eitaa logo
باسیّدالشهداءوشهداتـٰاظُهـور🌹
2.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
17 فایل
✨﷽✨ فعالیت مجموعه تقدیم به صاحب الزمان(عجّ) و روح تابناک حضرت زهرا(س) و تمام شهیــدان تا ازاین طریق مارا موردعنایت خویش قراردهند و دست مان در دنیا و آخرت بگیرند. {کاربرای رضای خـدا} قرآن صوتی نذرظهـور http://www.parsquran.com/book/ @askarii_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شــد برای يک لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چندروزبعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواسـت از دختر خداحافظی کند، متوجه شدکه ابراهيم درحال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شـروع کرد به سلامُ عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بوداما ابراهيم مثل هميشه لبخندی برلب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده‌ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کارهستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. ان‌شاءالله بتونی با اين دختر ازدواج کنی، ديگه چی ميخوای؟ ...
باسیّدالشهداءوشهداتـٰاظُهـور🌹
•#سلام‌بر‌ابراهیم🥀 عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شــد برا
°•🥀 واسطه ی ازدواج جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلی خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلی عصبانی ميشه ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من ميشناســم، آدم منطقی وخوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسی شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسـبی پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرفهای ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد اخمهايش رفت تو هم! ابراهيم پرسـيد: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتی از بازار برميگشــت شب بود. آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوسـتی شـيطانی را به يک پيوند الهی تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند درود بر شهـدا یادشان گـرامی اللهم صل علی محمّدوآل محمّـد وَعجّل فَرَجَهُـم بحقّ سیدالشهداء🌹
✨﷽✨ سلام بر ابراهیم🥀 سالهای آخر، قبل از انقلاب بود. به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگری بود. تقريباً کسـی از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزی نميگفت. اما كاملاً رفتار و اخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلی معنويتر شــده بود. صبحها يک پالســتيک مشكی دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميری؟! گفت: ميرم بازار. ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچی کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ بــا كنجكاوی بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يک مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوی ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد ميشد سؤال کردم: ... ─‌┅═‎‌‌‌‌‌‌✧❁°🥀🏴°❁✧═‎‌‌‌‌‌‌┅─‌
باسیّدالشهداءوشهداتـٰاظُهـور🌹
✨﷽✨ سلام بر ابراهیم🥀 سالهای آخر، قبل از انقلاب بود. #ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگری
✨﷽✨ سلام برابراهیم🥀 ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدی با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. آنجا روی ديوار حديثی از پيامبر صلّی الله علیه وآله نوشته شده بود: آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش ميکنند: عما ،کسانيکه به دنبال علم هستند و انسانهای با سخاوت، شب وقتی از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميری و به ما چيزی نميگی؟ يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلی آهسته گفت: آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمی نيســتم. همينطوری برای اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولی فعلا به کسي حرفي نزن. تــا زمان پيروزي انقــلاب روال کاری ابراهيم به اين صــورت بود. پس از پيروزی انقلاب آنقدر مشــغوليتهای ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهای قبلی نميرسيد. ... سلام بر یادشان با اَللّٰٰھُــمَ صَّــلْ علٰـےمُحَمَّــدِﷺ وَآل مُحَمَّــدﷺ وَ؏َجْــل فَرَجَهُــم🌹 🇮🇷یازهـــرا۰س۰ ─‌┅═‎‌‌‌‌‌‌✧❁°🥀🏴°❁✧═‎‌‌‌‌‌‌┅─‌
باسیّدالشهداءوشهداتـٰاظُهـور🌹
°•#سلام‌بر‌ابراهیم🥀 واسطه ی ازدواج جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلی خجالــت زده گفت: بابام اگ
✨بِسم الله الرَّحمن الرَّحیم 🥀 مكثی كرد و گفت: توی اين چند روز، من و دوســتم تلاش ميكرديم تا مشخصات كه گمنام بودند را پيداكنيم. چون كسی نبود به وضعيت ، تو پزشكی قانونی رسيدگی كنه. ٭٭٭ شــب بيســت و دوم بهمن بود. با چند تن از جوانــان انقلابی برای تصرف کلانتری محل اقدام كردند. آن شب، بعد از تصرف کلانتری 14 با بچه‌ها مشغول گشت زنی در محل بوديم. صبح روز بعد، خبر پيروزی انقلاب از راديو سراسری پخش شد. چند روزی به همراه امير به مدرســه رفاه ميرفـت. او مدتی جزء محافظين حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظين زندان بود. در اين مدت با بچه‌های کميته در مأموريت هايشان همکاری داشت، ولی رسماً وارد کميته نشد. ...