•~❄️~•
استاد دانشگاهی میگفت : 📚
یک بار داشتم برگههای امتحان را تصحیح میکردم. 📄
به برگهای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت.
با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد ! 🖋
از تطابق برگهها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم.
تصحیح کردم و 17/5 گرفت.
احساس کردم زیاد است.
کمتر پیش میآید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگهها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود.
تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم. 🗝
#تــلنگــــرانهــ••⚖
- اغلب ما نسبت به دیگران سخت گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان.
- بعضى وقتها اگر خودمان را تصحيح كنيم ، میبينيم به آن خوبى كه فكر میكنيم ، نیستیم.
#تلنگرانـہ💥
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتسیوهفتم
مهران، دوستی به نام حمید یوسفیان داشت. خانواده ی حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته
بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که خانهای در اصفهان، در محلهی دستگرد، خیابان چهل توت و در نزدیک خانهی خودشان برای ما اجاره کند و
هرچه زودتر ما را از آبادان به اصفهان ببرد.
مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که آنجا را ببیند و اگر خوشش آمد،
خانهای اجاره کند. خانوادهی حمید، آدم های با معرفت و مؤمنی بودند. آنها به مهران کمک کردند
و یک خانهی ارزان قیمت در محلهی دستگرد اجاره کردند.
مهران به آبادان برگشت. دوماهی بود که ما آبادان بودیم. در این مدت برق نداشتیم و از آب شط هم
استفاده میکردیم. از اول جنگ، لولهی آب تصفیهی شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب
شط که قبلا فقط برای شست و شو وآبیاری باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده
کنیم.با همهی این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانهام جدا شوم. ولی مهران و مهرداد به
ما اجازهی ماندن نمیدادند. زینب گریه میکرد و اصرار داشت که آبادان بماند. او حاضر نبود به
اصفهان برود. مهران که به زور با ماندن مهری و مینا در بیمارستان، آن هم با شرط و شروط راضی
شده بود، وقتی حال زینب را دید، گفت
" همهی دخترها باید به اصفهان بروند و مینا و
مهری هم حق ماندن ندارند."مینا، که وضع را این طوری دید و میدانست که اگر کار بالا بکشد
مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را میگذارند، زینب را توی اتاق برد و باهاش حرف
زد. مینا به زینب گفت "مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تر است. مامان طاقت دوری تو را
ندارد. تازه، تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی؛ اگر در آبادان بمانی خیلی از درس عقب میمانی.
اگر تو بنای مخالفت را بگذاری و همراه مامان به اصفهان نروی، مهران و مهرداد، من و مهری را هم
مجبور میکنند که با شما بیاییم. آن وقت هیچ کدام از ما نمیتوانیم در آبادان بمانیم و به
شهرمان کمک کنیم. تو باید کنار مامان بمانی تا مامان غصهی دوری ما را تحمل کند."
زینب، که دختر مهربان و فهمیدهای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود، حرف مینا را قبول
کرد. او با وجود علاقهی زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقهی مهری و مینا
هم نبود، راضی به رفتن شد. هر وقت حرف من وسط میآمد، زینب حاضر بود به خاطر من هر چیزی را تحمل کند. مینا به او گفت
"مامان به تو احتیاج دارد."
زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد.
از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد، کار های زیادی برای من انجام بدهد. همیشه میگفت
"مامان، بزرگ که شدم تو را خوشبخت میکنم."...
بعد از اینکه همهی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هر دوی آنها شرط کرد
که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، و دوماً خیلی مراقب
رفتارشان باشند.مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورا دور مراقب آنها
باشد. من دو تا دخترم را در منطقهی جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم
راهیِ دستگرد اصفهان شدم.دوباره همهی ما با ساک های لباسمان راهی چوئبده شدیم تا با لنج
به ماهشهر برویم. چندتا تخم مرغ آبپز و مقداری نان برای غذای توی راهمان برداشتیم که بچه ها
توی لنج گرسنه نمانند.زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چند بار از من پرسید
"مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان بر میگردیم؟...
مامان، به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمانیم؟"
زینب میخواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالاخره یک روزی به شهر
عزیزش بر میگردد. وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با
هم بودیم. جنگ چه به سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتسیوهشتم
بعد از اینکه همهی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، و دوماً خیلی مراقب
رفتارشان باشند.مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورا دور مراقب آنها
باشد. من دو تا دخترم را در منطقهی جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم
راهیِ دستگرد اصفهان شدم.دوباره همهی ما با ساک های لباسمان راهی چوئبده شدیم تا با لنج
به ماهشهر برویم. چندتا تخم مرغ آبپز و مقداری نان برای غذای توی راهمان برداشتیم که بچه ها
توی لنج گرسنه نمانند.زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چند بار از من پرسید"مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان بر میگردیم؟...مامان، به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمانیم؟"
زینب میخواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالاخره یک روزی به شهر
عزیزش بر میگردد. وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با
هم بودیم. جنگ چه به سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم
که دور از ما مشغول کارش بود. هر چقدر لنج از چوئبده دور میشد و نخل های آن دور تر میشدند، دلم بیشتر میگرفت. در خواب هم نمیدیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد.
مینا و مهری را به خدا سپردم. مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم. خدا در حق بچه هایم مهربان
تر از من بود. از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند.
چند ساعتی که از حرکتمان گذشت، بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند. از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود و به همه طرف میدوید. توی عالم بچگی خودش بود.
تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ آب پز را توی سر هم میزدند تا ترک بردارد و پوستش را بگیرند. هر دو میخندیدند و با هم شوخی میکردند...
اطراف محلهی دستگرد، باغ خیار و گوجه و بادمجان بود. درخت های بلند توت فراوان بود.
حیاط خانهی اجارهای پوشیده از سنگ و ریگ بود. تنها یک شیر آب وسط حوض کوچکی در
وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف میشستیم.
یک پارکینگ داشت که آنجا را آشپزخانه کردیم. دوتا اتاق داشت، اما حمام نداشت. در مدتی که آنجا بودیم به حمام عمومی شهر میرفتیم.
چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود. زینب میگفت"امسال ما عید نداریم؛ شهرمان را از دست دادهایم، این همه شهید داده ایم، خیلی از
مردم عزادار هستند، خواهر و برادر هایمان هم که اینجا نیستند، پس اصلا فکر عید و مراسمش را نمیکنیم. "بعد از جاگیر شدن در خانهی جدید، زینب و شهلا و شهرام را در
مدرسه ثبت نام کردم. دلم نمیخواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه
از سال گذشته بود، ولی نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه بعد را از دست بدهیم.
بچه ها باید همهی تلاششان را میکردند که در سه ماه آخر سال، کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی میخواستم با رفتن به مدرسه، شرایط جدید
برایشان عادی شود و کمتر احساس ناراحتی کنند.
چند روز پیش از عید، مهران که حسابی نگران وضع ما بود، اسباب و اثاثیهی خانه را به ماهشهر و از آنجا به چهل توت آورد. فقط تلویزیون مبلهٔ بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصلهی بچه ها سر نرود، از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها را سرگرم کند.
مهران کارمند آموزش و پرورش بود، ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی از شهر دفاع میکرد. او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهر ها و برادرهایش دل میسوزاند.
همه سعی میکردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیایـیم. زینب به مدرسهی راهنمایی نجمه رفت. او راحت تر از همهی ما با محیط جدید کنار آمد. بلافاصله بعد از شروع درسش در آن مدرسه فعالیت هایش را از سر گرفت.
یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی میکرد. برای درسش هم
خیلی زحمت کشید. توی سه ماه اول، خودش را به بقیه رساند و در خرداد ماه، مدرک سوم راهنماییاش را گرفت...
من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به قطعه شهدا میرفتیم.
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتسیونهم
زینب که علاقهی زیادی به شهدا داشت، هر بار که برای تشییع آنها به گلزار شهیدان اصفهان میرفت، مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه میداشت. زینب هفت تا میوهی کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه میداشت.
هنوز در محلهی دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکهی شهدا رفتیم.
زینب مرا سر قبر زهره نبیانیان، یکی از شهدای انقلاب، برد و گفت"مامان، نگاه کن، فقط مرد ها شهید نمیشوند، زن ها هم شهید میشوند."
زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره نبیانیان مینشست و قرآن میخواند.ماه آخری که در محلهی دستگرد بودیم، مینا و مهری همراه مهران به اصفهان آمدند. دختر ها اول راضی به آمدن نمیشدند؛ میترسیدند برادرشان نقشهای برای خارج کردن آنها از آبادان داشته باشند. اما مهران که قول داد آنها را به آبادان بر میگرداند، دخترها قبول کردند و آمدند.
همزمان با آمدن بچه ها، بابای مهران هم از ماهشهر به اصفهان آمد. او تصمیم داشت خانهای در اصفهان بخرد. بابای مهران گفت"شرکت نفت برای خرید خانه وام میدهد. باید بگردیم و یک خانه پیدا کنیم."بابای مهران قصد داشت که با وامش در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد.
تعداد زیادی از کارگرهای بازنشستهی شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند.مینا و مهری همراه با پدرشان به شاهین شهر رفتند، ولی محیط غیر مذهبی آنجا را دیدند، با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. شاهین شهر در ۲۰ کیلومتری اصفهان
است. محیط شاهین شهر مذهبی نبود و ارمنی های زیادی هم آنجا زندگی میکردند. دخترها
توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه سواری میکردند.جعفر به خاطر همکار های شرکت نفت و همشهری های جنوبی، تمایل به خرید خانه در
شاهین شهر داشت. مخالفت بچه ها تأثیری در تصمیم گیری بابای مهران نداشت. آنها هم بعد
از تمام شدن مرخصیشان به آبادان برگشتند.
من و جعفر هم چند روزی برای انجام کارهای
اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود. بعد از برگشتن از تهران، بابای بچه ها خیلی سریع یک خانهی ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی۷ خرید و ما از محلهی
دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم.
بیشتر مردم شاهینشهر مهاجر بودند. شرکت نفتی ها، از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز، بعد
از سالها کار در مناطق گرم، برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت میکردند. تعدادی از جنگ زده های
خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهر شهر تمیز و مرتب بود، اما جو
مذهبی و اسلامی نداشت.
بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم. زینب کلاس اول دبیرستان بود. او تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود. زینب قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه بخواند و طلبه بشود.
او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در
شاهین شهر داشت. چند ماهی از رفتن مان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند
و ما باز دور هم جمع شدیم. با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت. چند روزی که
بچه ها پیش ما بودند، زینب مرتب مینشست و از آنها میخواست که از خاطرات مجروحین و
شهدا برایش تعریف کنند؛ از لحظه شهادت شهدا، از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در
آبادان. در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و به اصطلاح
اتاق او بود. زینب، مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت، آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش میکرد. بعد همهی حرفها را در دفترش جمله به جمله مینوشت.
زینب در خانه که بود، یا می خواند و می نوشت یا کار میکرد. اصلا اهل بیکار نشستن نبود...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمت_چهل_ام
چندتا دفتر یادداشت داشت. از کلاسهای قرآن قبل از جنگش تا کلاسهای اخلاق و نهج البلاغه
در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبههای نماز جمعه، همه را در دفترش مینوشت. خیلی وقتها هم خاطراتش را می نوشت، اما به ما نمیداد بخوانیم.
برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و هنوز بعد از دوسال مو به مو انجام میداد.
هر دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفت. ساده می خورد، ساده می پوشید و به مرگ فکر می کرد.
بعضی وقتها بعضی چیزها را برای ما تعریف میکرد یا میخواند، گاهی هم هیچ نمی گفت.
به مهری و مینا میگفت" شما که در جبهه هستید، از خدا خواستهاید که شهید بشوید؟ آیا تا حالا از خدا طلب شهادت کرده اید؟"
بعد از اینکه این سوال را میپرسید، خودش ادامه می داد"البته اگر آدم برای رضای خدا کار کند، اگر در رخت خواب هم بمیرد، شهید است."
با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم، اما وقتی که شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحین میدیدم، حاضر بودم که مینا و مهری او را با خودشان ببرند.
اما آنها و همینطور مهران مخالف بودند و زینب را خیلی بچه میدانستند. در حالی که زینب اصلاً
بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود.
بعد از برگشتن بچه ها به جبهه، باز ما تنها شدیم. زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به
جامعهی زنان و بسیج هم می رفت. بعضی از کلاس ها را با شهلا میرفتند.
در مدرسه از همان ماههای اول، گروه سرود و تئاتر تشکیل داد: 'گروه تئاتر زینب' ، 'گروه سرود
زینب'. از زمان بچگیاش با من روضه امام حسین علیهسلام میآمد و برای حضرت زینب سلام الله علیها و امام حسین علیه سلام خیلی گریه میکرد.
از وقتی راهش را شناخت، از اسم میترا خوشش نمی آمد و بارها هم از مادربزرگش خرده گرفت
که چرا اسمش را میترا گذاشته. دنبال فرصتی میگشت که اسمش را زینب بگذارد و دیگر کسی
او را میترا صدا نزند. در دبیرستان با چند نفر دختر که هم فکر خودش بودند، دوست شد. اکثر
بچه های دبیرستان بی خیال و بی حجاب بودند. این چند نفر در دبیرستان فعالیت تربیتی میکردند و به کلاسهای بسیج هم میرفتند.
زینب یکی از روزهایی که روزه گرفته بود، دوست هایش را برای افطار دعوت کرد. من برای افطار چلو خورشت سبزی درست کرده بودم. قرار
بود آن شب زینب و یکی دیگر از دختر ها اسم هایشان را عوض کنند و اسم مذهبی بگذارند.
دوست هایش بد قولی کردند و نیامدند. زینب خیلی ناراحت شد. بهاش گفتم"مامان، چرا ناراحت شدی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن."
آن شب زینب سر سفره افطار به جای چلو خورشت سبزی، فقط نان و خرما و شیر گذاشت
و حاضر نبود چیز دیگری بخورد. میگفت "افطار حضرت علی علیه السلام چیزی بیشتر از نان و خرما یا نان و نمک و یا نان و شیر نبوده
است."من نشستم و با هم نان و خرما و شیر خوردیم. همان شب زینب به همه ما گفت"از امشب به بعد، اسم من رسماً زینب است و هیچ کس حق ندارد مرا میترا صدا بزند."
من و مادرم هم به خاطر تغییر اسمش بهاش تبریک گفتیم. از آن شب به بعد، اگر بچه ها یا مادرم در خانه اشتباهی او را میترا صدا میکردند، زینب جواب نمی داد.
آن شب بعد از حرف های عادی گفت" مامان، من دوست دارم مثل حضرت زهرا سلام الله علیها در جوانی بمیرم. دوست ندارم پیر بشوم و بمیرم، یا آنقدر زنده بمانم که گناه کنم."
آن شب زینب با اینکه از نیامدن دوست هایش ناراحت بود، ولی خیالش راحت شد که تغییر اسمش را همه قبول کردیم و او دیگر میترا نبود؛ زینب بود. یعنی مثل زینب بود.
ادامه دارد...♡
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
🌱↝#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
4 قسمت دیگر، زیبا و هیجان انگیز #من_میتࢪا_نیستمـ تقدیم نگاهتون😍❤️
4 قسمت دیگر، زیبا و هیجان انگیز #من_میتࢪا_نیستمـ تقدیم نگاهتون😍❤️
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با #قرآن آغاز کنیم/ ترتیل ۴۹۵ قرآن کریم ( آیات ۷۴ تا ۸۹ سوره مبارکه زخرف)
❄️🌹❄️
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «حَمَلةُ القُرآنِ عُرَفاءُ اَهلِ الجَنَّةِ» حاملان قرآن معروفترین اهالی بهشت هستند. (اصول کافی ۲/۶۰۶)
🎙 استاد پرهیزگار
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht