🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتسیودوم
بعد از رسیدن نامهی سعیده حمیدی، مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند؛ بنای گریه و
زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند. خودم، مادرم، زینب، شهلا و حتی شهرام هم
دیگر طاقت ماندن نداشتیم. شرایط زندگیمان هم خیلی سخت بود.
مادرم هم که رفتار های بد و ناپسند فامیل جعفر را میدید، به من میگفت:
"کبری، تو چهار دختر داری. اینجا جای تو نیست. "
همه با هم تصمیم گرفتیم به آبادان برگردیم. اما راه آبادان بسته شده بود. قسمتی از جادهی
آبادان و ماهشهر دست عراقی ها بود. از راه زمینی نمیشد به آبادان رفت. دو راه برای
رفتن به آبادان بود؛ یا از طریق شط و با لنج، یا از هوا و هلیکوپتر.
وسایلمان را جمع کردیم. هر کدام یک چیزی در دستمان بود. فرش و رختخواب و چرخ
خیاطی و فریماز و بخاری و... یک مینی بوس پیدا کردیم. رانندهی اتوبوس همراه زن و
بچهاش بود. داستان ما را فهمید و ما را به ماهشهر رساند.
در ماهشهر ستادی بود که به آن'ستاد اعزام' میگفتند. ستاد اعزام به کسانی که
میخواستند به آبادان بروند، برگ ورود یا، به قول خودشان، برگ عبور میداد. من به آنجا
رفتم و ماجرای خانوادهام را گفتم.
مسئول ستاد اعزام گفت:
"خانم، آبادان امنیت ندارد. فقط نیروهای نظامی در آبادان هستند. همهی مردم شهر فرار
کرده اند و خانوادهای آنجا زندگی نمیکند. "
ستاد اعزام خیلی شلوغ بود. مرتب عدهای
میرفتند و عدهای میآمدند. من به مسئول ستاد گفتم:
"یا به من در ماهشهر یک خانه برای زندگی بدهید یا به من و خانواده ام نامه بدهید که به
خانهی خودم در شهرم برگردم."
مسئول ستاد که هیچ امکاناتی نداشت و
نمیتوانست جوابگوی من باشد، قبول کرد و نامهی عبور به من داد. دیگر به هیچ عنوان
حاضر به برگشت به رامهرمز نبودیم.
مینا نذر کرده بود که اگر به آبادان برسیم،
زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد. انگار نه انگار که میخواستیم داخل
جهنم برویم. آبادان و خانهی سه اتاقهی شرکتی، بهشت ما بود؛ حتی اگر آتش و گلوله
روی آن میبارید؛ بهشتی که همهی ما آرزوی دیدنش را داشتیم.
با اسباب و اثاثیهی مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران
که در ماهشهر بود، از رفتن ما به آبادان با خبر شد. خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد...
ادامه دارد...♡
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
🌱↝#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸|•بسم الله الرحمن الرحیم•|🌸
🌱ما زنده به آنيم که آرام نگيريم / موجيم که آسودگي ما عدم ماست🌱
رمان
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
49 قسمت دارد🌱
هر روز 4 قسمت.
محتوای مورد نظر خود را از هشتک زیر جستجو کنید..🌹
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#قسمت_اول
#قسمتدوم
#قسمتسوم
#قسمتچهارم
#قسمتپنجم
#قسمتششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمتدهم
#قسمتیازدهم
#قسمتدوازدهم
#قسمتسیزدهم
#قسمتچهاردهم
#قسمتپانزدهم
#قسمتشانزدهم
#قسمتهفدهم
#قسمتهجدهم
#قسمتنوزدهم
#قسمتبیستم
#قسمتبیستویکم
#قسمتبیستودوم
#قسمتبیستوسوم
#قسمتبیستوچهارم
#قسمتبیستوپنجم
#قسمتبیستوششم
#قسمتبیستوهفتم
#قسمتبیستوهشتم
#قسمتبیستونهم
#قسمتسیام
#قسمتسیویکم
#قسمتسیودوم
#قسمتسیوسوم
#قسمتسیوچهارم
#قسمتسیوپنجم
#قسمتسیوششم
#قسمتسیوهفتم
#قسمتسیوهشتم
#قسمتسیونهم
#قسمت_چهل_ام
#قسمت_چهل_یکم
#قسمت_چهل_دوم
#قسمت_چهل_سوم
#قسمت_چهل_چهارم
#قسمت_چهل_پنجم
#قسمت_چهل_ششم
#قسمت_چهل_هفتم
#قسمت_چهل_هشتم
#قسمت_چهل_نهم
♡اتمام رمان♡
🍃💚شادی روح همه ی شهیدان،مخصوصا شهیده زینب کمایی صلوات💚🍃
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht