eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
341 عکس
316 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللَّهُ الشِّفاءَ في تُرْبَتِهِ... 💌سلام بر كسى كه خداوند شفا را در خاك قبرش قرار داد... 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_یک 🎬: بالاخره بعد از گذشت ساعتی محمود و روح الله به روستا رسیدند
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی که قشنگ میداند چه کند، تند تند کار میکرد و اصلا حواسش به گذشت زمان نبود، راه آب درختان سیب را باز کرد که ناگهان با صدایی از پشت سرش به خود امد: به به روح الله جان، رسیدن به خیر، چه شده که اینورا پیدات شده؟! روح الله به پشت سرش برگشت و با دیدن عمو، دست از کار کشید و گفت: سلام عمو، ببخشید متوجه اومدنتون نشدم، اینقدر سرگرم کار بودم که... عمو سری تکان داد و‌گفت: آره دیدم، از وقتی رفتی نه تنها این باغ که باغ مادربزرگت هم از رونق افتاده تو واقعا نعمتی بودی و ما نمی دونستیم هااا و بعد کمی جلوتر آمد، شانه های مردانه روح الله را در دست گرفت و ادامه داد: حالا چی شد برگشتی؟ نکنه اون هنرنمایی بابات باعث شده فتانه به دست و پا بیافته و تو رو بکشونه اینجا تا محمود به مقصودش نرسه و فتانه را طلاق نده هااا.. روح الله با تعجب خیره به عمو شد ، یعنی از چه هنرنمایی حرف میزد؟ البته عمو با متلک میگفت هنرنمایی، حتما یه اتفاقی افتاده،پس گلوش را صاف کرد و گفت: مگه بابا محمود چه کرده؟ فتانه که سکته کرده و الانم طبق گفته بابام، نادم و پشیمون هست، برای همین دنبال من اومدن.. عمو قهقه ای زد و با دست به پشت روح الله زد و گفت: حالا زوده، بزرگ بشی میفهمی هنرنمایی چی چی هست و بعد انگار میخواست راز مهمی بگه، سرش را به گوش روح الله نزدیک کرد و آرام تو گوشش گفت: ببین عمو، من خیرخواه تو هستم، از من میشنوی به حرف فتانه گوش نکن و لقمه ای را که برات گرفته، بنداز دور، فتانه همانطور که برا عاطفه نقشه داشت و سیاه بختش کرد، برا تو هم نقشه داره، اون زن چشم دیدن شما دو تا را نداره اینو تو گوشت فرو کن و گول ظاهرش را نخوری هااا روح الله که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: یعنی چه؟! چه لقمه ای؟ من در جریان نیستم تازه یک ساعت نیست که رسیدم روستا عمو شکوفه ای از درخت پیش رویش چید و گفت: پس همونه، تازه رسیدی، امشب بعد از اتمام کارت نرو خونه خودتون،بیا پیش مادربزرگ تا خوب برات بگه چه آشی برات پختن.. روح الله که انگار بچه ای سمج شده بود گفت:نزدیک غروب هست،بیا با هم قدم زنان بریم خونه مادربزرگ که فردا طرف صب برم باغ مادربزرگ و همین الانم بگو‌چی هست که من بی خبرم؟! عمو سری تکان داد و مناظر شد روح الله آبی به دست و روش بزنه، روح الله به طرف جوی باریک آب رفت و مشتی آب به صورتش زد و از جا بلند شد و با عمو از در باغ بیرون رفتند. عمو همانطور که اطراف را از نظر میگذراند گفت: حقیقتش قبل از اومدن تو بین فتانه و محمود شکراب شده و محمود برای اینکه فتانه را از سر راهش برداره شرط کرده که تو رو برگردونه و چون میدونست فتانه به خون تو تشنه هست همچی شرطی گذاشت که فتانه پا پس بکشه و تمااام..اما فتانه خیلی زیرک تر از اونه که میدان را خالی کنه، به پدرت قول داد تو را برگردونه و برات زن بگیره، تازه یکی از اقوام خودش هم برات در نظر گرفته، از من میشنوی عمو به طرف قوم و خویشا فتانه نری که اینا یک مشت بی فرهنگ و بی بوته هستن و بدبخت میشی بدبختتتت...اگرم خواستی زن بگیری اصلا آشنا نگیر برو یه غریبه را بگیر، اصلا یکی بگیر که مثل خودت درس دین خونده باشه...بد میگم؟! روح الله که کلا مغزش هنگ کرده بود و گیج شده بود و هزاران سوال در ذهنش پیچ و تاب می خورد و با خود می گفت یعنی بابام چه کرده؟! یعنی فتانه به چه قیمتی حاضر شده که من برگردم و برام زن بگیره! یعنی و....همانطور که غرق افکارش بود، بی صدا در کنار عمو قدم برمیداشت تا به خانه مادربزرگ رسیدند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت🎬: جشن همچنان در قصر یزید برپاست، به او خبر میدهند، پیکی از روم به
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر روز تعدادی از مردم برای گذران وقت، اسرای آل الله را به نظاره می نشینند و گاهی اوقات که با ایشان هم کلام میشوند، متوجه میشوند اسرا از خاندان پیامبرند، این خبر دهان به دهان و گوش به گوش میچرخد، مردم شام که عمری زیر سیطرهٔ معاویه بوده اند و از اسلام ناب محمدی فاصله داشتند و به اسلام اموی بوده اند و از علی فقط نامی شنیده اند که کافر بوده و نماز نمی خوانده و... اینک با چشم خویشتن واقعیت را میبینند، اولاد رسول را مشاهده می کنند که در عین اسارات و غم و درد و غصه، باز هم نماز به پا میدارند و بر لبشان ذکر خداست و میفهمند که میان تعاریف معاویه و زمامدارانش از علی و اولاد علی و واقعیت ، از زمین تا آسمان فاصله است. خبر به گوش یزید میرسد که چه نشسته ای، مردم آگاه شده اند چه کسی را کشته ای و خاندانش به اسارت گرفتی. پس یزید حیله ای دیگر طرح میکند، با سخنرانی حاذق تماس میگیرد تا متنی زیبا و جذاب درباره معاویه و یزید تدارک ببیند و در آخر متن خطابه علی و حسین و اولادش را لعن کند، او می خواهد با سخنرانی که این فرد میکند نظر مردم را به سوی خود برگرداند. جارچیان در شهر جار میزنند که در نماز جمعه این هفته یزید حضور دارد و می خواهد زر و سیم دهد به انان که پیروزی برایش رقم زدند. واز طرفی حکم می کند که امام سجاد هم به مسجد بیاورد تا او را خوار و حقیر نماید و عظمت خود را به چشم امام بکشد. مسجد غلغله است و نه تنها از شام که از شهرو روستاهای اطراف هم مردم به سوی نماز جمعه این هفته آمده اند. سخنران بالا میرود و از خوبی های معاویه و یزید که باعث پابرجایی اسلام شده اند می گوید و سپس به لعن علی و حسین میرسد. ناگهان فریادی سهمگین در فضا می پیچد: وای برتو که به خاطر خوش آمد یزید و خوشحالی او آتش جهنم را برای خود خریدی... همگان چشم به این مردجوان که چهره ای ملکوتی دارد میدوزند، امام سجاد برمی خیزد و رو به یزید می فرماید:ای یزید! ایا به من اجازه میدهی که بالای این چوب ها بالا بروم و سخنانی بگویم که خشنودی خداوند را در پی دارد؟ یزید که خطبه خوانی زینب هنوز درگوشش مانده و میداند که خاندان علی خطابه خوانانی چیره دست هستند که همیشه دم از حق و حقیقت میزنند و دلهای حق جو را جذب خویشتن میکنند ،اجازه سخنرانی به امام نمیدهد. اما مردم اصرار دارند که حرف این جوان را که انگار مانند سخنان یزیدیان تکراری نیست بشنوند و یزید مجبور میشود قبول کند چون مشاورینش به او گفته اند که سجاد رنج سفر دیده و داغ عزیزان چشیده و هنوز بیمار است و وقتی بالای منبر برود و چشمش به این جمعیت عظیم بخورد،یک کلمه هم نمی تواند سخنرانی کند.‌ یزید پشیمان است که چرا چنین مجلسی به پا کرده و از ان بدتر چرا امام سجاد را به آنجا آورده، اما پشیمانی سودی ندارد، جو مجلس و اصرار مردم آنچنان است که باید اجازه برمنبر رفتن امام را صادر کند که بالاجبار میکند ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_یک🎬: چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر روز
داستان «ماه آفتاب سوخته» 🎬: امام بالای منبر میرود، او می خواهد طوری سخن بگوید که مردم شام، علی را به درستی بشناسند، علی که عمری دربین شامیان مظلوم و غریب بوده و بر منبرها لعن شده و اصلا به حکم معاویه جز مستحبات مؤکد نمازشان لعن بر علیِ مظلوم بوده، پس علی بن حسین باید جوری سخن بگوید که مردم را بیدار کند که عمری به انان دروغ گفته اند. امام نگاهی به جمعیت میکند و با صدای آسمانی اش اینچنین شروع می کند:«بسم الله الرحمن الرحیم من بهترین درود و سلام ها را به پیامبر خدا میفرستم. هرکس مرا میشناسد که میشناسد، اما هرکس که نمی شناسد بداند من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم. من فرزند آن کسی هستم که در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها پشت سر او نماز خواندند. من فرزند محمد مصطفی هستم! من فرزند کسی هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ می کرد و دوبار با پیامبر بیعت نمود. من پسر کسی هستم که در جنگ بدر و حنین با دشمنان خدا جنگید و هرگز به خدا شرک نورزید من پسر کسی هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد او اولین نفر بود که به پیامبر ایمان آورد. او که جوانمرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود. همان که مانند شیری شجاع در جنگ ها شمشیر میزد و اسلام مدیون شجاعت اوست. آری! او کسی نیست جز جدم علی بن ابیطالب، من فرزند فاطمه هستم،فرزند بزرگ بانوی اسلام، من پسر دختر پیامبر شمایم.» مردم گریه سرداده اند، این جوان چه میگوید؟! به ما گفته اند که علی نماز نمی خواند! به ما گفته اند که او را با پیامبر عناد بود!!چگونه است که در جنگ ها شمشیر زن رسول بود و اولین کسی بود که به اسلام ایمان آورده است. انگار این حرف ها شده اند مرثیه، عده ای میگویند و عده ای بر سر زنان یزید و معاویه را لعن می کنند که به حکمشان عمری عزیز خدا و رسول را لعن کرده اند یزید که جو‌ مجلس را چنین میبیند و میترسد مردم بر علیه او شورش کنند، با اینکه هنوز وقت نماز نشده بود،امر می کند که مؤذن اذان بگوید تا سخنرانی امام قطع شود و بیش از این روشنگری ننماید. مؤذن اذان می گوید الله اکبر....اشهد ان لااله الاالله امام می فرماید: تمام وجودم به یگانگی خدا گواهی میدهد موذن می گوید: اشهدان محمدا رسول الله امام عمامه از سر بر میدارد و رو به موذن می فرماید:«تورا به این محمدی که نامش را برده ای قسمت می دهم تا لحظه ای صبر کنی» و سپس رو به یزید میفرماید:«ای یزید! بگو بدانم این پیامبر که نامش در اذان برده شد، جد توست یا جد من؟اگر بگویی جد توست که دروغ گفته ای و کافر شده ای، اما اگر بگویی که جد من است، پس چرا فرزند او را، حسین را کشتی و دخترانش اسیر کردی؟» سپس اشک از چشمان مبارکش جاری می شود و رو به مردم می فرماید:«ای مردم!در این دنیا مردی را غیر از من پیدا نمی کنید که رسول الله جد او باشد، پس چرا یزید پدرم حسین را شهید و ما را اسیر نمود؟» یزید که آبرویش را بر باد رفته میبیند، اجازه نمی دهد اذان به اتمام برسد و به نماز میایستد. امام رو به او میفرماید:«ای یزید!تو با این جنایتی که کردی هنوز خود را مسلمان میدانی و هنوز می خواهی نماز بخوانی؟» یزید نماز را شروع میکند، عده ای دنیاطلب پشت سرش به نماز میایستند اما اکثر مردم بدون خواندن نماز از مسجد خارج میشوند. غوغایی به پا کرد امام و تلنگری بر غافلان زد، حال اگر در کوچه پس کوچه های شام بگردی همه یزید را لعن میکنند و همگان برای دیدار با امام و اهل بیت به سمت خرابه شام هجوم آورده اند. تخت سلطنت یزید در حال ویران شدن است، باید چاره ای بیاندیشد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
🦋پاکسازی ذهن از افکار منفی 🌸همان افکاری که در ذهن ناخودآگاه خود می‌کارید، در بدن و محیط اطرافتان باید برداشت کنید. “ذهن ناخودآگاه مانند هارد کامپیوتر است. 🌸ذهن‌تان هرچیزی که به آن وارد می‌شود را در خود حفظ می‌کند و هیچ تفاوتی بین اطلاعات درست و نادرست یا افکار منفی و مضر و افکار مثبت و سازنده قائل نیست. فقط همه چیز را حفظ می‌کند. 💐 @bluebloom_madehand 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_دوم🎬: روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: یک شب از ورود دوباره روح الله به روستا میگذشت، یک شبی که داخل خانه مادربزرگ به صبح رسانده بود و مادربزرگ هم حرفهای عمو را تکرار کرده بود، اما چیز مبهمی در حرفهای عمو و مادربزرگ بود،شاید رازی که روح الله نباید الان میفهمید، اما هر چه بود، وجود داشت،روح الله هم تجسس زیادی نکرده بود، چون معتقد بود ماه پشت ابر نمی ماند و اگر اتفاقی افتاده که به او هم مربوط است، بالاخره رو میشود. روح الله آخرین شاخهٔ خشک درخت گیلاس هم جدا کرد، عرقی را به پیشانی اش نشسته بود پاک کرد که از پشت سر صدای مادربزرگ درگوشش پیچید: خدا خیرت بده مادر، از وقتی رفتی هیچ کس به این باغ منِ پیرزن نرسیده، وقتی بودی قدر تو رو نمی دونستم و وقتی رفتی، تازه فهمیدم چه نعمتی از دست دادم، پسر گلم! بیا یه چایی بخور و قول بده حالا که شکر خدا دوباره برگشتی، خودت به باغ منم برسی، اصلا روح الله دستت خیلی سبز و بابرکت هست، انگار تمام برکت این باغ و اون باغ خودت توی بودن و وجود خودت هست مادر.. روح الله به طرف مادربزرگ که حصیری رنگ و رو رفته را زیر درخت بید پهن کرده بود و بساط چای اش به راه بود رفت، همانطور که چای را از دست مادربزرگ میگرفت گفت: چشم ننه جان، خودم نوکرتم و به باغت میرسم، الانم زودتری برم، دیدی دیشب بابام اومد گفت برا نهار منتظرم هستند و هرچی گفتم با این وضع فتانه نمی خواد، قبول نکرد. مادربزرگ دستی به تنه درخت گرفت و با یک یاعلی از جا بلند شد و گفت: باشه پس حصیر را جمع کن بزار تو اتاق گِلی ته باغ و بعد برو.. مجید در خانه را باز کرد و روح الله همانطور که دستی به سر او میکشید، لبخندی زد و گفت: ببینم زبونت را موش خورده که حرف بلد نیستی با داداشت بزنی؟! مجید با تندی نگاهی به روح الله کرد و دست روح الله را به شدت کنار زد و گفت: به من دست نزن نره غول... روح الله نفسش را محکم بیرون داد و چیزی نگفت و وارد ساختمان شدند، بوی برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی که او عاشقش بود در بینی اش پیچید. روح الله ناخوداگاه به سمت آشپزخانه رفت، وارد آشپزخانه شد با اینکه آشپزخانه تغییرات زیادی کرده بود و میز نهارخوری و با صندلی های چوبی قهوه ای در وسط بود اما چیز دیگری توجه او را به خود جلب کرد، فتانه مثل بره آهویی سالم و قبراق ازاینور به آنور می رفت و بساط ناهار را فراهم میکرد و اصلا متوجه ورود روح الله نشده بود. روح الله همانطور که با تعجب فتانه را نگاه می کرد گفت:س...سلام، میبینم که کلا خوب شدین، نکنه همه اش دروغ بود؟! فتانه که تازه متوجه روح الله شده بود، اوخ کرد و انگشت دستش را تکان داد و گفت: وای بریدمش...بعد با لبخندی کج و‌کوله ادامه داد: سلام پسرم، نه هیچی الکی نبود، اما انگار قدم تو شفا بود، باورت میشه از دیروز که تو اومدی انگار قدمت خیر بود، تمام کسالاتم به یک باره بعد از چند ماه علیلی برطرف شد و بعد به سمت چایی ساز رفت و همانطور که چای میریخت ادامه داد: بیا یه چای بخور الان نهار آماده میشه و بابات هم میرسه.. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان «ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_دوم🎬: امام بالای منبر میرود، او می خواهد طوری سخن بگوید که مردم ش
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: مردم دسته دسته به خرابه شام می آیند، یزید باید حیله ای دیگر بیاندیشد و بین اسرا و مردم فاصله اندازد،پس به بهانهٔ اینکه متوجه جایگاه کاروان اسرا شده و وانمود می کند که می خواهد آنها را احترام کند، اسرا را از داخل خرابه به قصر منتقل میکند. خبرها از بیرون قصر به داخل رسوخ کرده، با ورود کاروان به قصر صدای ناله ای جانسوز بلند میشود، ناگهان هنده همسر یزید موی آشفته می کند و روی می خراشد و خود را به زینب می رساند بر پاهای او بوسه میزند و میگوید: روا نباشد هنده که کنیز شماست پرده نشین باشد و شما که شاهزادگان عالم هستی هستید بدون چادر و معجر در اسارت باشید و سپس سرش را بالا می آورد و ادامه میدهد: مرا ببخشید بانو، الان فهمیدم که اسرایی که اینچنین خوارشان کردند چه بزرگ مردمی هستند، مرا عفو کنید و لطفی در حقم کنید. زینب که خوب هنده را میشناسد و به یاد دارد زمانی که هنده کودک و بیمار بود و به دعای حسین شفا یافت، مادرش نیت کرد که هنده به یمن این شفا، کنیزی حسین و خاندان علی را بکند، پس زینب خم میشود دست زیر بغل هنده می کند و او را بلند میکند و میفرماید: گریه کن که در غم اهل بیت تمام عالم می گرید، حال بگو از من چه می خواهی؟ هنده بوسه به دست زینب میزند و میگوید: به من بگو حسین من کجاست؟! آیا حالش خوب است؟! زینب نگاهش به طشت طلایی ست که هنوز در میان تالار قصر و جلوی تخت یزید است و میفرماید: آن کشتهٔ به خون نشسته حسین توست... هنده انگار مجنون شده، دور تا دور قصر می گردد و حسین حسین میکند. یزید که از آشوب مردم سخت میترسد، احوالات همسرش را بهانه می کند و میگوید: خدا لعنت کند ابن زیاد را، ما هم چون همسرمان، حسین را دوست داشتیم و این ابن زیاد بود که چنین خطای بزرگی مرتکب شده است. یزید با همهٔ کم عقلی اش اینبار سیاستی چون معاویه پیشه میکند، اسیران را گرامی میدارد، به آنها لباس و چادر و معجر مخملین و گرانبها می دهد و امام سجاد را در کنار خود می نشاند و روزها تا امام غذا نخورد ،لب به غذا نمی زند، این کارها را می کند تا دوباره مردم را فریب دهد و عده ای ساده انگار فریب حیله های این منافق پست فطرت را می خورند. دیگر بیش از این ماندن کاروان اسرا در شام جایز نیست و پایه های حکومت یزید را میلرزاند. یزید، امام سجاد را فرا می خواند به او میگوید: ای فرزند حسین! اگر می خواهی، می توانی در شام پیش من بمانی و اگر هم می خواهی می توانی به مدینه برگردی امام برگشتن به مدینه را انتخاب میکند و یزید به نعمان بن بشیر که آن زمان در شام بود،دستور میدهد تا مقدمات سفر آل الله را به مدینه فراهم کند و همچنین به او دستور میدهد تعدادی سرباز همراه خود ببرد و مانع دیدار کاروان اسرا با مردم شهرها شود تا مبادا مردمی دیگر بیدار شوند... ادامه دارد به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤