۱۸ شهریور ۱۴۰۲
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت🎬: جشن همچنان در قصر یزید برپاست، به او خبر میدهند، پیکی از روم به
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_یک🎬:
چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر روز تعدادی از مردم برای گذران وقت، اسرای آل الله را به نظاره می نشینند و گاهی اوقات که با ایشان هم کلام میشوند، متوجه میشوند اسرا از خاندان پیامبرند، این خبر دهان به دهان و گوش به گوش میچرخد، مردم شام که عمری زیر سیطرهٔ معاویه بوده اند و از اسلام ناب محمدی فاصله داشتند و به اسلام اموی بوده اند و از علی فقط نامی شنیده اند که کافر بوده و نماز نمی خوانده و... اینک با چشم خویشتن واقعیت را میبینند، اولاد رسول را مشاهده می کنند که در عین اسارات و غم و درد و غصه، باز هم نماز به پا میدارند و بر لبشان ذکر خداست و میفهمند که میان تعاریف معاویه و زمامدارانش از علی و اولاد علی و واقعیت ، از زمین تا آسمان فاصله است.
خبر به گوش یزید میرسد که چه نشسته ای، مردم آگاه شده اند چه کسی را کشته ای و خاندانش به اسارت گرفتی.
پس یزید حیله ای دیگر طرح میکند، با سخنرانی حاذق تماس میگیرد تا متنی زیبا و جذاب درباره معاویه و یزید تدارک ببیند و در آخر متن خطابه علی و حسین و اولادش را لعن کند، او می خواهد با سخنرانی که این فرد میکند نظر مردم را به سوی خود برگرداند.
جارچیان در شهر جار میزنند که در نماز جمعه این هفته یزید حضور دارد و می خواهد زر و سیم دهد به انان که پیروزی برایش رقم زدند.
واز طرفی حکم می کند که امام سجاد هم به مسجد بیاورد تا او را خوار و حقیر نماید و عظمت خود را به چشم امام بکشد.
مسجد غلغله است و نه تنها از شام که از شهرو روستاهای اطراف هم مردم به سوی نماز جمعه این هفته آمده اند.
سخنران بالا میرود و از خوبی های معاویه و یزید که باعث پابرجایی اسلام شده اند می گوید و سپس به لعن علی و حسین میرسد.
ناگهان فریادی سهمگین در فضا می پیچد: وای برتو که به خاطر خوش آمد یزید و خوشحالی او آتش جهنم را برای خود خریدی...
همگان چشم به این مردجوان که چهره ای ملکوتی دارد میدوزند، امام سجاد برمی خیزد و رو به یزید می فرماید:ای یزید! ایا به من اجازه میدهی که بالای این چوب ها بالا بروم و سخنانی بگویم که خشنودی خداوند را در پی دارد؟
یزید که خطبه خوانی زینب هنوز درگوشش مانده و میداند که خاندان علی خطابه خوانانی چیره دست هستند که همیشه دم از حق و حقیقت میزنند و دلهای حق جو را جذب خویشتن میکنند ،اجازه سخنرانی به امام نمیدهد.
اما مردم اصرار دارند که حرف این جوان را که انگار مانند سخنان یزیدیان تکراری نیست بشنوند و یزید مجبور میشود قبول کند چون مشاورینش به او گفته اند که سجاد رنج سفر دیده و داغ عزیزان چشیده و هنوز بیمار است و وقتی بالای منبر برود و چشمش به این جمعیت عظیم بخورد،یک کلمه هم نمی تواند سخنرانی کند.
یزید پشیمان است که چرا چنین مجلسی به پا کرده و از ان بدتر چرا امام سجاد را به آنجا آورده، اما پشیمانی سودی ندارد، جو مجلس و اصرار مردم آنچنان است که باید اجازه برمنبر رفتن امام را صادر کند که بالاجبار میکند
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_یک🎬: چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر روز
داستان «ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_دوم🎬:
امام بالای منبر میرود، او می خواهد طوری سخن بگوید که مردم شام، علی را به درستی بشناسند، علی که عمری دربین شامیان مظلوم و غریب بوده و بر منبرها لعن شده و اصلا به حکم معاویه جز مستحبات مؤکد نمازشان لعن بر علیِ مظلوم بوده، پس علی بن حسین باید جوری سخن بگوید که مردم را بیدار کند که عمری به انان دروغ گفته اند.
امام نگاهی به جمعیت میکند و با صدای آسمانی اش اینچنین شروع می کند:«بسم الله الرحمن الرحیم
من بهترین درود و سلام ها را به پیامبر خدا میفرستم.
هرکس مرا میشناسد که میشناسد، اما هرکس که نمی شناسد بداند من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم.
من فرزند آن کسی هستم که در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها پشت سر او نماز خواندند.
من فرزند محمد مصطفی هستم!
من فرزند کسی هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ می کرد و دوبار با پیامبر بیعت نمود.
من پسر کسی هستم که در جنگ بدر و حنین با دشمنان خدا جنگید و هرگز به خدا شرک نورزید
من پسر کسی هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد او اولین نفر بود که به پیامبر ایمان آورد.
او که جوانمرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود.
همان که مانند شیری شجاع در جنگ ها شمشیر میزد و اسلام مدیون شجاعت اوست.
آری! او کسی نیست جز جدم علی بن ابیطالب، من فرزند فاطمه هستم،فرزند بزرگ بانوی اسلام، من پسر دختر پیامبر شمایم.»
مردم گریه سرداده اند، این جوان چه میگوید؟! به ما گفته اند که علی نماز نمی خواند! به ما گفته اند که او را با پیامبر عناد بود!!چگونه است که در جنگ ها شمشیر زن رسول بود و اولین کسی بود که به اسلام ایمان آورده است.
انگار این حرف ها شده اند مرثیه، عده ای میگویند و عده ای بر سر زنان یزید و معاویه را لعن می کنند که به حکمشان عمری عزیز خدا و رسول را لعن کرده اند
یزید که جو مجلس را چنین میبیند و میترسد مردم بر علیه او شورش کنند، با اینکه هنوز وقت نماز نشده بود،امر می کند که مؤذن اذان بگوید تا سخنرانی امام قطع شود و بیش از این روشنگری ننماید.
مؤذن اذان می گوید
الله اکبر....اشهد ان لااله الاالله
امام می فرماید: تمام وجودم به یگانگی خدا گواهی میدهد
موذن می گوید: اشهدان محمدا رسول الله
امام عمامه از سر بر میدارد و رو به موذن می فرماید:«تورا به این محمدی که نامش را برده ای قسمت می دهم تا لحظه ای صبر کنی»
و سپس رو به یزید میفرماید:«ای یزید! بگو بدانم این پیامبر که نامش در اذان برده شد، جد توست یا جد من؟اگر بگویی جد توست که دروغ گفته ای و کافر شده ای، اما اگر بگویی که جد من است، پس چرا فرزند او را، حسین را کشتی و دخترانش اسیر کردی؟»
سپس اشک از چشمان مبارکش جاری می شود و رو به مردم می فرماید:«ای مردم!در این دنیا مردی را غیر از من پیدا نمی کنید که رسول الله جد او باشد، پس چرا یزید پدرم حسین را شهید و ما را اسیر نمود؟»
یزید که آبرویش را بر باد رفته میبیند، اجازه نمی دهد اذان به اتمام برسد و به نماز میایستد.
امام رو به او میفرماید:«ای یزید!تو با این جنایتی که کردی هنوز خود را مسلمان میدانی و هنوز می خواهی نماز بخوانی؟»
یزید نماز را شروع میکند، عده ای دنیاطلب پشت سرش به نماز میایستند اما اکثر مردم بدون خواندن نماز از مسجد خارج میشوند.
غوغایی به پا کرد امام و تلنگری بر غافلان زد، حال اگر در کوچه پس کوچه های شام بگردی همه یزید را لعن میکنند و همگان برای دیدار با امام و اهل بیت به سمت خرابه شام هجوم آورده اند.
تخت سلطنت یزید در حال ویران شدن است، باید چاره ای بیاندیشد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
هدایت شده از شکوفه آبی
🦋پاکسازی ذهن از افکار منفی
🌸همان افکاری که در ذهن ناخودآگاه خود میکارید، در بدن و محیط اطرافتان باید برداشت کنید. “ذهن ناخودآگاه مانند هارد کامپیوتر است.
🌸ذهنتان هرچیزی که به آن وارد میشود را در خود حفظ میکند و هیچ تفاوتی بین اطلاعات درست و نادرست یا افکار منفی و مضر و افکار مثبت و سازنده قائل نیست. فقط همه چیز را حفظ میکند.
💐 @bluebloom_madehand 💐
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_دوم🎬: روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_سوم 🎬:
یک شب از ورود دوباره روح الله به روستا میگذشت، یک شبی که داخل خانه مادربزرگ به صبح رسانده بود و مادربزرگ هم حرفهای عمو را تکرار کرده بود، اما چیز مبهمی در حرفهای عمو و مادربزرگ بود،شاید رازی که روح الله نباید الان میفهمید، اما هر چه بود، وجود داشت،روح الله هم تجسس زیادی نکرده بود، چون معتقد بود ماه پشت ابر نمی ماند و اگر اتفاقی افتاده که به او هم مربوط است، بالاخره رو میشود.
روح الله آخرین شاخهٔ خشک درخت گیلاس هم جدا کرد، عرقی را به پیشانی اش نشسته بود پاک کرد که از پشت سر صدای مادربزرگ درگوشش پیچید: خدا خیرت بده مادر، از وقتی رفتی هیچ کس به این باغ منِ پیرزن نرسیده، وقتی بودی قدر تو رو نمی دونستم و وقتی رفتی، تازه فهمیدم چه نعمتی از دست دادم، پسر گلم! بیا یه چایی بخور و قول بده حالا که شکر خدا دوباره برگشتی، خودت به باغ منم برسی، اصلا روح الله دستت خیلی سبز و بابرکت هست، انگار تمام برکت این باغ و اون باغ خودت توی بودن و وجود خودت هست مادر..
روح الله به طرف مادربزرگ که حصیری رنگ و رو رفته را زیر درخت بید پهن کرده بود و بساط چای اش به راه بود رفت، همانطور که چای را از دست مادربزرگ میگرفت گفت: چشم ننه جان، خودم نوکرتم و به باغت میرسم، الانم زودتری برم، دیدی دیشب بابام اومد گفت برا نهار منتظرم هستند و هرچی گفتم با این وضع فتانه نمی خواد، قبول نکرد.
مادربزرگ دستی به تنه درخت گرفت و با یک یاعلی از جا بلند شد و گفت: باشه پس حصیر را جمع کن بزار تو اتاق گِلی ته باغ و بعد برو..
مجید در خانه را باز کرد و روح الله همانطور که دستی به سر او میکشید، لبخندی زد و گفت: ببینم زبونت را موش خورده که حرف بلد نیستی با داداشت بزنی؟! مجید با تندی نگاهی به روح الله کرد و دست روح الله را به شدت کنار زد و گفت: به من دست نزن نره غول...
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و چیزی نگفت و وارد ساختمان شدند، بوی برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی که او عاشقش بود در بینی اش پیچید.
روح الله ناخوداگاه به سمت آشپزخانه رفت، وارد آشپزخانه شد با اینکه آشپزخانه تغییرات زیادی کرده بود و میز نهارخوری و با صندلی های چوبی قهوه ای در وسط بود اما چیز دیگری توجه او را به خود جلب کرد، فتانه مثل بره آهویی سالم و قبراق ازاینور به آنور می رفت و بساط ناهار را فراهم میکرد و اصلا متوجه ورود روح الله نشده بود.
روح الله همانطور که با تعجب فتانه را نگاه می کرد گفت:س...سلام، میبینم که کلا خوب شدین، نکنه همه اش دروغ بود؟!
فتانه که تازه متوجه روح الله شده بود، اوخ کرد و انگشت دستش را تکان داد و گفت: وای بریدمش...بعد با لبخندی کج وکوله ادامه داد: سلام پسرم، نه هیچی الکی نبود، اما انگار قدم تو شفا بود، باورت میشه از دیروز که تو اومدی انگار قدمت خیر بود، تمام کسالاتم به یک باره بعد از چند ماه علیلی برطرف شد و بعد به سمت چایی ساز رفت و همانطور که چای میریخت ادامه داد: بیا یه چای بخور الان نهار آماده میشه و بابات هم میرسه..
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان «ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_دوم🎬: امام بالای منبر میرود، او می خواهد طوری سخن بگوید که مردم ش
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_سوم 🎬:
مردم دسته دسته به خرابه شام می آیند، یزید باید حیله ای دیگر بیاندیشد و بین اسرا و مردم فاصله اندازد،پس به بهانهٔ اینکه متوجه جایگاه کاروان اسرا شده و وانمود می کند که می خواهد آنها را احترام کند، اسرا را از داخل خرابه به قصر منتقل میکند.
خبرها از بیرون قصر به داخل رسوخ کرده، با ورود کاروان به قصر صدای ناله ای جانسوز بلند میشود، ناگهان هنده همسر یزید موی آشفته می کند و روی می خراشد و خود را به زینب می رساند بر پاهای او بوسه میزند و میگوید: روا نباشد هنده که کنیز شماست پرده نشین باشد و شما که شاهزادگان عالم هستی هستید بدون چادر و معجر در اسارت باشید و سپس سرش را بالا می آورد و ادامه میدهد: مرا ببخشید بانو، الان فهمیدم که اسرایی که اینچنین خوارشان کردند چه بزرگ مردمی هستند، مرا عفو کنید و لطفی در حقم کنید.
زینب که خوب هنده را میشناسد و به یاد دارد زمانی که هنده کودک و بیمار بود و به دعای حسین شفا یافت، مادرش نیت کرد که هنده به یمن این شفا، کنیزی حسین و خاندان علی را بکند، پس زینب خم میشود دست زیر بغل هنده می کند و او را بلند میکند و میفرماید: گریه کن که در غم اهل بیت تمام عالم می گرید، حال بگو از من چه می خواهی؟
هنده بوسه به دست زینب میزند و میگوید: به من بگو حسین من کجاست؟! آیا حالش خوب است؟!
زینب نگاهش به طشت طلایی ست که هنوز در میان تالار قصر و جلوی تخت یزید است و میفرماید: آن کشتهٔ به خون نشسته حسین توست...
هنده انگار مجنون شده، دور تا دور قصر می گردد و حسین حسین میکند.
یزید که از آشوب مردم سخت میترسد، احوالات همسرش را بهانه می کند و میگوید: خدا لعنت کند ابن زیاد را، ما هم چون همسرمان، حسین را دوست داشتیم و این ابن زیاد بود که چنین خطای بزرگی مرتکب شده است.
یزید با همهٔ کم عقلی اش اینبار سیاستی چون معاویه پیشه میکند، اسیران را گرامی میدارد، به آنها لباس و چادر و معجر مخملین و گرانبها می دهد و امام سجاد را در کنار خود می نشاند و روزها تا امام غذا نخورد ،لب به غذا نمی زند، این کارها را می کند تا دوباره مردم را فریب دهد و عده ای ساده انگار فریب حیله های این منافق پست فطرت را می خورند.
دیگر بیش از این ماندن کاروان اسرا در شام جایز نیست و پایه های حکومت یزید را میلرزاند.
یزید، امام سجاد را فرا می خواند به او میگوید: ای فرزند حسین! اگر می خواهی، می توانی در شام پیش من بمانی و اگر هم می خواهی می توانی به مدینه برگردی
امام برگشتن به مدینه را انتخاب میکند و یزید به نعمان بن بشیر که آن زمان در شام بود،دستور میدهد تا مقدمات سفر آل الله را به مدینه فراهم کند و همچنین به او دستور میدهد تعدادی سرباز همراه خود ببرد و مانع دیدار کاروان اسرا با مردم شهرها شود تا مبادا مردمی دیگر بیدار شوند...
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_سوم 🎬: مردم دسته دسته به خرابه شام می آیند، یزید باید حیله ای دیگ
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_چهارم 🎬:
کاروان آمادهٔ حرکت است،امام سجاد هدایای یزید را نمیپذیرد و آنها را پس می دهد و به یزید میفرماید:«ما پول و هدایای تو را نمی خواهیم، ما وسایل خودمان را که در کربلا از ما غارت نمودند می خواهیم چرا که در میان آنها مقنعه و گردنبند مادرم زهرا بوده است.»
آخر یزید دستور داده بود تا تمام غنیمت های کربلا را جمع کنند و به شام آورند و قصد داشت این غنیمت ها را به عنوان مدال افتخارش نگه دارد و نشانه ای باشد که تا همیشه زمان،گویای پیروزی بنی امیه بر بنی هاشم باشد، اما الان مجبور است همه را پس دهد.
همهٔ غنائم دشت کربلا به امام بازگردانده میشود و هرکس می آید و وسایل خودش را از امام میگیرد و میرود در این بین زنی با چهره ای آفتاب سوخته گوشه ای نشسته و گهوره ای خالی را تکان میدهد و همراه با گریه حسین حسین و علی علی می کند.
عمه زینب گوشواره رقیه را در دست دارد، گوشواره ای که هنوز رد خون گوش کودک، روی آن باقی ست و این گوشواره مثل آن میخ در که به سینهٔ زهرا فرو رفت و رنگین شد، شده آیینه دق زینب...
نیمه شب است و همهٔ مردم در خواب راحتند اما کاروان اهل بیت در حال حرکتند، آخر حکم شده تا حرم رسول الله مخفیانه و در تاریکی شب شام را ترک کنند تا مبادا مردم بفهمند و برای خداحافظی اجتماع کنند و این اجتماع باز هم رسواکنندهٔ یزید شود، کاروان میرود در حالیکه رقیه را در خرابهٔ شام جا میگذارد.
یزید سکه های طلا به دختر علی، ام کلثوم میدهد و میگوید:این سکه های طلا را در مقابل رنج و مصیبت هایی که به شما وارد شده، قبول کنید.
صدای ام کلثوم در حالیکه کیسه های مملو از طلا را پرت می کند، بلند میشود:« ای یزید!چقدر تو بی حیا و بیشرمی!برادرم حسین را می کشی و در مقابل آن سکه طلا به ما می دهی؟ ما هرگز این پول را قبول نمی کنیم»
یزید خجالت زده می شود و کاروان حرکت میکند، کاروانی مظلوم که نسب از علی و فاطمهٔ مظلوم دارد و یک ماه و نیم در شام بلا مانده و هر رنجی را به پایشان ریختند..
نعمان دستور دارد که با کاروان مدارا کند و با احترام با آنها رفتار کند.
کمی از شام فاصله گرفتند که امام از نعمان می خواهد راه عراق را در پیش گیرند، آخر آنجا گوهرهایی درون زمین پنهان دارند، آنان می خواهند به کربلا بروند تا با حسین از رنج این سفر و سختی اسارت سخن ها بگویند، آنها می خواهند به نینوا بروند تا گریه هایی را که به ضرب تازیانه در گلو خفه کرده اند، بیرون ریزند..
کاروان به پیش میرود و کم کم سایه ای از کربلا میبینند، هنوز راهی مانده، اما زنان و کودکان بوی عزیزانشان به مشامشان رسیده،صبر از کف داده اند، ناگهان همگی خود را از ناقه به زیر می اندازند و حسین حسین گویان و دوان دوان خود را به کربلا می رسانند..
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_سوم 🎬: یک شب از ورود دوباره روح الله به روستا میگذشت، یک شبی که
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_چهارم 🎬:
به افتخار روح الله سفره ناهار را داخل میهمان خانه انداختند، روح الله تازه متوجه پیرامونش شده بود، قالی های نرم و ابریشمی آبی رنگ جای قالی های قدیمی و لاکی را گرفته بود و به جای پرده های زرد با گلهای درشت قرمز رنگ، پرده های توری با یلان های کنگره ای و منگوله دار خود نمایی می کرد، انگار فتانه از نو جهیزیه خریده بود، انهم جهیزیه ای مانند نوعروسان متمول و روح الله شک نداشت که پول این وسائل از همان پس اندازی بود که مادرش عمری برای روح الله کنار گذاشته بود و فتانه بی رحمانه و در چشم بهم زدنی آنها را قاپیده بود.
محمود که انگار از آمدن روح الله خوشحال بود، شروع به تعارف کردن کرد و به بچه هایش توصیه نمود تا داداش بزرگه دست به غذا نبرده شما هم حق ندارید غذا بخورید، بچه ها گرچه مایل به احترام به برادر بزرگشان نبودند اما اینک بالاجبار باید قبول می کردند، ظرف قورمه سبزی یک طرف و زعفران پلو طرف دیگر، ترشی و سالاد و ماست و نوشابه هم موجود بود، یعنی فتانه سنگ تمام گذاشته بود، کاری که از زنی تنبل مثل فتانه،بعید بود، زنی که انگار نه سررشته ای در اشپزی داشت و نه خانه داری و اگر بهتر بگوییم اصلا سررشته ای در زندگی هم نداشت.
روح الله اولین لقمه را در دهانش گذاشت که فتانه بحث ازدواج او را اینچنین پیش کشید: ببین آقا محمود ماشاالله هزارماشاالله پسرت برا خودش مردی شده، دیگه نوبتی هم باشه، نوبت زن گرفتنش هست، باید یه عروس خوشگل براش بگیرم.
محمود نگاهی با افتخار به هیبت مردانه و پهلوانی روح الله انداخت وگفت: بله، من موافقم، این گوی و این میدان، تو که توی اینهمه مدت که به عقد ما درآمدی برای این بچه کاری نکردی، حالا آستین بالا بزن ببینم چکار میکنی!
روح الله لقمه را با کمک قاشقی ماست فرو داد، اصلا همه چیز برایش عجیب بود، هم رفتار پدرش و هم حرکات تازه و مهربانانه فتانه! او از این مهربانی ها خیری ندیده بود و میترسید باز هم حیله و تله ای در کار باشد، روح الله نمیدانست که فتانه با موکلش عهد کرده که روح الله را به هر طریق ممکن نابود کند.
فتانه ظرف سالاد را به طرف روح الله داد و همانطور که تعارفش می کرد گفت: ببینم پسرم! چرا اینقدر ساکتی؟! خودتم یه چیزی بگو و چون دید روح الله حرفی نمیزند ادامه داد: من یه دختر خوب برات در نظر گرفتم، خیلی خوشگله، میشناسیش دختر داداشم ..داداش..
روح الله وسط حرف فتانه پرید و نگذاشت حرفش تمام شود، قاشقی را که پر از پلو و خورش کرده بود روی بشقاب گذاشت و گفت: زن گرفتن برای هر مردی لازم هست، خصوصا برای من که توی شهر غریبم و برام لازم ترین چیز همینه، اما من دوست ندارم از آشنا زن بگیرم، نه اقوام پدری و نه اقوام مادری و نه از اقوام تو، همین که عاطفه را عروس تیر و طایفه خودت کردی و بختش سیاه شد بسه، دیگه لازم نیست برای من لقمه بگیرین..
فتانه که توقع این برخورد روح الله را نداشت، پارچ نوشابه را که دستش بود محکم بر روی سفره کوبید و گفت: به به، زبون درآوردی، افاضات بزرگتر از خودت میدی، ببینم عاطفه چی تو زندگیش کم داره که اینطور برا من دم درآوردی و اینجور حرف میزنی هااا؟!
اصلا تو لیاقت طایفه منو نداری، منو بگو که می خواستم در حقت محبت کنم و به یه جایی برسونمت، دستم بشکنه که این دست نمک نداره ...
فتانه از جا بلند شد و در همین حین سعید که نسبت به مادرش حس غیرت داشت هم بلند شد و شروع کرد فحش های ناموسی و رکیک به عاطفه و مامان مطهره دادن، روح الله به شدت عصبانی شد، انگار این سعید نبود و فتانه بود، فقط با جثه ای کوچک تر اما همانقدر قبیح و بی ادب، دیگه حرمت سفره شکسته شده بود، روح الله رو به پدرش کرد و با اجازه ای گفت و از جا بلند شد و می خواست از در میهمانخانه بیرون برود، سعید که دید روح الله توجهی به حرفش نکرد جری شده بود تمام قد جلوی در اتاق جلوی روح الله ایستاد و گفت: چی شد سیب زمینی؟! دل از ننه و ددت کندی؟! روح الله دیگه تحملش تمام شد و نمی توانست شاخ شدن این پسرک بی ادب را ببیند و چیزی نگوید، دستش را مشت کرد و میخواست حواله شانه سعید کنه که ناگهان فتانه جلو دوید و سعید را کناری زد، مشت روح الله ناخوداگاه بر دهان فتانه نشست و دندان جلوی فتانه همراه با خون سیاهرنگی به بیرون پرید...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
۲۰ شهریور ۱۴۰۲