هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
🔻#سلام_امام_زمانم🔻
سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم
سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم
سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن
به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم..
امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام✋
السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲۶ #قسمت_بیست_ششم 🎬: میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود
رمان آنلاین
#دست تقدیر۲۷
#قسمت_بیست_هفتم 🎬:
با بلند شدن صدای مهربانو، زن عمو مسعود، رقیه از جا بلند شد و داخل آینه روبه رویش شال روی سرش را مرتب کرد به همراه محیا از اتاق خارج شد.
رقیه از پله ها پایین می امد که مهربانو از روی مبل بلند شد و همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: الهی قربان این قد و بالات بشم من! تو هنوز نیامده رفتی توی اتاق پدر و مادر خدا بیامرزت و رقیه را محکم در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن او کرد.
رقیه که انگار با دیدن مهربانو یاد مادرش اسما افتاده بود، هق هقش بلند شد، مهربانو دست رقیه را گرفت و دو تایی روی مبل سه نفره کنار ننه مرضیه نشستند
ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: گریه نکن دخترم! مرگ حق هست یکی زودتر و یکی دیرتر، خوشا به حال پدر و مادرت که سبکبال رفتند.
مهربانو که متوجه شد این پیرزن مهربان عرب هست، سری تکان داد و رو به ننه مرضیه گفت: به خدا وقتی رقیه گریه می کنه، روح پدر و مادرش آزرده میشه، شما نمی دونید خواهر، که این زن و شوهر چقدر روی تک فرزندشون حساس بودند و بعد خیره به قاب روبه رویش شد و گفت: اسما و محمد بچه دار نمی شدند، کلی دوا و دکتر کردند اما نشد که نشد، محمد خدا بیامرز تاجر بود، مرد کار بود، مال و منال زیاد داشت و وارث می خواست و راضی نمیشد زن دیگه ای هم بگیره آخه مهر این زن و شوهر به هم، عجیب مهر و علاقه ای بود بطوریکه حتی در یک زمان مردند و از این دنیا رفتند و از طرفی معلوم نبود که زن دوم هم بگیره بچه دار بشه، چون دکترا گفته بودند هیچ کدامشون عیبی ندارند، تا اینکه اسما یه خواب میبینه، یه زن مخدره و با عظمت، توی خواب بهش میفهمونن که اون خانم بزرگوار حضرت زینب سلام الله علیها هست، خوابش را برای محمد تعریف می کنه و ازش می خواد تا به سوریه برن، میگه گره این مشکل به دست خانوم حضرت زینب باز میشه..
خلاصه اینا راهی سفر میشن، اونموقع هم که سفر به این راحتیا نبود، از مملکتی به مملکت دیگه میبایست برن، مهربانو نفس عمیقی کشید و همانطور که دست رقیه را نوازش می کرد ادامه داد: فقط همین را بدونید، سفر محمد و اسما، یک سال طول کشید و درست چهل روز بعد از برگشت مسافران به ایران، رقیه به دنیا اومد، البته انگار محمد توی سفر بانوی سه ساله را خواب میبینه که به اسما اشاره می کنه و میگه نسل شما خادم حرم ما میشن و اونا فکر می کنن فرزندشون پسر هست و وقتی این دختر به دنیا اومد،به حرمت اون خواب اسمش را گذاشتند رقیه...
ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: ان شاالله حضرت زینب نگهدار این زن و دخترش باشه حالا هم برای شادی روح این دو عزیز به جای گریه و بی تابی، یه فاتحه بخونید، با این حرف همه با صدای بلند صلوات فرستادند و تازه رقیه متوجه حضور عباس شد و با گوشهٔ شالش اشک چشمهاش را گرفت و مهربانو نگاه به جمع و قابلمه هایی که روی میز گذاشته بود کرد و گفت: وای ببخشید، اینقدر غرق خاطرات شدیم که یادمون رفت غذا براتون بکشم و با زدن این حرف از جا بلند شد که رقیه دستش را چسپید و گفت: محیا چی میگه مهربانو؟!
مرد غریبه ای سراغ ما را می گرفت؟!
مهربانو نگاهی کرد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: آره یه مرد که خیلی هم سمج بود عرب بود و فارسی را شکسته بسته حرف میزد فکر می کنم از عرب های عراق بود چندین مدت هم مدام سرکوچه کشیک می ایستاد....
مهربانو حرف میزد و هر چهار نفر داخل هال با هر حرفش دلشان می لرزید
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست تقدیر۲۷ #قسمت_بیست_هفتم 🎬: با بلند شدن صدای مهربانو، زن عمو مسعود، رقیه از جا بلند
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۲۸
#قسمت_بیست_هشتم 🎬:
رقیه هراسان خودش را به داخل آشپزخانه کشاند و بشقاب های چینی گل قرمزی را از دست مهربانو گرفت و روی کابینت گذاشت و گفت: زن عمو! بگین ببینم این مرد چه جوری بود؟ چی گفت؟ چی پرسید؟!
مهربانو که تازه متوجه التهاب درونی رقیه شده بود با دست گرمش دستهای سرد رقیه را در دست گرفت و گفت: چرا اینجور پریشان شدی؟! کسی تو را ترسانده؟!
رقیه آب دهنش را به سختی قورت داد و گفت: ماجرا داره، ما با هزار ترفند و باکمک ننه مرضیه و پسرش تونستیم از چنگ اونا فرار کنیم و بعد بغض گلوش را خورد و ادامه داد: خودم به درک، برای محیا نگرانم.
مهربانو با دست روی دست دیگرش زد و گفت: خدا مرگم بده، اونا کین؟! تو و محیا؟! مگه قرار بود چی بشه؟
رقیه گفت: اول بگو ببینم این آقا چی گفته با تمام جزئیاتی که یادت هست.
مهربانو خیره به گلهای سرخ بشقاب پیش رویش گفت: فکر میکنم یکی دوماه پیش بود، مردی در خانه ما امد و گفت که با شما کار داره و از شما خبر می خواست، من گفتم که اینجا نیستند، اما اون مرد انگار باور نکرد و دست بردار نبود، چند روز پشت سر هم خودم دیدمش، درسته که سعی می کرد خودش را پنهان کنه اما من متوجه او شدم، چند بار هم به پسرم حسن گفتم اما اون خیلی جدی نگرفت.
رقیه خیره به دهان مهربانو گفت: د..دیگه چیزی نگفت از مشهد حرفی نشد؟
مهربانو چشمهاش را ریز کرد و گفت: چرا...بهش گفتم اگر می خواد پیداتون کنه باید بره مشهد، اما اون گفت که مشهد هم سر زده....اما من فکر میکنم الکی می گفت و یه جورایی فقط منتظر بود اینجا شما را پیدا کنه، چون الان کمیته انقلاب به افراد مشکوک زیاد گیر میده و..
دنیا دور سر رقیه می چرخید، دیگه از حرفهای مهربانو چیزی نمی فهمید،باید زودتر کاری می کرد...
رقیه پاهایش شل شد و همانجا کنار کابیت های فلزی نشست و در حالیکه سرش را توی دستهایش فشار میداد گفت: زن عمو! ماشین بابام روبه راه هست؟!
مهربانو که با تعجب حرکات رقیه را می پایید گفت: آره توی گاراژ مغازه حسن هست، هراز گاهی روشنش میکنه و باهاش دوری میزنه، چرا احتیاجش داری؟!
رقیه سرش را تکان داد و گفت: اگه میشه بگین برای فردا راست ریستش کنه و بی زحمت بیارتش اینجا، باید فوری به مشهد بریم.
مهربانو جلوی رقیه نشست و گفت: دخترم بگو چی شده؟! اون مرد شما را تهدید کرده؟قراره چه بلایی سرتون بیاره؟!
رقیه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم بود لب زد و گفت: قرار بود تمام زندگی و آینده من و محیا را به آتش بکشند، لطفا اگر دوباره اومد بهش نگین ما ایران آمدیم، بگین هنوز در عراق هستیم.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۸ #قسمت_بیست_هشتم 🎬: رقیه هراسان خودش را به داخل آشپزخانه کشاند و بشقاب های
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۲۹
#قسمت_بیست_نهم 🎬:
صبح زود بود که کاروان چهار نفرهٔ قصهٔ ما سوار بر ماشین کادیلاک قهوه ای رنگی بودند که سالها پیش نقش اسبی راهور برای محمد آقا، پدر رقیه را داشت.
قبل از حرکت، حسن پسر مهربانو به خانه انها آمد و بعد از تعارفات معمول کیف سامسونتی که مملو از دلار بود را پیش روی رقیه قرار داد وگفت: زن عمو، این پول تقریبا معادل یک سال اجاره مغازه های عمو محمد خدا بیامرز هست که قرار بود به دست شما برسونم، یه مقدار دیگه هم بابت محصول نخلستان خرما بود که اگر یادتون باشه نصفش را براتون فرستادم، اگر اجازه بدین اونا به عنوان قرض دست من بمونه و ان شاالله خیلی زود براتون ارسال میکنم آخه می دونید...
رقیه لبخندی زد و وسط حرف او دوید و گفت: این حرفا چیه؟! شما حسابت پاکه، اگر احتیاج داری همین دلار ها هم ببر، قابل نداره..
حسن سرش را پایین انداخت و گفت: ممنون زن عمو، خدا رحمت کنه عمو محمد را، از عمو به ما خیلی رسیده، من سعی می کنم امانت دار خوبی برای شما باشم.
و به این ترتیب، رقیه با دستی پر به سمت مقصد حرکت کرد.
داخل ماشین، رقیه راهنمایی می کرد و عباس رانندگی، ننه مرضیه که انگار ایران برایش جالب بود، از شیشه بیرون را نگاه می کرد و مدام سوال های مختلف می پرسید.
محیا هم انگار خیالش بابت همه چیز راحت شده بود، عقب ماشین در کنار مادرش رقیه، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست؛ در خیالش خود را مشهد می دید در حالیکه مهدی هم در کنارش بود.
ماه ها از آخرین دیدارشان که درست چند روز قبل از حرکتشان به سمت عراق بود، می گذشت. آنزمان ایران تحت حکومت شاهنشاهی بود و الان انقلاب شده بود و مردی روحانی که همهٔ مردم او را دوست داشتند، نه پادشاهی بلکه رهبری آنها را بر عهده گرفته بود.
محیا به یاد می آورد که مهدی چقدر از این سید روح الله خمینی تعریف می کرد و همیشه با حسرت می گفت: کاش زمانی برسد که بتوانیم در کشوری که امثال خمینی راهبری می کنند نفس بکشیم.
مهدی جوانی انقلابی بود که بر خلاف اعتقاد مادرش که از متمولان مشهد بود و کمی افکار شاهانه داشت، او جوانی متواضع و با ایمان و البته انقلابی و فعال بود.
پدر مهدی مانند پدر محیا از دنیا رفته بود و سه فرزند داشت، دو دختر و یک پسر که مهدی فرزند سوم بود و دو خواهرش ازدواج کرده بودند، او سعی می کرد مادرش اقدس خانم از کارهای او سر درنیاورد تا مبادا مانع کارش شود اما اعتقاداتش برای محیا رو بود و البته گذشته از تربیت مذهبی رقیه نسبت به محیا، همین اعتقادات مهدی باعث شده بود که او هم همیشه دعا کند که سلطنت شاهانه نابود شود و جوانان غیور ایران در سایه اسلام واقعی پیروز شوند و حالا که این آرزو محقق شده بود، دل درون سینه اش به تلاطم بود که زودتر مهدی را ببینید و این احساس شادی را با او سهیم شود... و البته کمی هم هراس داشت و گاهی میترسید نکند گذشت زمان و فاصله ای که ناخوداگاه بین آنها بوجود آمده بود، باعث شده باشد که مهدی از او دلسرد شود و اقدس خانم هم که مدام دختر خواهرش را به دل مهدی می بست دست به کار شده باشد و در نبود آنان مهدی را زن داده باشد...
محیا به اینجای افکارش که رسید، زیر لب آهسته گفت: یا امام رضای غریب، حاجتم را بده...
رقیه لبخندی زد و گفت: خوب بگو ببینم این حاجتت چیست؟!
محیا ناباورانه مادرش را نگاه کرد و گفت: شنیدی چه گفتم؟!
رقیه با لبخند سری تکان داد و محیا هم با لبخندی شیرین جوابش را داد و گفت: پس نشنیده بگیر و با زدن این حرف مادر و دختر خنده سردادند و ننه مرضیه که جلو کنار عباس نشسته بود از خنده آنها به خنده افتاد و عباس هم بی آنکه بداند چه شده، لبخندی زد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼