#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_نهم 🎬: ساعتی از آمدن روح الله و فاطمه گذشته بود که صدای در حیاط بل
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد🎬:
روح الله با تعجب به پدرش نگاه کرد وگفت: بابا فتانه چی میگه؟! یعنی شما واقعا...
محمود به میان حرف روح الله پرید و گفت: اصلا فتانه درست میگه، اما به نظرتون من حق ندارم برم پی یک زن دیگه؟! روح الله! تو خودت سالهای سال هست که رفتار فتانه را با من دیدی و من رفتار فتانه را با تو دیدم، همیشه مثل یک برده و نوکر براش کار کردم، هر چی داشتم و نداشتم را از چنگم درآورده، پول ، خونه و ماشین و حتی بچه هام را، تو رو که زورش نرسید و خدا را صد هزار بار شکر که رفتی سمتی که فتانه نتونه توی زندگیت دخالت کنه، اما اون عاطفه بیچاره را سوخت، هر روز زندگیش شده جهنم...هر وقت من پام را کج میزاشتم یا از تو دق دلی داشت، یا کوفت درد و زهر مار میخواست، عاطفه میبایست جورش را بکشه، عاطفه میبایست کتکش را بخوره..
و بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت: منم آدمم، انسانم، یه ذره آرامش می خوام، یه لمه احترام میخوام، وقتی توی این خونه هستم انگار این مکان نفرین شده است، نه خواب دارم و نه خوراک و نه حتی میل به نماز و عبادت دارم، اما وقتی از فتانه دور میشم، انگار بهشت خدا به من لبخند میزنه، از وقتی با منور آشنا شدم و عقدش کردم، تازه میفهمم معنای زندگی چی چی هست..
فتانه که ساکت شده بود تا محمود حرفهایش را بزنه و کل کارهای کرده و نکرده اش را لو بده با این حرف محمود جری شد و شروع کرد کولی بازی در اوردن: بشکنه این دست که نمک نداره، گفتم دختر بی دست و پات را شوهر بدم خوشبخت بشه، اینم شد دستت درد نکنه ات، حالا برای من اون منور پدر....شده آدم ..
محمود که انکار روی زن دیگه اش خیلی تعصب داشت در حالیکه چوب لباسی گوشهٔ هال را برمی داشت به سمت فتانه خیز برداشت، تمام لباس های روی چوب لباسی پخش زمین شد و محمود میخواست با چوب لباسی به فتانه حمله کنه که روح الله خودش را انداخت وسط و گفت: بابا این چکاری هست، صلوات بفرست، حالا فتانه یه چی گفت..
محمود چوب لباسی را زمین گذاشت و گفت: به این زنیکهٔ بی شرف بگو، هر چی توی این سالها به من و بچه هام فحش دادی و بد کردی، چشمم را بستم، اما خط قرمز من منور هست، حق نداری کوچکترین توهینی بهش بکنی که اگر کردی خونت پای خودت هست..
فتانه که واقعا ترسیده بود، خودش را کشید توی آشپزخانه و در را نیمه باز گذاشت و گفت: واه واه چه افاده ها منور سگ کیه و شروع کرد که فحش های رکیک دادن
محمود ناگهان به سمت آشپزخانه یورش برد و فتانه محکم در چوبی آشپزخانه را بست و خودش هم به در تکیه داد که باز نشود
محمود چند تا شوت محکم به در زد و گفت: بالاخره که بیرون میایی..
اصلا همین جا بگم، از این به بعد فتانه زن من نیست، هر چی از چنگم در آوردی فکر میکنم سگ خورد و دزد برد، میریم محضر طلاقت میدم، بچه هات هم که شدن یکی عین خودت، مال خودت، برای من منور تمام زندگیم هست و با زدن این حرف نگاهی به سعید و سعیده و مجید و روح الله و فاطمه کرد و گفت: این حرف آخرمه، هیچ کدومتون پا درمیانی نکنید که از حرفم برنمیگردم و بعد رو به فاطمه گفت: شرمنده عروس، پاگشات را خراب کردم، الانم باروح الله پاشین با هم میریم شهر، خونه منور،اونجا یه مهمونی براتون میگیرم که چشمای فتانه و امثال فتانه درآد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۶۹ #قسمت_شصت_نهم 🎬: فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی ح
#دست_تقدیر۷۰
#قسمت_هفتاد🎬:
محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بود.
فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود.
انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی می کرد، محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، می بایست در جبهه بماند تا به بعثی ها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت.
در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد.
صدای تیر اندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون میزدند و صدای تیراندازی بلند می شد.
محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش می کشید گفت: عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من...
در همین حین صدای تحرّک تحرّک سربازی بلند شد.
محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت، می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد.
خوب دقت کرد..خودش بود...زیر لب گفت: این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی...
قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می اورد که خود را به آقای سعادت برساند.
رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره...
محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی انصافین، وضعیت جمسانی من را نمی بینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم!
سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایین تر آورد و گفت: از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون...
دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_شصت_نهم🎬: باز هم رودهای خروشان از زمین و آسمان می جوشید، الان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هفتاد🎬:
اینک زندگی دوباره بر روی زمین در منطقه بین النهرین آغاز شده بود و حیات برای دومین بار از نقطه صفر آغاز شد.
این زندگی دوباره ما را به سالیان اول خلقت میبرد و ذهنمان را به زمان هبوط اولیه انسان بر روی زمین می کشانید و همان زمان که حضرت آدم از بهشت بر روی زمین فرود آمد و در تایید این حرف، فرمایش خداوند است که خطاب به نوح می گوید: اهبط یعنی هبوط کن.
پس اینجا ما در نقطه ای از تاریخ بشریت قرار داریم که هبوط دوم و شروع دوم است. اما این هبوط با هبوط اولیه بسیار متفاوت است چرا که اولین هبوط با دو انسان مومن شکل گرفت اما در هبوط دوم با هشتاد نفر از مومنینی که همراه نوح
نبی بودند اتفاق افتاد، پس سیر دعوت انبیاء یک گام رو به جلو بوده است و اما در هبوط دوم مومنین،
تجربه دشمنی شیطان را دارند و او را می شناسند و سکه های بدل او را دیده اند، نماد های ساخته دست ابلیس را به چشم خویش دیده و سخنان ابلیس را از زبان مریدان ابلیس شنیده اند و لمس کرده اند و از دست ظالمانی که ابلیس بر آنها مسلط بوده رنج ها کشیده اند، سابقه اختلاط با کفار و حکومت های ابلیسی را در خاطر دارند و نسبت به قبل تصویر روشن تری از ابلیس و وسوسه های او دارند و به نوعی آگاهند و می دانند که دشمن اول و آخر آنها ابلیس است و باید جلوی او و حیله هایش ایستاد تا جامعه دوباره به انحطاط نرود و قومی که دچار عذاب الهی شده اند نتیجه فرمانبرداری از ابلیس بود و اجازه ندهند که آن واقعه دوباره تکرار شود و چقدر تاریخ در حال تکرار است و کاش بنی بشر از این تکرارها درس گیرند و به این تکرارها عادت نکنند.
هشتاد نفری که همراه نوح از کشتی پیاده شدند شهری را ساختند که به شهر هشتادنفر (مدینه ثمانون) معروف شد و تمدن بشری برای دومین بار از مدینه ثمانون جان گرفت.
البته حضرت نوح مرکز شروع تمدن جدید را در مسجد کوفه قرار داد و آن جا را به عنوان مرکز ایمان و هدایت بنی بشر برگزید و به امر پروردگار تابوت حضرت آدم را به نجف منتقل کرد و در همانجا دفن نمود، انگار از همان ازل نوشته شده بود که کوفه و نجف یکی از نقاط برگزیده زمین باشد، چرا که در روایات آمده، حضرت ولی عصر ارواحنا فداه که چکیده انبیاء و اوصیای الهی ست نیز حکومت حقهٔ اسلام و الله را به مرکزیت کوفه پایه ریزی می نماید.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨