#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_ششم🎬: کیسان توی ماشین نشست و راننده پس از کمی چانه زدن راجع به قیمت حرکت کر
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با فشار نفسش را بیرون میداد اوفی کرد.
راننده که با تعجب حرکات کیسان را نگاه می کرد گفت: چی شد؟! اون زنگ چی بود؟! چرا کارد را می خواستی و چرا ساعتت را بیرون انداختی؟! اصلا خیلی مشکوکی...می خوای برگردی
کیسان نگاهی به راننده کرد و زیر لب گفت: همین یکی را کم داشتم که بهم مشکوک بشه و بعد سرش را از بین صندلی را جلو برد و گفت: ببین، کار من یه جوری هست نمی تونم بهت بگم، یعنی این مخفی کاری برای سلامت خودت لازمه، فقط بدون که تو امشب با همراهی من کار مهمی برای مملکتت کردی...
راننده که انگار هیچ چیز از حرفهای کیسان نمی فهمید، شانه ای بالا انداخت و گفت: گفته باشم، اگر کار خلافی کنی من اولین کسی هستم برم تو را لو بدم هااا
کیسان سری تکان داد و گفت: باشه هر چی تو بگی و برای اینکه بحث را منحرف کنه و یه ذره ممد سه سوت را آرام کنه، گفت: خوب گفتین الان باید با پدر دختر صحبت کنم.
راننده با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و گفت: آره، اگر راست میگی و کلکی تو کارت نیست همین الان زنگ بزن...همین الان...جلوی من...
کیسان مثل آدمی حق به جانب گوشی را به دست گرفت و شماره دخترک زیبا را گرفت.
با دومین بوق صدای محجوب ژاله در گوشی پیچید: الو سلام آقای دکتر...
کیسان با شنیدن صدای ژاله انگار آتشی درونش روشن کرده باشند خیس عرق شد، دست و پایش شل شد و هر چه که در ذهن داشت به یکباره پرید
راننده که تمام حواسش پی کیسان بود توی آینه زهر چشمی گرفت و گفت: خو حرف بزن دادا...
کیسان توی صندلی کمی جابه جا شد و گفت: س...س...سلام حالتون خوبه؟ می خواستم ببینم بعد از اون دیداری که توی مطب با پدرتون داشتم نظرشون چی بود؟
ژاله که معلوم بود همچون هنیشه خجالت می کشد و کیسان خوب میدانست الان لپ هایش از شرم گل انداخته گفت: ب..ب...ببخشید گوشی با پدرم صحبت کنید.
کیسان لب پایینش را به دندان گرفت و رو به راننده گفت: چکار کنم؟! مستقیم گوشی را داد به پدرش...
راننده خنده ریزی کرد و گفت: تازه اول هفت خوان رستم هست و بعد سری تکان داد و گفت: تو میتونی...نگران نباش بسم الله بگو برو جلو...
در این هنگام صدای محکم و مردانه پدر ژاله در گوشی پیچید: بفرمایید...
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: س..سلام آقا...ببخشید بی موقع مزاحم شدم...
صدای پدر ژاله درست است محکم و قاطع بود اما اینقدر گرم و با محبت بود که ناخواسته احساس آرامشی در وجود کیسان می ریخت و هر چه که بیشتر صحبت می کرد، زبانش بازتر میشد و اینقدر صحبت کرد که راننده شروع به بشکن زدن کرد و تازه کیسان به خود آمد.
با خداحافظی کوتاهی، تماس را قطع کرد و بعد با خنده به ممد سه سوت گفت: قرار خواستگاری را برای آخر هفته گذاشتن...
راننده سوت ممتدی کشید و گفت: م...مبارکه الان که دوشنبه است یعنی سه روز دیگه باید دومین خوان رستم را بری...
کیسان سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم خوان دوم منظورتون چی هست اما خیلی استرس دارم...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#روایت_انسان
#قسمت_چهارم🎬:
باز هم از لوح محفوظ خدا خبری در آسمان هفتم پیچید.
خبر آمد، خبری در راه است....
خبری که برای همه، خصوصا عزازیل مهم تر از خبر قبل بود گویا خدا اراده کرده بود تا از موجود جدیدی پرده برداری کند که به فرموده ذات اقدس حق، قرار بود خلیفه الله شود، یعنی این موجود جانشین خدا گردد و با زبانی ساده تر، خدا می خواست نفر دوم بعد از خودش را به مخلوقاتش معرفی کند؛ خدا می خواست درجه و نشانی به این موجود دهد که تا به حال هیچ کس را به این درجه مفتخر نکرده بود.
فرشتگان به عزازیل ظنین شدند که شاید این جانشین خداوند حارث باشد که عزازیل می نامیدندش
و عزازیل لبخند تفاخر می زد و از روی تکبر سری تکان می داد که آری، من به عنوان بزرگ تمام مقربین آسمان هفتم به این مقام نائل می شوم که خبر را تمام و کمال به گوشش رساندند: «خدا اراده کرده که موجود جدیدی بیافریند که جانشین او شود.»
و در اینجا بود که اهالی آسمان هفتم فهمیدند که آن موجود عزازیل نمی تواند باشد، چرا که او سالهاست در عرصه این عالم است و خودنمایی می کند و قرار است این موجود خلق شود و در این زمان بود که حسادت عزازیل شعله ور شد و با خود می گفت: یعنی چه؟! مگر با وجود من می شود موجودی خلق شود که بالاتر از من مقام گیرد؟! که نفر دوم بعد از خدا باشد؟ که هنوز نیامده و از گرد راه نرسیده بر ما سروری کند؟!
حس حسادت عزازیل به همراه تکبر و غرورش دم به دم بیشتر می شد، او باید کاری می کرد که جلوی ارادهٔ خداوند را می گرفت تا این خلق جدید، آفریده نشود.
پس به کنکاش پرداخت و متوجه شد که این موجود قرار است از خاک زمین خلق شود.
عزازیل باید تا دیر نشده دست می جنباند و کاری می کرد، باید برای برتر بودن خودش تلاش می کرد، پس نقشه ای مرموزانه کشید و خیلی بی صدا پرواز کرد و از آسمان هفتم به زمین آمد.
در فرصتی مناسب آهسته در گوش زمین نجوا کرد: ای ارض خاکی می دانی چه خبری در آسمان پیچیده؟!
زمین گفت: ای حارث! چه خبر شده که تو را بر آن داشته به زمین سری بزنی؟!
حارث آه کوتاهی کشید و گفت: گویا خداوند خبر از خلق جدیدی داده است و قرار است کالبد این خلق جدید از خاک تو باشد.
زمین با تعجب گفت: این که خوب است و جای بسی افتخار برای من دارد.
عزازیل صدایش را پایین تر آورد، انگار می خواست راز مهمی را فاش کند و گفت: می دانی که من یکی از مقربان درگاه الهی هستم و خبرهایی از غیب دارم، من می دانم کسی که قرار است از تو خلق شود، روی زمین نافرمانی خدا می کند، جنگ و خونریزی راه میاندازد، پس در آخر تو ضرر می کنی، چرا که آتش این نافرمانی دامن تو را می گیرد و چون این موجود از جنس توست، تو هم به آتش خشم خدا میسوزی.
زمین نگران شد و گفت: من چکار می توانم کنم که این آتش دامانم را نگیرد.
حارث که تمام حرفهایش از پیش تعیین شده و طبق نقشه بود گفت: کاری ندارد، اجازه نده که از خاک تو برای خلق آن موجود خون ریز بردارند.
زمین یکّه ای خورد و گفت: یعنی جلوی ارادهٔ خدا بایستم؟! من را یارای این نافرمانی نیست! نمی توانم فرمان خالق خودم را نادیده بگیرم.
عزازیل نگاهی بی روح به زمین کرد و گفت: لازم نیست علنا مخالفت کنی، عجز و لابه کن، به درگاه خدا خواهش و التماس کن که آن موجود را از خاک تو خلق نکنند و اگر خواهش هایت اثری نداشت، نهایتا به کسانی که می آیند تا از خاک تو به آسمان ببرند، اجازه بردن نده، این کار را که می توانی بکنی؟!
زمین سخت در فکر فرو رفت، انگار حرفهای عزازیل او را قانع کرده بود و می خواست آنچنان به درگاه خدا ناله زند تا خدا در تصمیمش تجدید نظر کند.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_چهارم🎬: باز هم از لوح محفوظ خدا خبری در آسمان هفتم پیچید. خبر آمد، خبری در راه
#روایت_انسان
#قسمت_پنجم🎬:
زمین به درگاه خداوند عجز و لابه آورد که ای پروردگار! بر من لطف فرما و از خاک من، موجودی خونریز خلق مفرما.
اما اراده خداوند بر آن تعلق گرفته بود که انسان را از خاک بیافریند و اینک زمان خلق کالبد خاکی آدم فرا رسیده بود.
پروردگار به جبرئیل دستور داد تا به زمین نزول کند و مقداری از خاک زمین را بگیرد و به عالم بالا ببرد
جبرئیل نزد زمین آمد و فرمود: ای ارض خاکی، بشارت باد بر تو که قرار است کالبدِ جانشین خداوند در روی زمین از خاک تو باشد، پس مشتی خاک بده تا به محضر پروردگار ببرم.
زمین با اندوهی در کلامش گفت: به پروردگار برسانید که مرا از این امر معاف دارند، ای جبرئیل! من خاک به شما نمی دهم.
جبرئیل پس از شنیدن این سخن با دست خالی به پیشگاه خداوند مراجعت کرد.
اما امر خدا می بایست محقق شود و اینبار میکائیل مأمور آوردن خاک شد
میکائیل هم دست خالی برگشت و پس از آن اسرافیل به این امر مأموریت گرفت و اسرافیل هم موفق به گرفتن خاک از زمین نشد.
برای بار چهارم، خداوند نظری به ملائکه مقرب درگاهش نمود و از میان آنها یکی دیگر را انتخاب کرد و روانهٔ زمین نمود.
این ملک که «عزرائیل» نام داشت بر زمین وارد شد و درخواست خاک نمود و زمین باز هم دست رد به سینهٔ ملک زد.
عزرائیل بی توجه به عجز و ناله و خواهش های زمین، پاره ای خاک از زمین برداشت و به محضر خداوند رسید.
خداوند چون این کار عظیم عزرائیل را دید، مقام او را بالاتر برد و عزرائیل را مأمور قبض روح آدم و تمام بنی بشر نمود، تا در وقت جان دادن به ناله و التماس های آنان اعتنایی نکند و جانشان را بستاند.
حال لحظهٔ خلق جسم انسان فرا رسید و خداوند با علم بی انتهایش کالبد خاکی انسان را آفرید.
کالبدی بی روح که ارادهٔ خداوند بر آن بود تا بر سر راه ملايک مقرب و فرشتگان آسمان هفتم قرار گیرد تا هر صبح و شب ملائک به او سلام کنند و نسبت به این کالبد تواضع و احترام روا دارند.
چهل سال این کالبد بر سر راه آسمان بود و ملائکه آن را احترام می نمودند و گاهی به مقام این موجود که اینک هنوز بی روح بود، غبطه می خوردند.
اما در بین مقربین درگاه خدا و آنان که در آسمان هفتم ساکن بودند، کسی بود که به دیدهٔ حقارت به این کالبد نگاه می کرد، او کسی جز عزازیل نبود.
حارث هر وقت که از جلوی کالبد آدم رد می شد به نوعی با حرکاتش به او بی احترامی می کرد و همه می دیدند که هنوز خلقت آدم کامل نشده بود که حسادت ها و دشمنی عزازییل نسبت به این موجود خاکی شروع شده بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_هفتم🎬: کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با ف
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_هشتم🎬:
صادق رو به مهدی گفت: آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست می جنباندین...
مهدی سری تکان داد وگفت: والا نمی دونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر می دوم کمتر نشانی از رسیدن می بینم و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام...
مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت: حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟!
صادق سرش را تکان داد و گفت: من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبند ها را نشون دادم، اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمی دونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه...
مهدی که رنگش زرد شده بود گفت: یعنی آزمایش هاتون را مقایسه نکرد؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده..
مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدا را شکر...
صادق با تعجب گفت: چرا خدا را شکر؟! اگر آزمایش ها را بررسی می کرد که می فهمید...
مهدی با دست هایش دست های صادق را در دست گرفت و گفت: پسرم! یه چیزایی هست که تو نمی دونی، یعنی چون فکر می کردم محیا کشته شده، گفتنش سودی نداشت.
الان که من و تو تنهاییم و رؤیا و بچه ها را رسوندی خونه بابای رؤیا، این داستان قدیمی را بهت می گم اما شرط داره...
صادق که با حرفهای مهدی کلا گیج شده بود با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: پدر از چی حرف می زنید؟! من نمی دونم شما منظورتون چی هست! آیا من خطایی کردم؟! پدر...
مهدی به وسط حرف صادق پرید و گفت: الان همه چیز را برایت میگم فقط ...فقط شرطی دارد.
صادق با هول و ولا گفت: شرط چه شرطی بگویید
مهدی نفسش را آرام بیرون دادو گفت: شرطش اینه فکر نکنی با شنیدن این داستان شرایط تغییر می کنه و توی ذهنت حک کنی که تو پسر عزیز من و یادگار محیای من هستی...
صادق بدون حرف زدن سرش را تکان داد و مهدی بعد از گذشت چندین وچند سال از عمر صادق، داستان زندگی او را تعریف کرد.
مهدی تعریف می کرد و صادق اشک می ریخت، مهدی سکوت می کرد و صادق بغض می کرد.
مهدی در آخر، آه کوتاهی کشید و گفت: تو کسی هستی که مادرت محیا تو را از مرگ نجات داد و از میان آتش و دود تو را به من رساند، همانطور که می دانی چند سال اول زندگی ات پیش رقیه خانم بودی و رقیه خانم بوی محیا را از تو میجست و با به دنیا آمدن رضا، تو در شیر رضا شریک شدی و به نوعی شدی پسر رقیه...
نزدیک یک سال همشیر رضا بودی و من هر وقت که از جبهه می آمدم، یک راست سمت خانه عباس آقا میامدم، انگار تنها امید من در این دنیا خانه عباس آقا و پسرم صادق بود بعد که کمی بزرگتر شدی و سر من هم خلوت تر شد، مثل چشمهایم ازت مراقبت کردم، چون تو پسر من و محیا بودی، تو امید محیای من بودی، من هر وقت به تو نگاه می کردم انگار محیا را می دیدم...
به اینجای حرفش که رسید هق هق مهدی این بزرگ مردی که سالها غصه را در دلش تلنبار کرده بود به هوا برخواست و دو مرد بزرگ، مردی از نسل انقلاب و مردی از نسل جنگ، در آغوش هم می گریستند.
صادق همانطور که دستهای مهدی را در دست گرفته بود و به آن بوسه می زد گفت: بابا! قول میدم هر طور شده کیسان را پیدا کنم و از طریق آن به جای مادرم محیا پی ببریم و قول میدم همانطور که مادرم محیا مرا از بدن بیجان مادر بیرون کشید و به من حیاتی دوباره بخشید من هم او را پیدا کنم و بعد از سالها فراق، دور هم جمع شویم.
مهدی بوسه ای بر پیشانی صادق زد و گفت: ان شاالله...ان شاالله...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_هشتم🎬: صادق رو به مهدی گفت: آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زو
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_نهم🎬:
چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانواده اش به شهرستان مراجعه کرده بودند، صادق همانطور که مشغول کار خودش بود پیگیر پیدا کردن کیسان هم بود، او توانسته بود شماره ای که کیسان در محل خدمتش به همکاران داده بود پیدا کند تا از طریق آن رد کیسان را بزند، که متاسفانه آن شماره همزمان با گم شدن کیسان از دسترس خارج شده بود.
حالا تمام امید صادق و تیمش، چهره نگاری و کنترل مرزهای زمینی و هوایی بود تا لااقل مانع خروج او از کشور شوند.
رؤیا هم به روستا مراجعه کرده بود و بعد از اتمام کارش همچون همیشه با سرعت به طرف ماشینش حرکت کرد، او باید زودتر خودش را به شهر میرساند و هدی را از مهد کودک تحویل می گرفت، رؤیا حس کرده بود این روزها حال صادق مانند قبل نیست، از همیشه کم حرف تر شده بود و بیشتر ساکت بود و در افکارش غوطه ور بود و رویا تمام این حرکات را پای دوباره از دست دادن برادرش می دانست، برادری که بعد از سالها از وجودش مطلع می شود و خیلی زود دوباره گم می شود.
رویا که زنی فهمیده بود، برای همین سعی می کرد همه جور هوای صادق را داشته باشد و این روزها زودتر از همیشه خود را به شهر می رساند تا قبل از رسیدن صادق، به خانه برسد و خانه را صفایی دیگر دهد.
رؤیا در ماشین را باز کرد که با صدای خانم مؤیدی به عقب برگشت: رؤیا خانم...رؤیا خانم میشه امروز منم باهاتون بیام شهر؟!
رؤیا خنده ای کرد و گفت: من که دارم میرم، خوب تو هم بیا، میترسی ماشین دردش بیاد؟!
خانم مؤیدی چادر را روی سرش مرتب کرد و جلو آمد و هر دو سوار ماشین شدند.
رؤیا همزمان با روشن کردن ماشین گفت: من فکر می کردم چون اول هفته تعطیل شده یه جوری جایگزینی برا خودت جفت و جور می کنی و تا آخر هفته مشهد ور دل مامان بابات می مونی!
مؤیدی سرش را پایین انداخت و همانطور که با لبهٔ پایین مقنعه اش بازی می کرد گفت: من می خواستم تا آخر هفته بمونم و اصلا این هفته مشهد نرم اما یه موضوع پیش اومد که مجبور شدم بیام و امروز به خانم ستاری سپردم جام را پر کنه و دیگه الان میام شهر تا از اونجا برم مشهد و تا آخر هفته نمیام.
رؤیا که زنی تیز بین بود خنده ریزی کرد و گفت: چی شده بلا؟! خبری هست که ما نمی دونیم؟! نکنه قراره بری قاطی مرغا هااا؟!
خانم مؤیدی همانطور که سرخ و سفید میشد گفت: ه...هنوز نه به داره و نه به باره ...حالا کو تا بشه؟!
رؤیا با دست پشت شانه خانم مؤیدی زد و گفت: معلومه طرف دلت را برده و نگرانی که جور نشه درسته؟!
مویدی سرش را بالا گرفت و گفت: از کجا فهمیدی؟!
رؤیا چشمکی زد و گفت: بابا ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم، حالا مگه طرف چشه که میترسی نشه؟! اگر پسر خوبی هست و به دلت نشسته چرا نگرانی؟!
مؤیدی آه بلندی کشید و گفت: خیلی پسر خوبیه، هم تحصیلاتش عالیه، هم خوشگله، هم کار خوب داره، تازه با پدرمم صحبت کرده اما...اما...پدرم میگه بی کس و کاره و همین منو میترسونه...
رؤیا چشماش را ریز کرد و گفت: بی کس و کار؟! یعنی چه؟! میگی تحصیلات خوب داره و شغلشم خوبه خوب آدم بی کس و کار اینهمه موهبت نداره و بعد انگاری چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: نکنه...نکنه از بچه های بهزیستی هست؟!
مؤیدی سرش را تکان داد و گفت: نه!
انگار پدر و مادرش مردن و خودشم تازه از خارج اومده...
رؤیا نگاهی با تعجب به او کرد و گفت: بارک الله...از خارج اومده اونموقع تو رو کجا دیده؟ اصلا چکاره است...
مویدی که رنگ به رنگ میشد با خنده و خجالت گفت: ف...فک کنم شما هم دیده باشینش...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را...
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
🍃http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_پنجم🎬: زمین به درگاه خداوند عجز و لابه آورد که ای پروردگار! بر من لطف فرما و ا
#روایت_انسان
#قسمت_ششم🎬:
گویی این عالم و تمام موجوداتی که در آن خلق شده بود، مانند دانشگاه مدوّن و منظمی بود که با تمام زیر ساخت ها و کارگزاران و خدمتکاران، پایه ریزی شده بود تا موجودی که برتر از تمام موجودات خلق شده را برای تعلیم در خود بپذیرد و آن موجود کسی نبود جزء همین خلق جدید که خداوند وعده اش را به ملائک مقرب داده بود.
ملائک که خوب می دانستند کسی که قرار است جانشین خدا شود، نشانی از خدا دارد و همچون مقام ربوبی، نامحدود است، پس جای دادن یک موجود نامحدود در زمینی محدود برایشان ابهام آمیز بود و حدس میزدند این موجود به خاطر روح نامحدودش در زمین جنگ و فساد و خون ریزی به راه خواهد انداخت و از طرفی تجربهٔ اجنه بالدار و نسناس ها را هم در زمین داشتند، پس به نزد پروردگار رفتند و نه به خاطر عنادی که با امر پروردگار داشتند که این مورد باذات ملائک نمی خواند، چرا که ملائک آسمان عقلشان کامل بود و با امر خداوندی که خلقشان کرده بود عناد نمی ورزیدند، بلکه از روی تسبیح و تقدیس به پروردگار عرضه داشتند: آیا در زمین کسی را می گماری که در آن فساد انگیزد و خون ها ریزد، حال آنکه ما با ستایش تو، تو را تنزیه و تقدیس می نماییم.
این سخن ملائک از روی عناد نیست و نمی خواهند بگویند که آن خلیفه را از بین ما انتخاب کن، زیرا می دانند که هر کدام از ملائک از همان ابتدای خلقتشان وظایف خاصی داشتند، پس نمی خواهند یکی از آنان را جایگزین ادم کند، فقط برایشان سؤال است.
و خداوند، این عالم بر خفیّات و این گشاینده ابهامات، به مخلوقش فرصت سوال می دهد و با جوابی مناسب او را اقناع می نماید، پس در اینجا سخن ملائکه را مبنی بر خون ریز بودن آدم و همچنین عبادت کامل ملايک رد و انکار نمی کند بلکه جوابی در خور به ملائک میدهد ومی فرمایند: من چیزی می دانم که شما نمی دانید و سپس بدون اینکه جواب نظری به ملائک دهد، عملا به آنها جواب میدهد.
لحظهٔ موعود فرا رسید و پروردگار عالمین، از روح مقدس خود در کالبد خاکی و بی روح آدم دمید و حضرت آدم با ارادهٔ خداوند قدم به عرصهٔ وجود گذاشت.
خداوند به ملائک فرمود: این آدم چیزی دارد که شما ندارید و نخواهید داشت و اراده کرده ام به او«علم اسماء» را عنایت کنم.
این بدان معنا بود که آدم قابلیت عالم شدن به اسماء را دارد و اما ملائکه این قابلیت را ندارند و این است فضل و برتری آدم بر ملائکه...
آدم پس از چهل سال که از خلقت کالبدش می گذشت روحی از جنس روح خدا در وجودش به ودیعه گذاشته شد و در سن و سال جوانی پا به این دنیا نهاد.
خداوند نگاهی به ساختهٔ دست خودش نمود و به خود «تبارک الله» گفت و سپس به کل مقربان درگاهش امر کرد که بر آدم سجده کنند و به او احترام بگذارند.
و این احترام معنای خاص خودش را داشت که همهٔ مقربین درگاه قرب الهی به آن واقف بودند و بر همگان واضح شده بود که ارادهٔ خدا این است: هان ای ملائکه! بدانید که این موجود خلیفه و جانشین خداست پس همانگونه که از خداوند اطاعت می کنید از این موجود هم باید اطاعت کنید.
عزازیل که سالها خود را در بین مقربان درگاه خدا جای داده بود، در این هنگام، آنجا حضور داشت و شاهد سوالات ملائک و پاسخ خداوند به آنان بود و پس از آنکه خداوند امر به سجده کردن، نمود.
آتش حسادت حارث شعله ور شد و دندانی بهم سایید، همه از دم به حضرت آدم، خلیفه الله، سجده کردند به جز عزازیل که امر خدا را نادیده گرفت و به دیده حقارت به آدم نگاه می کرد ....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_ششم🎬: گویی این عالم و تمام موجوداتی که در آن خلق شده بود، مانند دانشگاه مدوّن و
#روایت_انسان
#قسمت_هفتم🎬:
با گفتگوی ملائک و خداوند، آنها اقناع شدند و به امر خدا در برابر حضرت آدم سر به سجده نهادند و به جز ابلیس که با حس حسادتی که در وجودش شعله می کشید، این صحنه را میدید و دندان بهم می سایید.
خداوند، این نور مطلق، این عادل بی بدیل هیچ وقت کسی را بدون دلیل مؤاخذه نمی کند و او را تنبیه نمی نماید.
پس از ابلیس خواست تا دلیل نافرمانی اش را بگوید.
ابلیس با تفاخری در حرکاتش گفت: من از آدم بهتر و برترم و من باید خلیفه باشم، چرا که من را از آتش آفریدی و ادم را از گل خلق کردی.
عزازیل که در تمام مراحل تکمیل وجود حضرت ادم بود و شاهد سوال ملائکه و پاسخ خداوند بود و خوب دلیل برتری آدم را بر تمام موجودات می دانست، اینک نه در پی سؤال بلکه در پی بهانه بود.
او برای خدا بهانه آورد و این می شود تکبر، تکبر در برابر ذات اقدس پروردگار، تکبری که ریشه اش در حسادت او بود و به استکبار رسید و تکبر است پایه و اساس تمام گناهان..
خداوند که به جای شنیدن سؤال، سخنان بهانه آمیز عزازیل را شنید، پس او را از درگاه خود و مقام قرب الهی اخراج کرد، چرا که همه می دانستند، لازمهٔ ماندن در آسمان و در مقام قرب ربوبی، مطیع محض پروردگار بودن است و کسی که سرکشی کرد از این دایره خارج و از مقامش خلع میشود.
بدین ترتیب حارث از مقام عزازیل بودن به مرتبه ابلیس شدن نزول کرد.
حالا که معلوم شد آن مطرود درگاه حق کیست، ابلیس با نخوت در برابر خداوند ایستاد و گفت: به من مهلت بده، تو ای خدا! مرا فریب دادی و آدم را بر من برتری دادی و من می خواهم انسان ها را گمراه کنم.
خداوند فرمودند: اراده کرده ام بنی آدم را گرامی دارم
ابلیس صدایش را بالا برد و گفت: من هم اراده کرده ام بنی آدم را فریب دهم.
خداوند که مهربان بی همتاست به پاس عبادات ابلیس گرچه ظاهری بود، به او تا «روز معلوم» مهلت داد تا تمام تلاشش را بکند و بنی بشر را از راه حق و رسیدن به کمال بازدارد و به راه خود کشاند.
واینجا همگان شاهد بودند که جنگی بزرگ شروع شد.
جنگ اراده ها؛ که یک طرف اراده پروردگار بود و طرف دیگر ارادهٔ ابلیس و بی شک تمام جنگ های عالم انتهایش می رسد به همین جنگ اول...
خلقت آدم تکمیل شد و درست در روز تولد حضرت آدم، تولد جانشین خداوند، که می بایست در آسمان ها هلهله و شادی برپا باشد به خاطر استکبار و نافرمانی ابلیس جنگی بزرگ کلید خورد
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼