eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
325 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 اشعار زیبای حمیدرضا برقعی در مدح و منقبت امیرمؤمنان علی علیه السلام... 🔶 حتمـــــــــاً ببینید و لذت ببــــــــــرید... 😊
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی🎬: احمد غرق دخترک زیبای پیش رویش بود که با صدای پسرک به خود آمد: اینجا مساف
سامری در فیسبوک 🎬: چند ماهی بود که احمدالحسن ساکن نجف اشرف شده بود و در این چند ماه کلی پیشرفت کرده بود، او با دختر آقا سید مرتضی ازدواج کرده بود، ازدواجی که خیلی زود انجام شد و پدر و مادر دختر که اخلاق زینب را خوب می دانستند، از جواب مثبت وسریع او به این جوانک بصری، متعجب شده بودند اما خبر نداشتند که شاید سحری در کار بوده است روزهای اول زندگی زینب و احمد، گل و بلبل بود اما کم کم که احمد از چهره واقعی خودش پرده برداری می کرد، زینب دلزده از این دنیا می شد و درد خود را فرو می خورد و به قول معروف با سیلی صورت خودش را سرخ نگه می داشت، تا دیگران نفهمند که او چه می کشد. احمدالحسن وارد حوزه علیمه نجف شده بود و شاگرد علمای مشهور حوزه از جمله شیخ علی اسدی شده بود،اما اساتید او، چون نبوغی در احمد اسماعیل همبوشی معروف به احمد الحسن نمی دیدند، توجه آنچنانی به او نداشتند، در یکی از همین روزها احمد الحسن بر سر مسئله ای فقهی با یکی از طلبه ها به مباحثه پرداخت و عجیب اینکه برخلاف بقیهٔ طلبه ها، با این طلبه هم نظر بود، البته این طلبه از نظر اساتید حوزه منحرف محسوب میشدند و مباحثی که مطرح می کرد، مباحثی لغو و بیهوده و انحرافی بود و اگر رأفت علما شامل حالش نمی شد می بایست خیلی زود از حوزه اخراج شود. شباهت اعتقادات احمد و حیدر آنقدر زیاد بود که احمد به صرافت افتاد سر از کار حیدر در آورد و بالاخره در روزی که بحث جدی با حیدر داشت، آن نشانه را پیدا کرد، نشانه ای که مایکل در زمان خروجش از اسرائیل به او گوشزد کرده بود: اگر کسی را با ستاره شش پر دیدی بدان که او از سمت ما برای یاری رساندن به تو است و امروز احمد الحسن ستاره ای شش پر و‌کوچک که از زیر لباس برگردن حیدر المشتت آویزان بود رؤیت کرد و این شد شروع یک دوستی ماندگار یا همکاری از پیش تعیین شده... احمد الحسن بر خلاف نظر اساتیدش کار کرد و با حیدرالمشتت دوستی نزدیکی پایه ریزی کرد، این دو شیطانک، پشت در پشت هم افکار موهوم خود را برملا می کردند و با سیاستی از پیش تعیین شده شبهه در ذهن طلبه ها می انداختند،گرچه این شبه ها با پاسخ دندان شکن اساتید حوزه روبه رو می شد اما این دو مارمولک از رو نمی رفتند و سرانجام در اواخر همان سال، از سرزمین آرزوهایشان خبر رسید که مرحلهٔ بعدی عملیات باید انجام شود، مرحله ای که اگر درست پیش می رفت، از احمد الحسن در کنار حیدر المشتت، قهرمانی بی بدیل برای مردم ساده لوح می ساخت. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂۵ دقیقه انفجار خنده در حرم امام رضا علیه‌السلام 🦋 کِش رفتن های استاد قرائتی در کودکی 😂 صحبت های جالب و خنده دار درباره در 💠 سلامتی این استاد قرآن، صلوات 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺 رمان آنلاین دست تقدیر 🎬: محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش، ابو حصین بلند بود و صدای مادرش رقیه آهسته به گوشش میرسید، اما او سعی می کرد تا هیچ کلمه ای را از مکالمه ای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا می فهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود،زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان.. رقیه با لحنی که سعی می کرد آرام و بدون تنش باشد، گفت: ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن ابومحیا ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم... ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت: کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید.. رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت: نمی شود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار می رود و می خواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی... ابو حصین قهقه تمسخر آمیزی زد و گفت: با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمی تونه هیچ پیشرفتی کند و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: جسته و گریخته شنیده ام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم. رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت: ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند. ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و گفت: ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
❤🍃 از صدای گذرِ آب چنان فهمیدم : تندتر از آبِ روان ، عمرِ گران می‌گذرد ! زندگی رانفسی ، ارزش غم خوردن نيست ! آرزویم این است آنقدر سير بخندی ؛ كه ندانی غم چيست 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺 رمان آنلاین دست تقدیر #قسمت_اول🎬: محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بش
رمان آنلاین دست تقدیر 🎬: ابو‌حصین همانطور که مشتش را روی میز می کوبید گفت: تو‌ یک ضعیفه هستی که نمی فهمی خوشبختی یعنی چه، برو دست به دعا بردار که ابو‌معروف محیا را بپسندد، خبر نداری که چه اتفاقاتی قرار است بیافتد، ابو معروف یکی از دوستان نزدیک صدام هست و به زودی به مقامی دهن پر کن می رسد، از طرفی او با نیمی از اموالش می تواند کل تکریت را یکجا بخرد و از آن خود کند، مردی که سالهاست در انتظار یک بچه است و از دو تا زن قبلی اش بچه ای ندارد، شاید تقدیر خدا این است که محیا برایش بچه ای بیاورد، آن وقت تا هفتاد نسل اگر غذا و پوشاک از طلا هم بخورید و بپوشید باز هم هنوز دارید و شاهانه زندگی خواهید کرد. هق هق رقیه بلند شد و ابو حصین لحنش را ملایم تر کرد و گفت: تو نمی دانی من چه لطف بزرگی در حقت می کنم وگرنه اینچنین زانوی غم بغل نمی گرفتی، اگر من دختری به سن محیا داشتم شک نکن با کمال میل دختر خودم را به عقد او در می آوردم، حالا هم کم مویه کن، امشب قرار است ابومعروف به خانه ما بیاید، بهانهٔ این جشن هم ورود برادر زاده عزیزم به عراق است. رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: از خدا بترس ابوحصین، تو می خواهی به هر طریقی من را در کنارت نگه داری، چون به بهانه وجود محیا و کار و زندگی اش، من به پیشنهاد ازدواجت جواب منفی دادم، حالا می خواهی کاری کنی که من پابند عراق شوم، تا تو هم به مقصود خود برسی.. ابو حصین خنده صدا داری کرد.. محیا که چیزهای تازه ای می شنید، عرق سردی بر بدنش نشسته بود، او مدتها بود دل در گرو مهر مهدی پسر همسایه شان در ایران داده بود، پسری پاک و مؤمن که در هیاهوی بی عفتی که شاه به راه انداخته بود، او جزء دسته ای بود که پناهگاه امنش مسجد محله بود، محیا دلش نمی خواست یک تار موی مهدی را با کل دنیا عوض کند، خصوصا که قبل از آمدنشان به تکریت، مادر مهدی برای کسب اجازه و خواستگاری به خانه آنها امده بود و مادرش رقیه، دادن جواب نهایی را به بعد از سفرشان به عراق موکول کرده بود. محیا گوشش را محکم تر به در چسپانید و می خواست بداند عاقبت حرفهای مادر و عمویش به کجا می رسد، نفس را در سینه اش حبس کرده بود که ناگهان با آمدن دستی به روی شانه اش از جا پرید.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویی دنیای مجازی واژه ها را کن‌فیکون کرده پس لطفا دایرةالمعارفی جدید بنا کنید! بعنوان نمونه و مصداقی عرض میکنم سکوی روبیکا رمان‌های آموزنده و روشنگرانه را که پرده از حیله‌های کثیف دشمن در اغتشاشات اخیر و معضلات جامعه برمی‌داشت، به بهانهٔ «غیر اخلاقی» بودن، پاک می‌کند و رمان‌های مخرّبی که فقط جنبه مادی و غریزی وجود انسان را به نمایش می‌گذارد، حمایت و منتشر می‌کند. ظاهرا قرار بوده و هست که پیامرسانهای داخلی حافظ منافع ملی و کاربران داخلی باشند و در روشنگری و بصیرت افزایی کاربران خود، در برابر هجمه‌های وارده پیامرسانهای خارجی، مقابله کند!! ولی شاهد تناقضات راهبردی و تصمیمات مشابه سکوهای خارجی هستیم!! جایی که در حسینیهٔ «مهلا»یش با توسل به امام حسین غریب ما، جماعت منحرف زن زندگی آزادی را تطهیر می‌کند، توقعی بیش از این، از آن سکو نمی‌رود. از مسئولین دلسوز و دغدغه مندان حوزه مجازی، خواهش می‌کنم که به این قبیل سکوهای‌اینترنتی که سنگ دین به سینه میزنند و با عملکردشان تیشه به ریشهٔ دین میزنند و اعتقادات پاک مردم را نشانه رفته اند تا به انحراف کشانند، تذکر قاطع دهند و اگر باز هم به همان بی‌بندو‌باری ادامه دادند، برایشان محدودیت قائل شوند. بیایید و بیش از این اشک حجت زنده خدا را جاری ننماییم... "طاهره سادات حسینی" @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_یکم🎬: چند ماهی بود که احمدالحسن ساکن نجف اشرف شده بود و در این چند ماه کلی
سامری در فیسبوک 🎬: حیدر المشتت، جلوی حوزه علمیه نجف در حال قدم زدن بود، گاهی می ایستاد و با نگاه جستجو گرش اطراف را به دنبال کسی می پایید و وقتی از جستجو ناامید میشد زیر لب غر و لندی می کرد و باز بی هدف مشغول قدم زدن میشد. نیم ساعتی گذشت که بالاخره قامت کشیده احمد الحسن در لباس عربی از دور پدیدار شد. احمد سرش پایین بود و با قدم های بلند سعی داشت خودش را زودتر به حوزه برساند. حیدرالمشتت همانطور که دندان بهم می سایید چند قدم به طرف او رفت. احمد الحسن ایستاد و دستش را جلو آورد و گفت: سلام، خوبی؟! چرا نرفتی کلاس؟! حیدر المشتت که از بی خیالی احمدهمبوشی دقمرگ شده بود با لحنی عصبانی گفت: چه سلامی؟! مگر قرار نبود با هم بعد از جلسه درس استاد به وعده‌گاه همیشگی برویم، تو آنقدر دیر کردی که مرا هم از کلاس انداختی، کم کم داشتم نگران می شدم که نکند بلایی سرت آمده باشد. احمد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: چه بلایی بالاتر از دختر سید مرتضی، هر دفعه جوری مرا استنطاق می کند که انگار شوهر او نیستم و دشمن خونی قبیله اش هست، حالا هم که درد ویار بر این اخلاقش هم افزوده شده، روزگارم را سیاه تر کرده، آنقدر عصبی شدم که یک دل سیر کتکش زدم، هنوز صدای ناله هایش توی گوشم زنگ میزند. حیدر خنده ریزی کرد و گفت: تقصیر خودت است، زنی دیگر می گرفتی، زنی که از دین و ایمان و خدا و پیغمبر سررشته ای نداشته باشد، یکی مثل همون که گفتی...اسمش چی بود؟! احمد الحسن که انگار نمی خواست این بحث ادامه یابد اطرافش را زیرچشمی نگاهی انداخت و‌گفت:هیس! کمتر حرف بزن برویم داخل حوزه... در همین حین ماشین سیاه رنگی نزدیکشان ایستاد، مردی چهار شانه با کت و شلوار سیاه به طرفشان آمد و از پشت سر صدا زد: آقای احمد الحسن؟! احمد همبوشی سرش را به عقب برگرداند و گفت: بفرمایید، امرتان؟! مرد جلو آمد و همانطور که دستبند را به دست او میزد گفت: شما بازداشتید.. احمد با تعجب گفت: بازداشت؟! به چه جرمی؟! حیدر خودش را جلو انداخت و گفت: مطمئنید که اشتباه نمی کنید؟!و بعد صدایش را طوری بلند کرد که هر کس در اطراف بود حرفهایش را می شنید و گفت: ای داد و بیداد ، آهای مردم کمک کنید، می خواهند طلبهٔ حوزه را ببرند، می خواهند بدون دلیل یک روحانی بی گناه را دستگیر کنند و خدا می داند دیگر زنده یا مرده اش را به ما تحویل دهند یا نه؟! مرد با حالت سوالی به او نگاه کرد و با صدای بلند گفت: شما که باشید؟! حیدر صاف ایستاد و گفت: من حیدرالمشتت هستم مرد با دست دیگرش دست حیدر را گرفت و گفت: شما هم بازداشتید و اجازه نداد دیگر حرفی رد و بدل شود و هر دو را سوار اتومبیل کرد و در بین بهت و‌حیرت مردمی که دورشان را گرفته بودند، با سرعت از آنجا دور شدند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین دست تقدیر #قسمت_دوم 🎬: ابو‌حصین همانطور که مشتش را روی میز می کوبید گفت: تو‌ یک ضعیفه ه
رمان انلاین 🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو عالمه را در مقابلش دید. زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت: ببینم پشت در اتاق کار عمو چه می کنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟! محیا با لکنت گفت: س..س..سلام زن عمو، هیچی نمی گن...ب...ببخشید من یه کم کنجکاو بودم و برای اینکه بحث را عوض کند گفت: چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟ عالمه اشاره ای به در کرد و گفت: اون بندگان خدایی که ابو‌حصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت می کنم محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه می کرد و با خود فکر می کرد آیا به راستی زن عمو می داند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر می داند چرا حس حسادت ندارد؟! عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند و عالمه او را به سمت صندلی های نهار خوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و‌خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت: ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد ،ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد. عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابرو های کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژه های بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت: خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت.. شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا می فهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد. محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب می دانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده... عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت: محیا جان! غم به دلت راه نده، ابو‌معروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است.. محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد. دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام می خواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_دوم 🎬: حیدر المشتت، جلوی حوزه علمیه نجف در حال قدم زدن بود، گاهی می ایستاد
سامری در فیسبوک 🎬: ماشین از شهر نجف خارج شد و در جاده به سرعت به پیش میرفت،به غیر از راننده، دو مرد دیگر در اتومبیل حضور داشتند، احمد الحسن که خاطره خوشی از این اتفاقات نداشت سعی کرد ساکت باشد، اما حیدرالمشتت زبان به اعتراض گشود و گفت: ما را کجا می برید؟ اصلا چه گناهی مرتکب شدیم که با این وضع ما را گروگان گرفته اید هااا؟! مرد چهار شانه ای که جلو نشسته بود، به عقب برگشت و با لحنی محکم گفت: ما شما را گروگان نگرفته ایم، دستگیر کرده ایم و قرار است زندان باشید، جای بدی نمی بریمتان ناراحت نباشید و با زدن این حرف رویش را برگردانید. احمد همبوشی از لحن و‌گفتار ان مرد متوجه شد که خطر آنچنانی آنها را تهدید نمی کند، اما باز هم هراسی در دلش افتاده بود و میترسید نکند کسی سر از کارش در آورده باشد، به ذهنش رسید که از آن معجزه، آن موکل استفاده کند و خود را خلاص نماید، اما بی گدار نمی توانست به آب بزند باید مطمین میشد که قضیه از کجا آب می خورد، پس با تردیدی در صدایش گفت: به امر چه کسانی ما را دستگیر کرده اید؟! باز همان مرد سرش را به عقب برگردانید و گفت: شما فکر کنید به مهمانی می روید، امیدوارم ستاره شش پر همراه داشته باشید... با این اشاره احمد همبوشی نفس راحتی کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد، حالا می فهمید هر کجا که آنها را ببرند در امان هستند و این هم جزئی از نقشه یا بهتر بگوییم مأموریت اوست. ماشین به پیش میرفت و مسافرانش از پشت شیشه های دودی به بیابانی بی انتها چشم دوخته بودند و بالاخره بعد از گذشت یک ساعت و اندی، ماشین جلوی زندان ابو غریب که در نزدیکی بغداد بود، توقف کرد. زندان ابو غریب، زندانی معروف و مخوف که همه می دانستند زندانی های مهم را به اینجا می آورند و در این زندان با انواع و اقسام شکنجه های جانگداز از آنها پذیرایی می کنند. به تدبیر اربابان احمد همبوشی او باید در عمرش، سابقهٔ حضور در این زندان را داشته باشد تا بشود با توسل به این سابقه برای او تبلیغ کرد، از او قهرمان ساخت و مردم ساده لوح را فریب داد و مریدانی احمق را به دور او جمع کرد. وارد زندان شدند، برخلاف دیگر زندانیان که به محض ورود آنها را عریان می کردند و با تونل کابل های برق و باران ضربات آن، از زندانیان پذیرایی و استقبال می کردند. احمد همبوشی و حیدر المشتت را با احترام به اتاقی در آن سوی محوطه زندان راهنمایی کردند. انگار قبل از ورود به جمع زندانیان می بایست چیزهایی به آنان گوشزد شود. وارد اتاقی سه در چهار که با موکتی خاکی رنگ فرش شده بود و وسط اتاق میز چوبی وجود داشت که دور تا دور آن، مبل های چرمی قهوه ای رنگ گذاشته بودند. به احمد و حیدر اشاره کردند که بنشینند و منتظر شخص خاصی باشند. حیدر با نگاه های مملو از سؤال به احمد چشم دوخته بود و احمد شانه ای بالا انداخت و اشاره به در کرد که باید منتظر باشند. ادامه دارد 📝:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🔴 پست های ناب 🟣کلیپ های ناب و طنز 🟢 پست های بسیار زیبا با ما همراه باشید 👇👇👇 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ یک کلاه رفت سرم... ...در حالی که هم اصفهانیم هم عمامه داشتم هم دانشمندم😄 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست_تقدیر۳ #قسمت_سوم🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ
رمان آنلاین 🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تخت های چوبی که با قالیچه های لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تخت ها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود. ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت: خوب ابو حصین، چرا خبری از برادر زاده ات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ... ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت: حالا تو که بارها محیا را دیده ای، درست است او تو را به درستی نمی شناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود. ابو حصین که انگار از کار قبلی اش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت: خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند. ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت می دهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند. حصین به طرف مادرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد. چشمان هیز ابو معروف به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت: الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند.. ابو حصین با لحن تندی گفت: کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی.. ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب می شد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابو حصین آورد و گفت: کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی می پوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، می خواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامن گیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم. ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه می کرد،سری تکان داد و گفت: موضوع را تازه با ام محیا درمیان گذاشتم، او به هیچ کدام از وصلت ها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را می کشد. ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟! ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_سوم 🎬: ماشین از شهر نجف خارج شد و در جاده به سرعت به پیش میرفت،به غیر از ر
سامری در فیسبوک 🎬: بعد از گذشت دقایقی، مردی سیه چرده با هیکلی رشید و شانه هایی پهن که درجه و نشان های زیادی به خود آویزان کرده بود وارد اتاق شد. حیدر و احمد ناخوداگاه از جا برخواستند و سلام کردند. مرد با نخوتی در حرکاتش با تکان دادن سر، جواب سلام انها را داد و مستقیم به سمت میزی رفت که صندلی بلند و چرخداری پشت آن بود. روی صندلی نشست و به آن دو امر کرد تا بنشینند، به محض نشستن، بدون آنکه فرصت سخن گفتن به این دو موجود مکار بدهد گفت: فکر می کنم تا به الان فهمیده باشید که چرا اینجا حضور دارید و به دهان انها چشم دوخت. احمد با تردیدی در کلامش گفت: ف...ف..‌فکر می کنم مربوط به مأموریتی باشد که موساد... مرد به میان حرف او دوید و گفت: درست است، همین است، پس حالا که می دانید برای چه اینجا هستید،باید بفهمید چگونه رفتار کنید تا توجه همه را به خود جلب کنید. اولا ما شما را در بندی نگه می داریم که زندانیان آنجا قرار است به زودی آزاد شوند، پس هر کدام از این زندانیان منبع خبری مهمی برای مردم بیرون تلقی میشوند و البته مبلغ خوبی برای شما خواهند بود، پس شما باید مانند یک عالم پرهیزکار که جز خدا از کسی حساب نمی برد عمل کنید، از ظلم و ستم صدام و حزب بعث بگویید، از مظلومیت مسلمانان علی الخصوص شیعیان بگوید و در آخر هم روضه برای امام غایب شیعیان بخوانید، طوری رفتار کنید که همه فکر کنند دل از این دنیا بریده اید و فقط در پی سخنان حق هستید حیدر و احمد شروع به تکان دادن سر کردند و آن مرد ادامه داد: باید اینقدر از عقایدتان سخن بگویید و از ظلم و ستم شکایت کنید تا عده ای را همراه خود کنید و سرو صدای زندانیان را در آورید، البته کم کم و با حوصله پیش بروید و در آخر ما برای اینکه صدای اعتراض را خاموش کنیم شما دو تن را با شکنجه و کتک از بقیه زندانیان جدا می کنیم و میگویم به سلول انفرادی منتقل کرده ایم و هر کسی میداند، در سلول های انفرادی زندان ابو غریب شکنجه های سخت جاریست و عاقبت انفرادی ها با مرگی دردناک همراه است. البته شما پایتان به انفرادی نمی رسد، نهایتا اتاقی جدا از بندهای اصلی زندان که در دید بقیه نیست تحت اختیارتان قرار می دهیم و در وقت معین با برنامه ای که پیش بینی شده، شما را آزاد می کنیم. مرد با زدن این حرف نگاهی به آنها کرد و گفت: حرفهایم برایتان روشن بود؟! اگر جایی سوالی دارید، یا نیاز به توضیح بیشتری هست بگوید تا برایتان مسئله را بازتر کنم که اگر از این در بیرون رفتید، همدیگر را نخواهیم دید. سوالاتی ذهن احمد همبوشی را به خود مشغول کرده بود، پس یکی یکی پرسید و آن مرد که حتی نامش را هم نگفته بود،به همه جواب داد و در انتها لباس زندانیان ابوغریب را بر تن آنان کردند و به بندی که می بایست بروند، منتقل شدند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
❤🍃 هرگز با انسان وقیح و بی حیا بحث و جدل نکن چون او چیزی برای از دست دادن ندارد و فقط تو را ضایع می کند 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b