10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤫 هیسسسس!
▫️ این یه جنایته ولی صداشو در نیار!
🎥 #تیزر رسمی پویش #هیسطوری
🔰 هیسطوری!
🌌 یه ماجراجویی هیجانانگیز
😍 ویژه دهه هشتادیها
🎁 با پنج میلیاردتومان #جایزه
💻 لپتاپ
⌚️ ساعت هوشمند
📱 تلفن همراه
📸 دوربین
💰 و ۵۰ جایزه نقدی بدون قرعهکشی برای برترینهای پویش، از ۵ میلیون تا ۴۰ میلیون تومان!
▫️📥 برای اطلاعات بیشتر به کانال بپیوندید:
◽️ @Hisstori_ir
▫️📲 شروع ماجراجویی از:
◽️ Hisstori.ir
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با #قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۴۹۱ قرآن کریم ( آیات ۲۳ تا ۳۳ سوره مبارکه زخرف)
❄️🌹❄️
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «اِنَّ هذَا القُرآنَ مَأدُبَةُ اللهِ فَتَعَلَّموا مَأدُبَتَهُ مَا استَطَعتُم» این قرآن میهمانی ویژه خداوند است پس تا آنجا که توان دارید از این ضیافت بهره ببرید. (مجمع البیان ۱/۱۶)
🎙 استاد پرهیزگار
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🔹امام صادق(ع): از نيکبختى مَرد، اين است كه تكيهگاه خانوادهاش باشد.
#صبح_نو
⏳امروز یکشنبه
۱۶ بهمن ماه ۱۴۰۱
۱۴ رجب ۱۴۴۴
۵ فوریه ۲۰۲۳
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
📣 گفتگوی تصویری ویژه بسیج دانش آموزی:
«فجر چهل و چهارم»
همه ایران🇮🇷
جشن و افتخار🌹
#بمناسبت_دهه_فجر_انقلاب_اسلامی
❇️بیان راهکارها و رویکردهای برگزاری جشن پیروزی انقلاب اسلامی در سطح مدارس استان اصفهان
✅باحضور برادر مرتضی عمومهدی
جانشین استان
🗓دوشنبه ۱۷ بهمن ماه
⏰راس ساعت ۲۰
🔺از کانال کالک ۱۴۰۰ روبیکا👇
https://rubika.ir/kalk1400
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتبیستوپنجم
یک بار که زینب مریض شده بود، برای اولین بار یک عروسک اسباب بازی برایش خریدیم. مینا و
مهری و شهلا عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست آنها میداد و میگفت: این
عروسک مال همهی ماست.من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای همهی دخترها خریده
بودم، ولی عروسک را برای زینب که مریض بود گرفته بودم. اما او به بچه ها میگفت: عروسک را
برای ما خریدهاند. بعد از برگشتن از مشهد، زینب کتاب هایی را که خریده بود به مهری و مینا داد.
او میخواست با دادن این سوغاتی با ارزش، آن ها را در سفر و زیارتش شریک کند.
فصلششم🌙♥️:جنگ
هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. خانهی ما به پالایشگاه
نزدیک بود. هر روز هواپیماهای عراقی برای بمباران پالایشگاه میآمدند. دود سیاهی که از
سوختن تانک فارم بلند شده بود، همهی آبادان را پوشانده بود.
با شروع جنگ، همه جا به هم ریخته بود. بعضی از مردم، همان اول، خانه و زندگی و شهر را ول
کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادر نباشم، او را به خانهی خودمان آوردیم.
مهرداد چند ماه پیش از شروع جنگ به خدمت سربازی رفته بود. او در مهر سال ۵۹ در شلمچه
خدمت میکرد. مهران هم به عنوان نیروی مردمی با بچه های مسجد فعالیت میکرد.
مهری و مینا هم هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز میرفتند و هروقت کارشان تمام میشد،
خسته و گرسنه برمیگشتند. زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعهی معلمان میرفتند هرکاری
از دستشان بر میآمد انجام میدادند.
برق شهر قطع شده بود. شب ها فانوس روشن
میکردیم. من و مادرم و شهرام در خانه بودیم و دعا میکردیم. صدای هواپیما و خمپاره هم از
صبح تا شب شنیده میشد. یکی از روز های مهر ماه، یکی از بچه های مسجد قدس به خانهی ما
آمد و گفت: تعدادی از سرباز ها به مسجد آمدهاند و گرسنهاند. ما هم چیزی نداریم به آنها بدهیم.
من هر چیزی در خانه داشتم، اعم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی، همه را جمع کردم و به آن
ها دادم...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتبیستوششم
بنی صدر که مثلا رئیس جمهور بود اصلا کاری نمیکرد. هر روز که میگذشت، وضع بدتر میشد
و خمپاره و توپ بیشتر روی آبادان میریختند؛ طوری که ما صدای خراب شدن بعضی از
ساختمان های اطرافمان را میشنیدیم. اما من راضی بودم که همهی خطرها را تحمل کنم و در
آبادان بمانم.دخترها هم بی آبی و بی برقی و خطر را تحمل میکردند و حاضر نبودند از آبادان
فرار کنند.مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز(مهدی موعود) در ایستگاه۱۲ میرفتند. در
آنجا تعدادی از زن ها به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمنده ها غذا درست
میکردند. گاو هایی که در اطراف آبادان زخمی میشدند را در مسجد سر میبریدند و زن ها
گوشت های آنها را تکه میکردند و آبگوشت درست میکردند و گوشت کوبیدهی آن را
ساندویج میکردند و به خرمشهر میفرستادند.
مینا توی دلش بارها از خدا خواسته بود که
مهرداد هم از آن گوشت بخورد. اتفاقا یک بار که مهرداد از جبهه به خانه آمد، از ماجرای گرسنگی
چند روزه در جبهه و گوشتی که خورده بود تعریف کرد و ما فهمیدیم مهرداد همان ساندویج
های گوشت دست ساختهی دخترها را خورده است.
مهران و مهرداد اصرار داشتند که ما همگی از شهر خارج شویم. همهی دخترها مخالف رفتن از شهر
بودند. زینب هم عاشق آبادان بود و تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که
برویم. در همهی این سالها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند.
بین مهران و مهرداد و دخترها سر ماندن و رفتن از آبادان، دعوا سر گرفت. مهرداد هر چند روزی
یک بار از خرمشهر میآمد و وقتی میدید که ما هنوز توی شهر هستیم عصبانی میشد.
میخواست خودش را بکشد. اواسط مهرماه، خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند. ما
تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم. بابای مهران قصد داشت که ما را به خانهی تنها خواهرش در
ماهشهر یا به خانهی فامیل های پدریاش در رامهرمز ببرد.
چند سال قبل از جنگ، دخترعموی جعفر برای گذراندن دورهی تربیت معلم آمده بود آبادان و
برای مدت زیادی پیش ما بود. من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم. مادرم چند بار دعوتش کرد
و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد.
منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر
اصرار داشت ما را به آنجا ببرد. تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتبیستوهفتم
اوضاع شهر روز به روز خراب تر میشد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا
نمیشد. نان گیر نمیآمد. حملهی عراقی ها هم هر روز سنگین تر میشد.
مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان سنگر ساخته بودند و در سنگر ها زندگی
میکردند. ولی ما سنگر نداشتیم. توی خانهی شرکـتی خودمان زندگی میکردیم. حیاط سیمانی
خانه زیر دودهی سیاه پیدا نبود. مخزن های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال
سوختن بودند و دودهی سیاه آن ها حیاط همهی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود.
یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر
بروید.من و مادرم مخالفت کردیم.
مهرداد گفت:
" شما که مخالفت میکنید، اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه میکنید؟"
من گفتم:"توی باغچهی خانه گودالی بکنید، ما را در گودال خاک کنید."
آن روز مینا و مهری از دست برادر ها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران
و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسر ها مصمم شده بودند که ما را
از آبادان بیرون ببرند.
مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آن ها
را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف میزدم که
آنها را راضی به رفتن کنم. اما دختر ها مرتب گریه میکردند و اعتراض داشتند.
مینا که عصبانی تر از بقیه دختر ها بود، شروع به داد و فریاد کرد و گفت:
" من از شهرم فرار نمیکنم، میخواهم بمانم و دفاع کنم. "
مهرداد، که از دست دخترها عصبانی بود و غصهی ناموسش را داشت و از اینکه دختر ها دست
عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد. مهرداد با عصبانیت آن چنان
لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد.
روز خیلی بدی بود؛ حملهی دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادر ها یک
طرف دیگر، اعصاب همهی ما خرد شده بود. در طی همهی سال هایی که در آبادان زندگی کردیم،
هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود. تا یادم میآمد، دخترها و پسرهایم همه کس
هم بودند و به هم احترام میگذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک
طرف...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتبیستوهشتم
تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همهی سال های زندگیمان حتی یک مسافرت نرفته
بودیم. همهی خوشی ما همان خانه و محله وشهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانهاش
برویم. تنها عمهی بچهها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی میکرد. او
هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم.
خانهی فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همهی ما به
عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی میرفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم.
ما دلخوشی به آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که جنگ در
چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام میشود و به خانهی خودمان بر میگردیم. فقط مینا و مهری
حاضر نشدند لباس جمع کنند. تا لحظهی آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند
و از خدا میخواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزهای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم
سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمیزد. چون کوچک ترین دختر بود به خودش
اجازه نمیداد که خیلی مخالفت کند. سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازهی ماندن
نمیدهد.بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود. همهی ما توی اتاقک
کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازهی عبور از پل را
نمیدادند. اجباراً به زیارتگاه «سیدعباسی» در ایستگاه۲۱ رفتیم.
دختر ها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سید عباس شدند که راه بسته بماند. تعداد
زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباسی و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه۱۲ یا ۷ باز
شودچند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از
شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همهی ما روز سختی بود. با کامیون به ماهشهر
رفتیم.خانهی عمهی بچهها در منطقهی شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آن ها زیاد بود و جایی برای
ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانهی پسرعموی بابای
مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدنمان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی
نمیخوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان میداد...
ادامه دارد...♡
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
🌱↝#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸