#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_سوم🎬: برادران یوسف به سمت کنعان حرکت کردند و گویی دل ی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_چهارم🎬:
یوسف نبی به آنها فرمود: چاره کارتان راحت است، آنطور که شنیده ام هر کدام از شما دارای تعداد زیادی حیوانات اهلی از گاو و گوسفند و شتر و اسب گرفته تا مرغ و پرندگان دیگر، شما می توانید در ازای دریافت گندم از حیوانات خود به حکومت بدهید.
آنها که چاره ای نداشتند، قبول کردند و روش یوسف این بود که آن حیوانی که به ازای خرید گندم به حکومت داده میشد را مهر حکومتی میزد و به صاحبش میداد تا نگهدارد و در وقت معین از آنها بگیرد.
به این ترتیب ثروتمندان نه پول داشتند و نه زیورالات و نه حیوان
و سال بعد مشکل بیشتر شد و مرفهین که اینکه از ثروت خود نزول کرده بودند چیزی برای خرید گندم نداشتند و این بار یوسف پیشنهاد کرد که می تواند در ازای ارائه سند خانه به آنها گندم دهد،یعنی خانه هایشان هم به نام حکومت می خورد و آنها به نوعی مستأجر حکومت بودند.
و سرانجام در آخرین سال خشکسالی، ثروتمندان مصر که حالا دیگر هیچ در بساط نداشتند، به ازای امضا سند بردگی خود نسبت به حکومت مصر، گندم که حکم طلا را داشت دریافت می کردند.
حالا جامعه ی مصر یکدست شده بود، اختلاف طبقاتی وجود نداشت، تقریبا همه برده حکومت شده بودند و خزانه مصر مملو از پول و سکه و طلا و هر آنچه که فکرش را بکنید شده بود.
آنطور که یوسف حساب کرده بود حالا دیگر موسم برگشت برادران بود، دل در دلش نبود و روزها را می شمرد تا برادران از راه برسند و برای همین نگهبانانی مخصوص بر دروازه های شهر گذاشته بود تا به محض ورود برادران کنعانی او را مطلع نمایند
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕