🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#داستان واقعی
#مجنون الحسین
#قسمت_اول🎬:
زهرا با همان چشمان پاک و معصومش که محجوبانه به من نگاه می کرد، به صورتم خیره شد و آرام لب زد و با همان لحن مهربان همیشگی در حالیکه به بسته کوچک اشاره میکرد گفت: آقا.....امانتی من....یادتون نره..
آرام گفتم: زهرا....زهرا....هنوز می خواستم چیزی بگویم که با تکان تکان های شانه ام از خواب بیدار شدم و حکیمه درحالکیه لیوان آبی به طرفم میداد گفت: حاجی یه جرعه آب بخور، تو خواب همه اش حرف میزدی و گُر گُر عرق می ریختی و صدایش را کمی پایین تر آورد و گفت: باز هم خواب زهرا را میدیدی؟!
دستم را تکیه گاه تنم کردم و گفتم: چطور مگه؟! حکیمه خانم، روی زهرا حساس نباش، اون بیست سال پیش همسر من بود، درسته خیلی دوستش داشتم اما تقدیر خدا نبود که برای من بمونه و البته تو هم زنمی و دوستت دارم، پس به کسی که سالهاست از این دنیا رفته حسودی نکن...
حکیمه آه کوتاهی کشید و گفت: حسودی نمی کنم، من همیشه برای زهرا خدابیامرز خیرات میدم، خودت که دیدی پس اینجور دیگه نگو
خنده ای کردم و گفتم: اگر حسودی نمی کنی پس چرا فکر کردی سر ظهری هم خواب زهرا را دیدم؟!
حکیمه لیوان آب را به دستم داد و گفت: یه جرعه آب بخور، گلوت خشک شد بس که تو خواب زهرا..زهرا می گفتی..
لیوان آب را از دستش گرفتم و یک نفس سرکشیدم و تازه فهمیدم که من نه توی خواب بلکه تو بیداری اسم زهرا را صدا زدم و..
حکیمه لیوان را از دستم گرفت به طرف در اتاق رفت، خودم را بالا کشیدم و به دیوار تکیه دادم، اول یاد خوابم افتادم، خوابی که هراز گاهی تکرار می شد و زهرا می آمد و با حالتی مبهم گوشزدی می کرد و می رفت، اما اینبار فرق داشت، قشنگ به من فهماند که منظورش چی هست.
نفسم را محکم بیرون دادم و همانطور که سرم را روی دستهایم می گذاشتم زیر لب گفتم: آخه زن، آخه زهرای من! این چه وصیتی بود که به من کردی؟! من....منِ بینوا امام زمان را از کجا پیدا کنم که سفارشی تو رو به دستش برسونم... آخه تو تاکید کردی به دست امام زمان برسونم، اگر این تاکیدت نبود تا الان این هدیه ات را به روحانی کسی میدادم که در راه امام زمان خرج کنه....آخه زن درست و حسابی! تو توی وجود من چی دیدی که فکر کردی من میتونم امام زمان را ببینم، آخه من روسیاه و حقیر سراپا تقصیر کجا و آخرین ذخیره خدا و چکیده انبیا کجا؟!
نمی دانستم چه کنم، اما می فهمیدم که زهرا منتظر هست، باید کاری می کردم، امروز که قبل اذان ظهر اومدم خونه تا کمی استراحت کنم و خواب قیلوله برم این شد خوابم....
صدای اذان ظهر از پشت پنجره به گوش میرسید. دستی به زانو زدم و با گفتن یاعلی از جا بلند شدم و همانطور که از اتاق بیرون میرفت تصمیم خودم را گرفتم، باید میرفتم به مسجد بازار، روحانی مسجد را که حاج آقا علی بود میدیدم و از وصیت زهرا و این خواب بهش می گفتم و هر چی حاج علی می گفت همان کار را می کردم و این بار را از روی دوشم برمی داشتم.
ادامه دارد....
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️