eitaa logo
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
310 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
99 فایل
🔹️انتشار جدیدترین، بروزترین اخبار آموزش و پرورش، مدارس، مناسبت‌های ملی، مذهبی و اطلاعیه‌های کشوری، استانی، شهرستانی و بخش مهردشت در این رسانه خبری باماهمراه باشید ┄┅═✧❁🦋❁✧═┅┄ 👤ارتباط با ادمین: @Cyberspace_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 اوضاع شهر روز به روز خراب تر می‌شد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمی‌شد. نان گیر نمی‌آمد. حمله‌ی عراقی ها هم هر روز سنگین تر می‌شد. مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان سنگر ساخته بودند و در سنگر ها زندگی می‌کردند. ولی ما سنگر نداشتیم. توی خانه‌ی شرکـتی خودمان زندگی می‌کردیم. حیاط سیمانی خانه زیر دوده‌ی سیاه پیدا نبود. مخزن ‌های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده‌ی سیاه آن ها حیاط همه‌ی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود. یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید.من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت: " شما که مخالفت می‌کنید، اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه می‌کنید؟" من گفتم:"توی باغچه‌ی خانه گودالی بکنید، ما را در گودال خاک کنید." آن روز مینا و مهری از دست برادر ها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسر ها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند. مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آن ها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف می‌زدم که آنها را راضی به رفتن کنم. اما دختر ها مرتب گریه می‌کردند و اعتراض داشتند. مینا که عصبانی تر از بقیه دختر ها بود، شروع به داد و فریاد کرد و گفت: " من از شهرم فرار نمی‌کنم، می‌خواهم بمانم و دفاع کنم. " مهرداد، که از دست دخترها عصبانی بود و غصه‌ی ناموسش را داشت و از اینکه دختر ها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد. مهرداد با عصبانیت آن چنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد. روز خیلی بدی بود؛ حمله‌ی دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادر ها یک طرف دیگر، اعصاب همه‌ی ما خرد شده بود. در طی همه‌ی سال هایی که در آبادان زندگی کردیم، هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود. تا یادم می‌آمد، دخترها و پسرهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می‌گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد می‌زدند و دخترها یک طرف... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همه‌ی سال های زندگی‌مان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همه‌ی خوشی ما همان خانه و محله وشهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانه‌اش برویم. تنها عمه‌ی بچه‌ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی می‌کرد. او هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه‌ی فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همه‌ی ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی می‌رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم. ما دلخوشی به آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می‌شود و به خانه‌ی خودمان بر می‌گردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند لباس جمع کنند. تا لحظه‌ی آخر کتاب مفاتیح در دست‌شان بود و دعا می‌خواندند و از خدا می‌خواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزه‌ای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمی‌زد. چون کوچک ترین دختر بود به خودش اجازه نمی‌داد که خیلی مخالفت کند. سنش کم بود و می‌دانست کسی به او اجازه‌ی ماندن نمی‌دهد.بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود. همه‌ی ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازه‌ی عبور از پل را نمی‌دادند. اجباراً به زیارتگاه «سیدعباسی» در ایستگاه۲۱ رفتیم. دختر ها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سید عباس شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباسی و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه۱۲ یا ۷ باز شودچند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه‌ی ما روز سختی بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم.خانه‌ی عمه‌ی بچه‌ها در منطقه‌ی شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آن ها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانه‌ی پسرعموی بابای مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدن‌مان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی‌خوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان می‌داد... ادامه دارد...♡ 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃امام آمد... 🔰نقاشی به مناسبت ایام الله دهه فجر 🇮🇷 در بهار آزادی جای شهدا خالی 🇮🇷 دهه فجر مبارک باد 📩 ارسالی از : نفس آقا محمدی (دانش آموز کلاس دوم٫ب/ مدرسه ۱۷شهریور) ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🖤ز کربلا تا شام غم احرام بسته در حج خونینش سر از محمل شکسته در سینه زینب که مجنون حسین است دل نیست قلبش مشتی از خون حسین است 🖤وفات حضرت زینب (س) تسلیت باد ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
💯 🌌 نوجوونای ایرونی سلام😍✋ رفیق گلم تو بهتر از من میدونـے...😌 این روزا که دشمن یه جنگ⚔️ روانـــے و مجازے 📱راه انداخته تنها چیزی که هدف🎯 گرفته شده ما نوجوونا و جوونای دهه هشتادی و دهه نودی هستیم😎✌️ تو دوران پیروزی ✊انقلاب یا دوران دفاع مقدس 📽چه بسیار بودن آدمایی👨🏻‍🦱 که از خودشون و آرزوهاشون 🕊گذشتن برای اینکه نوجوونا و جوونای 😍این مملکت 🇮🇷بازیچه دشمن قرار نگیرن👊🏻 تا به هدفشون🎯 که از بین بردن اتحادمون🤝🏻 هست برسن.حالا که اونا نیستن🌷🕊 یاد و یادگاری✨ هایی ازشون باقی مونده یادمون باشه، بهترین👌 یادگاری گرفتن یادگاری 🎁از اون ستاره💫 هاییه که جمله "چو ایران نباشد تن من مباد" رو معنا کردن...شهید 🌷🌿علمدار یکی از همین ستاره ⭐️هاست که بهترین یادگاریش✨🌱 برای ما بخشی از وصیت🖋📋 نامه اش هست که میگه:🙂👇 دشمنانِ اسلام کمر همّت بسته‌اند تا ولایت را از ما بگیرند!😳 و شما همّت کنید متّحد و یک‌دل باشید تا کمرِ دشمنان بشکند...😎🤝🏻 حالا رفیق✋ یه چالش📱 باحال و خفن داریم برای همه شمایی که عشق❣ به وطن دارید 😍 چالشی ڪه همدلی و همبستگی😍🤝🏻 مون رو به رخ همه کسایی که چشم 😏دیدن این اتحاد و استقلال رو ندارن میڪشه🇮🇷 😊😎 این شما و ایـــــــن....😃 چـــالـــــش یکسان سازی پروفایل🤝✌️ تو این چالش 🤓قراره علاوه بر دل هامون پروفایل🖼📱 هامون هم یک رنگ بشه 👌☺️ و نقشه🌍 زیبای کشور عزیزمون تو پروفایل هامون نقش ببنده...🇮🇷 بسیج دانش آموزی استان اصفهان ‹💠⃟🇮🇷› 🆔 https://shad.ir/danam_na1 ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻بسیج دانش آموزی مهردشت
💯 🌌 نوجوونای ایرونی سلام😍✋ رفیق گلم تو بهتر از من میدونـے...😌 این روزا که دشمن یه جنگ⚔️ روانـــے و مجازے 📱راه انداخته تنها چیزی که هدف🎯 گرفته شده ما نوجوونا و جوونای دهه هشتادی و دهه نودی هستیم😎✌️ تو دوران پیروزی ✊انقلاب یا دوران دفاع مقدس 📽چه بسیار بودن آدمایی👨🏻‍🦱 که از خودشون و آرزوهاشون 🕊گذشتن برای اینکه نوجوونا و جوونای 😍این مملکت 🇮🇷بازیچه دشمن قرار نگیرن👊🏻 تا به هدفشون🎯 که از بین بردن اتحادمون🤝🏻 هست برسن.حالا که اونا نیستن🌷🕊 یاد و یادگاری✨ هایی ازشون باقی مونده یادمون باشه، بهترین👌 یادگاری گرفتن یادگاری 🎁از اون ستاره💫 هاییه که جمله "چو ایران نباشد تن من مباد" رو معنا کردن...شهید 🌷🌿علمدار یکی از همین ستاره ⭐️هاست که بهترین یادگاریش✨🌱 برای ما بخشی از وصیت🖋📋 نامه اش هست که میگه:🙂👇 دشمنانِ اسلام کمر همّت بسته‌اند تا ولایت را از ما بگیرند!😳 و شما همّت کنید متّحد و یک‌دل باشید تا کمرِ دشمنان بشکند...😎🤝🏻 حالا رفیق✋ یه چالش📱 باحال و خفن داریم برای همه شمایی که عشق❣ به وطن دارید 😍 چالشی ڪه همدلی و همبستگی😍🤝🏻 مون رو به رخ همه کسایی که چشم 😏دیدن این اتحاد و استقلال رو ندارن میڪشه🇮🇷 😊😎 این شما و ایـــــــن....😃 چـــالـــــش یکسان سازی پروفایل🤝✌️ تو این چالش 🤓قراره علاوه بر دل هامون پروفایل🖼📱 هامون هم یک رنگ بشه 👌☺️ و نقشه🌍 زیبای کشور عزیزمون تو پروفایل هامون نقش ببنده...🇮🇷 بسیج دانش آموزی استان اصفهان ‹💠⃟🇮🇷› 🆔 https://shad.ir/danam_na1 ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻بسیج دانش آموزی مهردشت
🖕🖕🖕🖕🖕 توجه‼️‼️‼️. توجه‼️‼️‼️ سلام و عرض ادب ضمن قبولی طاعات و عبادات شما بزرگواران وفات حضرت زینب (س) را تسلیت عرض می کنم ؛ بنا بر نظر و تاکید مکرر مسئول محترم فضامجازی سازمان بسیج دانش آموزی استان اصفهان و به مناسبت ایام الله دهه فجر سالروز پیروزی انقلاب اسلامی و فرارسیدن ۲۲بهمن ماه ؛ عنایت بفرمائید همه اعضای محترم عضو در کانال بسیج شهید فهمیده مهردشت هر چه سریع تر نسبت به تغییر پروفایل اقدام نمائید و نمایه های خود را با نقشه ایران یکسان سازی کنید باتشکر عاقبتتون بخیر و ختم به شهادت🌷🌷🌷 ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 روزمان را با آغاز کنیم/ ترتیل ۴۹۲ ۴۹۱ قرآن کریم ( آیات ۳۴ تا ۴۷ سوره مبارکه زخرف) ❄️🌹❄️ 🌺 پیامبر (ص) می‌فرمایند: «اِنَّ هذَا القُرآنَ مَأدَبَةُ اللهِ فَتَعَلَّموا مَأدَبَتَهُ مَا استَطَعتُم» این قرآن ادبستان خداوند است پس تا آنجا که می توانید از این ادبستان بیاموزید. (مجمع البیان ۱/۱۶) 🎙 استاد پرهیزگار ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
⭕️ اردوی راهیان نور دانش‌آموزی در حال ثبت نام است 🍃 نخستین اردوی راهیان نور دانش‌آموزی منطقه‌ی مهرد
سلام و عرض ادب صبح همگی بخیر ای شهیدان ؛ عشق مدیون شماست هرچه ما داریم از خون شماست 🌟تا لحظاتی دیگر کاروان اردوی زیارتی راهیان نور دانش آموزان دختر متوسطه دوم و هنرستان( منطقه مهردشت) راهی مناطق عملیاتی جنوب کشور خواهد شد ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱 🔹امام علی(ع): بر با دشمنِ دوستت دوست مشو که با این کار با دوستت دشمنی میکنی. ⏳امروز دوشنبه ۱۷ بهمن ماه ۱۴۰۱ ۱۵ رجب ۱۴۴۴ ۶ ‌‌فوریه ۲۰۲۳ ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
السلام علیك بقدرِ شَوقِي،حنيني، وحُبي... ‏سلام‌ بر تو به اندازه اشتیاق ، آرزو و علاقه‌ام ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
_💚_ _پرسیدم لباس پاسداری چه رنگیه؟!... 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 ▪️بازهم روضه ی زینب همه جا ریخت بهم ▪️حال و روز همه ی اهل سما ریخت بهم... ▪️بازهم پیرهنی را به سر و روش کشید ▪️آسمان تیره شد و حال هوا ریخت بهم... 🥀آه،ای ام المصائب، تمام داغ ها و سوگ ها، در حضور مصیبت های تو رنگ می بازد و از یاد می روند.🥀 🏴وفات شهادت گونه‌ی سلام الله علیها را به محضر مولایمان عجل الله و شیعیان حضرتش تسلیت می گوییم. 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌹زنی دیدم که در گودال می رفت پریشان خاطر و احوال می رفت 🌹گلی گم کرده بود اما بمیرم به هر گل می رسید از حال میرفت... 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
▪️رجب که به نیمه می‌رسد انگار محتشم دوباره زبان می‌گیرد، انگار کربلا دوباره جان می‌گیرد، انگار زخم‌های دل زینب دوباره سر باز می‌کند. 🚩 منتقم خون خدا! قسم به تمام ثانیه‌هایی که زینب شکست ولی برخاست... و زمین خورد اما ایستاد؛ جهان ما آمدنت را کم دارد... فقط به خاطر زینب ظهور کن! بحقّ زینب سلام الله علیها... اللهم عجّل لولیک الفرج 🏴🤲 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🏴 کبری(س) ⚫️اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ فاطِمَةَ وَخَدیجَةَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، ⚫️اَلسَّلامُ عَلَیْک ِعَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّةِ،وَحَشَرَنا فی زُمْرَتِکُمْ،وَاَوْرَدَنا حَوْضَ نَبیِّکُمْ، وَ سَقانابِکَاْسِ جَدِّکُمْ مِن یَدِعَلِیِّ ابْن اَبیطالِب صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ،اَسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنافیکُمُ السُّرُورَ وَالْفَرَجَ،وَاَنْ یَجْمَعَنا وَاِیّاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُم ْمُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، ⚫️وَاَنْ لا یَسْلُبَنا مَعْرِفَتَکُمْ، اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ، اَتَقَرَّبُ اِلَی اللهِ بِحُبِّکُمْ،وَالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِکُمْ، وَالتَّسْلیمِ اِلَی اللهِ راضِیاًبِهِ غَیْرَ مُنْکِروَلا مُسْتَکْبِروَعَلی یَقینِ ما اَتی بِهِ مُحَمَّدٌ،وَبِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یا سَیِّدی،اَللّهُمَّ وَرِضاکَ وَالدّارَ الآخِرَة َیا سَیِّدَتی یا زَیْنَبُ، ⚫️اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّةِ،فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ،اَللّهمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لی بِالسَّعادَةِ،فَلا تَسْلُبْ مِنّی ما اَنَا فیهِ،وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ،اَللّهمَّ اسْتَجِبْ لَناوَتَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَعِزَّتِکَ،وَبِرَحْمَتِکَ وَعافِیَتِکَ،وَصَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّد وَآلِهِ اَجْمَعینَ،وَسَلَّمَ تَسْلیماً یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ. التماس دعای فرج💔 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 یک هفته در خانه‌ی پسرعموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند. پسر بزرگ هم داشتند و دخترها خیلی معذب بودند. هرکدام که می‌خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند، من همراهشان می‌رفتم. آن‌ها هر روز در خانه نوار می‌گذاشتند و بزن و برقص می‌کردند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم. سال ها قبل‌، ما از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی می‌کردیم تا او دوره‌ی تربیت معلمش را تمام کرد. اما آنها در مدت اقامت ما در خانه‌شان، رفتار خوبی نداشتند؛ طوری که من و مادرم احساس می‌کردیم روی خار نشسته‌ایم. آبان ماه بود و سرما از راه رسیده بود. دخترها لباس کافی نداشتند. به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم. روزهای سختی بود؛ آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه‌ی کسی نرود و مزاحم کسی نشود، ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه‌ی فامیل آواره شود و احترامش از بین برود.در یکی از همان روزهای سخت، من بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسرعموی جعفر و چندتا از زن های همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا مرا دیدند و چشم‌شان به مواد غذایی افتاد، با تمسخر خندیدند و گفتند: مگر جنگ زِدِه یَل، برنج و خورش هم می‌خورند؟ (مگر جنگ زده ها، برنج و خورش هم می‌خورند؟) انتظار داشتند که من به بچه هایم نان خالی بدهم. فکر می‌کردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر و قشنگ تر از آنها زندگی می‌کردیم. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت. باید ماهشهر می‌ماند. پالایشگاه آبادان از بین رفته بود. پسرها هم که آبادان بودند. من و مادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم. یک روز از سر ناچاری و فشار، پرسان پرسان به سراغ دفتر امام جمعه‌ی رامهرمز رفتم. وقتی دفتر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم، از او خواستم که به ما یک اتاق بدهد تا با دخترهایم با عزت زندگی کنم. حتی گفتم: کرایه‌ی خانه هم می‌دهم. شوهرم کارگر شرکت نفت است و حقوق می‌گیرد. امام جمعه جواب داد: جنگ زده های زیادی به اینجا آمده و در چادر های هلال احمر ساکن شده‌اند. گفت: شما هم می‌توانید با بچه‌هایتان در چادر زندگی کنید. من که نمی‌توانستم چهارتا دختر را توی چادر که در و پیکر ندارد و امنیت ندارد، نگه دارم. چهارتا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه ناامید شدم، خودم هر روز دنبال خانه می‌رفتم. خیلی دنبال خانه گشتم، اما جایی را پیدا نکردم... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 پسرعموی جعفر کنار خانه‌اش یک خانه باغی داشت. وسط باغ، یک خانه‌ی کوچکی داشتند که سقفش از چندل¹ بود و تمام سقف، گنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند. خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی می‌کردند. بعد از یک هفته عذابِ همنشینی با فامیل نامهربان، تمسخر و اذیت‌هایشان‌، به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم، اما زخم زبان فامیل را نشنویم. البته بعد از رفتن‌مان به خانه باغی، زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد. از یک طرف، موش ها توی ساک و وسائل‌مان می‌رفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله می‌ریختند، و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی می‌کرد. در خانه باغ یک میز قراضه‌ی چوبی بود که ما از سر نا چاری، وسائل‌مان را روی آن گذاشتیم. آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت. به بازار رفتم و یک فِرِیمِز² و یک بخاری فوجیکا³ خریدم. از درد بی جایی، فریمز را توی توالت می‌گذاشتم و هر وقت می‌خواستم غذا درست کنم، آن را توی راهرو می‌کشیدم و غذا درست می‌کردم. هر وقت به تنگ می‌آمدم، می‌نشستم و به یاد خانه‌ی تمیز و قشنگم در آبادان گریه می‌کردم. خانه‌ای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت. اتاق هایی که دیوارهای رنگ روغن شده‌اش، مثل آینه بود و از صافی و تمیزی می‌درخشید. آشپزخانه‌ای که من صبح تا شب در حال نظافتـش بودم و بذار و بردار می‌کردم. در کمتر از یک ماه، صدام‌، زندگی من و بچه هایم را شخم زد. آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حق‌شان نکرده بودیم. بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه می‌کردند و غصه‌ی رفتن به آبادان را می‌خوردند. زینب آرام و قرار نداشت. اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار می‌آمد. هیچ وقت تحمل نمی‌کرد که زندگی‌اش بیهوده بگذرد. زینب رفت و در کلاس های قرآن و نهج‌البلاغه‌ی بسیج که در مسجد محل زندگی‌مان بود، شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید. اسم معلم کلاس‌شان آقای شاهرخی بود. زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی علیه سلام کار می‌کرد. دخترهای فامیل جعفر، حجاب درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و درباره‌ی حجاب و نماز با آنها حرف میزد... ¹ چوبی که در سقف خانه ها به کار می‌برند. ² وسیله ای برای پختن غذا شبیه به گاز پیک نیک که با نفت روشن می‌شود. ³ بخاری نفتی که در زمان جنگ مورد استفادهٔ اکثر خانواده ها بود. 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند. آنها می‌دانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند، چیزی یاد بگیرند تا زمان آنقدر برایشان سخت نگذرد. البته مینا و مهری بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال تر و علاقه مند تر در کلاس ها شرکت می‌کرد. شهرام را که نـُه سال داشت به دبستان بردم. شهرام با چهارماه تأخیر سر کلاس رفت. توی دبستان هم، شهرام را تحویل نگرفتند و آنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد. همین که همه به آن ها 'جنگ زده یل' می‌گفتند، برای بچه ها سخت بود. بچه ها از این اسم بدشان می‌آمد. خودم هم بدم می‌آمد. وقتی با این اسم صدایمان می‌کردند، فکر می‌کردم که به ما ‹طاعونی›، ‹وبایی› می‌گویند.انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدم های روی زمین. هوا حسابی سرد بود و رخت‌خواب نداشتیم. زیر پای‌مان هم فرش نداشتیم. آذر ماه، مهران یک فرش و چند دست رخت‌خواب و پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد. اما مشکل ما با این چیز ها حل نمی‌شد. مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصه‌ی من و بچه هایم را می‌خورد. دخترها حسابی لاغر شده بودند و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی‌آمد. یکی از خدمتگزار های بیمارستان شرکت نفت، به نام آقای مالکی، فامیل خیلی دور جعفر بود. خانواده‌ی مالکی در رامهرمز بودند و او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانواده‌اش به رامهرمز می‌آمـد. سه ماه از رفتن ما به رامهرمز می‌گذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی فهمیدند که تعدادی از دوست‌ هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری، در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول امداد گری مجروهین جنگ هستند. مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد. آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد، جواب نامه را آورد. سعیده در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیاج به نیروی امدادگر دارد و همین طور خبر داده بود که زهره آغاجری، ترکش خمپاره خورده و مجروح شده است... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 بعد از رسیدن نامه‌ی سعیده حمیدی، مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند؛ بنای گریه و زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند. خودم، مادرم، زینب، شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم. شرایط زندگی‌مان هم خیلی سخت بود. مادرم هم که رفتار های بد و ناپسند فامیل جعفر را می‌دید، به من می‌گفت: "کبری‌، تو چهار دختر داری. اینجا جای تو نیست. " همه با هم تصمیم گرفتیم به آبادان برگردیم. اما راه آبادان بسته شده بود. قسمتی از جاده‌ی آبادان و ماهشهر دست عراقی ها بود. از راه زمینی نمی‌شد به آبادان رفت. دو راه برای رفتن به آبادان بود؛ یا از طریق شط و با لنج، یا از هوا و هلیکوپتر. وسایل‌مان را جمع کردیم. هر کدام یک چیزی در دست‌مان بود. فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و فریماز و بخاری و... یک مینی بوس پیدا کردیم. راننده‌ی اتوبوس همراه زن و بچه‌اش بود. داستان ما را فهمید و ما را به ماهشهر رساند. در ماهشهر ستادی بود که به آن'ستاد اعزام' می‌گفتند. ستاد اعزام به کسانی که می‌خواستند به آبادان بروند، برگ ورود یا، به قول خودشان، برگ عبور می‌داد. من به آنجا رفتم و ماجرای خانواده‌ام را گفتم. مسئول ستاد اعزام گفت: "خانم، آبادان امنیت ندارد. فقط نیروهای نظامی در آبادان هستند. همه‌ی مردم شهر فرار کرده اند و خانواده‌ای آنجا زندگی نمی‌کند. " ستاد اعزام خیلی شلوغ بود. مرتب عده‌ای می‌رفتند و عده‌ای می‌آمدند. من به مسئول ستاد گفتم: "یا به من در ماهشهر یک خانه برای زندگی بدهید یا به من و خانواده ام نامه بدهید که به خانه‌ی خودم در شهرم برگردم." مسئول ستاد که هیچ امکاناتی نداشت و نمی‌توانست جوابگوی من باشد، قبول کرد و نامه‌ی عبور به من داد. دیگر به هیچ عنوان حاضر به برگشت به رامهرمز نبودیم. مینا نذر کرده بود که اگر به آبادان برسیم، زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد. انگار نه انگار که می‌خواستیم داخل جهنم برویم. آبادان و خانه‌ی سه اتاقه‌ی شرکتی، بهشت ما بود؛ حتی اگر آتش و گلوله روی آن می‌بارید؛ بهشتی که همه‌ی ما آرزوی دیدنش را داشتیم. با اسباب و اثاثیه‌ی‌ مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود، از رفتن ما به آبادان با خبر شد. خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد... ادامه دارد...♡ 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب /وقت بخیر ✅ جهت اطلاع از اخبار و اطلاعیه های بسیج دانش آموزی شهید فهمیده مهردشت در پیام رسان ایتا به لینک ذیل بپیوندید لینک کانال :👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht ♦️لطفاً لینک را به دوستان خود معرفی کنید ✍️ حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده مهردشت
📣 گفتگوی تصویری ویژه بسیج دانش آموزی هم اکنون «فجر چهل و چهارم» همه ایران🇮🇷 جشن و افتخار🌹 بمناسبت دهه فجر انقلاب اسلامی ✅حضور فرماندهان و شورای واحد های پیشگام مدارس الزامی می باشد 🔴تعداد نفراتی که به صورت قطعی مشغول دیدن گفتگوی تصویری هستند به تفکیک اسامی (مشخصات) خود را برای آیدی:@omide1404 در پیام رسان روبیکاارسال نمائید بیان راهکارها و رویکردهای برگزاری جشن پیروزی انقلاب اسلامی در سطح مدارس استان اصفهان باحضور برادر مرتضی عمومهدی جانشین استان دوشنبه ۱۷ بهمن ماه راس ساعت ۲۰ از کانال کالک ۱۴۰۰ روبیکا👇 https://rubika.ir/kalk1400 ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht