eitaa logo
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
259 دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
240 فایل
❧🌺✧﷽✧🌺❧ 🔸کانال بصائر حسینیه ایران در تلاش است که در هر مسأله‌ای برای مخاطبانش روشنگری ایجاد کند تا هیچ‌کس دچار مشکل نشود... فعالیت‌های این کانال در زمینه‌ی👇🏻👇🏻 #سیاسی #اجتماعی #اعتقادی #طنز #مناسبت #آموزش ارتباط با مدیر(ادمین): @omide1404
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 حمید سیاهکالی مرادی تولد ۱۳۶۸ در قزوین شهید پاییزی حرم پاییزسال۱۳۸۹سفرکربلا پاییز سال ۱۳۹۱ جشن عقد پاییز سال ۱۳۹۲جشن ازدواج پاییز سال ۱۳۹۴شهادت....❣ 🌱بخش اول زندگینامه 🌱فصل اول یک کرشمه، یک تبسم، یک خیال 🌹برگ اول زمستان سرد سال ۱۳۹۰، چند روز مانده به تحویل سال، آفتاب گاهی می‌تابد گاهی نمی‌تابد. از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم‌باشک‌بازی می‌کنند. سوز سرمای زمستانی قزوین، کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است، شب‌های طولانی، آدم دلش می‌خواهد؛ بیشتر بخوابد یا نه، شب‌ها کنار بزرگترها بنشیند و قصه‌های کودکی را در شب‌نشینی‌های صمیمی مرور کند. چقدر لذت‌بخش است تو سراپاگوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده‌ای از تجسم آن روزها حس دلنشینی زیر پوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند: «تو داشتی به دنیا می‌اومدی، همه فکر می‌کردیم پسر هستی، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم، بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه، چون فکر می‌کردیم در آینده یه دختر درسخون و باهوش می‌شی.» همانطور هم شد، دختری آرام و ساکت، به شدت درسخوان و منظم که از تابستان، فکر و ذکرش، کنکور شده بود. درس عربی برایم از هر درسی سخت‌تر شده بود، بین جواب سه و چهار، مردد بودم، یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سؤال، عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود، همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم، چندماه بیشتر وقت نداشتم، چسبیده بودم به کتاب و تست‌زدن و تمام وقت داشتم کتابهایم را مرور می‌کردم، حساب تاریخ از دستم در آمده بود و فقط به روز کنکور فکر می‌کردم. نصف حواسم به اتاق، پیش مهمان‌ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه‌هایم، عمه‌آمنه و شوهرعمه به خانه‌ی ما آمده بودند، آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم شد، هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشترحواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظر خودم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودم که آبجی‌فاطمه، بدون در زدن، پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می‌بست، گفت: «فرزانه خبر جدید!» من که حسابی درگیر تست‌ها بودم متعجب، نگاهش کردم و سعی کردم از بین حرف‌های نصف و نیمه‌اش، پی به اصل مطلب ببرم...💕 اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
🌱بخش اول زندگینامه 🍁 🌱فصل اول یک کرشمه، یک تبسم، یک خیال 🌱برگ دوم گفتم:«چی شده فاطمه؟» با نگاه شیطنت‌آمیزی گفت: «خبر به این مهمی رو که نمی‌شه به این سادگی گفت!». می‌دانستم، آبجی، طاقت نمی‌آورد که خبر را نگوید، خودم را بی‌تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق می‌زدم، گفتم: «نمی‌خواد اصلاً چیزی بگی، می‌خوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند». ابجی گفت: «ای بابا، همه‌ش شد درس و کنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون، ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا، خواستگاری می‌کنه». توقعش را نداشتم، مخصوصاً در چنین موقعیتی که همه می‌دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدر و مادرش آمده بودند، هول شده بودم، نمی‌دانستم باید چکارکنم، هنوز از شوک شنیدن این خبر، بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی‌مقدمه پرسید: «فرزانه‌جان، تو قصد ازدواج داری؟.» با خجالت، سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: «نه کی گفته؟ بابا، من کنکور دارم، اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کنم، شما که خودتون بهتر می‌دونین». بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: «دخترم، آبجی‌آمنه از ما جواب می‌خواد، خودت که می‌دونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟» جوابم همان بود، به مادرم گفتم: «طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین، می‌خواد درس بخونه.» عمه، یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم‌ترها، خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه‌ی ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می‌کرد. روابطشان، شبیه زن‌داداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می‌کردند. اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد، سال ۱۳۸۷ بود، آن موقع، دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود: «زن‌داداش، الوعده، وفا، خودت وقتی اینها بچه بودند، گفتی حمید باید داماد من بشه، منیره خانم، ما فرزانه رو می‌خوایم». حالا از آن روز، چهارسال گذشته بود، این بار عقد آقاسعید، برادر دوقلوی حمید، بهانه شده بود که عمه، بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد. حمید شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما، چهارسال است، ۲۳ بهمن آن سال، آقاسعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز، عمه رسمأ به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید، می‌گفت: «سعید، نامزد کرده، حمید، تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه برای حمید هم قدم، پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا». البته قبل‌تر هم، عمه به عموها و زن‌عموهای من، سپرده بود که واسطه بشوند ولی کسی جرأت نمی‌کرد، مستقیم مطرح کند، پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل می‌گفتند: «فرزانه، فعلأ درگیر درس شده، اجازه بدید، تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید». اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
#رمان #قسمت_دوم #رفیق_شهیدم #کتاب_یادت_باشه 🌱بخش اول زندگینامه 🍁 🌱فصل اول یک کرشمه، یک تبسم، ی
🌱بخش اول   زندگینامه 🌱فصل اول یک‌کرشمه، یک‌تبسم، یک‌خیال 🌱برگ سوم نمی‌دانستم با مطرح کردن جواب منفی من، چه اتفاقی خواهد افتاد، در حال کلنجاررفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیرچشمی به چهره‌ی دلخور عمه، نگاه کردم، نمی‌توانستم از جلو چشم عمه فرارکنم، با جدیت گفت: «ببین فرزانه، تو دختر برادرمی، یه چیزی می‌گم یادت باشه! نه تو بهتر از حمید پیدا می‌کنی، نه حمید می‌تونه بهتر از تو پیداکنه، الان می‌ریم ولی خیلی زود برمی گردیم، ما دست‌بردار نیستیم!». وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخورشده جلو رفتم و بغلش کردم، از یک طرف شرم و حیا باعث می‌شد، نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی‌خواستم باعث اختلاف بین خانواده‌ها بشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید. گفتم: «عمه‌جون، قربونت برم، چیزی نشده که، این‌همه عجله برای چیه؟ یه کم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلأ سری بعد، خود حمیدآقا هم بیاد تا ما با هم حرف بزنیم، بعدبا فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این گیرواگیر درس و کنکور، نمی‌شه کاری کرد». خودم هم نمی‌دانستم چه می‌گفتم، احساس می‌کردم با صحبتهایم الکی عمه را دل خوش می‌کنم، چاره‌ای نبود، دوست نداشتم با دلخوری از خانه ما بروند. تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه، خانه رسیده بود سرصحبت و گلایه را با «ننه فیروزه» باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود: «دیدی چی شد مادر؟برادرم دخترش رو به مانداد! دست رد به سینه ما زدن، سنگ روی یخ شدیم، من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان می‌گن نه، دل منو شکستن!». ننه فیروزه، مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می‌کنیم، از آن مادربزرگ‌های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می‌خورند. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می‌گذارد، هر وقت دور هم جمع شویم، بقچه خاطرات و قصه‌هایش را باز می‌کند تا برای ما داستان‌های قدیمی تعریف کند، قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعدوبرق‌گرفتگی، فوت شد، ننه ماند و چهاربچه‌ی قدونیم قد، عمه آمنه، عمومحمد، پدرم وعمونقی، بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزارخون دل، بزرگ کرد، برای همین همه فامیل، احترام خاصی برایش قائل هستند. چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد، معمولأ هر وقت دلش برای ما تنگ می‌شد، دوسه روزی مهمان ما می‌شد. از همان ساعت اول، به هر بهانه‌ای که می‌شد بحث حمید را پیش می‌کشید، داخل پذیرایی روبروی تلویزیون، نشسته بودیم که ننه گفت: «فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رادیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره». به شوخی گفتم: «ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق می‌شن، شب یادشون می‌ره». ننه گفت: «دختر من، این موهارو تو آسیاب سفید نکردم، می‌دونم حمید خاطرخواه‌ته، توی خونه اسمت رو می‌بریم، لپش قرمز می‌شه، الان که سعید نامزدکرده، حمید، تنها مونده از خر شیطون پیاده شو، جواب بله رو بده، حمید، پسرخوبیه» ازقدیم در خانه‌ی عمه، همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد، همه می‌گفتند: «باید برای سعید دنبال دخترخوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه، چون دختر سرهنگ رو می‌خواد».🍂 اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
#رمان #قسمت_سوم #رفیق_شهیدم #کتاب_یادت_باشه 🌱بخش اول   زندگینامه 🌱فصل اول یک‌کرشمه، یک‌تبسم، یک‌خ
🌱 بخش اول زندگینامه 🌱فصل اول یک‌کرشمه، یک‌تبسم، یک‌خیال می‌خواستم بحث رو عوض کنم، گفتم: «باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یه دونه قصه عزیز و نگارتعریف کن دلم برای قدیما که دور هم می‌نشستیم و قصه می‌گفتید، تنگ شده» ولی ننه بدپیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که دراین مورد، حرف می‌زد، ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه‌هایش به هم برسند و این وصلت پابگیرد برای همین روزی نبود که از حمید، پیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن، عکس حمید را نشانم داد و گفت: «فرزانه می‌بینی چه پسر خوش‌قد و بالایی‌شده، رنگ چشماشو ببین چقدرخوشگله، به نظرم شما خیلی به هم میاین، آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم». عکس نوه‌هایش را در کیف پولش گذاشته بود از حمید، همان عکسی را داشت که قبل از رفتن به کربلا برای گذرنامه(پاسپورت) انداخته بود. ازخجالت، سرخ و سفیدشدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم: «آره ننه خیلی خوشگله، اصلاً اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف می‌ذاشتن!، عکسشو بذار توی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!». همین طوری شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمی‌گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک‌لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت: «من که زورم به دخترت نمی‌رسه،خودت باهاش حرف بزن، ببین می‌تونی راضیش کنی». پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید، دامادشان شود اماتصمیم‌گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت:«فرزانه من تو رو بزرگ کردم، روحیاتت رو می‌شناسم، می‌دونم با هر پسری نمی‌تونی، زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست می‌شناسم، هم خواهرزاده منه، هم همکارمه، چند ساله توی باشگاه، با هم مربیگری می‌کنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟». سعی کردم پدرم رو قانع کنم، گفتم: «بحث من اصلاً حمیدآقا نیست، برای ازدواج آمادگی ندارم، چه با حمیدآقا چه با هر کس دیگه، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کناربیام، برای یه دختر دهه‌هفتادی هنوز خیلی زوده، اجازه بدین نتیجه کنکور، مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم، صحبت کنیم و ببینیم چه کار می‌شه کرد». چندماه بعد از این ماجراها، عموتقی، بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه می‌داد، وقتی داشتم از پله‌های تالار بالا می‌رفتم انگار در دلم رخت می‌شستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظربودم به خاطر جواب منفی که داده بودم، عمه یا دخترعمه.هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلأ این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود، انگارنه‌انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پراسترس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال نود و یک، آزمون را دادم ،حالا بعد از یک سال درس‌خواندن، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می‌توانست، خوشحال‌کننده‌ترین، خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین، نفس راحتی کشیدم، ازخوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم چون نتیجه یک‌سال تلاشم را گرفته بودم، پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم....🍂 اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh