eitaa logo
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
259 دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
240 فایل
❧🌺✧﷽✧🌺❧ 🔸کانال بصائر حسینیه ایران در تلاش است که در هر مسأله‌ای برای مخاطبانش روشنگری ایجاد کند تا هیچ‌کس دچار مشکل نشود... فعالیت‌های این کانال در زمینه‌ی👇🏻👇🏻 #سیاسی #اجتماعی #اعتقادی #طنز #مناسبت #آموزش ارتباط با مدیر(ادمین): @omide1404
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🧡🤍🧡🤍🧡🤍 وقتی بیدار شدم مامان هنوز داشت خیاطی میکرد.بابا و محسن هم تو اتاقاشون بودن. من رفتم تا لباسایی که امشب میخواستم بپوشم رو اتو کنم.یه مانتو مشکی که نسبت به بقیه مانتو ها بلندتر بود برداشتم.این مانتو مخصوص مهمونی ها یا مراسماتی بود که با خانواده میرفتم.یه شال و شلوار مشکی هم برداشتم. داشتم مانتو رو اتو میکردم که مامان اومد تو. + مطهره جان! امشب میخوای چی بپوشی؟ + اینا رو(با اشاره به لباس) + میخوای یه چادر بدم سرت کنی؟ + نه مامان.ممنون.همینا خوبه. + پس بیا یه عبا بپوش. + مگه این لباسا چه عیبی دارن؟ + عیبشون که زیاده.ولی امشب تو هیئت ... + تو هیئت چی؟ + هیچی ولش کن. به زور مامان اونشب یه عبا مشکی با روسری که لاش طلق داشت سرم کردم.حجابمو خودش درست کرد. + ناخنات. + ناخن هام چی؟ + پاک کنشون.زشته. + وای مامان ولم کن توروخدا.من که به خاطر احترام شما حجاب گرفتم. + به احترام من نبود،به احترام خانم فاطمه زهرا(س) بوده.دخترم تو ساداتی شرم کن. + مامان باز بحث سادات بودن منو نکش وسط.بیا بریم بابا منتظره. مامان نتونست اجبارم کنه لاکمو پاک کنم.بابا که انتظار داشت منو باهمون ظاهر همیشگی ببینه از دیدن وضع الانم تعجب کرد. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
عرف جامعه‌ی ما کلمبیایی نیست!😑 ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞 ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ↫ ؟ ↫ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
#رمان #قسمت_سوم #رفیق_شهیدم #کتاب_یادت_باشه 🌱بخش اول   زندگینامه 🌱فصل اول یک‌کرشمه، یک‌تبسم، یک‌خ
🌱 بخش اول زندگینامه 🌱فصل اول یک‌کرشمه، یک‌تبسم، یک‌خیال می‌خواستم بحث رو عوض کنم، گفتم: «باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یه دونه قصه عزیز و نگارتعریف کن دلم برای قدیما که دور هم می‌نشستیم و قصه می‌گفتید، تنگ شده» ولی ننه بدپیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که دراین مورد، حرف می‌زد، ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه‌هایش به هم برسند و این وصلت پابگیرد برای همین روزی نبود که از حمید، پیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن، عکس حمید را نشانم داد و گفت: «فرزانه می‌بینی چه پسر خوش‌قد و بالایی‌شده، رنگ چشماشو ببین چقدرخوشگله، به نظرم شما خیلی به هم میاین، آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم». عکس نوه‌هایش را در کیف پولش گذاشته بود از حمید، همان عکسی را داشت که قبل از رفتن به کربلا برای گذرنامه(پاسپورت) انداخته بود. ازخجالت، سرخ و سفیدشدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم: «آره ننه خیلی خوشگله، اصلاً اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف می‌ذاشتن!، عکسشو بذار توی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!». همین طوری شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمی‌گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک‌لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت: «من که زورم به دخترت نمی‌رسه،خودت باهاش حرف بزن، ببین می‌تونی راضیش کنی». پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید، دامادشان شود اماتصمیم‌گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت:«فرزانه من تو رو بزرگ کردم، روحیاتت رو می‌شناسم، می‌دونم با هر پسری نمی‌تونی، زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست می‌شناسم، هم خواهرزاده منه، هم همکارمه، چند ساله توی باشگاه، با هم مربیگری می‌کنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟». سعی کردم پدرم رو قانع کنم، گفتم: «بحث من اصلاً حمیدآقا نیست، برای ازدواج آمادگی ندارم، چه با حمیدآقا چه با هر کس دیگه، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کناربیام، برای یه دختر دهه‌هفتادی هنوز خیلی زوده، اجازه بدین نتیجه کنکور، مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم، صحبت کنیم و ببینیم چه کار می‌شه کرد». چندماه بعد از این ماجراها، عموتقی، بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه می‌داد، وقتی داشتم از پله‌های تالار بالا می‌رفتم انگار در دلم رخت می‌شستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظربودم به خاطر جواب منفی که داده بودم، عمه یا دخترعمه.هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلأ این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود، انگارنه‌انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پراسترس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال نود و یک، آزمون را دادم ،حالا بعد از یک سال درس‌خواندن، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می‌توانست، خوشحال‌کننده‌ترین، خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین، نفس راحتی کشیدم، ازخوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم چون نتیجه یک‌سال تلاشم را گرفته بودم، پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم....🍂 اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند . غذا می خورند ، حرف می زنند . آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیشتر است ، باهم خرید هم رفتیم . هیچ کداممان نمی دانستیم چه کار باید کنیم . برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم . در بازارهای سوریه خیلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خریدم . آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد . یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم ، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم . خانمی داشت رژ لب می خرید . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ایستاد . از فروشنده پرسید " این ها چیه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " رژ لبه بیست و چهار ساعته است . " پرسید " یعنی چی ؟ " آقایی که هم راه آن خانم بود گفت " یعنی امروز بزنی تا فردا معلوم می شه . " خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون . همین تا دو ساعت برایمان اسباب شوخی خنده بود . بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سرو سوغات برای فامیل هردویمان گرفتم . لبنان که می خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسلیان هم که آن جا اسیر شده بود . گفتم " اون جایی که می روی جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبری نیست . من اینجا شهید نمی شوم . قراره تو وطن خودمان شهید شویم . " اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی تر شده بودیم . دیگر صدایش نمی کردم آقا مهدی . راحت می گفتم مهدی . دلیلش شاید بچه ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید . دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم . حرف هایمان را راحت تر به هم می گفتیم . 🌸پايان قسمت چهارم داستان زندگي 🌸 اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh