🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#قسمت_نود
راوی: حاج مرتضی نیّری
نوروز سال ۱۳۶۵از راه رسید.مراسم چهلم احمدآقا نزدیک بود، برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر.
عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی بهشت زهرا(س) شدیم.
سنگ قبر و تابلوی آلمینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم، بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعه۲۴رفتیم.
کسی در بهشت زهرا(س)نبود.نم نم باران هم آغاز شده بود.با خودم گفتم: کاش یکی دو نفر دیگه هم برای کمک می آوردیم.
همان موقع یک جوان، که شال سبز به گردن انداخته بود، جلو آمد و سلام کرد!!
بعد گفت:اجازه می دید من هم کمک کنم؟
ما هم خوشحال شدیم و گفتیم: بفرمایید.✨
من همینطور که مشغول کار بودم خاطراتی که با احمدآقا داشتم را مرور می کردم.
من پسرعمو و داماد خانوادهی آن ها بودم.از زمان کودکی هم باهم بودیم.
هر بار که به روستای آینه ورزان می رفتیم شب و روز باهم بودیم.
احمد در دوران کودکی خیلی جنب و جوش داشت، به راحتی از دیوار بالا می رفت.
فوتبال خوبی داشت و...
اما وقتی نوجوان شد در مسیر معنویات قرار گرفت...
🔸ادامـــــه دارد..
❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀
#شهید_احمدعلی_نیّری
@bashohadaaa1