2.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرمانده خوش صدای جنگ کیست؟
#سالروزشهادت
#با_امام_خامنه_ای
#مانند_شهدا
#تا_امام_زمان
https://eitaa.com/bashohadataazohoor
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
《به کانال با شهدا تا ظهور بپیوندید》
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وضعیت سال اول جنگ از زبان #شهید سید مجتبی هاشمی
#سالروزشهادت
#با_امام_خامنه_ای
#مانند_شهدا
#تا_امام_زمان
https://eitaa.com/bashohadataazohoor
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
《به کانال با شهدا تا ظهور بپیوندید》
🌹پروردگارا، شهادت میدهیم این مرد علمدار انقلاب اسلامی در مقابل جهانیان بود.
الهی، ارواح همهی خادمین اهل بیت را بیامرز و ایشان را از رحمت خودتت نصیب کن. صلوات
#شهیدخدمت🌷
#شهیدرئیسی💔
#شهیدجمهورمظلوم😭
#راه_شهــــــــدا
#شهــداشــرمنده_ایــم
#با_امام_خامنه_ای
#مانند_شهدا
#تا_امام_زمان
https://eitaa.com/bashohadataazohoor
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
《به کانال با شهدا تا ظهور بپیوندید》
سلام
سوال یکی از دوستان 👇🏼
اینکه هرکسی میتونه مبلغ یارانه خودش رو هرجوردلش خواست خرج کنه؟
۲.یامثلا خانمی که که همسرش به یارانه احتیاج نداره مثلا واسه پرداخت
گازوبرق وغیره کارت رو اختیارخانمش گذاشته این خانم میتونه فقط اون مبلغ 300که ماله نفری هست
بدون اینکه به کسی بگه خرج نیازمندیاغیره کنه
#رهبری
سلام
۱.اختیار یارانه با سرپرست خانواده هست.
۲.بدون اجازه همسر نمیشه از کارتش پول کشید.
کمک به نیازمند باید با اجازه همسر باشد✅
#یارانه
https://eitaa.com/bashohadataazohoor
🔥تضمینآیتاللهبهجت برای قبولی#نماز
🔻در دوران جوانی، روزی هنگامی که حضرت#آیتالله_بهجت پس از درس از مسجد به سمت منزل می رفتند از ایشان، درباره راهکارهای تقویت حضور قلب در نماز پرسیدم...
🔻ایشان باشنیدن این سئوال، برخلاف انتظار، توقف کردند و با صدای قدری بلند، جملاتی به این مضمون فرمودند:
🔻 «در نماز به طور اختیاری از حضور قلب خارج نشوید و اگر ناخواسته خارج شدید به محض اینکه متوجه شدید برگردید، من ضمانت می کنم مقبول باشد...»
🔻نحوه تاکید ایشان، به حدی متفاوت بود که توجه برخی عابران را برانگیخت.
🔸پ.ن: انتشار به مناسبت سالگرد ارتحال حضرت آیتالله العظمی بهجت(حمت الله علیه)
https://eitaa.com/bashohadataazohoor
#نماز اول وقت
سفارش #شهدا
💌 #خاطرات_شهدا
نماز جماعت خیلی براش مهم بود. هروقتی که خونه بود، برای نماز به مسجد میرفت. چه نماز ظهر و چه نماز مغرب.گاهی اوقات که بیرون بودیم و اذان میشد، به اولین مسجدی که میرسیدیم،وماشین رو نگه میداشت؛ باهم برای نماز جماعت میرفتیم. خیلی مساجد تو شهر هست که من رو یاد اون روزا میندازه.
🎙به روایت: همسر بزرگوار #شهید
🌷شهیدمدافعحرم #سید_رضا_طاهر
یادشهداباذکرصلوات
https://eitaa.com/bashohadataazohoor
🌷کانال با شهدا تا ظهور🌷
🔥تضمینآیتاللهبهجت برای قبولی#نماز 🔻در دوران جوانی، روزی هنگامی که حضرت#آیتالله_بهجت پس از د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#با_امام_خامنه_ای
#مانند_شهدا
#تا_امام_زمان
https://eitaa.com/bashohadataazohoor
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
《به کانال با شهدا تا ظهور بپیوندید》
🌷کانال با شهدا تا ظهور🌷
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۲۳ و ۲۴ _دکتری؟ ر
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۲۵ و ۲۶
نگاهش که خیره چشمانش شده بود چقدر محکم و پر از اعتماد به نفس بود. چرا در مقابل صدرا میشکست؟چقدر رهای آن مرکز را دوست داشت...
مقابل در خانه ایستاد.
رها در خواب بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش آرامش میخواست.
دقایقی بیشتر نگذشته بود که رها از خواب بیدار شد:
_وای خوابم برد؟ ببخشید!
صدرا چشمهایش را باز کرد و با لبخند پر دردی گفت:
_اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. احسان بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا بخوره؛ شیدا و امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی با شیرکاکائو میخواد. شام هم زرشک پلو میخوام دستپخت خودت!
رها لبخندی زد به یاد احسان کوچکش! دلش برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها تنهایی را خوب میفهمید.
صدرا به لبخند رها نگاه کرد.
چه ساده این دختر شاد میشود؛ چه ساده
میگذرد از حرفهای او. چه ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند میزند. این دختر کیست؟ چرا با همهی اطرافیانش فرق دارد؟
_باشه. برای شام دستور دیگهای هم هست؟
صدرا فکر کرد :
"هم میتوانم غذایی بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟"
_دلم از اون کشک بادمجونهات میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟
+بله آقا!
رها نمیدانست این کشک بادمجان چیست که این خاندان علاقهی شدیدی به آن دارند؟
کارهای این خانه فراتر از توانش بود.
در خانه پدریاش، مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد.
پدری که برای عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از خستگی و شکستگی همسرش لذت میبرد. پدری که تنها یک فرزند داشت، رامین!
_رهایی! رهایی! کجایی؟
احسان خود را در آشپزخانه انداخت:
_سلام رهایی! دلم برات تنگ شده بود.
رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید.
+چطوری مرد کوچولو؟
_حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم.
××رها روزا خونه نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟
رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای به همراه شیر شکلات احسان و کیک سفارشی مرد کوچکش!
ظرف میوه هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید.
صدرا سینی را از او گرفت:
_حالت خوبه؟
+بله آقا خوبم.
_تو کیک رو بیار، همونجا بشین به احسان برس.
+اما آقا... مادرتون هستن، ناراحت میشن.
_گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک نیستیم.
×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی!
رها لبخند زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک به سمت پذیرایی رفت.
_چرا احسان رو بغل کردی، برات سنگینه!
به سختی راه میرفت؛ اما به این تکیهگاه نیاز داشت. بودن احسان باعث میشد محکم باشد.
سلام کرد و از همه پذیرایی کرد.
سپس در گوشهای از نشیمن با احسان
سرگرم شد. او از مهدکودکش میگفت و رها به کودکان مرکز کودکان توانبخشی فکر میکرد.
ندیدن آنها درد داشت...
میتوانست از سایه بخواهد کارش را در آنجا ادامه دهد؛ اما بیشتر از نیاز آنها به خود،
خودش به بودن آنها نیاز داشت.
_رهایی گوش میدی چی میگم؟
+بله آقا گوش میدم. شما به غرغرات ادامه بده!
_نمیشه تو بمونی خونه من بیام پیشت؟
+نه عزیزم؛ میرم سرکار، اما بعدازظهرا خواستی بیا!
_خب به بابا میگم پول مهدکودک رو بده به تو! باشه؟
رها به کودکانههای او لبخند زد:
_اگه تونستم بهت میگم، باشه؟
احسان از روی پای رها پایین پرید و به سمت پدرش دوید:
_بابا... بابا...بابا...
شیدا: _آروم باش احسان؛ یه بار خطاب کردن کافیه، لازم نیست تکرار کنی!
امیر: _حالا چی شده که هیجانزده شدی؟
احسان: _به عمو بگو نذاره رهایی بره سرکار تا من بیام پیشش! پول مهدکودک رو هم بدیم به رهایی.
شیدا چینی به بینیاش انداخت و ابرو در هم کشید:
_البته منم هنوز قبول نکردم؛ بچهی من زیر دست بهترین مربیها داره آموزش میبینه؛ در ثانی، پولی که ما برای مهد احسان میدیم چند برابر حقوق اونه!
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
حرفی نزده بود که اینگونه تحقیر شده بود. صدرا به مادرش نگاه کرد که سکوت کرده و فقط نگاه میکرد. حق رها نبود این تحقیر شدنها، حق رها این رفتار نبود!
صدرا: _از رها متخصصتر؟ بعید میدونم.در ضمن پولی که برای یکسال مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست.
امیر: _مگه چکارهست؟
صدرا حالت بیتفاوتی به خود گرفت:
_دکتره!
شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت.نگاه محبوبه خانم به سمت رها کشیده شد.
صدرا: _شوخی نکردم...
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/bashohadataazohoor