحرفهای تازه تری میزد...بابا یه نگاه زیرچشمی بهم انداخت وادامه داد:مثل اینکه میگفت یه جلسه بگذاریم برای بچه هاوگفت که اقامحمد هم خاطرخواه دختربزرگتان شده,
وای خدای من ,بابا چی چی میگفت....
میدونستم که اگه الان نگاه توآیینه کنم از شرم, صورتم مثل لبوسرخ شده,هول ودستپاچه,یه بااجازه ای گفتم وبلند شدم:من برم درسام رابخونم🙈
کلا من وزهرا خیلی باهم فرق داشتیم,زهرا رک و پررو بود ومن تودار وکمرو,من که بلند شدم,توقع داشتم زهرا هم بلند بشه که زهرا گفت:وااای چه جالب,زینب برو به درست برس من هستم,اخباررابرات مخابره میکنم😊
نشستم روتخت ,هنوز باورم نمیشد,فرهاد ومحمد؟؟برادر؟؟اینا اصلا شباهتی به هم نمیدن که...
اقای دکتر؟؟یعنی باباشون....
وای خدا شکرررررت,پس حس من بهم دروغ نمیگفت,محمد هم .....
لحظه شماری میکردم تا زهرا بیاد.....
اووف چقد زمان دیر میگذشت...:
بالاخره خانم تشریفشان راآوردند...
من:اه زهرا چرا اینقد طولش دادی؟
زهرا:عه خانم دکتر من فک کردم داری میخونی خووو,بعدشم بابای عزیزتان طولش داد.
خوب حالا بگووووو
اولا قراره توهفته بیان آشنایی بیشتر,بعدش باباش سرش شلووووغ,متخصص قلبه ,ببین خدا داد اما من میخواستم خودش متخصص باشه,حالا باباش متخصص ازکار درامد...
من:خوب خوب,بقیه اش?
زهرا:خودیگه بقیه نداره,هروقت تشریف اوردند,بقیه اش را از محمدجانت بپرس خخخخ😊😊
من:بی مزه..
زهرا:خو راست میگم دیگه,ازخودم دربیارم,اطلاعات ما محدوده,اصلا نمدونم فرهاد چکارست,محمد که معلومه,چوپان گیوه دوز وسراشپز خواننده خخخح
بیمززززه......اما خداییش خوشمزه ترین حرفهایی بودند که میتونستم بشنوم...
بابا میگه:قسمت خداراببین ,دوتاخواهر که اینقد وابسته همند, بشن دوتا جاری...
زهرا:خلاصه,خواهری ,بابا نه اینکه همون توکربلا عاشق این جوانان شده,دوریه قبای عروسی رادوخته وکرده تنمان خخخخخ,اینکه میگه تاقسمت چی باشه ودخترا بپسندن وبله بگن...همش کشکه خواهری....خخخخخ
تودلم گفتم,خدایا شکرررت وبوی گل سرخ پیچید تودلم....
حیف که گل زیباست اما عمرش کوتاست.
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عشق سرخ قسمت بیستم: بابا گوشی راقطع کرد ویه نگاه به من انداخت وگفت:دخترم بگو مادرت وخواهرت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
عشق سرخ,قسمت بیست و یکم:
خونه یک حال وهوایی دیگه به خودگرفته بود,درسته فصل سرما بود اما هوای داخل خانه,خبراز بهار وعطرگل سرخ میداد.مامان چون دفعه اولش بود که خواستگاری دختراش میامدند(البته خیلیا پیغام وپسغام برای خواستگاری داده بودند اما به خاطرمخالفت من به مرحله ی مهمانی و..نکشیده بود)برای همین ,خیلی استرس داشت ,مبلمان خونه راعوض کرد ویک دست مبل قالی خریدیم ومبل قبلیا هم داخل سه تا اتاق پخش کردند,گلدونهای شاه عباسی ولاله های جهاز مامان ازگنجینه شان جداشدند وزینت بخش هال شدند.به قول زهرا که میگفت:انگار مامان فکر کرده خودش نوعروسه که جهاز میخره ودکور عوض میکه خخخخ
اما مامان معتقدبود چون شناختی ازخانواده علوی وخانمش نداره,باید خونه طوری باشه که جای هیچ عیب وایراد وحرف وحدیثی برای خانم دکتر باقی نمانه,اما بابا محمد اعتقادداشت,کسی که پسرای خاکی ومتواضعی مثل محمدوفرهاد تربیت کرده,به ظاهر ومال ومنال دنیا اهمیت نمیدهد.
تاروز اومدن خانواده علوی,هرروز خدا, خونه تکانی داشتیم,درسته همیشه خانه مثل آیینه تمیز بود اما وسواس مامان زیاد شده بود ومیخواست همه چی عالی عالی باشد.
امشب شب جمعه است وقراره تا ساعتی دیگه خانواده ی علوی تشریف فرما بشن,من وزهرا طبق قرار قبلی خودمان,سراپا سفید پوشیدیم ,یعنی یه پیراهن سفید ماکزی با پاپیونهای تور سرآستین ودورکمرشون,یه روسری سفید وروشون هم یک چادر سفید با پاپیونهای صورتی,به قول مامان ,اگه از قدمان بگذریم(چون من یه پنج سانتی از زهرا بلندترم)مثل دوقلو شده بودیم وبه گفته ی مامان تشخیصمان برای,فرهاد ومحمد که شاید چندنگاه کوتاه مارا دیده بودند,سخت خواهدبود.
زهرا:مامااان,کشتیتم بس که دود اسفند به خوردم دادی وورد خوندی وفوت کردی بهم.
مامان:اولا ورد نیست وچهارقل هست درثانی اینقد زیبا وخوردنی شدین که میترسم خودم چشمتان بزنم.
درهمین حین,تلفن بابا زنگ زد.
بابا:انیس,بچه ها,آماده باشین,رسیدن,سرخیابونن ,میرم جلوشون,حواستون باشه من باکلیددررابازنمیکنم ,زنگ میزنم.
دلم قیلی ویلی میرفت,استرس داشتم,یه نگاه کردم به زهرا دیدم خیلی راحت وریلکسه,پیش خودم گفتم:خوش به حالش توعمرش اصلا نمیدونه استرس چی هست .
زنگ دربه صدا درامد,مامان رفت کنار آیفون تا در رابازکنه,من پریدم چادرم سرکردم ومیخواستم برم پایین اوپن آشپزخونه کمین بگیرم وبشینم که زهرا دستم راگرفت وکشید طرف پنجره هال تااز پشت پرده خیلی نامحسوس,میهمانها را رصدکنیم😊
زهرا:این خوشتیپه که بابا محمد خودمه,اهان هووووو این تیپ مهندسه, فک کنم اقای دکترباشه😂,آهان این غول تشنه که چوپان گیوه دوز خودمانه چه دسته گلی هم دستشه,اوووف این نانازه هم که فرهادجاااانه وجعبه ی شیرینی رابه کول مبارک میکشه,پس مامانشون کو.دربسته شد هاااا,نکنه توماشین جاگذاشتنش؟؟نکنه راضی نشده که بیاد؟؟؟
گوشم به حرفهای,زهرا نبود,ازاسترس چشمام رابسته بودم,اروم چشام رابازکردم وتانگاه کردم,دقیقا پشت پنجره بودند,انگار سنگینی نگاهم راحس کرد سرش راگرفت بالا....خدای من چه خوشگل شده😍دوباره بوی گل سرخ پیچید تووجودم....
ادامه دارد.....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عشق سرخ,قسمت بیست و یکم: خونه یک حال وهوایی دیگه به خودگرفته بود,درسته فصل سرما بود اما هوا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
عشق سرخ,قسمت بیست ودوم:
سریع خودمون را رسوندیم تو آشپزخونه وزیر اوپن پناه گرفتیم,چون هم راحت تر حرفهای که میزدن رامیشنیدیم وهم کسی نمیتونست مارا ببینه.
بابا تعارفشون کرد که بفرمایید بفرمایید ومشخص بود یکی یکی دارن میشینن.
زهرا میخواست نامحسوس پاشه وموقعیت قرارگرفتنشان را ببینه,که محکم دستش راگرفتم وکشیدم وگفتم:نهههه پانشو ممکنه ببیننت زشته.
اخه موقعیت پذیرایی وآشپزخانه ما طوری بود که یک طرف پذیرایی یعنی دو نفر میتونستن آشپزخونه را زیرنظر داشته باشند وما به مامان سفارش کرده بودیم که اون دوتا مبل راتعارف نکنن ,یعنی خودشون وبابا زودتر بشینن تا هیچ کس نتونه روبرو بشینه,تا مامان نیومده ومطمین نمیشدیم,خارج شدن از مخفیگاه,صلاح نیست.
مامان اومد داخل آشپزخونه یه کم چهره اش گرفته بود,بدون اینکه نگاهی به ما بیاندازه مشغول ریختن چای شد تا مهمونا گلویی تازه کنن وباشیرینی نوش جان کنن.
زهرا اهسته اشاره کرد:ماماااان,چه خبره؟چرا ناراحتی,نترس بابا دخترات راهمین الان نمیبرن که....
مامان یه چشم غره نامحسوس رفت وخیلی اهسته گفت:نمیدونم خانم دکتر چرا تشریفشون رانیاوردن,اگه بخوان طاقچه بالا بزارن همین امشب خودم جواب رد بهشون میدم.....سینی رابرداشت ورفت طرف پذیرایی.
زهرا:وای زینب ,نپرسیدیم کی روبرو نشسته؟ولی راست میگه هااا چرا مامان جانشان نومدن؟ بزار فرهاد راببینم ,دماراز روزگارش میکشم
من:😳چه فرهاد فرهاد میکنی هاا هرکی نفهمه فک میکنه ده ساله باهم زندگی میکنین...
زهرا:هیس بزار ببینیم چی چی نطق میکنن.
حرفاشون دور وبر ,راه وهوا و...دور میزد,محمدکه صداش درنمیامد اما فرهاد هرازگاهی نطقی میکرد ازجنس نطقهای زهرابود(خداییش دروتخته باهم جوربود) که مامان باتمام شدن حرف اقای دکتر،طاقتش طاق شده بود گفت:عذرمیخوام اقای دکتر,خانم دکتر چراتشریف نیاوردن؟خدای نکرده کسالتی,چیزی داشتن؟
دکتر آهی کشید وگفت:قضیه اش مفصله,خدمتتون عرض میکنم,فرهادجان....
نفهمیدیم منظور از فرهاد جان گفتن چی بود ,که باهمهمه بابا ومامان و...توکمینگاهمان محکم تر نشستیم وگوشامون را تیزتر کردیم,نکنه واقعا خانم دکتر راضی به این وصلت نشده؟
همونطور که من وزهرا تونگاه هم خیره شده بودیم وتمام بدنمان تبدیل به گوش شده بود تا ببینیم ,اقای علوی چی چی جواب میدن,یک دفعه قامت رعنای فرهاد رادیدیم که وسط آشپزخونه بود.
واااای این بچه پررو اینجا چی میخواست؟
فرهاد به همه جا چشم انداخت وباخودش گفت:عه اینجا کسی نیست,پس این پریای دریایی کجان؟؟🤔
یکباره همینطور که دنبال چیزی میگشت چشمش افتاد به ما دوتا که زیراوپن کمین گرفته بودیم
من😱
زهرا😁
فرهاد😂😊😳
بس که هول شده بودیم باهم گفتیم:سلام
فرهاد:س س سلام عروس خانومها...ببخشید مزاحم استراق سمعتان شدم,یک لیوان اب برای بابا میخواستم.درضمن اوضاع امنه,روبرو آشپزخانه من ومحمدهستیم پاشین😃☺️
سریع ازجام پاشدم که اشاره کرد,نه نه زینب خانم,زهرا جان باید زحمتش رابکشن...
زهرا روکرد به فرهاد وبایه لبخند گفت:چشم اقا فرهاد ,خودتون چیزی احتیاج ندارین...
فرهاد:نه عزیزززز ,روی گلت را کم داشتم که جور شد خخخخ
وای این دوتا رو از سنگ پای قزوین هم برده بودند,خداییش ازهمه لحاظ مثل هم بودند وبهم میومدند خخخخخ...
فرهادکه لیوان اب رابرد ,خیلی بااحتیاط روم راکردم طرف پذیرایی که بالبخند زیبای محمد مواجه شدم.
عطرگل سرخ پیچید تووجودم.......
ادامه دارد....
باماهمراه باشید ,خبرهای خوش درراه است.
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5834752417811402481.mp3
18.83M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «اربعین، معیت با امام زمان (عجلاللهفرجه)» - جلسه اول
🗓 ۲۱ شهریور ماه ۱۴۰۱ - موکب مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨