#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_یک🎬: چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر روز
داستان «ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_دوم🎬:
امام بالای منبر میرود، او می خواهد طوری سخن بگوید که مردم شام، علی را به درستی بشناسند، علی که عمری دربین شامیان مظلوم و غریب بوده و بر منبرها لعن شده و اصلا به حکم معاویه جز مستحبات مؤکد نمازشان لعن بر علیِ مظلوم بوده، پس علی بن حسین باید جوری سخن بگوید که مردم را بیدار کند که عمری به انان دروغ گفته اند.
امام نگاهی به جمعیت میکند و با صدای آسمانی اش اینچنین شروع می کند:«بسم الله الرحمن الرحیم
من بهترین درود و سلام ها را به پیامبر خدا میفرستم.
هرکس مرا میشناسد که میشناسد، اما هرکس که نمی شناسد بداند من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم.
من فرزند آن کسی هستم که در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها پشت سر او نماز خواندند.
من فرزند محمد مصطفی هستم!
من فرزند کسی هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ می کرد و دوبار با پیامبر بیعت نمود.
من پسر کسی هستم که در جنگ بدر و حنین با دشمنان خدا جنگید و هرگز به خدا شرک نورزید
من پسر کسی هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد او اولین نفر بود که به پیامبر ایمان آورد.
او که جوانمرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود.
همان که مانند شیری شجاع در جنگ ها شمشیر میزد و اسلام مدیون شجاعت اوست.
آری! او کسی نیست جز جدم علی بن ابیطالب، من فرزند فاطمه هستم،فرزند بزرگ بانوی اسلام، من پسر دختر پیامبر شمایم.»
مردم گریه سرداده اند، این جوان چه میگوید؟! به ما گفته اند که علی نماز نمی خواند! به ما گفته اند که او را با پیامبر عناد بود!!چگونه است که در جنگ ها شمشیر زن رسول بود و اولین کسی بود که به اسلام ایمان آورده است.
انگار این حرف ها شده اند مرثیه، عده ای میگویند و عده ای بر سر زنان یزید و معاویه را لعن می کنند که به حکمشان عمری عزیز خدا و رسول را لعن کرده اند
یزید که جو مجلس را چنین میبیند و میترسد مردم بر علیه او شورش کنند، با اینکه هنوز وقت نماز نشده بود،امر می کند که مؤذن اذان بگوید تا سخنرانی امام قطع شود و بیش از این روشنگری ننماید.
مؤذن اذان می گوید
الله اکبر....اشهد ان لااله الاالله
امام می فرماید: تمام وجودم به یگانگی خدا گواهی میدهد
موذن می گوید: اشهدان محمدا رسول الله
امام عمامه از سر بر میدارد و رو به موذن می فرماید:«تورا به این محمدی که نامش را برده ای قسمت می دهم تا لحظه ای صبر کنی»
و سپس رو به یزید میفرماید:«ای یزید! بگو بدانم این پیامبر که نامش در اذان برده شد، جد توست یا جد من؟اگر بگویی جد توست که دروغ گفته ای و کافر شده ای، اما اگر بگویی که جد من است، پس چرا فرزند او را، حسین را کشتی و دخترانش اسیر کردی؟»
سپس اشک از چشمان مبارکش جاری می شود و رو به مردم می فرماید:«ای مردم!در این دنیا مردی را غیر از من پیدا نمی کنید که رسول الله جد او باشد، پس چرا یزید پدرم حسین را شهید و ما را اسیر نمود؟»
یزید که آبرویش را بر باد رفته میبیند، اجازه نمی دهد اذان به اتمام برسد و به نماز میایستد.
امام رو به او میفرماید:«ای یزید!تو با این جنایتی که کردی هنوز خود را مسلمان میدانی و هنوز می خواهی نماز بخوانی؟»
یزید نماز را شروع میکند، عده ای دنیاطلب پشت سرش به نماز میایستند اما اکثر مردم بدون خواندن نماز از مسجد خارج میشوند.
غوغایی به پا کرد امام و تلنگری بر غافلان زد، حال اگر در کوچه پس کوچه های شام بگردی همه یزید را لعن میکنند و همگان برای دیدار با امام و اهل بیت به سمت خرابه شام هجوم آورده اند.
تخت سلطنت یزید در حال ویران شدن است، باید چاره ای بیاندیشد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_یک🎬: آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن از حوزه، نگاهی به در حوزه کرد و
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_دوم🎬:
بالاخره ماشین به روستایی بزرگ که بیشتر به شهری کوچک شبیه بود رسید، جادهٔ آسفالت تمام شد و ماشین در کوچه ای خاکی پیچید، درختان سر به فلک کشیده با شاخه های پر از شکوفه، تابلویی زیبا در چشم بیننده به تصویر می کشید.
ماشین جلوی در آهنی سفید رنگی توقف کرد و آقای مقصودی که تا اینجا در بحر فکر غرق بود، با توقف ماشین گفت: ببین اینجا خونه روح الله هست، میخوام با دلی آرام و واقع بینانه به اینا جواب بدم، باید نظر خود خانواده هم درباره پسرشون بدونم، شاید خواهر یا برادرش، پدر یا زن باباش چیزی گفتن که نظر ما به کلی تغییر کرد،این آخرین مرحله و البته مهم ترین مرحله تحقیق هست، تو را هم همرام اوردم تا با تیزبینی زنانه، خوب خانواده اش را زیر و رو کنی و بفهمی روح الله توی چه خانواده ای رشد کرده، آخر اصالت خانواده خیلی مهم هست.
مریم خانم سری تکان داد و هر دو از ماشین پیاده شدند.
آخر هفته بود و امکان بودن روح الله در خانه وجود داشت، اما آقای مقصودی تصمیم داشت اگر روح الله در خانه بود،او را به بهانه ای بیرون بفرستد، تا خانواده اش در نبود او حرفهایشان را بزنند
زنگ در زده شد و لحظه ای بعد صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشان از آمدن صاحب خانه داشت.
در باز شد و قامت آقا محمود در حالیکه کاپشن کرم رنگ بهاره ای روی دوش انداخته بود نمایان شد.
آقا محمود با دیدن آقای مقصودی، کمی جا خورد و بعد از سلام و علیک، میهمانان ناخوانده را به داخل تعارف کرد و یالله یالله گویان در هال را باز کرد.
نزدیک ظهر بود و نور آفتابی که از پنجره هال به داخل میتابید رنگ گلهای قالی را درخشان تر کرده بود.
میهمان ها به داخل میهمان خانه راهنمایی شدند و محمود با دستپاچگی به سمت آشپزخانه رفت و فتانه که گرم آشپزی بود گفت: چی شده؟ یاالله یالله میکنی..
محمود سری تکان داد و گفت: شنیدی و نیومدی جلوی مهمونا یه خوش آمد بگی؟!
فتانه شانه ای بالا انداخت و گفت: برو بابا تو هم با این مهمونها و اقوام چپر چلاقت...حالا کی تشریف فرما شدن که ایطوری دست و پات را گم کردی؟!
محمود اشاره ای به ظرف پیاز داغ کرد و گفت: زیر اینو خاموش کن و برو لباسات عوض کن و یه چای خوش رنگ بریز بیا، آقای مقصودی و خانمش اومدن..
فتانه با تعجب گفت: مقصودی؟! این موقع روز؟! نکنه اومدن دخترشون حلوا حلوا کنن؟!
محمود که حوصله وراجی های فتانه را نداشت گفت: من میرم ، سریع بیا اول خوش امدی بگو بعد بیا پی پذیرایی..
فتانه همانطور که به سمت اتاق آخری میرفت، دندانی بهم سایید و زیر لب گفت: کوفت بخورن، حالا دیگه باید برای این قوم و قبیله سفره بکشم...
بعد از چند دقیقه تنهایی مهمان ها، محمود و فتانه وارد میهمان خانه شدند، فتانه درحالیکه چادر سیاه با گلهای درشت سفید رنگ پوشیده بود، مبل کنار مبل سه نفره را که آقای مقصودی و خانمش نشسته بودند انتخاب کرد و کنار دست مریم خانم نشست و همانطور که مینشست گفت: به به، آفتاب از کدوم طرف دراومده که ما را مفتخر کردین و بعد خنده ریزی کرد و گفت: اما زودتر می گفتین نهار تدارک میدیم.
مریم خانم که کمی شرمنده شده بود گفت: من واقعا معذرت می خوام که بی خبر اومدیم، والا آقای مقصودی به بنده هم چیزی نگفتن، ناگهانی شد.
آقای مقصودی لبخندی زد و گفت: منم به نوبه خود عذر خواهم، اما این دیدار لازم بود، یعنی از نظر من لازمه، اما قبل از هر حرفی یه سوال دارم: آیا روح الله الان روستاست و توی خونه است؟
آقا محمود سری تکان داد و گفت: خوش آمدین آقای مقصودی عزیز،صفا آوردین، خیلی خوشحال شدیم، همیشه از این کارا بکنید، روح الله اومده روستا منتها مثل همیشه، توی باغ، مشغول هست، آخه این باغ را...
فتانه که انگار حس کرده بود محمود میخواهد از روح الله تعریف کند به وسط حرف محمود پرید وگفت: دو ساله که روح الله خبر نداره باغ چطور شده و چه به سرش اومده، آخه بعد از اینکه ما را کتک زد و رفت دیگه روش نمیشد بیاد روستا و باغ را به حال خودش رها کرد و..
مریم خانم از شنیدن این حرف یکه ای خورد اما به روی خودش نیاورد.
محمود که از حرفهای فتانه عصبانی شده بود رو به فتانه گفت: خانم بفرمایید چایی چیزی بیارید مهمان هامون دهانی تازه کنن..
فتانه که درست حرفش را نزده بود، اوف کوتاهی کرد و دستش را روی دستهٔ مبل گذاشت تا بلند شود، مریم خانم دست فتانه را گرفت و گفت: نه تو رو خدا، بشینین، نیومدیم که چیزی بخوریم، اومدیم تا همدیگه را ببینیم و یه سری سوالاتی آقای مقصودی دارن بپرسیم و رفع زحمت کنیم.
همه نگاه ها به آقای مقصودی خیره بود که ایشان گفتند: حقیقتش من روی بچه هام خیلی حساسم، اما فاطمه برام چیز دیگه ای هست و به قول بچه ها، نور چشمی من محسوب میشه، پس می خوام تمام تلاشم را کنم که به کسی اونو شوهر بدم که خوشبختیش تضمین باشه، الانم اومدم اینجا یه سوال دارم و بس..
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#دست_تقدیر۶۱ #قسمت_شصت_یکم🎬: منیژه در حالی که صادق را در آغوش گرفته بود و بسته کوچکی به دست دیگرش ب
#دست_تقدیر۶۲
#قسمت_شصت_دوم 🎬:
منیژه آهسته در خانه را که مثل همیشه، عمه خانم بهم آورده بود و درست بسته نشده بود را باز کرد و داخل شد و دوباره در را بهم آورد و با سرانگشتان پا آهسته آهسته به طرف اتاقی که تحت اختیار داشت و درش از داخل حیاط باز میشد، حرکت کرد.
از حوض گرد و بزرگ آب وسط حیاط گذشته بود که صدای عمه خانم اونو میخکوب کرد: به به! چه عجب خانم خانما بعد از ده روز پیداشون شد، تو که رفتی دو روزه برگردی، چی شد طول کشید؟ نکنه سفر قندهار رفتی و بعد همانطور که دمپایی هایش را می پوشید آاخ و اوخ کنان از پله ها پایین آمد و گفت: ببین من گناه کردم که عمه تو شدم؟! من گناه کردم که بهت پناه دادم و خونه ام را تحت اختیارت قرار دادم؟! من گناه کردم که اون دخترهٔ ورپریده ات را که از دیوار راست بالا میره نگه داشتم هااا؟!
منیژه آب دهانش را قورت داد و به سمت عمه خانم برگشت و گفت:س..س..سلام عمه خانم..
عمه خانم تا صورت منیژه را دید زد توی سرش و گفت: ای وای خدا مرگم بده، چی شده عمه؟! چرا صورتت را با باند پوشوندی و بعد با صدای گریه بچه روی بغل منیژه با تعجبی بیشتر گفت: ای..این دیگه چیه؟! بچه؟! مال کیه؟! یه حرفی بزن دختر تا سکته نکردم.
در همین حین دخترکی سه ساله و ریز نقش با پیراهن چین چین صورتی از پله ها پایین اومد و با لحن شیرین کودکانه ای گفت: سلام مامانی، کجا بودی دلم برات تنگ شده بود.
منیژه لبخندی زد و گفت: سلام دختر کوچولوی خودم، سلام هدیه خانمم، خوبی دخترم؟!
دختر اشاره ای به صورت مادرش کرد وگفت: آخ مامان صورتت زخمی شده؟ و بعد متوجه دست های صادق که الان در هوا معلق بود شد و گفت: آخ جونم، عروسک برام آوردی؟!
منیژه روی زانویش نشست و بوسه ای از گونه دخترک گرفت و گفت: عروسک نیست مامانی! یه نی نی واقعی هست!
هدیه که باورش نمیشد، جلوتر آمد دستش را روی گونه صادق کشید و با خوشحالی شروع به دویدن کرد و همانطور که دور تا دور حوض آب میگشت گفت: آخ جون، یه نی نی واقعی...من نی نی خیلی دوست دارم.
عمه جان با توک پا به پشت منیژه زد وگفت: بگو ببینم با این وضعیت از کجا میایی و این بچه را از کجا آوردی؟!
منیژه از جا بلند میشد وگفت: قضیه اش مفصله عمه خانم تو رو خدا بزار یه کم استراحت کنم بعد همه چی را برات میگم
عمه خانم جلوی راه منیژه را سد کرد و گفت: تا نگی چی به چیه اجازه نداری یک قدم برداری!
منیژه اوفی کرد و صادق را روی بغل عمه تپاند و گفت: من از میدان جنگ میام!حتما خبرای حمله صدام را شنیدی! بزار یک ساعت بکپم بعد میام همه چی را بهت میگم، فعلا به این بچه برس و با زدن این حرف از عمه خانم که مبهوت به صادق نگاه می کرد گذشت و در اتاقش را باز کرد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#روایت_انسان #داستان_واقعی #قسمت_شصت_یکم🎬: حلقه یاران گرداگرد نوح تنگ شد و یکی از یاران جلو آمد و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_شصت_دوم🎬:
حال دیگر هنگامه امتحان پایان گرفته بود و آنچه می بایست از جمع مومنین بریزد و مومنین خالص جدا شوند، ریخته و جدا شده بودند و به جمع کفار ملحق شدند و هنگامه، هنگامه فرج و گشایش بود
حضرت نوح سالیان متمادی تلاش کرد و از تمام شیوه های تبلیغی استفاده نمود تا مردم قومش را از سرنوشت
شوم و طوفانی که به سوی آن پیش می رفتند نجات دهد. اما این عذابی که در پیش بود به عنوان یک ابزار عذاب
کننده در دست خدا نیست که هر گاه بخواهد قومی را عذاب کند از آن وسیله استفاده کند. بلکه عذاب های الهی بر اساس نظم طبیعی عالم پیش می آیند. این عالم یک نظام واحد و تکوینی دارد که اگر انسان بر خلاف آن حرکت کند، خود نظام هستی اجازه بر هم زدن این نظم را به انسان نمی دهد و نمی گذارد که بر خلاف این نظام واحد حرکت کند. تمام نظام هستی ابتدا تلاش می کنند تا انسانی را که بر خلاف جریان حرکت می کند را با خودشان هماهنگ کنند.
تمام تلاش های انبیاء و تشریع الهی و مناسک توحیدی برای آن است که انسان را جریان واحد هستی همراه کند تا یک هارمونی واحد بر تمام نظام هستی حاکم شود. حال اگر انسان با این جریان واحد همسو نشود تمام نظام هستی که تا به حال برای هدایت او تلاش می کردند علیه او
قیام خواهند کرد و او را نابود می کنند. پس می توان گفت عذاب فرمولی است که هستی برای مراقبت از نظم واحد خودش به کار می بندد و این قاعده و قانون این جهان آفرینش است.
حضرت نوح سالیان سال تلاش کرد تا به مردم قومش بفهماند که باید در مدار واحد هستی حرکت کنند؛ هرچند مردم قوم نوح، مختار هستند اما حق ندارند که راه هدایت را به روی بقیه ببندند و آن را کاملا قفل کنند. مردم
قوم نوح کار را به جایی رسانده بودند که امکان جریان یافتن حرف حق در جامعه وجود نداشت و اگر کسی می
خواست به خدای نوح ایمان بیاورد راه انتخاب حق کاملا به روی او بسته بود.
در چنین جامعه ای انسان ها مجبور
به پذیرش کفر هستند و هیچ قدرت انتخاب و اختیاری ندارند. آن ها راه انتخاب حق را به روی نسل های بعدی بستند و در مقابل ناموس هستی و حرکت واحد آن ایستادند. عذاب سنگینی که بر قوم نوح نازل شد بخاطر همین شدت ضلالت و کفر آن ها بود و دیگر چنین عذابی بر هیچ قومی نازل نشد چرا که بشر به آن مرحله از بدی و شرارت نرسید.
جبرئیل از آسمان بر زمین نازل شد در حالیکه مژده فرج بر لب داشت و تحفه هایی در دست...
فرشته وحی به حضور حضرت نوح رسید، ابتدا صندوقی بزرگ و پر از میخ های عجیب و کوچک و بزرگ در پیش روی حضرت نوح گذاشت و فرمود: امر خداوند است که تو لوحه هایی از درخت «ساج» به صورت مستطیل شکل تهیه کنی و آن تکه ها یا لوحه ها را با میخ های پیش رویت بهم وصل نمایی...
حضرت نوح سری تکان داد و فرمود: همان کنم که پروردگار امر نماید، اما کشتی را چگونه بسازم؟! آیا با طرح و نقشه کشتی هایی که تا کنون بشر ساخته است پیش بروم.
در این هنگام، جبرئیل لوحی از نور را به نوح نشان داد و فرمود: اساس ساخت این کشتی با هر کشتی که تا به حال دیدی فرق می کند، به این لوح نگاه کن، نقشه ساخت کشتی توسط خداوند تدارک دیده شده، تو باید همانگونه که در این نقشه مقرر شده کار را به سرانجام رسانی.
نوح خدا را سپاس گفت که چنین حکیم و بی همتاست، جبرئیل نقشه و صندوق پر از میخ را به نوح تسلیم کرد و قبل از رفتن، صندوقچه کوچکی که از او نور بیرون میزد را جلوی روی نوح گذارد و فرمود: خداوند اراده کرده بعد از اتمام این کشتی، پنج میخی که درون این صندوق کوچک هست را در جاهای مشخص شده از کشتی متصل کنی، بدان و آگاه باش که استحکام این کشتی عظیم فقط به خاطر وجود این پنج میخ است.
نوح با تعجب درب صندوق کوچک را گشود و در مقابل چشمانش پنج میخ که از آنها نوری عظیم به آسمان میرفت را دید و فرمود: ای جبرئیل! راز و رمز این پنج میخ چیست؟! همانا با نگاه کردن به آنها مهر و عطوفتی شدید در قلبم به جوشش افتاده، این حس و آن دستور عمل که همه چی را معطوف به این پنج میخ نموده چیست؟!
جبرییل لبخندی زد و فرمود: طبق نقشه پروردگار پیش برو و کشتی را بساز، در انتهای کار زمانی که خواستی این پنج میخ را نصب کنی، به نزدت می آیم و راز و رمز آن را به تو خواهم گفت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨