هدایت شده از رفاقت با شهدا
مداحی آنلاین - امام رضا قربون کبوترات - نریمانی.mp3
7.85M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴امام رضا، قربون کبوترات
🌴یه نگاهیم بکن به زیر پات
🎙 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #استودیویی
👌بسیار دلنشین
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_نهم 🎬: دسته گلی از گلهای مریم و گلایل با بوی عطری دلانگیز به هم
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت🎬:
وارد اتاق شدند، فاطمه مبل یک نفره قهوه ای رنگ کنار تختخواب را به روح الله تعارف کرد و روح الله همانطور که سرش پایین بود با اجازه ای گفت و نشست.
فاطمه روی تختی که با ملحفه آبی رنگ پوشیده شده بود، نزدیک به مبل نشست، در اتاق باز بود و مامان مریم در دید فاطمه بود، سکوت برقرار شده بود،فاطمه که استرس وجودش را گرفته بود، با انگشتان دستانش مشغول بازی بود، روح الله که از زیر چشم حرکات این دخترک زیبا را نگاه می کرد، لبخند نمکینی زد و آرام گفت: یعنی باید با تله پاتی با هم حرف بزنیم؟! چقدر سربه زیر هستی و بازیگوش، دست از سر این انگشتان بردار و سرت را بالا بگیر یه ذره ما را بنگر ای خورشید عالمتاب..
فاطمه خنده ریزی کرد و سرش را بالا گرفت و نگاهی به چهرهٔ مردانه و آفتاب سوختهٔ روح الله کرد، چهره این مرد با چشمان سیاه و درشت و ابروهای کشیده و بینی کمی گوشتی و ریش و سبیل پر و سیاه رنگ و موهای پرپشت که نیم فرق باز کرده بود، بدجور به دلش نشست و یک باره انگار کل بدنش گُر گرفت و سرش را پایین انداخت، روح الله خنده ریزی کرد و گفت: لپهاتون هم چه گلی انداخته بانو!
فاطمه همانطور که نگاهش به دستان ترک خورده روح الله بود ارام زیر لب گفت: کاش صورت پر از عرق خودتون هم میدیدین..
روح الله مثل پسرکی بازیگوش، با آستین لباسش عرق پیشانی اش را گرفت و با همان لحن مهربان و صدای آرام بخشش گفت: خوب دیگه عرقی هم موجود نیست.
فاطمه که خنده اش گرفته بود گفت: عه نکنید لباستون لک میشه
روح الله سری تکان داد و گفت: مشکلی نیست، دوست داشتم آنچه یارم میخواد انجام بدم
با این حرف دوباره بدن فاطمه گرم شد و خودش میدانست که الان صورتش هم مثل لبو قرمز شده..
فاطمه بریده بریده شروع کرد و تک تک خواسته هایش را پشت سر هم شروع به گفتن کرد..
فاطمه یک نفس حرف میزد، می خواست چیزی را از قلم نیندازد که ناگاه روح الله با لحنی آرام گفت: صبر کنید، یه ذره نفس بگیرید بانو، اجازه بدین..
فاطمه با تعجب به روح الله نگاه کرد و روح الله زیر نگاه خیره فاطمه، دست برد داخل جیبش و لیست بلند بالایی را که شب گذشته نوشته بود بیرون آورد و به طرف فاطمه داد.
فاطمه با نگاهی پرسشگرانه به برگه دست روح الله نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند برگه را گرفت و باز کرد و مشغول خواندن شد.
چشمهای متعجب فاطمه خیره به برگه پیش رویش بود و هر چه بیشتر می خواند،بیشتر بر تعجبش افزوده میشد.
بعد از دقایقی سرش را از روی برگه بلند کرد و گفت: این...این که همهٔ خواسته های من است، اصلا انگار من گفتم و شما نوشتین...چقدر جالب..
روح الله سری تکان داد و گفت: بله بانو! آیا حاضری همسفر این مرد تنها که احساس میکند در یک نگاه و یک کلام عاشق صورت و سیرت شما شده، بشید؟!
فاطمه سرش را پایین انداخت و همانطور که باز صورتش گل انداخته بود، لبخند زیبایی بر چهره اش نشست
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
با اجازه مادر سادات
رخت عزای پسرش را
نه از جان بلکه از تن
در می آوریم و میگوییم:
حسین جان(علیه السلام)
داغ تو
تا ابد در سینه ما
زنده خواهد ماند
پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم
آن را ذخیره کفن و گور می کنیم
اجر دو ماه گریه بر غربت حسین
تقدیم مادرش از ره دور می کنیم
عزاداریتان قبول
حلول ماه ربیع الاول مبارک
هدایت شده از نایت کویین
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایامیشه بامن همسفرشی؟؟؟
💐 @bluebloom_madehand
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت🎬: وارد اتاق شدند، فاطمه مبل یک نفره قهوه ای رنگ کنار تختخواب را به
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_یک🎬:
آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن از حوزه، نگاهی به در حوزه کرد و لبخندی بر لبش نشست و زیر لب گفت: تو کی هستی روح الله؟! همهٔ عالم و آدم از تو تعریف می کنن و انگار یه گوهر گرانبهایی که در جایی پنهان شده ای.
تحقیقات محلی که از مدرسه تحصیل روح الله شروع شده بود، از معلم های او و حتی همشاگردی های او ، حالا به حوزه رسیده بود.
آقای مقصودی سوار ماشین شد، آخرین جایی را که مد نظر داشت باید میرفت، چون توی تحقیقات محلی تنها کسی که از روح الله شاکی بود و ضربه خورده بود، فتانه بود اونهم با مشت های گره کردهٔ روح الله، مشت هایی که در باشگاه رزمی کاری پرورش یافته بود،پس اخلاقیات اصلی روح الله می توانست در باشگاه نمایان باشد، اگر او اهل بزن و بهادری بود،حتما در اینجا نشانه های از خود بروز میداد. آقای مقصودی باید مطمئن میشد که دخترش را دست آدمی درستکار میسپرد.
آقای مقصودی پرسان پرسان باشگاه مورد نظرش را پیدا کرد و وارد آنجا شد، از شانس خوبش تمام مربیان روح الله حضور داشتند و همه از اخلاق خوب و روحیات لطیف روح الله تعریف کردند و تیر خلاص را استاد بزرگ او شلیک کرد که گفت: ببینید آقای مقصودی، رزمی کاران این باشگاه بارها و بارها به مسابقات مختلف دعوت شده اند و بنده اکثر اوقات همراه دعوت شدگان بوده ام، از قدیم گفته اند که درسفر باید انسان را شناخت، اگر این درست باشه، باید بگم با ایمان ترین و مهربان ترین و البته با استعدادترین کسی که تا به حال دیده ام کسی جز روح الله عظیمی نیست و اگر من دختر داشتم، حتما خودم از ایشان خواهش می کردم که به خواستگاری دخترم بیاید.
کار تمام بود، آقای مقصودی از باشگاه بیرون آمد و همانطور که پشت فرمان ماشین مینشست گوشی همراهش را که تازه خریده بود بیرون آورد و به تلفن خانه زنگ زد، با سومین بوق صدای همسرش در گوشی پیچید: الو بفرمایید
آقای مقصودی گلویی صاف کرد و گفت: سلام خانم...
مریم خانم با هیجان به میان حرفش دوید و گفت: چی شد؟ چه طوری پیش رفت؟ شیری یا روباه؟! پسره چطور بود؟ عه راستی خسته نباشید..
آقای مقصود که لبخند بر لب داشت گفت: مهلتی بده خانم، تحقیقاتم انجام شد، سر وقت همه چی را بهت میگم، فقط الان بدون اینکه فاطمه متوجه بشه، لباس بپوش تا یک ربع دیگه بیا سر کوچه، باید با هم جایی بریم، فقط تاکید میکنم فاطمه متوجه اومدنت نشه..
مریم خانم با تعجب گفت: واه!! اتفاقی افتاده آقا؟!
آقای مقصودی پایش را روی گاز ماشین گذاشت و گفت: لباس بپوش بیا معلوم میشه..
حالا هیجان مریم خانم تبدیل به یک استرس ضعیف شده بود و هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد.
بالاخره به سر کوچه رسید و چند لحظه بعد ماشین پیکان سفید رنگ همسرش جلوی پایش ترمز کرد.
مریم خانم در جلو را باز کرد و سوار ماشین شد همانطور در را میبست گفت: سلام آقا از دلنگرانی گوشت تنم آب شد، اتفاقی افتاده؟! الان کجا میریم؟!
آقای مقصودی اشاره ای به در کرد و گفت: چادرت لای در گیر کرده، باز کن و دوباره ببند، اتفاقی نیافتاده، تحقیقاتم تمام شد، روح الله نمره قبولی گرفت، اما اون پلهٔ آخری که اصلی ترین پله است باقی مونده، اگر از اینجا هم به سلامت عبور کنیم، وقت عقد را مشخص می کنیم.
مریم بانو متوجه شده که ماشین در حال خروج از شهر هست و راهی را که در پیش گرفته به نظرش راه نا آشنایی بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_یک🎬: آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن از حوزه، نگاهی به در حوزه کرد و
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_دوم🎬:
بالاخره ماشین به روستایی بزرگ که بیشتر به شهری کوچک شبیه بود رسید، جادهٔ آسفالت تمام شد و ماشین در کوچه ای خاکی پیچید، درختان سر به فلک کشیده با شاخه های پر از شکوفه، تابلویی زیبا در چشم بیننده به تصویر می کشید.
ماشین جلوی در آهنی سفید رنگی توقف کرد و آقای مقصودی که تا اینجا در بحر فکر غرق بود، با توقف ماشین گفت: ببین اینجا خونه روح الله هست، میخوام با دلی آرام و واقع بینانه به اینا جواب بدم، باید نظر خود خانواده هم درباره پسرشون بدونم، شاید خواهر یا برادرش، پدر یا زن باباش چیزی گفتن که نظر ما به کلی تغییر کرد،این آخرین مرحله و البته مهم ترین مرحله تحقیق هست، تو را هم همرام اوردم تا با تیزبینی زنانه، خوب خانواده اش را زیر و رو کنی و بفهمی روح الله توی چه خانواده ای رشد کرده، آخر اصالت خانواده خیلی مهم هست.
مریم خانم سری تکان داد و هر دو از ماشین پیاده شدند.
آخر هفته بود و امکان بودن روح الله در خانه وجود داشت، اما آقای مقصودی تصمیم داشت اگر روح الله در خانه بود،او را به بهانه ای بیرون بفرستد، تا خانواده اش در نبود او حرفهایشان را بزنند
زنگ در زده شد و لحظه ای بعد صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشان از آمدن صاحب خانه داشت.
در باز شد و قامت آقا محمود در حالیکه کاپشن کرم رنگ بهاره ای روی دوش انداخته بود نمایان شد.
آقا محمود با دیدن آقای مقصودی، کمی جا خورد و بعد از سلام و علیک، میهمانان ناخوانده را به داخل تعارف کرد و یالله یالله گویان در هال را باز کرد.
نزدیک ظهر بود و نور آفتابی که از پنجره هال به داخل میتابید رنگ گلهای قالی را درخشان تر کرده بود.
میهمان ها به داخل میهمان خانه راهنمایی شدند و محمود با دستپاچگی به سمت آشپزخانه رفت و فتانه که گرم آشپزی بود گفت: چی شده؟ یاالله یالله میکنی..
محمود سری تکان داد و گفت: شنیدی و نیومدی جلوی مهمونا یه خوش آمد بگی؟!
فتانه شانه ای بالا انداخت و گفت: برو بابا تو هم با این مهمونها و اقوام چپر چلاقت...حالا کی تشریف فرما شدن که ایطوری دست و پات را گم کردی؟!
محمود اشاره ای به ظرف پیاز داغ کرد و گفت: زیر اینو خاموش کن و برو لباسات عوض کن و یه چای خوش رنگ بریز بیا، آقای مقصودی و خانمش اومدن..
فتانه با تعجب گفت: مقصودی؟! این موقع روز؟! نکنه اومدن دخترشون حلوا حلوا کنن؟!
محمود که حوصله وراجی های فتانه را نداشت گفت: من میرم ، سریع بیا اول خوش امدی بگو بعد بیا پی پذیرایی..
فتانه همانطور که به سمت اتاق آخری میرفت، دندانی بهم سایید و زیر لب گفت: کوفت بخورن، حالا دیگه باید برای این قوم و قبیله سفره بکشم...
بعد از چند دقیقه تنهایی مهمان ها، محمود و فتانه وارد میهمان خانه شدند، فتانه درحالیکه چادر سیاه با گلهای درشت سفید رنگ پوشیده بود، مبل کنار مبل سه نفره را که آقای مقصودی و خانمش نشسته بودند انتخاب کرد و کنار دست مریم خانم نشست و همانطور که مینشست گفت: به به، آفتاب از کدوم طرف دراومده که ما را مفتخر کردین و بعد خنده ریزی کرد و گفت: اما زودتر می گفتین نهار تدارک میدیم.
مریم خانم که کمی شرمنده شده بود گفت: من واقعا معذرت می خوام که بی خبر اومدیم، والا آقای مقصودی به بنده هم چیزی نگفتن، ناگهانی شد.
آقای مقصودی لبخندی زد و گفت: منم به نوبه خود عذر خواهم، اما این دیدار لازم بود، یعنی از نظر من لازمه، اما قبل از هر حرفی یه سوال دارم: آیا روح الله الان روستاست و توی خونه است؟
آقا محمود سری تکان داد و گفت: خوش آمدین آقای مقصودی عزیز،صفا آوردین، خیلی خوشحال شدیم، همیشه از این کارا بکنید، روح الله اومده روستا منتها مثل همیشه، توی باغ، مشغول هست، آخه این باغ را...
فتانه که انگار حس کرده بود محمود میخواهد از روح الله تعریف کند به وسط حرف محمود پرید وگفت: دو ساله که روح الله خبر نداره باغ چطور شده و چه به سرش اومده، آخه بعد از اینکه ما را کتک زد و رفت دیگه روش نمیشد بیاد روستا و باغ را به حال خودش رها کرد و..
مریم خانم از شنیدن این حرف یکه ای خورد اما به روی خودش نیاورد.
محمود که از حرفهای فتانه عصبانی شده بود رو به فتانه گفت: خانم بفرمایید چایی چیزی بیارید مهمان هامون دهانی تازه کنن..
فتانه که درست حرفش را نزده بود، اوف کوتاهی کرد و دستش را روی دستهٔ مبل گذاشت تا بلند شود، مریم خانم دست فتانه را گرفت و گفت: نه تو رو خدا، بشینین، نیومدیم که چیزی بخوریم، اومدیم تا همدیگه را ببینیم و یه سری سوالاتی آقای مقصودی دارن بپرسیم و رفع زحمت کنیم.
همه نگاه ها به آقای مقصودی خیره بود که ایشان گفتند: حقیقتش من روی بچه هام خیلی حساسم، اما فاطمه برام چیز دیگه ای هست و به قول بچه ها، نور چشمی من محسوب میشه، پس می خوام تمام تلاشم را کنم که به کسی اونو شوهر بدم که خوشبختیش تضمین باشه، الانم اومدم اینجا یه سوال دارم و بس..
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_یک🎬: آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن از حوزه، نگاهی به در حوزه کرد و
آقای مقصودی نفسی تازه کرد و ادامه داد: آقای عظیمی خدا بین ما شاهد باشه، حقیقت ماجرا را بگین و ملاحظه پدر و فرزندی را نکنین و عمق نگرانی منو درک کنین، اخلاق پسرتون را خودتون چطوری میبینین؟! آیا اگر کسی با خصوصیات پسر خودتون برای دخترتون خواستگاری بیاد، آیا حاضرید دخترتون را به ادمی با خصوصیات اخلاقی پسرتون بدین؟!
محمود لبخندی زد و گفت: چرا که نه؟! عاطفه که ازدواج کرده اما اگر کسی پیدا بشه که خصوصیات اخلاقی روح الله را داشته باشه، من حاضرم خودم برای سعیده برم خواستگاریش..
محمود شروع کرد به تعریف کردن، از تمام رفتار و حرکات روح الله تعریف می کرد و فتانه که گوش شنیدن این چیزها را نداشت، سر در گوش مریم خانم برد و گفت: حالا آقای عظیمی هم دیگه شورش را در آوردن، آخه کدوم بقالی میاد بگه ماست من ترشه هاا؟؟
اینم قضیه اش همونه، درست روح الله پسر مهربونی هست اما وقتی عصبی میشه دیگه هیچی جلو دارش نیست و بعد اشاره به دندانش کرد و گفت: این نصف دندان من که شکسته، نتیجه هنرنمایی آقا پسر هست، تازه این لبم چنان شکاف خورد که...محمود که متوجه پچپچ فتانه شد چشم غره ای به او رفت و برای بار دوم امر کرد تا فتانه چای و پذیرایی بیاورد.
فتانه به خاطر نصف و نیمه ماندن حرفاش عصبانی شد، با لحنی خشک گفت: چشم الان میارم و از جا بلند شد.
اما مریم خانم ذهنش درگیر شده بود، درست است اثر شکاف و زخمی در لب فتانه نبود اما دندان شکسته او قضیه اش چی بود؟ آیا واقعا روح الله او را به این روز درآورده بود؟ و چرا؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
نهمین دورۀ جامعِ آموزش منظومۀ فکری رهبر انقلاب
🔸این دورۀ آموزشی، شما را در عرصۀ جهاد تبیین، توانمند میسازد.
🔹این دورۀ آموزشی، در سه بخشِ منظومۀ معرفتی، منظومۀ ارزشی و منظومۀ کنشی برگزار میگردد.
💠 مزایا:
۱. بهرهمندی از اساتید برجسته
۲. امکان شرکت در دورههای تخصصی سطح۲، در رشتههای مختلف
۳. اعطای گواهینامه
🕰 زمان ثبتنام: از ۲۵ مرداد تا ۳۱ شهریور۱۴۰۲
هزینۀ ثبتنام برای هر بخش: شصت هزار تومان
🔻شروع دورۀ آموزشی: ۲۹ مهرماه ۱۴۰۲
🔺ثبتنام از طریق تارنمای مجموعۀ تبیین:
https://www.tabyinmanzome.ir/courses/maaref-enghelab/reg9
راه ارتباطی(ایتا):
@manzome1
مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
@t_manzome_f_r
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_دوم🎬: بالاخره ماشین به روستایی بزرگ که بیشتر به شهری کوچک شبیه بود
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_سوم 🎬:
مریم خانم به دو مرد پیش رویش چشم دوخته بود و با تعجب به بحث آنها گوش می کرد، حالا بحث از تحقیقات هم گذشته بود و آقا محمود سعی داشت همین الان تا تنور داغ است، نان را بچسپاند و دست آقای مقصودی را در دست گرفت و همانطور که لبخند ملیحی میزد گفت: ببین آقای مقصودی، من میخوام امروز تمام کارها اوکی بشه و این وصلت را انجام شده فرض کنیم، راستش من مجذوب خانواده شما و متانت دخترتون شدم و مطمئنم تمام دنیا را بگردیم، دختری بهتر از دخترخانم شما برای روح الله پیدا نمی کنیم، از طرفی روح الله هم پسر مؤمن و متعهدی هست، مرد کار هست، درس دین خونده، حلال و حرام و خدا و پیغمبر سرش میشه، دریک کلام یعنی میتونه دختر شما را خوشبخت کنه، پس حالا که قدم رنجه کردین و تشریف آوردین همین جا یه مهریه تعیین کنید و به قول معروف یه صورتجلسه هم بنویسیم و تمامش کنیم.
فتانه که با ظرف میوه از در اتاق داخل امد با شنیدن این حرف، انگار خشکش زد و مریم خانم هم چنین حالی داشت، هیچ کدامشان به مخیله شان خطور نمی کرد که بحث به اینجا بکشد.
مریم خانم با حرفهایی که از فتانه شنیده بود، دودل بود و نمی خواست دخترش را ندیده و نشناخته دست پسری بدهد که چند بار زن بابایش که حکم مادرش را داشت کتک زده بود، برای همین با ایما و اشاره به همسرش فهماند که قبول نکند.
اما آقا محمود دست بردار نبود، انقدر گفت و گفت تا آقای مقصودی شل شد، آقای مقصودی برای اینکه طرف کوتاه بیاید مهریه بالایی گفت که فتانه جا خورد و گفت: ششصد و خورده ای سکه؟! چه خبره آقا؟! مگه عروس، شاهزاده تشریف دارن؟! یه طلبه ساده است، حالا اگر خانم دکتر بود دیگه چی مهریه میگفتین والاااا...
محمود چشم غره ای به فتانه رفت و گفت: برو کاغذ و قلم بیار..
فتانه اوف بلندی کرد و بیرون رفت و اینقدر طولش داد که آقای مقصودی چند بار عنوان کرد که باید برود.
بالاخره قلم و کاغذ رسید و آقا محمود علی رغم مخالفت فتانه، یک صورتجلسه بر وفق مراد پدر عروس نوشت و جالبه هر دو مرد پای این برگه را امضاء کردند.
مریم خانم که به این موضوع حس خوبی نداشت با اشاره به همسرش به او فهماند که وقت رفتن است و با بلند شدن آقای مقصودی، همه از جا بلند شدنددر همین حال مجید و سعیده هم وارد اتاق شدند، انگار از طرف فتانه مأمور به کاری بودند که از شانس بدشان وقت خدا حافظی آمدند.
آقای مقصودی و همسرشان از در خانه بیرون آمدند و به طرف ماشینشان که آن طرف کوچه پارک کرده بودند رفتند.
مریم خانم که خیلی عصبانی بود، به محض بسته شدن در رو به همسرش گفت: آخه این چه کاری بود کردی؟! یعنی دستی دستی دختر خودت را سوختی، مگه نشنیدی زن بابای پسر چی گفت؟! میگفت اونو زده...
در همین حین از پشت سر صدای کلفت مردی بلند شد: سلام...به به جناب،خوش آمدین
آقای مقصودی برگشت طرف مرد و با دیدن چهره آشنای او لبخندی زد و گفت: سلام از ماست، حالتون چطوره؟!
مریم خانم با تعجب نگاه کرد و گفت: ایشون کی هستند؟
آقای مقصودی همانطور که دست مرد را در دستش میفشرد گفت: ایشون برادر فتانه خانم هستند، دایی روح الله هم به نوعی محسوب میشن، دفعه قبل برای تحقیق پیش ایشون هم اومدم.
مرد لبخندی زد و بدون مقدمه رو به مریم خانم گفت: ببینید روح الله طلاست...طلای بیست هست قدرش را بدونید و تو را خدا تا میتونید از این خانه و فتانه دورش کنید و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: درسته فتانه خواهرم هست، اما در حق این پسر خیلی ستم کرد، هر چی روح الله بزرگوارانه برخورد میکرد، فتانه دریده تر میشد، ان شا الله به مبارکی به پای هم پیر بشن...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼