🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتبیستونهم
یک هفته در خانهی پسرعموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند.
پسر بزرگ هم داشتند و دخترها خیلی معذب بودند. هرکدام که میخواستند دستشویی بروند
یا وضو بگیرند، من همراهشان میرفتم. آنها هر روز در خانه نوار میگذاشتند و بزن و برقص
میکردند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم. سال ها قبل، ما از دختر آنها در آبادان،
ماه ها پذیرایی میکردیم تا او دورهی تربیت معلمش را تمام کرد. اما آنها در مدت اقامت ما در
خانهشان، رفتار خوبی نداشتند؛ طوری که من و مادرم احساس میکردیم روی خار نشستهایم.
آبان ماه بود و سرما از راه رسیده بود. دخترها لباس کافی نداشتند. به بازار رفتم و برای آنها
لباس خریدم. روزهای سختی بود؛ آدم یک عمر حتی یک روز هم خانهی کسی نرود و مزاحم
کسی نشود، ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانهی فامیل آواره شود و
احترامش از بین برود.در یکی از همان روزهای سخت، من بعد از خرید لباس برای بچه ها،
مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسرعموی جعفر و چندتا از زن های
همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا مرا دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد، با تمسخر
خندیدند و گفتند: مگر جنگ زِدِه یَل، برنج و خورش هم میخورند؟
(مگر جنگ زده ها، برنج و خورش هم میخورند؟)
انتظار داشتند که من به بچه هایم نان خالی
بدهم. فکر میکردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر و
قشنگ تر از آنها زندگی میکردیم.
بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت. باید
ماهشهر میماند. پالایشگاه آبادان از بین رفته بود. پسرها هم که آبادان بودند. من و مادرم و دخترها
و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم.
یک روز از سر ناچاری و فشار، پرسان پرسان به
سراغ دفتر امام جمعهی رامهرمز رفتم. وقتی دفتر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم، از او
خواستم که به ما یک اتاق بدهد تا با دخترهایم با عزت زندگی کنم. حتی گفتم: کرایهی خانه هم
میدهم. شوهرم کارگر شرکت نفت است و حقوق میگیرد.
امام جمعه جواب داد: جنگ زده های زیادی به اینجا آمده و در چادر های هلال احمر ساکن
شدهاند. گفت: شما هم میتوانید با بچههایتان در چادر زندگی کنید.
من که نمیتوانستم چهارتا دختر را توی چادر که در و پیکر ندارد و امنیت ندارد، نگه دارم. چهارتا
دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه ناامید شدم، خودم هر روز دنبال
خانه میرفتم. خیلی دنبال خانه گشتم، اما جایی را پیدا نکردم...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸|•بسم الله الرحمن الرحیم•|🌸
🌱ما زنده به آنيم که آرام نگيريم / موجيم که آسودگي ما عدم ماست🌱
رمان
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
49 قسمت دارد🌱
هر روز 4 قسمت.
محتوای مورد نظر خود را از هشتک زیر جستجو کنید..🌹
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#قسمت_اول
#قسمتدوم
#قسمتسوم
#قسمتچهارم
#قسمتپنجم
#قسمتششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمتدهم
#قسمتیازدهم
#قسمتدوازدهم
#قسمتسیزدهم
#قسمتچهاردهم
#قسمتپانزدهم
#قسمتشانزدهم
#قسمتهفدهم
#قسمتهجدهم
#قسمتنوزدهم
#قسمتبیستم
#قسمتبیستویکم
#قسمتبیستودوم
#قسمتبیستوسوم
#قسمتبیستوچهارم
#قسمتبیستوپنجم
#قسمتبیستوششم
#قسمتبیستوهفتم
#قسمتبیستوهشتم
#قسمتبیستونهم
#قسمتسیام
#قسمتسیویکم
#قسمتسیودوم
#قسمتسیوسوم
#قسمتسیوچهارم
#قسمتسیوپنجم
#قسمتسیوششم
#قسمتسیوهفتم
#قسمتسیوهشتم
#قسمتسیونهم
#قسمت_چهل_ام
#قسمت_چهل_یکم
#قسمت_چهل_دوم
#قسمت_چهل_سوم
#قسمت_چهل_چهارم
#قسمت_چهل_پنجم
#قسمت_چهل_ششم
#قسمت_چهل_هفتم
#قسمت_چهل_هشتم
#قسمت_چهل_نهم
♡اتمام رمان♡
🍃💚شادی روح همه ی شهیدان،مخصوصا شهیده زینب کمایی صلوات💚🍃
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht