هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5873124295583994752.mp3
6.82M
تقدیم به همه پدران آسمونی. من که خیلی گریه کردم امروز به یاد پدر آسمونیم. خدا پدراتون رو حفظ کنه براتون.
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
25.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 اشعار زیبای حمیدرضا برقعی در مدح و منقبت امیرمؤمنان علی علیه السلام...
🔶 حتمـــــــــاً ببینید و لذت ببــــــــــرید... 😊
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی🎬: احمد غرق دخترک زیبای پیش رویش بود که با صدای پسرک به خود آمد: اینجا مساف
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_یکم🎬:
چند ماهی بود که احمدالحسن ساکن نجف اشرف شده بود و در این چند ماه کلی پیشرفت کرده بود، او با دختر آقا سید مرتضی ازدواج کرده بود، ازدواجی که خیلی زود انجام شد و پدر و مادر دختر که اخلاق زینب را خوب می دانستند، از جواب مثبت وسریع او به این جوانک بصری، متعجب شده بودند اما خبر نداشتند که شاید سحری در کار بوده است
روزهای اول زندگی زینب و احمد، گل و بلبل بود اما کم کم که احمد از چهره واقعی خودش پرده برداری می کرد، زینب دلزده از این دنیا می شد و درد خود را فرو می خورد و به قول معروف با سیلی صورت خودش را سرخ نگه می داشت، تا دیگران نفهمند که او چه می کشد.
احمدالحسن وارد حوزه علیمه نجف شده بود و شاگرد علمای مشهور حوزه از جمله شیخ علی اسدی شده بود،اما اساتید او، چون نبوغی در احمد اسماعیل همبوشی معروف به احمد الحسن نمی دیدند، توجه آنچنانی به او نداشتند، در یکی از همین روزها احمد الحسن بر سر مسئله ای فقهی با یکی از طلبه ها به مباحثه پرداخت و عجیب اینکه برخلاف بقیهٔ طلبه ها، با این طلبه هم نظر بود، البته این طلبه از نظر اساتید حوزه منحرف محسوب میشدند و مباحثی که مطرح می کرد، مباحثی لغو و بیهوده و انحرافی بود و اگر رأفت علما شامل حالش نمی شد می بایست خیلی زود از حوزه اخراج شود.
شباهت اعتقادات احمد و حیدر آنقدر زیاد بود که احمد به صرافت افتاد سر از کار حیدر در آورد و بالاخره در روزی که بحث جدی با حیدر داشت، آن نشانه را پیدا کرد، نشانه ای که مایکل در زمان خروجش از اسرائیل به او گوشزد کرده بود: اگر کسی را با ستاره شش پر دیدی بدان که او از سمت ما برای یاری رساندن به تو است و امروز احمد الحسن ستاره ای شش پر وکوچک که از زیر لباس برگردن حیدر المشتت آویزان بود رؤیت کرد و این شد شروع یک دوستی ماندگار یا همکاری از پیش تعیین شده...
احمد الحسن بر خلاف نظر اساتیدش کار کرد و با حیدرالمشتت دوستی نزدیکی پایه ریزی کرد، این دو شیطانک، پشت در پشت هم افکار موهوم خود را برملا می کردند و با سیاستی از پیش تعیین شده شبهه در ذهن طلبه ها می انداختند،گرچه این شبه ها با پاسخ دندان شکن اساتید حوزه روبه رو می شد اما این دو مارمولک از رو نمی رفتند و سرانجام در اواخر همان سال، از سرزمین آرزوهایشان خبر رسید که مرحلهٔ بعدی عملیات باید انجام شود، مرحله ای که اگر درست پیش می رفت، از احمد الحسن در کنار حیدر المشتت، قهرمانی بی بدیل برای مردم ساده لوح می ساخت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
16.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😂۵ دقیقه انفجار خنده در حرم امام رضا علیهالسلام
🦋 کِش رفتن های استاد قرائتی در کودکی
😂 صحبت های جالب و خنده دار درباره #اعتکاف در #ماه_رجب
💠 سلامتی این استاد قرآن، صلوات
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
رمان آنلاین
دست تقدیر
#قسمت_اول🎬:
محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش، ابو حصین بلند بود و صدای مادرش رقیه آهسته به گوشش میرسید، اما او سعی می کرد تا هیچ کلمه ای را از مکالمه ای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا می فهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود،زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان..
رقیه با لحنی که سعی می کرد آرام و بدون تنش باشد، گفت: ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن ابومحیا ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم...
ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت: کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید..
رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت: نمی شود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار می رود و می خواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی...
ابو حصین قهقه تمسخر آمیزی زد و گفت: با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمی تونه هیچ پیشرفتی کند و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: جسته و گریخته شنیده ام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم.
رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت: ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند.
ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و گفت:
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
❤🍃
از صدای گذرِ آب چنان فهمیدم :
تندتر از آبِ روان ، عمرِ گران میگذرد !
زندگی رانفسی ، ارزش غم خوردن نيست !
آرزویم این است آنقدر سير بخندی ؛
كه ندانی غم چيست
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b