جمعی از شیعیان آمده بودند مدینه
تا امام کاظم را ببیند
و سئوالات خود را بپرسند
ولی امام خارج از شهر بود
پس سئوالات خود را نوشتند
و به حضرت معصومه دادند
چند روزی گذشت و امام مراجعت نکردند
ناچار به رفتند شدند
حضرت معصومه که مطلع شد
خودشان جواب سئوالات را نوشتند
و به آنان تسلیم کردند
کاروان وقتی از مدینه خارج شد
امام کاظم را دید و آنچه بود را
به امام عرض کردند
امام وقتی جواب پرسش ها را دید
سه بار فرمود:
پدرش فدایش شود
پدرش فدایش شود
پدرش فدایش شود..🍃
❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها❤️
@bashohadaaa1
شما به دنیا آمدید،
تا بدانیم و بفهمیم
دخترها هم میتوانند
سرباز امامشان باشند..🌸
میلاد مظهر عصمت و نجابت
حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
مبــــااارک..❤️
#ولادت_حضرت_معصومه
@bashohadaaa1
هدایت شده از 🕊با شهدا
3.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊با شهدا
🌿اگر میخواهی محبوبِ خدا شوی... ❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀ #سردار_شهید_علی_تجلایی #باشهدا @bash
🍃
پیکر این شهید بزرگوار هنوز هم بعد از این همه سال برنگشته..
خودشون دوست داشتن که گمنام باشن،
بارها محلی که شهید شدن رو تفحص کردن ولی
علی آقای تجلایی پیدا نشده..
شهید تجلایی شجاعت های بی نظیری داشتن و به فاتح سوسنگرد ملقب هستن..
همسرشون بعد از سالها چشم انتظاری ،سه سال پیش از دنیا رفتن و اولین همسر شهیدی هستن که در مزار یادبود شهید به خاک سپرده شدن..
خیلی دوست دارم بیشتر ازشون بگم بهتون قول میدم در آینده ان شاءالله ..
البته دوتا کتاب هم دارن که اگه دوست داشتین میتونید بخونید..
و ..🍃
محسن یکبار در عملیات بازیدراز در اردیبهشت سال ۶۰ در روز اول عملیات دو تیر به گلویش میخورد که یکی از گلولهها تا شهادتش در گلو مانده بود. بار دیگر به شدت در عملیات بعدی بازیدراز مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و آنقدر مجروحیتش شدید بود که همه فکر میکردند شهید شده است.
یکی از بستگان ما خیلی مخالف انقلاب بود، ولی محسن را دوست داشت، از نخبگان علمی بود که در یکی از کشورهای اروپایی سمت بالای پزشکی داشت، ایشان هر وقت محسن را میدید، میگفت محسن هوش و علم تو حیف است. تا اینکه محسن مجروح شد و وقتی این فامیل ما خبر را شنید سریع خودش را به ایران رساند..
زمانی که کمی محسن حال بهتری پیدا کرده بود در بیمارستان سجاد به دیدنش رفت. آن روزها محسن فقط میتوانست برخی حرفهایش را بنویسد و امکان صحبت نداشت..
این فامیل ما اصلا انتظار نداشت محسن را با این وضعیت ببیند. با آن علاقهای که به محسن و نفرتی که از انقلاب داشت یکباره بهم ریخت و گفت: «محسن ببین چه کردی، کجاست کسی که بخواهد تو را درست کند، گفتم دنبال این انقلاب نرو.» چند دقیقهای صحبت کرد و در تمام مدت محسن فقط نگاه میکرد و چشمش تکان میخورد..
محسن به من اشاره کرد تا کاغذی برای او ببرم، با سختی روی کاغذ نوشت: «چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم، چون در هر دو حال تکلیف خود را انجام دادیم» و اشاره کرد این را بالای سرش بچسبانم، به فامیلمان اشاره کرد این نوشته را بخواند،
نوشته را کهخواند منقلب شد، گفت محسن
تو چه روحی پیدا کردی از عظمت روح تو من ماندهام..🍃
[راوی:عبدالرضا وزوایی]
❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀
#شهید_محسن_وزوایی #باشهدا
@bashohadaaa1
امروز عجب روزی بود! (:
مشغول کاری بودم و اصلا تو برنامه ام نبود برم بهشت ،
همراهان همیشگیم یهو تماس گرفتن که تا ۲۰ دقیقه دیگه حاضر شو بریم بهشت..
و من اصلا نمیشد ۲۰ دقیقه ای آماده شم ..
چون از قبل نمیدونستم و مشغله مهمی داشتم..
چند بار علی رغم میلم گفتم شما برید دیرتون میشه !
خلاصه اونا تو ماشین نشسته بودن و من با عجله داشتم حاضر میشدم (:
رسیدیم بهشت ،
اولین رزقم دیدار با
مادر شهید حسین آقای معز غلامی بود ،
باهاشون صحبت کردم و بهم هدیه دادن ..
بعد هم تو قطعه ۲۶
عکس شهید آقا ابراهیم هادی..
به یادتون بودم؛
به شهدا اینطور میگم
بچه های باشهدا رو دعا کنید
باشد که رستگار شویم (:
.
خدایا این موهبت #باشهدا بودن رو
از ما نگیر
که برای من ،گلزار شهدا
به معنای واقعی بهشته..🍃