امشب دلم انبار باروت است
آتشفشان داغ #بيروت است
افتاده یکسو شاخهٔ زیتون
یکسو در آتش، ساقهٔ توت است
تور عروس شرق، گلدوزی
با دانههای سرخ یاقوت است
مانند قایقهای سرگردان
جاری به هر سو خیل تابوت است
ای خطهی زیبا! شکیبا باش
جان جهانی با تو مبهوت است
آیندهٔ لبنان و اسراییل
چون قصهٔ طالوت و جالوت است
این زخم چرکین، رو به نابودیست
این غدهٔ بدخیم، فرتوت است
طاقت بیاور باز هم لبنان!
دیگر زمان محو طاغوت است
❇️کانال خبرگزاری #بسیج قزوین 👇🏻
🆔 @Basij_qazvin
♦️۳۰ حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به مناطق مختلف ضاحیه بیروت
🔹امشب منطقه ضاحیه شاهد شدیدترین حملات از زمان آغاز تجاوز رژیم صهیونیستی بود.
🔹اسرائیل در طول ساعات گذشته بیش از ۳۰ حمله را به مناطق مختلف این منطقه شیعه نشین در جنوب بیروت صورت داد.
🔹این تجاوزات هوایی مناطقی چون الحدث، برج البراجنه، جاده فرودگاه، اتوبان سید هادی نصرالله، سانتریز، حاره حریک و شویفات را هدف قرار داد.
#بیروت
#در_راه_فتح_قله_ایم
❇️کانال خبرگزاری #بسیج قزوین 👇🏻
🆔 @Basij_qazvin
سفرنامه لبنان
در بازداشت حزبالله(۱)
📌بازداشت شدم. کجا؟ وسط #ضاحیه. داشتم از پرچم امام حسین(ع) که باد میوزید رویش و آرام خودش را از عمودش میکند، فیلم میگرفتم تا استوری بگذارم: "در فراز و نشیب این جهان دریافتم/ هرچه بالا رفت، پایین آمد الا پرچمت" که یکدفعه فریاد صوره بلند شد.
این بار سومی بود که برای عکس گرفتن تذکر میگرفتم. یکبار وقتی داشتم از مناظر اطراف و درختهای انبوه منطقه محل اسکانمان عکس میگرفتم، پیرمردی با غبغب آویزان و ریش تُنُک از ماشین تویوتای سفیدش به اعتراض گفت: "لا تاخذ صوره" وقتی کارت خبرنگاریام را دید و توضیح دادم که فقط "منظر جمیل" (نمای زیبا) است، کمی با کارت خبرنگاریام وَر رفت و رهایم کرد.
بار دوم قاب گوشیام را روی بنر شهید چمران در یکی از میدانهای ضاحیه میبستم که با اعتراض بهسمتم میآمدند و تا شنیدند "صحاف الایرانی" (خبرنگار ایرانی)، رهایم کردند.
📌روبروی #پرچم ولی از این خبرها نبود. با همان فرض قبلی و دنده بیخیال شیرازیام آرام آرام سمتشان رفتم: "صوره من رایه الحسین" (تصویر از پرچم امام حسین)
گفتم تا کارت خبرنگاری ایرانیام را ببینند رهایم میکنند و بهخاطر فیلم از پرچم اشک توی چشمشان جمع میشود که این چه جوان مذهبی و محجوبی است و ازم عذرخواهی میکنند.
یکدفعه سه موتور پاکشتی با اعتراض سمتم آمدند. کارت خبرنگاریام را گرفتند و تصویرش را توی واتساپ برای بقیه فرستادند.
باز هم به خودم دلداری دادم که الان استعلام میکنند و خلاص. ولی تا سرم را بالا آوردم دوازده سیزدهتا موتور دورم دیدم که محاصرهام کرده بودند. اکثرا تیشرت سیاه پوشیده بودند و روی دست تعدادی هم تتو بود.
✅دو دستم را بالا گرفتند، پیراهنم را بالا دادند و شروع به بازرسی بدنی کردند.
تمام اعضا و جوارح و جیبها و کفشم را گشتند. توی جیبم علاوهبر پول و کارت خبرنگاری، رکوردر هم بود. با ترس و لرز توی دستشان گرفتند و گوشهای قرارش دادند.
بعد شروع به وارسی تمام محتویات گوشیام کردند. اول عکسها را زیرورو کردند. کسی که عکسها را میدید به اطرافیانش گفت: از تمام منطقه هم عکس گرفته.
فهمیدم اوضاع پس است. گفتم "فقط منظر" و جواب شنیدم که اینها را با گوگلمپ ردگیری میکنند.
شیرازیها در چنین شرایطی یک سیستم دفاعی خاص دارند بهنام دنده #بیخیالی.
خودم را زدم به بیخیالی. تکیه دادم به دیوار و بِر و بِر نگاهشان کردم.
✅ضربه اصلی ولی در همین زمان افتاد. سررسیدم که یادداشتهای روزانه و جلساتم را آنجا نوشته بودم.
یکی همینطور ورق میزد و مطالبش را میخواند و رو میکرد به ده دوازده مرد یُغُر چهارشانه اطرافش و توضیح میداد که هرچه را نتوانسته #فیلم و #عکس بگیرد را یادداشت کرده و آنها با غیض و غضب بیشتری به من نگاه میکردند.
دستم را از جایی که تکیه داده بودم، برداشتم و خبردار ایستادم. خواستم برایشان توضیح دهم که اینها صرفا اتفاقات روزانه است ولی #انگلیسی و #عربی را با هم قاطی کرده بودم و جفنگ تحویلشان میدادم.
توی یکی از صفحههای سررسید نوشته بودم عضو #حزبالله و پایینش نام سیدحسین رانندهمان بود. اینها فکر کردند نام اعضای حزبالله را برای #جاسوسی نوشتهام.
همانجا کل وسایلم را انداختند زیر ترک موتور پاکشتیشان و با فریاد ازم خواستند دوباره دستهایم را بالا ببرم.
با عصبانیت و فریاد هُلم دادند پُشت موتور. یک نفر جلو و یک نفر پشت سرم نشست. نفر پشتی تیشرت سبزم را از عقب کشید روی سرم و دستش را گذاشت پشت گردنم و با چهار انگشت دستش سرم را پایین داد.
(ادامه دارد)
محمدحسین عظیمی
راوی اعزامی راوینا به #بیروت
#دیار_رجایی_بابایی #إنَّ_مَعِيَ_رَبّی #اسلام_پیروز_است #وعده_صادق
#در_راه_فتح_قله_ایم
❇️کانال خبرگزاری #بسیج قزوین 👇🏻
🆔 @Basij_qazvin
خبرگزاری بسیج استان قزوین
سفرنامه لبنان در بازداشت حزبالله(۲) 📌با خشونت از موتور پیادهام کردند. از بین تار و پود لباس روی س
سفرنامه لبنان
*در بازداشت حزبالله(۴)*
📌پسر جوان چشمآبی با شلوار پارچهای خاکستری دوباره پرسید؟
-چی شده؟ نگران نباش
لحنش مهربانتر از چیزی بود که فکر میکردم. با هیجان ماجرای بازداشتم را گفتم.
-بگم برات چای بیارن؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
-باید شرایط ما رو درک کنی. توی یه هفته تعداد زیادی از فرماندهانمون رو از دست دادیم. ما هر روز کُلی جاسوس میگیریم. شیعه، سنی، مسیحی. از همه کشورها، سوری، مصری حتی ایرانی.
-کاملا قبول دارم و شرایطتونو درک میکنم
📌از اینکه این همه نیروی #حزبالله را در یکی از قرارگاههای محرمانهشان میدیدم ذوق کردم.
در گوشهای تعدادی ابر روی زمین گذاشته بودند و بچههایی که شب قبلش پُست داده بودند، استراحت میکردند. به موی وزوزی پسری که سرش از زیر پتو بیرون زده بود، نگاه کردم. دوست داشتم همه جزییات را توی ذهنم ضبط کنم.
رو کردم به پسر چشم آبی و پرسیدم: شما از #نیرو_قدس هستین؟
-نه! از حزباللهم
-چهقدر خوب #فارسی صحبت میکنی؟
جوابی نداد. قیافهاش طوری بود که یعنی حالا زود نمیخواد پسرخاله بشی.
وقت #نماز ظهر بود. اصلا داشتم آنجا میگشتم تا مسجدی پیدا کنم و نمازم را بخوانم.
به چشمآبی گفتم: میخوام نماز بخونم.
روی زمین کارتنی پهن بود و جای مُهر هم کاغذ گذاشته بودند. گفت: همینجا بخون.
-مُهر نیست؟
-روی همین کاغذ بخون
-نمیخونم. وقتی دسترسی به خاک یا سنگ دارم چرا روی کاغذ؟
برای بچههای حزبالله با خنده ترجمه کرد و ازشان خواست برایم مُهر بیاورند. دو تا دو رکعتی ظهر و عصر را که خواندم، دوباره نشستم بینشان.
دست همهشان گوشی هوشمند بود.
-مگه سید بهتون نگفته از گوشی هوشمند استفاده نکنین؟
چشمآبی برایشان ترجمه کرد.
-اون برای نیروهاییه که #خط_مقدم هستن.
دوباره خندهشان شروع شد.
پیرمرد لباس راهراه گفت: "حالا این داره ما رو #بازجویی میکنه"
و همه با هم خندیدند.
✅چند دقیقه نشستم. برایم چای آوردند.
-چیزی نمیخوای باهاش بخوری؟
دهانم تلخ شده بود. جواب دادم:
-شای عراقی. مع سُکَر (چای عراقی با شکر)
چایم را که خوردم، گفتم: برم دیگه؟! خلاص؟
-نه. کجا؟ حالاحالاها هستی. باید یه نفر از قسمت #امنیتی بیاد و هویتت رو تایید کنه.
دوباره تپش قلبم شدید شد.
-یا صاحبالزمان خودت درستش کن.
(ادامه دارد)
محمدحسین عظیمی
راوی اعزامی راوینا به #بیروت
#دیار_رجایی_بابایی #إنَّ_مَعِيَ_رَبّی #اسلام_پیروز_است #وعده_صادق
#در_راه_فتح_قله_ایم
❇️کانال خبرگزاری #بسیج قزوین 👇🏻
🆔 @Basij_qazvin
خبرگزاری بسیج استان قزوین
سفرنامه لبنان *در بازداشت حزبالله(۴)* 📌پسر جوان چشمآبی با شلوار پارچهای خاکستری دوباره پرسید؟ -چ
سفرنامه لبنان(۱۱)
*در بازداشت حزبالله(۵)*
(مشکلی نیست)
پِرابلِم را پروبلم تلفظ کرد. رو برگرداندم به همان طرفی که انگشت به پهلویم خرده بود.
مرد میانسالی که تیشرت مشکی پوشیده بود، دو باره تکرار کرد: "no problem. Dont worry" (مشکلی نیست. نگران نباش)
ادامه داد:
I work with HajQasem in Syria and Iraq
(من با #حاجقاسم در عراق و #سوریه کار کردم)
بعد هم دست و بازو و پهلویش را نشان داد که تیر خورده بود.
پرسیدم:
-do you think that SeyyedHassan has been killed?
(فکر میکنی سیدحسن #شهید شده؟!)
-No. Seyyed is alive and in Iran and after the war come to tv with imam Khamenei and say i am alive
(نه. سید زندهن و داخل ایرانه و بعد از جنگ با #امام_خامنهای میاد توی تلویزیون و میگه من زندهم)
اشک توی چشمم جمع شد. سرم را پایین انداختم و چشمم را پاک کردم. حتی تصورش هم شوقآور بود.
📌چشمآبی رفت جلوی در و آن را روی مردی میانسال با صورت کشیده استخوانی باز کرد. ترکیب کلاه نقابدار و ریش جوگندمی از مرد قیافهای #امنیتی و محکم ساخته بود. دستم را محکم گرفت و دوباره نشاندم روی نیمکت چوبی بازجویی.
چشمآبی هم برای ترجمه کنارمان نشست ولی مرد امنیتی گفت: تا جاییکه میشود باید عربی صحبت کنی.
-عربی قلیل
از پشت شیشه گرد عینکش، چشم دوخت به صورتم و پرسید:
-مگه #قرآن نمیخونی که عربی بلد نیستی؟
-عربی بالفصحی (عربی فصیح)
فضا دوباره جدی شد و شروع کرد سوالاتش را با عربی فصیح پرسید. کلمات سوال را شمرده میگفت. از اسم و نام پدر و مادر (در #لبنان مرسوم است) شروع شد تا مجوزات وزارت اعلام و حزبالله و جِیش(ارتش). حدود نیمساعت سوال میپرسید. از شیوه سوال پرسیدنش معلوم بود که یک بازجوی حرفهای و کارکشته است.
وسط سوالها به چشمآبی گفتم: -شما که اینقدر حواستون جَمعه و برای من #ایرانی هم اینقدر سختگیری میکنید چرا یکی یکی دارن فرماندهانتون رو شهید میکنن؟
ترجمه کرد و جواب داد که: ما این کارا رو میکنیم تا همچین اتفاقایی تکرار نشه.
✅سوالها و استعلامها و چک مدارک که تمام شد، یکدفعه دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
-نحن نعتذر منکم
(ما از شما عذر میخوایم)
و دستش را برای مصافحه جلو آورد.
-من کاملا درکتون میکنم. خوشحالم که در جمع شما بودم و از نزدیک دیدمتون.
وسایلم را جمع کردم. افراد حاضر در مرکز حزبالله دورم جمع شدند و با هم دست دادیم. چشم آبی را هم در آغوش کشیدم.
تا درب خروجی همراهیام کردند و از آنجا خارج شدم.
من ولی دوست داشتم بیشتر پیششان بمانم و گپ بزنم و سوالاتم را درباره حزبالله و سید و تشییعش بپرسم.
سفرنامه لبنان(۶)
*ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت*
📌 "بنت اختی"
این را محمد، کافهدارِ محلهی فتحاللهِ #بیروت برای معرفی فاطمه، گفت.
داشتیم با محمد توی کوچهپسکوچههای محله راه میرفتیم که به مدرسه #آوارگان رسیدیم.
آنجا "بنت اختِ" محمد را دیدیم. کنار پدرش در اتاق مدیر مدرسه نشسته و یخدربهشت زردرنگی کنارش بود. تا ما را دید سریع چادرش را جمعوجور کرد و از اتاق بیرون آمد.
چند دقیقه بعد، وقتی سلام نماز ظهرم را روی جانمازِ مدیرِ مدرسه دادم، محمد صفحه موبایل دخترخواهر چهارده سالهاش را روبرویم گرفت و من چهرهی نورانی #ابراهیم_هادی را دیدم؛ چندهزار کیلومتر دورتر از ایران.
تعداد سوالاتی که توی ذهنم مرور کردم تا بعد از نماز عصر از فاطمه نوجوان بپرسم، زیاد شد.
فاطمه هم دائم مداحیهای ایرانیِ توی گوشیاش را پخش میکرد تا مرا برای مصاحبه با خودش مشتاقتر کند.
📌سوالاتم را شروع کردم:
-کتاب خاطرات ابراهیم هادی رو خوندی؟
-نعم (بله)
-اسمش چیه اینجا؟
-سلامٌ علی ابراهیم
-چاپ شده اینجا؟. -کثیر. خیلی کثیر.
-از شهید ابراهیم هادی چه ویژگیش بیشتر برات جالب بود؟
-حیاء -غیر از ابراهیم هادی با کدوم شهیدِ ایرانی آشنایی داری؟!
-شهید ذوالفقاری [پسرک فلافلفروش]، شهید چیتسازیان.
✅سرپا ایستاده بودیم و سوال میپرسیدیم. سوالها را به عربی فصیح از محمد میپرسیدیم و محمد هم آنها را تبدیل به عربیِ شامی میکرد و از بنت اُختش میپرسید. دلم غنج میرفت وقتی فاطمه خودم را در چادر و روسری لبنانی مشکی فاطمه اینجا تصور میکردم. دلتنگی دو هفته ندیدن وروجکها، چنگ زد روی قلبم.
دوست داشتم سوالات بیشتری بپرسم ولی زبانِ بدن دایی فاطمه نشان میداد که اینطور سرپا ایستادن توی جمع و سوال پرسیدن از یک دختر #نوجوان خوشایندش نیست.
سوالات آخرمان را بهجای فاطمه جواب میداد و حالت خروج از مدرسه به خودش گرفت تا سریعتر #مصاحبه را تمام کنیم.
خبرگزاری بسیج استان قزوین
سفرنامه لبنان *در بازداشت حزبالله(۴)* 📌پسر جوان چشمآبی با شلوار پارچهای خاکستری دوباره پرسید؟ -چ
خبرگزاری بسیج استان قزوین
ما هم البته به زبانِ بدن محمد احترام گذاشتیم و زودتر خداحافظی کردیم. توی راه به این فکر میکردم که چ
سفرنامه لبنان
*جانهای متحد*
📌وسط پارک دیدمشان. بعد از چهار پنج ساعت پیادهروی در خیابانهای بیروت. دیدن این همه زن محجبه مشکیپوش در بیروت برایم عجیب بود، آن هم چادری.
"مگر خانمهای لبنانی عباپوش نبودند؟!" سوالی است که بعد از دیدن پرتعداد زنهای #چادرپوش در بیروت به ذهنم رسید.
یک طرف چند دیگ و ماهیتابه بزرگ و گاز و کپسول و ده دوازده نفر پسر نوجوان و مرد میانسال و گوشهای دیگر چند میز سفید پلاستیکی و بیست سی نفر خانم #چادری با شالهایی که از زیر چانهشان رد شده و کنار گوشهایشان بستهاند. تعداد زنهایشان بیشتر از مردهاست.
📌تا خودم را معرفی کردم، پسر نوجوانی با چشم آسیبدیده جلو آمد و خوشآمد گفت: "خوش آمدید". این عبارت را خیلی از مردم لبنان حفظ کردهاند و در برخورد اول با ایرانیها بیان میکنند.
علی الهادیِ نوجوان در پروفایل واتساپش نوشته بود: "السلام علی خمینی العظیم کلما ضعفت آمریکا" (سلام بر خمینی بزرگ که باعث ضعف #آمریکا شد) ولکن ما نبود.
دائم آشنایی میداد که عمویم شهید حسین هانی است و پسرعمویم شهید هانی حسین. میخواست بداند اسم عمو و پسرعمویش را در رسانههای ایرانی دیدهام یا نه.
وسط آشنایی دادنهایش گفت که اینجا را ده روز است راه انداختهاند و با کمکهای مردمی و تبرعات (کمکهای مذهبی) اموراتش میگذرد.
سمت زنها ولی خانم جوانی به استقبالمان آمد که در دانشگاه #امام_خمینی(ره) قزوین فیزیوتراپی خوانده بود:
"ما خانمهای #شیعه محله دور هم جمع شدیم و برای آوارگان ساندویچ درست میکنیم."
کمی به دوروبرم نگاه کردم. مردها سیبزمینی را در ماهیتابه سرخ میکردند و در اختیار خانمها قرار میدادند. آنها هم ایستاده دور میز مخلفات اضافه میکردند و ساندویچها را بعد از بستهبندی در سبد مشکی رنگی قرار میدادند.
خانم فیزیوتراپیست میگوید: "روز اول ۷۰۰تا ساندویچ درست کردیم. الان شده ۱۲۰۰تا"
-فکر میکنید این جنگ چهقدر طول بکشه؟
-بهنظرم زود تموم بشه ولی ما تا آخرش اینجا هستیم، هر چهقدر هم بشه.
#فارسی را شمرده و با استرس صحبت میکند.
✅همسرش ولی راحتتر و سلیستر. علی هم در دانشگاه قزوین رسانه خوانده و در پروفایل واتساپش نوشته: "شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است/ لبتشنه اگر آب نبیند سخت است
ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان/ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است"
به علی میگویم: این کار شما من رو یاد دوران #جنگ خودمون میندازه. اونجا هم وقتی مردها جبهه بودن، زنها برای رزمندهها نون میپختن و لباس میدوختن. ما بهشون میگیم #زنان_پشتیبان_جنگ.
حین شنیدن جملاتم، صورتش گل میاندازد و لبخند روی صورتش پهن میشود و با ذوق برای اطرافیانش تعریف میکند.
احتمالا بار اول است چنین چیزی میشنود. کِیف میکنند که کاری شبیه ایرانیها انجام دادهاند.
چند دقیقه آنجا ایستادیم و چند #عکس گرفتیم و با "مع السلامه" ازشان خداحافظی کردیم.
✅دوپامین در حجم زیادی در مغزم منتشر شده بود. آنقدر انرژی گرفتم که میتوانستم چهار ساعت دیگر پیاده بروم. دیدن آدمهایی همدین و #مذهب که بیش از دو هزار کیلومتر دورتر مثل ما لباس میپوشند، #کتاب شهدای ما را میخوانند، به مداحیهای ما گوش میدهند و در بحرانها شبیه ما عمل میکنند، قند توی دلم آب میکند. بیاختیار این بیت را زمزمه میکنم: "جان گرگان و سگان هر یک جداست/ متحد جانهای شیران خداست"
محمدحسین عظیمی
راوی اعزامی راوینا به #بیروت
#دیار_رجایی_بابایی #إنَّ_مَعِيَ_رَبّی #اسلام_پیروز_است #وعده_صادق
#در_راه_فتح_قله_ایم
❇️کانال خبرگزاری #بسیج قزوین 👇🏻
🆔 @Basij_qazvin