eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
321 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_دوم🎬: پسران یعقوب به مصر رسیدند، ابتدا به وعده گاهی
🎬: قبل از اینکه ادامه دیدار برادران با یوسف را بگوییم ، خوب است پایان عشق زلیخا را که به وصلی شیرین رسید برایتان بازگو کنیم. زلیخا در این هفت سال قحطی، هم همسرش پوتیفار که به خاطر کهولت سن از سمت عزیز مصر بودن کنار گذاشته شده بود را از دست داد و پس از آن پول و مال و خدمه و هر آنچه را که داشت از دست داد و در آخر هم همچون بقیه ی ثروتمندان از مال دنیا هیچ برایش نماند، او هنوز عاشقانه یوسف را دوست می داشت و اینقدر در فراق او گریه کرده بود که چشمانش همچون چشمان یعقوب نبی نابینا شده بود و در آخر زمانی که یوسف نبوت خود را آشکار کرد و همه را به سمت خداوند یکتا خواند، او نیز در دلش نسبت به خدایی که بنده ای چون یوسف آفریده محبت شدیدی حس کرد، پس به معبدی که واقع در قصرش بود رفت، معبدی که اینک متروک شده بود و پر از خاک و تار عنکبوت بود، او در آنجا از آمون شکایت کرد و به او بد و بیراه گفت و در آخر از او بیزاری جست و فریاد زد: من هم به خدای یوسف ایمان آوردم و پس از ایمان آوردنش به سجده افتاد و از خدا خواست که یوسف را به او عطا کند، چیزی خواست که خودش هم فکر نمی کرد برآورده شود، این دعا برایش همچون یک لطیفه بامزه بود، آخر یوسف بزرگ و زیبا را چه به پیرزنی فرتوت و نابینا! آنطور که شنیده بود یوسف زنی جوان و زیبا داشت اما زلیخا که تازه پا در وادی تسلیم به درگاه خداوند گذاشته بود از خدا درخواست کرد تا یوسف را به او برساند، شاید با این درخواستش می خواست خداوند تازه اش را محک بزند و ببیند آیا سخنان یوسف درباره ی پروردگارش راست است و او قادر است کاری را که سالهای سال آمون نتوانست از عهده اش بر آید ،او به زلیخا عطا کند؟ پس از این دعا و راز و نیاز، شنید که یوسف در میدان شهر سخنرانی دارد، او که به شنیدن بوی یوسف زنده بود، عصا زنان با سرعت خود را به جلسه سخنرانی رساند. سخنان یوسف را همچون عسلی ناب بر جان می کشید و قورت میداد تا اینکه سخنرانی تمام شد و با گوشهایش صدای چرخ ارابه ای که یوسف بر آن سوار می شد را شنید، پس خواست شانسش را امتحان کند، قدمی پیش گذاشت و بلند فریاد زد: یوسفففف! صدای لرزان این پیرزن در هیاهوی مردمی که انگار همه عاشق عزیز مصر بودند گم شد، اما اگر خدا بخواهد همین صدای ضعیف به گوشش پیامبرش خواهد رسید و خدا خواست و یوسف صدا را شنید، جمعیت را شکافت و پیش آمد، او در جلوی چشمش پیرزنی نابینا و کمر خمیده را می دید، گویا همان پیرزنی بود که همیشه در خوابش می دید که او را صدا میکند. پس خم شد و در مقابل او زانو زد و گفت: ای زن! آیا تو همان پیرزن رؤیاهای منی؟! چه خواسته ای از من داری؟! زلیخا که قلبش به شدت می تپید و انتظار نداشت یوسف صدای او را شنیده باشد گفت: آری، به خداوند یکتا قسم که من همان پیرزنم، من در بیداری تو را صدا می کردم و تو صدای مرا در خواب می شنیدی، تو همانی که زمانی جوان و زیبا بودم، علی رغم تمام تلاشم نه مرا دیدی و نه فریادم را که از قلبی مالامال عشقت بر می آمد شنیدی و اینک که اینچنین خوار و حقیر و فرتوت شده ام مرا در رؤیایت می بینی و صدایم را از میان هیاهوی مصریان می شنوی... ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨