eitaa logo
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
259 دنبال‌کننده
7هزار عکس
5هزار ویدیو
240 فایل
❧🌺✧﷽✧🌺❧ 🔸کانال بصائر حسینیه ایران در تلاش است که در هر مسأله‌ای برای مخاطبانش روشنگری ایجاد کند تا هیچ‌کس دچار مشکل نشود... فعالیت‌های این کانال در زمینه‌ی👇🏻👇🏻 #سیاسی #اجتماعی #اعتقادی #طنز #مناسبت #آموزش ارتباط با مدیر(ادمین): @omide1404
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️♨️ ✍ نشانه‌های ظهور، از جذاب‌ترین و پرطرفدارترین و در عین حال از آسیب پذیرترین بخش‌های معارف مهدوی است. اختصاص بخش عمده‌ای از روایات مهدویت به این موضوع، بهترین گواه بر این مسئله است. این جذابیت از سویی باعث افزایش اقبال عمومی به این مسئله و در نتیجه اصل اندیشه مهدویت می‌شود، اما از سوی دیگر، افزون بر ایجاد زمینه برای ورود خرافات، طمع شیادان و مدعیان دروغین را برای جعل و تحریف روایات، دو چندان می‌کند. از این‌رو، نظر به فقدان پژوهش‌های مستند در این زمینه، شایسته است با انجام تحقیقات مبتنی بر اصول و قواعد فهم حدیث و با جداسازی مطالب مستند از غیرمستند، علاوه بر پالایش معارف مهدویت از خرافات، زمینه‌های سوءاستفاده از این موضوع از میان برداشته شود. در این سلسه مقالات، کوشیده خواهد شد تا ابعاد مختلف قیام یمانی که از نشانه‌های حتمی ظهور امام مهدی است، به صورت مستند بررسی شود. اوصاف شخصی یمانی در مقاله اول، بعد از ذکر نشانه های حتمی ظهور، به معرفی یمانی، اقوال مختلف در فاصله بین قیام یمانی و ظهور امام عصر، و وظایف شیعیان هنگام قیام یمانی، پرداخته شد. در این بخش به بررسی قیام یمانی، به نام، نسب، مذهب یمانی، خواهیم پرداخت. 📛 نام یمانی ادامه دارد....
متولد ۶۳ هستم و چهارمین فرزند از ۵ فرزند یه خانواده معمولی. دوران مدرسه دانش آموز درس خوان و ممتاز مدرسه بودم. وقتی به سن ازدواج رسیدم، خانواده بدون اینکه به من چیزی بگن با این بهانه که: "می خواد درس بخونه" همه رو رد می کردن. تا اینکه یه روز علی رغم شرم و حیا به مادرم گفتم که اومدن خواستگارها رو به من اطلاع بدن تا خودم تصمیم بگیرم در رشته مورد علاقه و در شهر خودم در دانشگاه قبول شدم و سال چهارم دانشگاه یعنی سال ۸۶ ازدواج کردم. همسرم مرد مؤمن و با تقوایی بود که با وجود اینکه در یک تشکل دانشجویی فعالیت داشتیم من را ندیده بودند و با معرفی واسطه ها به خواستگاری اومدن. جلسات و صحبت های خواستگاری در منزل ما ولی به خاطر دوری راه بدون حضور خانواده ایشان انجام شد. تقریبا در مورد تمام مسائل زندگی فکر کرده بودند که یکی یکی مطرح می کردند از مال دنیا چیزی نداشتند اما از نظر ایمان و تقوا و اخلاق برای من بهترین گزینه بودند برای تک تک رسوم از مهریه و مراسم و لباس و آرایشگاه با خانواده ها اختلاف داشتیم ولی در نهایت وقتی آنها اصرار ما را دیدند کلیه رسم و رسوم خلاصه شد در یک مهریه کم (که بعدا همون رو هم بخشیدم ) و یک ماه عسل و یک ولیمه ساده با حضور تعداد کمی از فامیل چند ماه اول ازدواج (چون درس من هنوز تموم نشده بود) در یک خوابگاه دانشجویی ۲۰-۳۰ متری زندگی کردیم و بعد به خاطر تحصیل همسرم راهی یه شهر دیگه شدیم از ابتدای ازدواج بنا را بر زود بچه دار شدن گذاشتیم. من که براساس فرهنگ رایج جامعه فقط به ۲ بچه فکر می کردم با استدلال ها و راهنمایی های همسرم به حداقل ۴ فرزند راضی شدم به خاطر فهم درستی که از دین داشتند همان اول زندگی این بهانه که : "اول خودسازی کنیم بعد بچه دار بشیم" را با این استدلال که : "قدم گذاشتن در راه حق همان و یاری و نصرت الهی همان" کنار گذاشتیم و از همان ابتدای زندگی از خدای متعال فرزند خواستیم سه ماه بعد از ازدواج اولین فرزندم در وجودم شکل گرفت. شادی وصف ناپذیر مادر شدن با ویار بسیار سخت و تنهایی و غربت و زندگی در یک زیرزمین نمور همراه شد همسرم صبح خیلی زود بیرون می رفتند و شب به خانه برمی گشتند و در تموم این مدت من در انتظار ایشون بودم تا برگردن بالاخره تاریخ زایمان رسید اما هیچ علامتی از درد زایمان نبود. وارد ۴۲ هفته شده بودم که به بیمارستان رفتم و با آمپول فشار دردها شروع شد و بالاخره بعد از چند ساعت دختر کوچکم در خرداد ماه ۸۷ در آغوشم قرار گرفت مادرم فقط ۱۰ روز پیش ما بود و بعد از اون، من بودم و نوزاد بی قراری که شبها تا صبح گریه می کرد مدتی به همین صورت شبها با بی خوابی گذشت تا اینکه با راهنمایی یک پزشک طب سنتی با روغن مالی ملاج با بادام شیرین و تمام بدن با گل بنفشه مشکل برطرف شد دخترم کمتر از دو سال داشت که دختر دومم با ویار و تهوع ابراز وجود کرد. تا ۱ سال و ۹ ماهگی (که در روایت به عنوان حداقل شیردهی دیده بودم) به دخترم شیر دادم دختر دومم را در خانه مامایی با تجربه به دنیا آوردم. در این مدت ما ۴ اسباب کشی در شرایط مختلف بارداری را بدون کمک تجربه کردیم ۱۰ روز بعد از تولد دختر دومم پنجمین اسباب کشی به آپارتمان خودمان بود(که البته نوساز نبود) و تقریبا همون زمان هم یک پراید نسبتا قدیمی خریدیم فرزند سومم را بعد از ۲ سال شیردهی به دختر دومم باردار شدم. خانواده همسرم منتظر پسر بودند و این باعث شد که چند ماه اول بارداری با استرس زیادی همراه بشه. خدا به واسطه پسرم منو نجات داد از حرف و حدیث ها و استرس ها و در خانه ی همان ماما که دختر دومم رو به دنیا آورده بودم ، به دنیا اومد محمدم هنوز یک ساله بود که فرزند چهارم را باردار شدم. مدت شیردهی را همان ۱ سال و ۹ ماه ادامه دادم در تمام این سالها خیلی وقت ها می شد که همسرم به مأموریت های چند روزه می رفتند و من با سه بچه کوچک در شهر غریب تنها می ماندم. البته ایشان همه ی خریدهای خانه که برای اون چند روز لازم بود را انجام می دادند تا اینکه به خاطر مسائل کاری همسرم، به زادگاهم برگشتیم. برای تولد فرزند چهارمم تاریخ دقیق زایمان نداشتم و از تاریخ تقریبی که از سونوگرافی گفته می شد، گذشت چون در بیمارستان گفته بودند ممکن است سزارین بشم شب از حضرت زهرا س کمک خواستم چون دوست داشتم بچه طبیعی به دنیا بیاد تا مشکلی برای بعدی ها نداشته باشم. صبح دردها شروع شد و در فاصله کمی دردها انقدر شدید شد که قبل از اینکه همسرم از محل کار برسن و منو بیمارستان ببرن بچه در خانه به دنیا اومد در حالی که تنها بودم. تلفنی از یک ماما کمک خواستم و اون مامای مهربون برای بریدن بند ناف و .. اومد. 👈ادامه پست‌های بعدی ✅ با ما در ایتا، سروش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، هورسا، تلگرام، اینستاگرام و توییتر 🆔@basaerehoseiniyeh
📛 همه دروغ هایی که راجع به پهلوی به ما گفتند ... 💠 پاسخ به تمام ادعاهای کذب سلطنت طلب ها👇🏻 🚨 ❌ به ما گفته اند، اگر پهلوی ادامه می یافت، وضع ایران بهتر از الان بود. 🔻پاسخ : 💢 دروغ گفته اند. پهلوی نیم قرن فرصت داشت تا ایران را بسازد آن هم بدون تحریم و جنگ و...اما هیچ دستاوردی به غیر فقیر تر شدن فقرا و ثروتمند تر شدن ملاکان و صنعت مونتاژکاری نداشت. اما دستاوردهای ایران بعد از انقلاب با وجود جنگ، تحریم، نفوذ خائنین، ترور، آشوب های خیابانی حداقل ۵۰ برابر زمان پهلوی است پهلوی با ایران چه کرد؟! اولین بار در تاریخ ایران،  تن فروشی و روسپی خانه ها و  محلات فحشا را پهلوی آورد.  اولین بار در تاریخ ایران، بعد از مغولها، پهلوی بود که رقاصی و آوازخوانی زن برای مردان نامحرم و کاباره ها را باب کرد. 💢اولین عرق فروشیها و قمارخانه ها را پهلوی در ایران به راه انداخت. خیابان لاله زار تهران اولین مرکز بار علنی در ایران بود. پهلوی، اعتیاد و  شیره کش خانه های رسمی و صادرات تریاک! را پایه گذاشت! در سال ۱۳۴۷ کشت و صادرات خشخاش قانونی شد و اعتیاد در ایران پر رونق و مهارناپذیر. پهلوی پایه انواع فسادها و تباهی ها را در ایران گذاشت و اگر ادامه می یافت، ایران، روزبروز کشوری فقیرتر، معتادتر، غیراخلاقی تر، فاسدتر و مفلوکتر می شد. پهلوی 57 سال حکومت کرد، اما در تمام دوره پهلوی، از سال 1313 (تاسیس دانشگاه تهران) تا سال 1357 کل دانشجویان و تحصیلکردگان در 223 دانشگاه ایران حدود 170 هزار نفر بود. از جمعیت 35 میلیونی ایران و 68 درصد جامعه نیز بی سواد بودند. تعداد برندگان المپیادهای جهانی: صفر/ تعداد اختراع: صفر/ رتبه علمی در جهان: ---- یعنی در ساده ترین رکن پیشرفت (آموزش) درجا می زد. (یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، تهران: 1377، چاپ دوم، ص549)   💢 طبق برآورد آمریکایی‌ها از اوضاع اقتصادی ایران، با ادامه حکومت پهلوی ایران جزء بدهکارترین کشورهای جهان می‌شد، چرا که سیاست‌های محمدرضاشاه علیرغم افزایش قیمت نفت تا پیش از سال ۵۵ تنها به خرید سلاح از آمریکا منجر شد. 💢 اقدامی که تنها هدرفت پول نفت کشور را به همراه داشت چرا که از طرفی موجب رونق کارخانه‌های اسلحه سازی آمریکایی می‌شد و از طرفی به دلیل عدم دخیل کردن ایرانیان در ایجاد مهارت برای کار کردن با ادوات نظامی موجبات ورود هرچه بیشتر مستشاران آمریکایی را به همراه داشت. 💢 باید به این مسئله نیز توجه کرد که عواید افزایش درآمدهای نفتی در آن برهه تنها برای خوشگذرانی و فساد رژیم پهلوی صرف می‌شد و مردم عادی به هیچ عنوان نفعی در این مسئله نداشتند. 💢 سیاست‌های اصلاحات اقتصادی دوران پهلوی در اوایل دهه ۴۰ نه تنها موجب پیشرفت و توسعه ایران نشد بلکه کشاورزی را به طور کلی به خارج وابسته کرد و کشاورزان را آواره شهرها و جیب ثروتمندان را پرپول کرد، اما در دهه پایانی حکومت محمدرضا شاه که توقع می‌رفت درآمدهای فراوان نفتی موجب رشد و توسعه‌ی صنعتی و رفاه عمومی مردم شود، عملاً شاهد وابستگی صنعت ایران به شرکت‌های چند ملیتی و افول وضعیت رفاه عمومی و معیشت اقتصادی مردم بودیم. 💢 وضعیتی که هر چه به دوران پایانی حکومت پهلوی نزدیک می‌شویم، صنعت و کشاورزی کشور به سمت وابستگی کشاند و شاخص‌های رفاه عمومی را دچار افول کرد. 💢 شاه تنها یک عروسک خیمه شب بازی در دست آمریکا بود که قصد داشت با گسترش فحشا، بهائیت و کمک های بی‌شمار به اسرائیل کودک‌کش اسلام را به طور کلی نابود کند‌. (در آن زمان ایران اخ الیهود نامیده میشد!) حال چنین خاندان فاسدی که از خودشان هیچ اختیاری نداشتند چطور می توانستند باعث پیشرفت ایران شوند؟ کدام کشوری مسلمانی با نوکری کردن برای صهیونیست ها و گاو شیرده بودن پیشرفت کرده؟ جز آنکه شریک در ریخته شدن خون فلسطینی ها و یمنی ها بوده؟ اگر شاه می ماند احتمالاً الان ایران از ۳۱ استان کمتر از ده استان داشت. 🌹 اگر خدا بخواهد ادامه دارد...  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سروش، بله، گپ، روبیکا، آی گپ، هورسا، تلگرام، اینستاگرام و توییتر با 👈👇👈👇👈👇 🆔 @basaerehoseiniyeh
چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞 ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ چون خدا گفته حرومه نباید رل بزنیم؟!😏 نخیر از دیدگاه بهش نگا کن ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ↫ .ل_بزنم؟ ↫ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🕷🕸 چند روز بود که رابط مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و دیگر هیچ خبری بعد از آن نشده بود. بلافاصله از فرانسه هم یک پیام دریافت‌شده بود مبنی‌بر کلید خوردن پروژه‌ای در ایران، اما هر دو رابط، بعد از فرستادن پیام در سکوت رادیویی، فرورفته بودند و امکان هیچ نوع ارتباطی هم نبود. امیر یک نیرو را به‌طور ثابت با سیستم نگه‌داشت تا به محض آمدن پیام برای رمزگشایی اقدام کند. @basaerehoseiniyeh روز پنجم، در سکوت اول صبح اداره، وقتی امیر وارد اتاق شد بولتن سبزرنگ روی میز وادارش کرد، تا ببیند بچه‌ها کار را چطور انجام داده‌اند. خیالش از سیر خبرها که راحت شد، صفحه‌ی لپ‌تاپش را روشن کرد، باید نظر نهایی‌اش را روی گزارش مفصل گروه‌های خبرنگاری می‌داد تا برای اقدام وارد گردش کار اداره شود. هنوز چند صفحه نخوانده بود که در با شدت باز شد، سرش را چرخاند و نگاه از صفحه برداشت. فقط سینا بود که وقتی خبر خاصی داشت تمام آداب، یادش می‌رفت. امیر غرید: - اگر خوش‌خبری بگو و الا برو. سینا بدون تأمل گفت: - آقا امیر، رابط ترکیه، ارتباط گرفته ... امیر، چشم برداشت و نگاهش را ثابت کرد تا بهتر بشنود. سینا نگاه کنجکاو امیر را که دید جرأت پیدا کرد و قدم داخل گذاشت و گفت: - بفرستند به آرش تا ببینند چه فرستاده؟؟ رابطه ترکیه برای همه سرنخ‌های پروژه‌های مهمی بود که خیلی کمه اما خیلی حیاتی ارتباط می‌گرفت. تا پیام برود روی میز بچه‌های رمزنگار، ظهر شده بود. آرش خودش هم همراه پیام آمد و برگه را مقابل امیر گذشت. تنها چند اسم بود و پروژه‌ای که با نام خاص کلید خورده بود. رابط، تنها توانسته بود همین‌ها را بفرستد. آرش می‌دانست که باید چکار کنه اجازه گرفت و از اتاق بیرون رفت. امیر رو به سینا کرد و گفت: - شهاب کجاست؟ پیدایش کن و بگو تا یه ربع دیگه اینجا باشد. سینا که رفت امیر از پشت میزش بیرون آمد و منتظر، در اتاق قدم زد. نگاهی به صفحه بزرگ صفحه‌ی نمایش رایانه انداخت و روشنش کرد. چند قدم عقب رفت و رو گرداند سمت تخته سفید، ماژیک مشکی توی دستش گرفت. ذهنش داشت چینش صفر تا صدی انجام می‌داد. همیشه قبل از نوشتن مطلب، در ذهنش منظم می‌کرد که تا وقتی پیاده‌سازی می‌کند به نتیجه نزدیک‌تر باشد و خطای کمتری وجود داشته باشد در ماژیک را باز کرد اما بدون آنکه چیزی بنویسد با فشار انگشت دوباره بست. در دوران دبیرستان و دانشگاه مسئله‌های سخت را راحت حل می‌کرد. این‌جا هم زیاد معادله حل می‌کرد و نقشه‌ها را بازخوانی می‌کند و هر بار هم برای پیدا کردن متهمان تشویق می‌شد. اما نمی‌دانست چرا این‌بار با پیام رابط و حدس‌هایی که داشت می‌زد؛ روحش آزرده می‌شد. صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای درهم رفته شهاب کشیده شد. @basaerehoseiniyeh سینا گفت: _ با تأخیر اما دست‌ پر، سلام! پیش‌آمد و دست شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند. سینا سرشو بالا گرفت و گفت: _ آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟ یعنی اصلاً می‌دونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟ امیر لب برچید و دستش را به تأیید تکان داد و وسط تخته نوشت: _ این بار، میدون کار، شده قلب ایران. کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود. دل سینا شور می‌زد و از این‌که پیرمرد شهاب را رها نمی‌کرد عصبی شده بود. داشت کم‌کم پیاده می‌شد تا پیرمرد را به‌طرف خودش بکشد، که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد. وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد تازه سینا نفس راحتی کشید: _ این پیرمرد کی بود؟؟ سرایدار خونه روبه‌رویی بود؟؟ چی گفت؟؟ نصف عمر شدم!!! شهاب دستی میان موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت: _الان راه بیفت که دیگه اینجا امن نیست. غیر از دوربین بالای خونه، دوربین ساختمان روبرویی هم‌ روی این خونه تنظیم‌شده و از اون دوربین من رو دید که اومده بود سراغم.
🌹 حمید سیاهکالی مرادی تولد ۱۳۶۸ در قزوین شهید پاییزی حرم پاییزسال۱۳۸۹سفرکربلا پاییز سال ۱۳۹۱ جشن عقد پاییز سال ۱۳۹۲جشن ازدواج پاییز سال ۱۳۹۴شهادت....❣ 🌱بخش اول زندگینامه 🌱فصل اول یک کرشمه، یک تبسم، یک خیال 🌹برگ اول زمستان سرد سال ۱۳۹۰، چند روز مانده به تحویل سال، آفتاب گاهی می‌تابد گاهی نمی‌تابد. از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم‌باشک‌بازی می‌کنند. سوز سرمای زمستانی قزوین، کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است، شب‌های طولانی، آدم دلش می‌خواهد؛ بیشتر بخوابد یا نه، شب‌ها کنار بزرگترها بنشیند و قصه‌های کودکی را در شب‌نشینی‌های صمیمی مرور کند. چقدر لذت‌بخش است تو سراپاگوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده‌ای از تجسم آن روزها حس دلنشینی زیر پوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند: «تو داشتی به دنیا می‌اومدی، همه فکر می‌کردیم پسر هستی، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم، بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه، چون فکر می‌کردیم در آینده یه دختر درسخون و باهوش می‌شی.» همانطور هم شد، دختری آرام و ساکت، به شدت درسخوان و منظم که از تابستان، فکر و ذکرش، کنکور شده بود. درس عربی برایم از هر درسی سخت‌تر شده بود، بین جواب سه و چهار، مردد بودم، یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سؤال، عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود، همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم، چندماه بیشتر وقت نداشتم، چسبیده بودم به کتاب و تست‌زدن و تمام وقت داشتم کتابهایم را مرور می‌کردم، حساب تاریخ از دستم در آمده بود و فقط به روز کنکور فکر می‌کردم. نصف حواسم به اتاق، پیش مهمان‌ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه‌هایم، عمه‌آمنه و شوهرعمه به خانه‌ی ما آمده بودند، آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم شد، هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشترحواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظر خودم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودم که آبجی‌فاطمه، بدون در زدن، پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می‌بست، گفت: «فرزانه خبر جدید!» من که حسابی درگیر تست‌ها بودم متعجب، نگاهش کردم و سعی کردم از بین حرف‌های نصف و نیمه‌اش، پی به اصل مطلب ببرم...💕 اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
❤ نام رمان جدید #سرباز ❤ 〰〰〰〰〰〰 نام نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظر القائم #بصائرحسینیه_ایران #basa
🌸🌸🌸🌸🌸 پویان و افشین روی نیمکتی تو محوطه دانشگاه نشسته بودند. سه دختر بدحجاب نزدیک میشدند. افشین به دخترها نگاه میکرد و آرام به پویان گفت: -سرگرمی های امروزمون دارن میان. پویان_من حوصله شونو ندارم. ایستاد که بره،افشین دستشو گرفت و گفت: -ضدحال نزن دیگه،بگیر بشین. پویان به اجبار نشست. افشین مثل همیشه با لبخند کمرنگی به آنها نگاه میکرد، و ساکت به حرفهاشون گوش میداد. ولی پویان برخلاف همیشه ساکت بود، و به دخترها حتی نگاه هم نمیکرد.یکی از دخترها بهش گفت: +چرا بی حوصله ای؟ با نگاهش گفت به تو ربطی نداره. دختر هم که متوجه معنی نگاه پویان شد، ناراحت شد.یکی دیگه از دخترها گفت: ×امروز جای تو و افشین عوض شده، همیشه افشین رو با یه من عسل هم نمیشد خورد. لبخند افشین پررنگ تر شد.همون دختر به افشین گفت: ×تو لبخند زدن هم بلدی؟!! یکی دیگه از دخترها یه کم خم شد و گفت: ●پویان!! اون پسر مهربون و خوش اخلاق کو؟!! پویان نگاهی به ساعتش کرد و به افشین گفت: _کلاس دارم.بعدا می بینمت. بلند شد و رفت. پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. هردو وضعیت مالی خیلی خوبی داشتن. افشین خوش تیپ تر و جذاب تر از پویان بود، ولی پویان برعکس افشین،اخلاق خوبی داشت.بخاطر همین همیشه دخترهای بیشتری اطراف پویان بودن.ولی همون دخترها برای جلب نظر افشین باهم رقابت میکردن. مدتی بود که کلاس هاشو مرتب شرکت میکرد و به تفریحاتی که با افشین داشت،علاقه ای نداشت.اما چون رابطه دوستانه ش با افشین براش مهم بود،همراهیش میکرد. وارد کلاس شد. طبق معمول دخترهای کلاس با لبخند نگاهش کردند. ولی بی توجه به آنها به همه دانشجوهای کلاس نگاهی کرد. نگاهش روی دو تا دختر که بی توجه به پویان باهم صحبت میکردن ثابت ماند. لبخند کمرنگی زد، و پیش پسرهایی که صدایش میکردند، نشست.تمام مدت کلاس حواسش به اون دو تا دختر بود. مدتی بود که با کنجکاوی به رفتارهاشون دقت میکرد. دخترهایی که با وجود زیبا بودن حجاب داشتن.خیلی از پسرها دنبال جلب توجه شون بودن ولی آنها به هیچ پسری توجه نمیکردن،حتی پسری مثل پویان که از دور هم جذابیتش مشخص بود و از هرجایی که رد میشد تا مدتی صحبت از ظاهر و اخلاقش بود. چند بار افشین باهاش تماس گرفت ولی قطع میکرد.وقتی کلاس تمام شد، دخترهارو تعقیب کرد. طوری که هیچکس متوجه نمیشد منظورش از راه رفتن،تعقیب اون دو تا دختر هست. هیچکس احتمال هم نمیداد پسری مثل پویان دنبال دخترهایی مثل اون دوتا دختر محجبه باشه. به رفتارهاشون دقت میکرد. اونا خیلی بامهربانی باهم صحبت میکردن و گاهی میخندیدن.طوری که صدای خنده شون اصلا شنیده نمیشد. فقط از حالت صورتشون مشخص بود،دارن میخندن،اون هم خیلی کوتاه بود.بامحبت به هم نگاه میکردن ولی به پسرها اصلا نگاه نمیکردن.رفتارشون با همه بااحترام بود.به دخترها و خانم های دیگه حتی اگر بدحجاب بودن هم بااحترام برخورد میکردن. هنوز هم اون دخترها رو تعقیب میکرد که افشین از پشت سر صداش کرد.برگشت. افشین بااخم نگاهش میکرد.لبخندی زد و گفت: _باز چی شده؟ -چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟! کجا داشتی میرفتی؟ -بیخیال،بریم. هردو سوار ماشین پویان شدن.گفت: -برنامه چیه؟ -بچه ها کافی شاپ قرار گذاشتن. -من حوصله شو ندارم.اگه تو میخوای بری میرسونمت. افشین بادقت نگاهش کرد و گفت: -تو چند وقته یه چیزیت هست. به شوخی گفت: -عاشق شدی؟ -آره،میای باهم بریم خاستگاری؟ و خندید. -تو بخند ولی هر کی نشناستت من خوب می‌شناسمت. پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد .... ✍ بانـــو «مهدی‌یار منتظرقائم» 🌸🌸🌸🌸🌸 اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
لباس نو نداشت . دادم به او . " گفت " شما ها فکر می کنید من خیلی به این چیزها وابسته ام ؟ " سلیقه اش دستم آمده بود . این که از چه لباس خوشش می آید یا نمی آید . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تمیز ، کمی هم شیک ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد . می گفت " از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت . " زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایوان را پلاستیک زد . شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود . خانه مان سر چهار راه بیست و چهار متری بود و از هر طرفی که می آمد می دیدمش . تویوتای لندکروزش را که می دیدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری نشان میدادم تا نفهمد این همه منتظر او بوده ام . یک بار که حواسم نبود . همین جوری مات رو به پنجره مانده بودم . صدایش را از پشت سرم شنیدم . گفت " بابا این در و پنجره ها هم شکل تو را یاد گرفتند ، از بس که آن جا نشستی . " خودش هم یک کارهایی می کرد که فاصله ی بینمان کمتر شود . یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟ " و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زیرش اول کمی به یک طرف متمایل می شد ، بعد لب بالا با هم باز می شدند . خیلی قشنگ بود... 🌸پايان قسمت اول داستان زندگي 🌸 اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم معرفی کتاب حیدر کتاب حیدر نوشته آزاده اسکندر
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم برای مادرم، فاطمه دختر پیامبر و فاطمه دختر عمو زبیر شتر اجاره کردم. به مسلمان هایی که تا آن روز در مکه مانده بودند، سپردم شب حرکت کنند. خودمان هم همان موقع راه افتادیم. با یاد پیامبر، درراهی قدم گذاشتم که ایشان رفته بودند. ابو واقد و پسر ام اَیمن هم همراهمان بودند. اَیمن زمام شتر خانم ها را با خشونت می کشید، دست روی شانه اش گذاشتم: -ایمن جان! آرام تر. -ببخشید، کمی مضطربم. می ترسم قریش بو ببرد و دنبالمان بیفتد. -نگران نباش، روزی که پیامبر از مکه می رفتند به من اطمینان دادند، اتفاقی نمی افتد. نزدیکی های ضجنان، هشت سوارکار نقاب دار از دور به سرعت سمتمان می تاختند. خانم ها را پیاده کردم و شمشیر کشیدم. یکی شان جناح، غلام حارث بن امیه بود. -علی برگرد مکه. -اگر برنگردم؟ -به زور برت می گردانم. نعره زنان به طرف زن ها خیز برداشت. با چالاکی همیشگی، یک تنه دفاع کردم. شانه اش زخمی شد. آن هفت نفر دیگر هم عصبانی تر از قبل حمله کردند. شمشیر میزدم و رجز میخواندم. -راه رزمنده مبارز را باز کنید. من جز خدای یکتا، احدی را نمی پرستم. حُوَیرث بن نُقَیذ شترمان را رم داد. خانم ها حسابی ترسیده بودند. جلوی او هم در آمدم. زخم خورده، سوار اسب هایشان شدند و برگشتند. یکی شان فریاد زد. -پسر ابوطالب! زودتر خودت را از چشم قریش دور کن. -دقیقا دارم همین کار را میکنم. هرکس دوست دارد خونش را بریزم، جرئت دارد، تعقیبم کند. اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم یک سال دوم هجری - ۲۱ سالت شده، نمی خواهی آستین بالا بزنی؟ -به ما که ندادند؛ اما به تو میدهند. پاپیش بگذار، بالاخره که چی؟ از درو همسایه گرفته تا دوست و آشنا، هرروز یک بند همین حرف هارا در گوشم می خواندند. -من به خودم اجازه نمی دهم ازایشان خاستگاری کنم، چه برسد به دخترشان. انگار همین دیروز بود، پیامبر لباسش را عوض کرد. -من با پسر ابوقحافه میروم. امانت های مردم را که پس دادی، راه بیفت. فاطمه را به تو و هردوتان را به خدا میسپارم، خودش حفظتان کند. دقیقا سه روز در مکه ماندم. چه اهل مکه، چه زائران کعبه، همیشه امانت هایشان را به پیامبر می سپردند. به خواست ایشان جز وقت نماز، یک روز کامل در دامنه کوه ایستادم و فریاد زدم: -هرکس پیش محمد امانتی دارد، بیاید از من بگیرد. بعضی می دانستند پیامبر از مکه رفته است، بعضی نه. -چه شده است؟ نکند حال محمد رو به راه نیست. -حال ایشان خوب است فقط خواستند دِینی به گردنشان نباشد. (ابوواقد لیثی)، نامه پیامبر را به دستم رساند: -علی! من الان (قبا) هستم، بدون معطلی از مکه راه بفتید؛ می مانم تا برسید. اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh