eitaa logo
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
340 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
4هزار ویدیو
137 فایل
🔹️انتشار جدیدترین، بروزترین اخبار آموزش و پرورش، مدارس، مناسبت‌های ملی، مذهبی و اطلاعیه‌های کشوری، استانی، شهرستانی و بخش مهردشت در این رسانه خبری باماهمراه باشید ┄┅═✧❁🦋❁✧═┅┄ 👤ارتباط با ادمین: @Cyberspace_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 مهران، دوستی به نام حمید یوسفیان داشت. خانواده ی حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که خانه‌ای در اصفهان، در محله‌ی دستگرد، خیابان چهل توت و در نزدیک خانه‌ی خودشان برای ما اجاره کند و هرچه زودتر ما را از آبادان به اصفهان ببرد. مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که آنجا را ببیند و اگر خوشش آمد، خانه‌ای اجاره کند. خانوا‌ده‌ی حمید، آدم های با معرفت و مؤمنی بودند. آنها به مهران کمک کردند و یک خانه‌ی ارزان قیمت در محله‌ی دستگرد اجاره کردند. مهران به آبادان برگشت. دوماهی بود که ما آبادان بودیم. در این مدت برق نداشتیم و از آب شط هم استفاده می‌کردیم. از اول جنگ، لوله‌ی آب تصفیه‌ی شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شست و شو وآبیاری باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده کنیم.با همه‌ی این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه‌ام جدا شوم. ولی مهران و مهرداد به ما اجازه‌ی ماندن نمی‌دادند. زینب گریه می‌کرد و اصرار داشت که آبادان بماند. او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران که به زور با ماندن مهری و مینا در بیمارستان، آن هم با شرط و شروط راضی شده بود، وقتی حال زینب را دید، گفت " همه‌ی دخترها باید به اصفهان بروند و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند."مینا، که وضع را این طوری دید و می‌دانست که اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می‌گذارند، زینب را توی اتاق برد و باهاش حرف زد. مینا به زینب گفت "مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تر است. مامان طاقت دوری تو را ندارد. تازه، تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی؛ اگر در آبادان بمانی خیلی از درس عقب می‌مانی. اگر تو بنای مخالفت را بگذاری و همراه مامان به اصفهان نروی، مهران و مهرداد، من و مهری را هم مجبور می‌کنند که با شما بیاییم. آن وقت هیچ کدام از ما نمی‌توانیم در آبادان بمانیم و به شهرمان کمک کنیم. تو باید کنار مامان بمانی تا مامان غصه‌ی دوری ما را تحمل کند." زینب، که دختر مهربان و فهمیده‌ای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود، حرف مینا را قبول کرد. او با وجود علاقه‌ی زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه‌ی مهری و مینا هم نبود، راضی به رفتن شد. هر وقت حرف من وسط می‌آمد، زینب حاضر بود به خاطر من هر چیزی را تحمل کند. مینا به او گفت "مامان به تو احتیاج دارد." زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد. از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد، کار های زیادی برای من انجام بدهد. همیشه می‌گفت "مامان، بزرگ که شدم تو را خوشبخت می‌کنم."... بعد از اینکه همه‌ی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، و دوماً خیلی مراقب رفتارشان باشند.مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورا دور مراقب آنها باشد. من دو تا دخترم را در منطقه‌ی جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهیِ دستگرد اصفهان شدم.دوباره همه‌ی ما با ساک های لباس‌مان راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم. چندتا تخم مرغ آبپز و مقداری نان برای غذای توی راه‌مان برداشتیم که بچه ها توی لنج گرسنه نمانند.زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چند بار از من پرسید "مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان بر می‌گردیم؟... مامان، به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمانیم؟" زینب می‌خواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالاخره یک روزی به شهر عزیزش بر می‌گردد. وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه به سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸|•بسم الله الرحمن الرحیم•|🌸 🌱ما زنده به آنيم که آرام نگيريم / موجيم که آسودگي ما عدم ماست🌱 رمان 🌿 49 قسمت دارد🌱 هر روز 4 قسمت. محتوای مورد نظر خود را از هشتک زیر جستجو کنید..🌹 🌿 ♡اتمام رمان♡ 🍃💚شادی روح همه ی شهیدان،مخصوصا شهیده زینب کمایی صلوات💚🍃 ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht