#خاطرات_شهدا 🌷
♨️زغال ها #گل🌸 انداختہ بود ؛
جوجہ 🐥ها توی آبلیمو🍋 و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفتہ بود .
تا آمدم #سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروڪله اش پیدا شد ؛من زودتر نماز خوانده بودم ڪه #نهار رو روبہ راه ڪنم .
♨️ پرسید : داری #چیڪار میڪنی ⁉️
گفتم : میبینی ڪه می #خواهم برای نهار جوجہ بزنیم ! گفت : با این دود و دمی ڪه راه می اندازی اگہ یہ #بچہ دلش 💗خواست چی ؟اگه یہ زن حاملہ هوس ڪرد چی ؟!😒
♨️مجبورمان ڪرد با #دل گرسنہ بند و بساط را جمع ڪنیم و برویم جای خلوط تر .یڪ #پارڪ جنگلی🌳 پیدا ڪردیم ، تڪ و توڪ گوشه ڪنار فرش انداختہ بودند برای #استراحت .
♨️ڪسب #تڪلیف ڪردیم ڪه (آقا محسن اینجا مورد #تأییده ؟)
با اجازه اش همان جا #تراق ڪردیم دور از چشم بقیہ .امیر حسین مهرابی ، دوستِ ...
#شهید_حرم_محسن_حججی 🌷
📗برشی از ڪتاب سربلند
🍃
🕊🍂 🕊🍂
🖋 #برگی_از_خاطرات 🌼
💭با اینکه #جانشین فرماندهی تیپ شده بود و کل نیرو ها زیر نظرش بود، همیشه گوشه #نمازخانه می خوابید.
یک شب🌙 برای آب خوردن به سمت نمازخانه رفتم دیدم دارد #نماز شب میخواند...
🔗آنقدر محو #مناجات با خدا بود که متوجه حضورم نشد. نماز شبش که تمام شد کنارش نشستم و گفتم: خب آقاجان، ما بعد از #ظهر کلی کار کردیم. توی کوه و جنگل🌴 بالا و پایین کردیم و خسته شدیم.
🗯کمی هم #استراحت کن شما فرمانده مایی، باید آماده باشی!لبخندی ☺️زد و گفت: خدا به ما به جون بخشیده، باید #جونمون رو فداش کنیم... جز این باشه رسم آزادگی نیست
#شهید #مصطفی_صدرزاده🌷
➖➖➖➖➖➖➖➖
#حب_الحسين_يجمعنا
#ما_ملت_امام_حسینیم
┄┅┅✿❀🏴❀✿┅┅┄
@emam_zamani_123
┄┅┅✿❀🏴❀✿┅┅┄