eitaa logo
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
کانال با شهدا تاظهور به معرفی شھدا جانبازان آزادگان میپردازد. انگیزه های بسیار شدیدی وجود دارد برای فراموشی شهدا،نگذارید یادشهدا فراموش شود امام خامنه ای جهت ارتباط @sadate_emam_hasaniam @shahiid61 👈 دکترمحسن خاکزاد پاسخگو به #شبهات مذهبی وسیاسی روز
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
🌷وصیت نامه شهید حاج قاسم سليمانی🌷 #قسمت_دوم 🔹️خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه [چیزی د
🌷وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 🌿خطاب به برادران و خواهران مجاهدم... 🔹️خواهران و برادران مجاهدم در این عالم، ای كسانی كه سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جان ها را بر كف دست گرفته و در بازار عشق بازی به سوق فروش آمده اید، عنایت كنید: جمهوری اسلامی، مركز اسلام و تشیّع است. 🔹️امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم ها می مانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص). 🔹️برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند رهبری است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم. خوب میدانید منزّه ترین عالِم دین كه جهان را تكان داد و اسلام را احیا كرد، یعنی خمینی بزرگ و پاك ما، ولایت فقیه را تنها نسخه نجات بخش این امت قرار داد؛ لذا چه شما كه به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما كه به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه ولایت را رها نكنید. خیمه، خیمه ی رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، آتش زدن و ویران كردن این خیمه است. دور آن بچرخید. 🔹️والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، كربلا، كاظمین، سامرا و مشهد باقی نمی ماند؛ قرآن آسیب می بیند. https://eitaa.com/bashohadataazohoor
✳️هرشب با محاسبه نفس محاسبه‌ی نفس شهید علی بلورچی 🌿 رتبه ۵ کنکور سراسری ♨️ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: حاسبوا قبل ان تحاسبوا {به حساب خود برسید قبل از اینکه به حــــــسابتان برسند} ✅ https://eitaa.com/bashohadataazohoor
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷 #قسمت_دوم #تخصصی‌ترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!! 🌷....ترسیدم و ایستادم. چند بار
🌷 !!! 🌷....سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرم‌ها یکی یکی روی زمین افتادند. چندتایی هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفره‌ی دهان‌باز روی رانم را نشان داد: «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه....» تکان دادن سرش این معنا را می‌داد که یا می‌میرم، یا در اثر گندیدگی، پایم را از دست می‌دهم. پوزخندی تحویلش دادم که: «بابا بی‌خیال، ما را نترسون.» هنوز جای شعله‌های کبریت می‌سوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم، خونابه‌ی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود، اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت، پایم سبک‌تر شد و احساس راحتی کردم. ـ تحملش را داری؟ ـ می‌خوای چه کار کنی؟ 🌷جوابی نداد و به رضا که تند تند به سیگار پک می‌زد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی می‌کرد، اشاره کرد تا دست‌هایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای این‌که حواسم را پرت کند، شروع به صحبت کرد: «نگاشون کن؛ بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی، حالا هم که اومدیم بیرون، از ما آدمای لخت می‌ترسن.» سر رضا نزدیک گوشم بود و درحالی‌که جواب امدادگر را می‌داد، به دست‌هایش خیره شده بود: «دیروز که اومدن سراغ بچه‌های گردان کماندویی۷۵۰، خیلی ترسیدم. چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر، سیاه کبود کردن. بدنش بدجوری ورم کرده و نمی‌تونه درست راه بره. فکر کنم با زنجیر زدنش. حالا هم اون‌جا نشسته. رد نگاه رضا را دنبال می‌کردم که.... 🌷رد نگاه رضا را دنبال می‌کردم که درد توی کمرم پیچید و دندان‌هایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم، دست‌هایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر، روی زانوهایم فشار آوردند. «بابا به هرکس می‌پرستید قسم، یه مسکنی، آمپولی....» درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معده‌ی خالی‌ام بالا آمد. آب زرد رنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخی‌اش باعث شد لحظه‌ای درد را به فراموشی بسپارم. چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی می‌زدیم، گلوله‌ی سربی جواب‌مان بود. مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند. کسی خبر از وجود ما نداشت و.... ↔️ادامه دارد ان شاءالله ↙️↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580 ═✧❁🌷یازینب🌷❁ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر #قسمت_دوم: تشکیل خط شیر و تاثیر گذاری ویژه در اجرای عملیات فرمانده
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر 🔻حمله به مقر فرماندهی و توپخانه در عمق بیست کیلومتری 🔸 علی آقا به سرعت دوران مجروحیت را پشت سرگذاشت. با اجرای عملیات فرمانده کل قوا، فرماندهان جبهه دارخوین مانند و در خط شیر، خوب فهمیدند که چه جواهر ارزشمندی را در اختیار دارند. علی هر چند لنگ لنگان اما خود را به عملیات ثامن الائمه (ع) در ۱۳۶۰/۷/۵ رسانید. 🔺 حالا او در بین هشت فرمانده اصلی و قابل توجه جبهه دارخوین قرار داشت. او در زمان اجرای طرح مانور عملیات، سوار بر تانکی خط شکن شد و از نهر شادگان که معبری محرمانه و اجرای عملیات از آن غیر ممکن بود، وارد عملیات شد. 🗣️ روایت (قهرمان) خواندنی است: «درگیری شدید بود و بچه ها در دشت پخش شده بودند. ما جلوتر از همه نزدیک به نیروهای زرهی دشمن بودیم، جلوی ما پل مارد در عمق جبهه دشمن بود، حرکت نهایی ما به طرف عمق منطقه دشمن شروع شد. شهید عسگری که راننده تانک بود، بلایی سر عراقی‌ها درآورد که قابل بیان نیست؛ وحشتناک بود. یک ستون بسیار زیاد از تانک و نفربر عراقی در حال فرار به سمت پل قصبه بودند. حدود سه ربع بعد تک و توک نیروهایی که از خط رضایی‌ها حمله کرده بودند، به ما رسیدند و الحاق کردیم.» 🔥 اوج این حضور، زمانی بود که عراقی ها از پل مارد پاتک کردند و علی آقا در کنار مصطفی ردانی پور، در میان نگاه بهت زده رزمندگانی که شدت حادثه آن‌ها را زمین گیر کرده بود، با شلیک‌های مداوم آر پی جی با گوش‌هایی که از شدت انفجار خونین بود، پیروزی بزرگ یاران امام (ره) را تثبیت کردند. حالا مرد میدان ما برای خودش فرماندهی مورد اطمینان شده بود. بسیجی قهرمانی که حالا فقط عنوان تک تیراندازی و خط شکنی را پذیرفته بود. 🔹 گسترش جنگ و اتکا به رسیدن به پیروزی‌های بزرگ، فرماندهان را متقاعد کرد تا با استفاده از نیروهای بسیجی و پاسدار تیپ‌های رزمی تشکیل دهند؛ تیپ‌هایی که از بدو تشکیل در حد یک لشکر خط شکن ظاهر شدند. لشکر امام حسین (ع) یکی از نه یگان رزمی مهمی بود که قبل از اجرای عملیات طريق القدس تشکیل شد و شهیدان حسین خرازی به فرماندهی و مصطفی ردانی پور به عنوان جانشین مشخص شدند. در طراحی مانور عملیات، نیروهای ما باید عراقی ها را از طریق ارتفاعات دور زده و عمق جبهه لشکر ۹ زرهی را تصرف می‌کردند؛ مانوری احاطه‌ای و بسیار خطرناک . ◀️ محسن رضایی می گوید: « یکی از گردان‌ها به فرماندهی آقای علی زاهدی از همین منطقه عقبه دشمن را مورد حمله قرار داد؛ یعنی وقتی خاکریز خط مقدم عراق در بستان مورد هجوم قرار گرفت، هم زمان یک نیروی مهم در عمق بیست کیلومتری به مقر فرماندهی لشكر عراق و توپ خانه آن‌ها حمله کرد؛ تا زمانی که این نیروها نرسیده بودند، توپ خانه عراق آتش بسیار شدیدی علیه نیروهای خط شکن اجرا کرد. این ابتکار موجب شد وقتی این نیروها از رمل‌ها عبور کردند که آتش‌ها خاموش شد و یک سکوت کامل منطقه را فرا گرفت. ما در طریق القدس موفق شدیم دشمن را شکست دهیم. » ⏪ ادامه دارد ان شاءالله .... 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
#دست_تقدیر #قسمت_دوم 🎬: ابو‌حصین همانطور که مشتش را روی میز می کوبید گفت: تو‌ یک ضعیفه هستی که نمی
🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو عالمه را در مقابلش دید. زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت: ببینم پشت در اتاق کار عمو چه می کنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟! محیا با لکنت گفت: س..س..سلام زن عمو، هیچی نمی گن...ب...ببخشید من یه کم کنجکاو بودم و برای اینکه بحث را عوض کند گفت: چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟ عالمه اشاره ای به در کرد و گفت: اون بندگان خدایی که ابو‌حصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت می کنم محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه می کرد و با خود فکر می کرد آیا به راستی زن عمو می داند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر می داند چرا حس حسادت ندارد؟! عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند و عالمه او را به سمت صندلی های نهار خوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و‌خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت: ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد ،ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد. عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابرو های کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژه های بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت: خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت.. شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا می فهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد. محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب می دانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده... عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت: محیا جان! غم به دلت راه نده، ابو‌معروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است.. محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد. دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام می خواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش.... ادامه دارد ان شاءالله 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
💞 محبوب من، به آرزویش رسید 2⃣ #قسمت_دوم «پدری زحمت کش و با محبت» 🔸 در مدرسه راهنمایی به ما گفته بو
💞 محبوب من، به آرزویش رسید | شهید محمدرضا زاهدی در کلام خواهر گرامی‌شان 3⃣ «در زمان شهادت شهید خرازی در اسفند سال ۶۵، همه نُه برادر و حتی پدرم جبهه بودند.» 📷 تصویری از شهید زاهدی سوار بر تانک در دوران دفاع مقدس 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم https://eitaa.com/bashohadataazohoor
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
💞 محبوب من، به آرزویش رسید | شهید محمدرضا زاهدی در کلام خواهر گرامی‌شان 3⃣ #قسمت_سوم «در زمان شهادت
💞 محبوب من، به آرزویش رسید 3⃣ «در زمان شهادت شهید خرازی در اسفند سال ۶۵، همه نُه برادر و حتی پدرم جبهه بودند.» ✊🏻 شرکت در مبارزات انقلابی: قبل از انقلاب بود، همه پسران خانواده ما در خانه آیت الله خادمی، تحصن کرده بودند. یک شب با مادرم و همسران برادرانم که منزل‌شان نزدیک بود، همگی با هم در ایوان خانه افطار کردیم. بعد همه همان جا خوابیدند و من هم مشغول کارهای دستی شدم. 😨 حدود ساعت ۱۱ شب بود که سروصدایی شنیدیم. من فکر کردم صدای ساختمان سازی است اما مادرم که بسیار دقیق بود ناگهان بیدار شد و گفت این صدای تیراندازی است! 🛑 خانه ما کنار باشگاه و چهارراه تختی و به کلانتری نزدیک بود. صدای تیراندازی از آن جا می آمد. مادرم با نگرانی زیاد دم در کوچه منتظر پسرها ماند تا این که همگی سلامت به خانه برگشتند. 🔰 نقش پررنگ خانواده در دفاع مقدس: همه برادرانم در زمان دفاع مقدس در جبهه‌ها حضور داشتند. بعضی از آن‌ها که کارشان آزاد است، به صورت دوره ای به جبهه می‌رفتند. مثلاً در زمان شهادت شهید خرازی در اسفند سال ۶۵، همه برادرانم حتی پدرم جبهه بودند. 🌷 یک بار یکی از اقوام که از طرف ارتش پسرشان را برای سربازی به جبهه فرستاده بودند، به خانه ما آمد. تقاضای سفارش داشت، اما وقتی دید هر نُه پسر خانواده در جبهه هستند، متعجب و شرمنده شد، آرام خدا حافظی کرد و رفت. 💐 داداش قبل از ازدواجش در جنگ مجروح شده بود. آن زمان مادرم مکه بود و من و همسرم و برادرانم همراه خاله‌مان که حکم مادر برای ما داشت، برای ملاقات داداش به تهران رفتیم. داداش با دیدن ما گفت: «برای چه این همه راه آمده اید و خودتان را به زحمت انداخته اید؟» ما از ناراحتی او ناراحت شدیم و پشیمان شدیم که رفتیم. 🌹 غایب حاضر زندگی ما: فکر شهادت و از دست دادن او، از همان زمان انقلاب با ما بود. هربار که او خداحافظی می کرد و به جبهه می رفت، ما احتمال شهادتش را می دادیم. حتی یکی از برادرانم هربار پس از آن که آقاجان در گوشش دعا می خواند و خداحافظی می‌کرد به اتاقی می‌رفت و حداقل نیم ساعت گریه می‌کرد. 🔹 داداش هرگاه که به خانه می‌آمد، یا برای درمان جراحتی بود یا دوستانش برای کاری، او را به اجبار از جبهه آورده بودند. هربار که می آمد، مادرم لباس های خونی او را می‌شست. گاهی هنوز لباس‌هایش خشک نشده بود که می‌خواست برود. به ناچار با همان لباس های خیس می رفت. ❤️‍🩹 هر بار هم که برای درمان جراحاتش می‌آمد، بلافاصله پس از بهبود حداقلی دوباره به جبهه برمی‌گشت. اغلب اوقات نبود. هرچند برای ما غایب بود؛ اما تاثیرگذاری که در زندگی ما داشت، او را به غایبی حاضر برای ما تبدیل کرده بود. ⏮ ادامه دارد ... ✍🏻 برگفته از 🎙 راوی: خواهر گرامی شهید 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم https://eitaa.com/bashohadataazohoor