eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
330 عکس
305 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
همه جا نور است و نور است و نور ... گویی دنیا شده نورٌ علی نور..... و این نور به یمن بعثت برگزیده ترین بشر روی زمین است ، همان که محمد صلی الله علیه واله می خوانندش...همان که امین است ...همان که مصطفی ست ، همو که خود و اهل بیتش مدار آرامش این ارض خاکی اند... دلم در این شب عید سخت گرفته و چشمم در انتظار ظهور مبعثی دیگر است‌‌.. کاش به یمن این روز مقدس ، آن پور محمد صلی الله علیه واله که سالهاست بیابان گرد دوران شده از راه برسد... کاش به حرمت رسولش ،مبعثی دیگر بر پا شود و اینبار نه ندای جبرئیل امین و اقرا بسم ربک از فراز غار حرا ، به گوش برسد... بلکه صدای روح بخش «انا المهدی قائم» از فراز کعبه ،گوش و جان عشاق را بنوازد... و چه شود اگر چنین شود ...به خدای محمد صلی الله علیه وآله سوگند...به خدای مهدی زهرا سوگند ، سر از پا نشناخته به سمت بیت الحرام خواهیم رفت و سر تا پایمان را فدایی وجود نازنینش می کنیم... خدایا ... پروردگارا... نگذار این آرزو بر دلمان بماند... خدایا به رسولت سوگند، عیدی ما را در این شب و روز عزیز ،آمدن آن عزیز دوران قرار بده... خدایا مپسند در این عید دلتنگ باشیم... خدایا این دوری را ، این هجران کمر شکن را به مبعثی شادی آفرین پیوند زن بحق محمد و آل محمد علیهم السلام ... ....ط_حسینی @bartaren 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رفاقت با شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱حاج قاسم : از شؤون عاقبت بخیری... ‼️مراقب باشیم که در ایام ، رهبرمان را تنها نگذاریم 🎙استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5913612222138946458.mp3
35.03M
🎙️ استاد 📑 «اهمیت انتخابات مجلس و چگونگی حل مشکلات اقتصادی کشور» 🗓 ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ - گیلاوند 🎧 کیفیت 48kbps 🪴https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم کرامت به هر کجا می وزد و آوای روح بخشی از فراز غار حرا بلند است: بخوان محمد.... بخوان به نام پروردگارت... بخوان به عشق خدایت.. بخوان که خدا خواسته تو بخوانی... بخوان که این علم خداست در وجود تو به تاب و تب افتاده... بخوان که سخنان پروردگار است که باید بخوانی... بخوان تا غزل های عاشقانه بر سر مردم دنیا باریدن بگیرد... بخوان که کتاب غزلیات خداوند باز شده.. بخوان که خداوند می خواهد عشقش را به فرزندان عالم به رخ تمام مخلوقاتش بکشد... بخوان که ملائک صف به صف منتظر شنیدن هستند... بخوان که شیاطین جانشان به لرزه افتاده از این خواندن... بخوان که زیباترین و کامل ترین دین خدا می خواهد پا به عرصهٔ ظهور بگذارد... بخوان که رحمت خداوند بی امان می بارد... بخوان که آخرالزمان رسیده... بخوان که عشق می جوشد... بخوان که خداوند تو را برگزیده و محمد خواند... بدون معلم خواند و همانا معلمی چون ذات اقدس حق داشت... محمد خواند و ملائک کل کشان این عید را به نظاره نشستند... حال به یمن این عید... عاشقان محمد...شما هم بخوانید... خدا را به حق آخرین رسول بخوانید.. بخوانید که در این شب و روز ، دعا به اجابت نزدیک است... بخوانید که فرشتگان آسمان منتظرند تا تو بخواهی و از کرم خداوند عطایتان کنند... بخوانید...شما را به محمد صلی الله علیه واله...نواده محمد صلی الله علیه واله را از خدا بخواهید ... ......ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست_تقدیر۱۳ #قسمت_سیزدهم 🎬: محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صند
رمان آنلاین 🎬: ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید. راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم... رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم. محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت... مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند. هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود. محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد. رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد.. محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد. رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت. گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود. رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟ رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم. مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟! رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید. مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت. رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد. رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_چهلم 🎬: در این هنگام دو طلبه که همراه احمد همبوشی وارد مجلس شده بودند، جلوتر
سامری در فیسبوک 🎬: احمد بصری در حالیکه حیدرالمشتت در کنارش بود وارد حرم مولا علی علیه السلام شد روبه روی دری که به سمت ضریح باز می شد ایستاد، رویش را به جمع اطرافش کرد و فریاد برآورد: بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدایی که این جهان را خلق کرد و در پی اش حضرت آدم را آفرید و به او اولاد زیادی عنایت کرد و در هر زمان برای هدایت بنی بشر، پیامبری از جنس خودشان برای آنان قرار داد. من احمدالحسن هستم، مأمور شدم به امری خطیر و بعد صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، گوش کنید که کلام خدا از دهان من خارج می شود و این کلام را برسانید به آنان که سعادت حضور در این مکان و این جمع را نداشتند. در این هنگام جوانی که قد بلندی داشت و چفیه و عقال هم روی سرش بود، خنده بلندی کرد و گفت: آنچنان حرف میزنی که شنونده، بلا تشبیه فکر می کند روز عید غدیر است و تو هم رسولی هستی که مأمور به معرفی ولیّ زمانت می باشی. با این حرف، صدای خنده از کل جمعیت بلند شد و پیرمردی که از جلوی حوزه با آنها آمده بود با خشم به آن جوان نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم چه می گوید و سپس رو به احمد بصری گفت: ادامه بده احمدالحسن... احمد همبوشی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و گفت: مرا به تمسخر بگیرید، خدا میداند که این مأموریت دست کمی از غدیر ندارد و باز بلند تر ادامه داد: چند شب پیش مولای غریبمان، آن خورشید پنهان در پس ابرغیبت را در خواب دیدم، او به من امر کرد که مردم را به سویش دعوت کنم، خداوند مرا ببخشاید، در آن زمان فکر کردم خوابی ست بیهوده، تا اینکه شب گذشته دوباره همان مرد نورانی را که کسی جز مهدی صاحب الزمان نبود در خواب دیدم و دوباره این مأموریت را بر عهده من نهاد و اما این بار پرده از حقیقتی شیرین برداشت.. در این هنگام همان جوان که جلوی خنده اش را نمی توانست بگیرد به میان حرف احمد همبوشی پرید و گفت: حکمن آن مرد نورانی فرمود: هذا ولیّ بعدی، همانا تو وصی و جانشین بعد از منی و دوباره صدای خنده از جمع بلند شد. احمد همبوشی دستش را بالا آورد و گفت: سکوت کنید، زمانی که راوی کلام مولایم هستم مرا به تمسخر نگیرید، امام به من فرمودند: فرزندم، این کار را به سرانجام برسان آری او مرا فرزند خودش خواند و من حقیر سومین نسل از نسل منجی دنیا هستم و سپس رو به حیدر المشتت کرد و با لحنی آرام که سعی می کرد خالی از محبت نباشد، به حیدرالمشتت اشاره کرد و گفت: ایشان که در کنار من است «سید یمانی» عصر ظهور است، آهای مردم ، مژده باد بر شما که تا ظهور منجی فقط چشم بهم زدنی مانده است. حیدر المشتت که خودش هم از شنیدن این عنوان ذوق زده شده بود، دست بر سینه نهاد و با احترام رو به احمد همبوشی گفت: سلام من و سلام مولای غریبمان بر تو باد... در این هنگام باز همان جوان به سخن درآمد و گفت: خوب مقام و مناصب را بین خودتان تقسیم کردید، یک گوشه چشمی هم به ما کنید و مرا نیز به عنوان سید حسنی یا سید خراسانی به این جمع معرفی کنید که حلقه یاران امام تکمیل شود و بعد لحنش را محکم تر کرد و رو به احمد همبوشی فریاد زد: آهای مردک، تو با بیان یک خواب این مردم را به تمسخر گرفته ای؟! اگر خوابت راست باشد، مگر نمی دانی که یکی از راه های شیطان برای تسلط بر گمراهان همین خواب و اوهام است، حالا من هم بیایم با روایت یک خواب که جز خودم کسی آن را ندیده و شاهد مدعایم نیست، ادعا کنم فرزند بی واسطه امام زمانم؟!!! برو مردک برو خودت را مسخره کن، امام زمان بدون این خیمه شب بازی های چون تویی مظلوم و غریب هست پس بر غربت مولایمان نیافزا.. در این هنگام احمد همبوشی با خشم رو به آن جوان کرد و گفت:... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 دهمین دورۀ جامعِ آموزش منظومۀ فکری رهبر انقلاب 🔻این دورۀ آموزشی، شما را در عرصۀ جهاد تبیین، توانمند می‌سازد. 🔺این دورۀ آموزشی، در سه بخشِ منظومۀ معرفتی، منظومۀ ارزشی و منظومۀ کنشی برگزار می‌گردد. 🟢 مزایا: ۱. بهره‌مندی از اساتید برجسته ۲. امکان شرکت در دوره‌های تخصصی سطح۲، در رشته‌های مختلف ۳. اعطای گواهینامه 🔸زمان ثبت‌نام: از یکم اسفند ۱۴۰۲ تا دهم فروردین ۱۴۰۳ 🔹شروع دورۀ آموزشی: یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ ثبت‌نام از طریق پیوند زیر🔻 https://tabyinmanzome.ir/courses/maaref-enghelab/marefati10-pre 🟤 راه ارتباطی(ایتا): @manzome1 مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری @t_manzome_f_r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۴ #قسمت_چهاردهم🎬: ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش
رمان آنلاین 🎬: رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست. چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند. رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست. عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند. ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد. پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست. رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم. ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد و‌گفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟! رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که... پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا.... پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_چهل_یکم🎬: احمد بصری در حالیکه حیدرالمشتت در کنارش بود وارد حرم مولا علی علیه
سامری در فیسبوک 🎬: همبوشی رو به ان جوان کرد و‌گفت: نام تو و مادرت چیست؟! جوان با تعجب نگاهی به او کرد و گفت: نام من و مادرم را برای چه می خواهی؟ همبوشی نیشخندی زد و گفت: من به معجزات متعددی مجهز هستم، می خواهم عاقبتت را پیش بینی کنم جوان خنده ای کرد و گفت: گل بود به سبزه نیز آراسته شد، به تمام مناقبتان رمالی هم اضافه شد؟! انگار سخن همبوشی برای مردم اطرافش جالب بود، مردی که کنار آن جوان بود گفت: اسم این جوان علی و اسم مادرش هم صدیقه هست حالا بگو بدانیم چه در چنته داری؟ همبوشی با چشمهایی که انگار نگاه ابلیس را در خود داشت به آن جوان خیره شد و گفت: وعدهٔ ما فردا همین موقع، همین جا، البته اگر سالم ماندی بیا و با انگشت به او اشاره کرد و ادامه داد: ای علی فرزند صدیقه! امروز آخرین روزیست که روی پای خود ایستادی، تو به خاطر توهین و تمسخر احمدالحسن، نواده آقا امام زمان و یاری نکردن او، تنبیه خواهی شد، تنبیهی از سوی خداوندکه سخت و طاقت فرسا خواهد بود، برو دعا کن این تمسخر تو نسبت به من به قیمت جانت تمام نشود، البته من دعا می کنم که خداوند تنبیه آنچنان سختی برایت در نظر نگیرد تا تو هم به حقانیت من اقرار کنی... مردم همه خیره به احمد الحسن بودند، عده ای در دلشان از او هراس پیدا کرده بودند و می‌ترسیدند با او مخالفت کنند و بلایی بر سرشان نازل شود، اما باید تا فردا صبر می کردند، تا نتیجه این مباحثه یا بهتر بگویم مباهله را ببینند‌ آن جوان که همه اینک میدانستند نامش علی ست، بار دیگر خنده بلندی کرد و گفت: خدا کند این ادعا به پیامبری جنابتان ختم نشود و بعد با لحنی محکم گفت: حرف شما قبول! اگر تا فردا خدا بر من به واسطه توهین به شما خشم گرفت، من نه تنها نادم و پشیمان می شوم بلکه به نیابت که چه عرض کنم به امامت و رسالت و پیامبری شما هم اقرار می کنم، گرچه که بعد از رسول الله پیامبری نخواهد آمد ولی اگر تا فردا هیچ بلایی دامن گیر من نشد، تو از ادعاهایت دست برمی داری و توبه می کنی؟! احمد همبوشی که انگار از کار و ادعایش مطمئن بود سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: خدا و امام اولش،علی بن ابیطالب را گواه می گیرم که هر آنچه تو گفتی انجام دهم. با این حرف احمد همبوشی گویی زنگ پایان معرکه نواخته شد، همبوشی و حیدر المشتت، جمعیت را شکافتند و راه بیرون را در پیش گرفتند و عجیب اینکه حتی نگاهی هم به سمت زیارت مولا علی نکردند و آن جوان همانطور که با نگاهش رد رفتن آنان را دنبال می کرد، سرش را برگرداند، جلوتر رفت و دست روی سینه گذاشت و به علی اعلی سلام داد، او نیت کرده بود امشب را تا روز بعد که با این مرد شیاد وعده کرده در حرم امن مولا علی بماند و این سعادتی بود که یک شب در حرمی که بوی عرش خدا را میداد با خدایش راز و نیاز کند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
تازه می‌خواست دلم سرخوش گردد خبر آمد که بن علی راهی شد... 🗓 ۲۸ رجب سالروز خروج امام حسین علیه السلام از مدینه به سمت مکه مکرمه
ناب ترین ڪاناݪ هاے لینکدونی تخصصی مذهبی، حوزوی و مفید ایتا eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ 🌼⃢⃝⃡• ⃟❤️ ۞ زمیـنه‌سـازان ‌ظهور إِمـٰام‌زمــٰان «عجّل‌اللهُ‌تَعالیٰ‌فرجهُ‌الشریف» ۞ 🌤⚬eitaa.com/joinchat/2894200867C019283324b 🍃🇮🇷دنیای رنگارنگ جوراب♡♡ eitaa.com/joinchat/3884646968C95598b539e 🇮🇷🍃مظلوم دیروز غریب امروز eitaa.com/joinchat/3959816653C497eda6389 🍃🇮🇷خلاقیت ویژه کودکان eitaa.com/joinchat/1895825424C8a1f896e9d 🇮🇷🍃خودســازے و تࢪڪ گنـــاھ eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd 🇮🇷🍃خبر فوری eitaa.com/joinchat/1688862918Cca70032b1c 🍃🇮🇷تلـــــنگࢪانھ eitaa.com/joinchat/2060845174Cd0a5c95f04 🇮🇷🍃رمان های بسیار جذاب و واقعی eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d 🍃🇮🇷اخبار کنفرانس ها، آزمون ها و استخدامی ها eitaa.com/joinchat/2028601518C206be531e4 🇮🇷🍃بازارچه خرید و فروش کتاب eitaa.com/joinchat/3789422751Ced3cd988e4 🍃🇮🇷حجــــــاب و عفــــــاف eitaa.com/joinchat/513736938Cc8c1861a85 🇮🇷🍃ماه استغفار را دریاب eitaa.com/joinchat/1650917422C3f1b4d05ae 🍃🇮🇷کانال مجمع الذاکرین eitaa.com/joinchat/2771255314C0f5943798f 🇮🇷🍃کانال دانلود_کتاب eitaa.com/joinchat/557187102C8b36cb06d0 🍃🇮🇷،گلچینی پراز مطالب عالی eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 🇮🇷🍃دعاوذِکـرهـایِ گِـره‌گُـشای قرآنی٬کدهای کیهانی(رایگان) eitaa.com/joinchat/611516825C85ec51dbd9 🍃🇮🇷بانک جزوه، تلخیص و کتب حوزوی eitaa.com/joinchat/922091681C1b5ada3ae8 🔵: ویژه متاهلین🔞 سوالاتی که خجالت میکشی از مشاور بپرسی🙈👇🏼 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008 اینجا حیا رو کنار بزار و آموزش ببین👆 🌷❤️ بزرگترین کانال تخصصی و بهمراه آموزشی حرفه ای کانال داری eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ و پربازده ترین تبادل لیستی شبانه eitaa.com/joinchat/4227858451C02c884654b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀پیرمرد معروفی که با مرحوم طی الارض به کردند. 🎙 ماجرا را از زبان خودش بشنوید.. 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۵ #قسمت_پانزدهم 🎬: رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلو
رمان آنلاین 🎬: ماشین هن هن کنان کوچه پس کوچه های خاکی شهر نجف را پشت سر می گذاشت، رقیه که روی آن را نداشت مزاحم این پیرزن و پسرش شود، با صدای آهسته ای گفت: ما باید به ایران برویم، نمی خواهیم مزاحم کسی شویم، البته فی الحال هیچ چیز نداریم و تمام دارو ندارمان نزد یک آشنایی هست که تماس گرفتن با او حکم بر باد رفتن زندگیمان را دارد.. پیرزن اجازه نداد حرف رقیه تمام شود و با لحنی طلبکارانه گفت: چه می گویی؟ مزاحم چیست؟! انگار ملتفت نشدی چه شد؟! تو قاصد امام غریبم هستی و از الان تا زمانی که در عراق حضور داری میهمان خانه ننه مرضیه خواهی بود و هر وقت هم موقعیت رفتن به ایران فراهم بود با هم میرویم و با زدن این حرف رویش را به طرف عباس که گویی در فکر فرو رفته بود کرد و گفت: مگر نه عباس؟! عباس، هاج و واج او را نگاه کرد و گفت: آره...هر چی که شما بگویید و کمی جلوتر، کنار خانه ای قدیمی توقف کرد، محیا که هنوز از بازی روزگار بهت زده بود با اشاره رقیه در عقب را باز کرد و پیاده شد. با تعارف ننه مرضیه، یکی یکی وارد خانه شدند. خانه ای تمیز و دلباز با حیاطی بزرگ و سیمانی که در وسط آن باغچه ای به چشم می خورد که دور تا دور باغچه درختان سربه فلک کشیدهٔ نخل که دانه های خرمای زرد رنگ رویش انگار به آدم چشمک میزد، خودنمایی می کردند و در وسط درختان هم کُردهایی از سبزی های خوردن به چشم می خورد. فضای خانه آنطور بود که بیصدا روح میهمانان را نوازش می کرد و ناخوداگاه لبخند به لب آنها آورد. ننه مرضیه که گویی یکی از عزیزانش به میهمانی آمده است دست رقیه را گرفت و به سمت در آهنی آبی رنگی که قفل بود کشید و گفت: بیا این کلبهٔ درویشی را از خودت بدان و سپس عصایش را به دیوار آجری رنگ رفته، تکیه داد و با کلیدی که بر دسته کلید گردنش آویزان کرده بود قفل در را باز کرد. پیش رویش راهروی کوچکی بود که گلیم لاکی رنگ کوچکی فرش شده بود،سمت چپ ابتدای راهرو دری زرد رنگ به چشم می خورد که قفل روی آن نشان میداد اتاقی مخصوص است و چند قدم جلوتر به سالنی که با قالی های قدیمی نخ نما فرش شده بود میرسید و انتهای سالن به دری می خورد که حتما آشپزخانه بود، دیوارهای خانه سفید بود که رنگ زردی که برآن نشسته بود خبر از گچ قدیمی اش میداد. ننه مرضیه اشاره ای به هال کرد و گفت: هر چه دارم و ندارم در اختیار شما و بعد به طرف در زرد رنگ برگشت و دوباره کلیدی را از دسته کلید گردنش جدا کرد و قفل در را باز کرد و گفت: این اتاق مخصوص میهمانان مولایم علی ست، هر سال سعادت دارم به حرم مولا علی بروم و با سماجت برای این اتاق مسافر جور کنم و بعد اشک گوشه چشمش را گرفت و ادامه داد: به این امید که مولایم علی در بهشت اعلی اتاقی در کنار اقامتگاهش به من عنایت فرماید. رقیه و محیا از اینهمه عشق این پیرزن به مولا علی اشک به چشم آوردند و در این هنگام، عباس که گویی روی آن را نداشت وارد خانه شود از روی حیاط صدا زد: مادر! من میروم اطلاعاتی کسب کنم و ببینم چگونه میشود رهسپار ایران شد... ننه مرضیه که انگار بهترین خبر عمرش را داده باشند جلوی در آمد دستانش را رو به اسمان بلند کرد و همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت: خدا عاقبتت را به خیر کند، خدا تو را در پناه خود نگهدارد و به تمام آرزوهایت برساند که مرا به آرزویم می رسانی و بعد بغض گلویش شکست و با صدای بلند تر ادامه داد: خدایا صد هزار مرتبه شکرت...امروز من چه کرده ام که اینهمه بنده نوازی می کنی؟! و بعد دست محیا را در دست گرفت و گفت: چقدر وجود شما با خیر و برکت است...برویم داخل که ننه مرضیه باید به میهمانانش سور دهد، برویم... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الله‌اکبر گفتن حاج قاسم در شب ۲۲ بهمن 👈 امشب ساعت ۲۱ همه باهم روی پشت بام سر می دهیم.
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_چهل_دوم 🎬: همبوشی رو به ان جوان کرد و‌گفت: نام تو و مادرت چیست؟! جوان با تعجب
سامری در فیسبوک 🎬: همبوشی به همراه حیدرالمشتت از حرم خارج شدند، کمی که جلوتر رفتند حیدر اطراف را نگاه کرد و گفت: این چه حرفی بودی که زدی؟! احمدبصری نگاهی به او کرد و گفت: کدام حرف؟! گفتم که تو یمانی هستی؟! حیدر با عصبانیت سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: اینکه جزء توافق ما بود، نه منظورم معرکه گرفتنت با اون جوان بود، حالا می خوای برای اثبات حقانیت خودت، از آسمان رعد و برق نازل کنی و اونو بسوزونی؟! یا با یه معجزه می خوای از هیبت ادم خارجش کنی و به شکل خرگوش درش بیاری؟! احمد همبوشی لبخندی شیطانی زد و گفت: بشین و ببین، معجزه هم می کنیم، خودمون هم ثابت می کنیم... حیدر المشتت اوفی کرد و گفت: همچی حرف میزنی که خودت هم باورت شده فرستاده امام و نواده امام هستی و میتونی معجزه کنی؟! حالا فردا جلوی ملت سنگ رو یخ شدی یاد می گیری که از انتقاد کسایی مثل این علی،باید بیصدا عبور کرد و خودت را به نشنیدن بزنی... احمد همبوشی سرش را پایین آورد و همانطور که سر درگوش حیدرالمشتت داشت گفت: ما اول راهیم، باید یک سری کارایی کنیم که عوام مردم را فریب بدیم، با علما که نمی تونیم رو در رو بشیم اما ساده انگاران را می تونیم به طرف خودمون جلب کنیم و کم کم یه گروه بزرگ تشکیل بدیم و فرقه مان را جهانی کنیم.. حیدر المشتت نیشخندی زد و گفت: جهانی!!! توی همین نجف هم نمی تونی خودی نشان بدی، جهانی کردنش پیش کش...حالا نگفتی چه نقشه ای برای اون جوانک بیچاره کشیدی؟! احمد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: جهانی هم میشیم، چون رسانه مجازی را تحت اختیار خواهیم گرفت و در ضمن من به سلاحی مجهز هستم که دست کمی از معجزه ندارد، کارهایی انجام می دم البته من انجام نمی دم،فقط دستور میدم و برایم انجام میدن، بدون اینکه دیده بشن، یا نامی از خودشون و من درمیان باشه، یعنی فرود یک بلایی آسمانی بر سر معاندین... حیدر که لحظه به لحظه گیج میشد گفت: از چی حرف میزنی احمد؟! احمد سری تکان داد و گفت: اول باید با چشم خودت ببینی، بعد که دیدی، اگر پسر خوبی بودی و با نهضت من همراهی کردی، به تو هم یاد میدم تا از این معجزات انجام بدی.. حیدرالمشتت ابروهایش را بالا داد و گفت: حالا می بینیم! در این هنگام به ابتدای کوچه ای رسیدند که احمد همبوشی آنجا خانه گرفته بود، حیدرالمشتت اشاره ای به کوچه خاکی و پر از زباله پیش رویش کرد و گفت: تو که از لحاظ مالی تامین هستی، چرا نمیری یه جای بهتر خونه بگیری؟! بارها دیدم که با همسرت سر چندرغاز پول کل کل می کنید، خانواده ات از لحاظ خورد و خوراک در مضیقه هستند تازه هر کس هم می بینی دست گدایی پیشش دراز میکنی، آخه من که می دونم چقدر پول داری، چرا اینکارا را میکنی؟ یعنی حرص مال دنیا گرفتت هااا احمد همبوشی خنده بلندی کرد و گفت: هنوز بچه ای، باید بزرگ بشی تا بفهمی چرا من این کارا را میکنم و بعد با دست روی شانه حیدر زد و گفت: ادم باید با سیاست زندگی کنه، خصوصا آدمی مثل من که قراره شهرهٔ عالم بشه...مردم نباید فکر کنن من از جایی تغذیه میشم باید ببینن من فقیرم اصلا من گدا هستم تا حرفام و ادعاهام باورشون بشه فهمیدی؟! حیدر چشماتش را گشادتر ازهمیشه به او دوخت و گفت: عجب!!! احمد همبوشی خدا حافظی کرد، باید میرفت، باید کاری می کرد که پوزه اولین مخالف خودش یعنی همان جوانک را به خاک می مالید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞
🔻کتاب شریف مفاتیح الفجر😂 اعمال شریفه شب و روز۲۲ بهمن 😂😄
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۶ #قسمت_شانزدهم🎬: ماشین هن هن کنان کوچه پس کوچه های خاکی شهر نجف را پشت سر م
رمان انلاین 🎬: نیمه های شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه مانند مرغ سرکنده دور تا دور هال می چرخید و گاهی خسته از راه رفتن می شد، خود را به آشپزخانه ای محقر با دیوارهای سیاه سیمانی می رساند و با پاک کردن خرماهایی که قرار بود روز بعد، از آنها حلوا درست کند و در بازار بفروشند خودش را سرگرم می کرد. رقیه پا به پای ننه مرضیه میرفت و میامد، او می نشست،رقیه هم می نشست، او بر می خواست رقیه هم بر می خواست. محیا هم گوشه اتاقی که مختص میهمانان خانه، یا بهتر بگویم میهمانان شاه نجف بود، در خود چمپاتمه زده بود و زیر لب ذکر می گفت و انگار عذاب وجدانی بر وجودش سایه افکنده بود و در همین حین مادرش داخل اتاق شد و گفت: ننه مرضیه خیلی نگران هست، من هم دست کمی از او ندارم، معلوم نیست چه بر سر پسر این پیرزن امده محیا همانطور که به گلهای پشتی لاکی رنگ کنار دیوار که همرنگ قالی های اتاق بود، خیره بود آرام لب زد: اگر بلایی سر پسر ننه مرضیه آمده باشد من خودم را نمی بخشم، حس ششمم می گوید هر اتفاقی برایش افتاده، مربوط به ماست‌. رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: حالا اینجا تنها نشین،بیا بریم کنار پیرزن، خاطراتی از مشهد براش بگیم بلکه دردش یادش بره و کمی آرام بگیرد محیا بدون زدن حرفی از جا بلند شد، برق اتاق را خاموش کرد و می خواستند از اتاق بیرون بیایند که در خانه را با شدت زدند. صدای در انگار سنگی بود که شیشهٔ دل این دو غریب آواره را شکست. ننه مرضیه همانطور که با صدای بلند فریاد میزد گفت: کیستی آمدم، آرام تر آمدم. رقیه و محیا خودشان را به پنجره کوچک اتاق که به حیاط باز می شد رساندند، ننه مرضیه در را باز کرد و ناگهان عباس درحالیکه تلوتلو می خورد با سرو رویی خونین داخل شد و با صدای بلند فریاد میزد، نزنید نامسلمان ها، من اینجا تنهایم، فقط مادر پیرم اینجاست، زن و بچه ام چند سال پیش به بیماری سخت گرفتار شدند و از دنیا رفتند. رقیه آنچه را که می بایست بفهمد، فهمید فوری وارد هال شد کفش های خودش و محیا را که در قفسه گچی داخل راهرو گذاشته بود برداشت و با شتاب چادر هایشان هم برداشت و دوباره داخل اتاق شد، در را بست و به محیا گفت که پشت کپهٔ رختخواب ها که گوشه اتاق و داخل طاق پهنی که روی دیوار در آورده بودند برود و هر دو پشت رختخواب ها در خود مچاله شدند. حیاط بزرگ خانه و فاصله آن تا ساختمان، باعث شد که در کمترین زمان و با سرعت، رقیه و محیا پنهان شوند. صدای پیرزن که آه و ناله و نفرین می کرد به همراه قدم های شتابان چند مرد که به گوششان می رسید، به آنها نزدیک می شد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☄ به ما بپیوندید کانال های عالی 👇👇👇 https://eitaa.com/sana_Leatherbags/1602 ما بپیوندید 👇👇👇 https://eitaa.com/bluebloom_madehand/12877
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_چهل_سوم🎬: همبوشی به همراه حیدرالمشتت از حرم خارج شدند، کمی که جلوتر رفتند حید
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی با شتاب داخل خانه شد و یک راست به سمت زیر زمین خانه رفت، جایی که خیلی وقتها در آنجا خلوت می کرد و زن و فرزندش فکر می کردند در آنجا مشغول دعا و تجهد به درگاه خداوند است. زینب از پنجره اتاق که رو به سردر خانه بود، امدن شوهرش را دید، چون پسر دومش در تب می سوخت و او کاری از دستش بر نمی آمد از جا برخواست و به سمت حیاط رفت تا خودش را به زیر زمین برساند. وارد حیاط شد و پله های زیرزمین را دوتا یکی طی کرد و دید که مثل همیشه در زیرزمین بسته است و احتمالا از داخل قفل بود. احمد همبوشی روی تخت چوبی که در کنار دیوار گذاشته بود، نشسته بود و آماده می شد تا با موکل شیطانی اش ارتباط بگیرد که صدای کوبیدن در بلند شد. همبوشی که می‌دانست کسی جز همسرش پشت در نیست با غضبی در صدایش فریاد زد : برو برو فعلا کار مهمی دارم اما انگار زن دست بردار نبود و دوباره و دوباره در را کوبید. همبوشی با عصبانیت از جا بلند شد و همانطور که فحش های رکیکی میداد ، در را باز کرد و بدون اینکه از احوالات همسرش جویا شود، دستش را بالا برد و محکم بر صورت زن بینوا فرود آورد و همزمان گفت: مگر نمی گویم کار مهمی دارم مزاحمم نشو! زینب همانطور که دست لاغرش را روی گونه اش که از ضرب سیلی سرخ شده بود می کشید گفت: بچه حالش خوب نیست، در تب می سوزد اگر ان را به پزشک نشان ندهیم و دارو و درمان نکنیم شاید از دست برود. احمد بصری که انگار کار خودش واجب تر بود با دست روی سینه زن زد و او را به عقب هل داد و همانطور در را می بست گفت: به جهنم! کاش تو هم همراهش می مردی! برو هر دارویی توی خانه داری به خوردش بده، پولم کجا بود که خرج دوا و دکتر کنم، مگه سر گنج قارون نشستم؟! تمام خرجی ما از حقوق طلبگی بود که آن هم امروز اخراج شدم و از دستم رفت و با زدن این حرف در را قفل کرد و سرجای اولش قرار گرفت. زینب که غمزده و ناامیدتر از قبل شده بود، درحالیکه اشک چشمانش را با گوشهٔ شال روی سرش پاک می کرد به طرف ساختمان خانه رفت. همبوشی نفسش را محکم بیرون داد و چند بار نام موکلش را برد و سپس صدای نخراشیده ای در گوشش پیچید. همبوشی لبخندی زد و گفت: تو مأموری بروی سراغ علی فرزند صدیقه، تا فردا همین موقع بلایی بر سرش بیاوری، اگر دستت میرسد باعث مرگش بشو و اگر نمی رسد سلامتش را نشانه برو به شرطی که محرز باشد و مردم ببینید که حالش دگرگون است. موکل که ارادت خاصی به او داشت باشه ای گفت و عبور هوایی داغ و تفتیده و بدبو از کنار احمد همبوشی، نشان می داد که او در پی مأموریتش رفته است. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا