eitaa logo
پایگاه بسیج شهید آوینی خواهران
546 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
34 فایل
بسیج لشکر مخلص خداست ارتباط با ادمین : @basijshahidaviniiadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
چهارشنبه ها: معرفی کتاب
📚 📚 🌟عنوان:سفیر دوازدهم🌟 ✍به قلم:زینب امامی نیا 🖨ناشر:انتشارات جمکران 👨‍👩‍👧‍👦رده سنی:نوجوان(ج_د) 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 کتاب سفیر دوازدهم به اتفاقات و حوادث سال های آخر امامت امام حسن عسکری(علیه السلام) و به امامت رسیدن امام زمان(علیه السلام) در قالب رمان و با محوریت پسر نوجوانی به نام رضا داد،می پردازد. رضا داد پسر نوجوانی است که از قم به سامرا می رود تا وجوهات و امانات مردم را به امام حسن عسکری(علیه السلام) برساند و خبری از پدر گم شده اش که وکیل امام بوده بگیرد. وقتی به سامرا می رسد که امام حسن عسکری(علیه السلام) به شهادت رسیده است. رضا داد و همراهانش به جستجوی جانشین امام می روند تا… کتاب سفیر دوازدهم با قلمی روان و ماجراهایی جذاب در قالب رمان نوجوانان را با فضای سراسر اختناقی که در آن زمان وجود داشته است و امام (علیه السلام) در پادگان نظامی سامرا، تحت کنترل شدید حکام عباسی بودند آشنا می کند و همچنین طریقه ارتباط امام(علیه السلام) با شیعیان که از طریق مکاتبات و توقیعات و وکلا بود را به خوبی نشان می دهد.
📚📚📚 🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖 تیمم کردیم و قامت بستیم به نماز، شلمچه غرق در آتش بود. صدای انفجارها و گرد و قبار به قدری زیاد بود که گاهی بودن علیرضا را در نیم قدمی ام حس نمی کردم. از سجده رکعت اول که بلند شدم ، تند تند رکعت دوم را شروع کردم. دست هایم را به حالت قنوت بالا گرفته بودم. همان لحظه بود که قنوت گرفتن علیرضا را هم متوجه شدم.جالب بود که هردو آیه 250 سوره ی بقره را می خواندیم .موج انفجارهای پی در پی ، زمین را زیر پایمان می لرزاند. انگار یکی با پتک کوبید توی کله ام. برای چند لحظه ای گیج و منگ روی خاک های رطوبتی دست می کشیدیم. خیلی زود داغی خون را از روی گونه ی طرف چپم حس کردم. پهلویم می سوخت. یادم به علیرضا افتاد… 🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖 📔قنوت آخر 📝محمد محمودی نور آبادی 📚 @ketab_Et
📚 مسابقه بزرگ کتابخوانی 📚 💬 لینک آزمون کتاب آغازی بر یک پایان: (رده سنی بالای ۱۵ سال) https://survey.porsline.ir/s/emUwiuU7 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💬 لینک آزمون کتاب پسرک فلافل فروش: (رده سنی زیر ۱۵ سال) https://survey.porsline.ir/s/NFV6ItnB ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ۱.هر نفر فقط می تواند یک بار در آزمون شرکت کند. ۲.حتما وارد لینک مخصوص خودتان شوید. ‼️لینک شرکت در مسابقه ساعت ۲۲ مسدود خواهد شد.‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 ❤️«بــــســیــج بــا مــردم، بــرای مــردم»❤️ 💬 ویژه برنامه اختتامیه هفته بسیج پایگاه مقاومت بسیج شهید آوینی 🌹🌹🌹 🥀مهمان داریم... ، این روز ها بوی کربلا در شهر می آید...🥀💔 🌹🌹🌹 🎁به همراه تقدیر از نوجوانان بسیجی پایگاه و برندگان مسابقات هفته بسیج🎁 🔹قاری قرآن: بـــرادر مــــحـــمـــد تـــــوانــا 🔸با اجرای: بــرادر مـــحــمــد مَــــهــیـــن‌روســــــتـا 🔹سخنران: دکـــــتــــر اســــمــاعــــیـــل زمـــانـــی 🔸شاعر آیینی: کــــــربــلایــی حـــســـیــــن ایــــمـــانـــی _______________________ زمان: جمعه ۹ آذر ماه، همزمان با نماز مغرب و عشاء مکان: مسجد شهرک خاتم الانبیاء«ص» «پایگاه مقاومت بسیج شهید آوینی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 دکتر ماشین و راننده داشت. من هم با ماشین خودم می‌رفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا می‌کردند. پلاک ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. 500 متر از اتوبان ارتش را طی نکرده بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم. راننده سرعت را کم کرد تا از منتهی‌الیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامه‌هایش که می‌گشتم، دیدم بعدازظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تز آن دانشجو را مطالعه می‌کرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه می‌کردم. از پنجره سمت دکتر موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون. همان لحظه صدای مجید را شنیدم که گفت چه شده؟ سریع پریدم که در را برایش باز کنم. قبل از این که بیرون بروم، دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. من هم رفتم در جلو را باز کنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفن‌های سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد. بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نکردم. فقط یک لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس کردم. بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمی‌توانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، می‌افتادم. راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر. توی سر خودش می‌زد. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است. با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خدم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده می‌شد. به هر حال خودم را تا در جلو کشیدم. روی زمین بودم. دیدم که دکتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم که سرش روی صندلی افتاده است. بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، می‌دانستم که تمام شده است. خیلی دلم می‌خواستم می‌توانستم بالا بروم. می‌دانستم که آخرین لحظه‌ای است که او را می‌بینم. اگر این برانکاردی‌ها پخته بودند، یک لحظه من را بالای سرش می‌بردند. ولی دو تا پسر بچه‌ بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فکر می‌کردم که این آخرین لحظه‌ای است که این فرد می‌تواند بدن گرم عزیزش را حس کند. شاید خودم این پیشنهاد را می‌دادم که می‌خواهی ببرمت تا بغلش کنی. ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دکتر شهید شده ؟ خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم که بچه است دیگر. می‌دانستم تمام شده است. دکتر به ملکوت پرواز کرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم. راوی :