eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 شما شده اید اما بی خبرید! ✍️ 🔻هر زمان بدانم ملاقات و جلسه‌ای مشکل را حل می‌کند من هستم؛ حاضرم در این راه قربانی شوم! 🔹آقای با بیان اینکه در سفر سازمان ملل دو پیام رسا به دنیا دادیم، گفت: «یکی پیام ایران برای منطقه بود که پذیرفته شد و دیگری اینکه «ما از نمی‌ترسیم» و حتی در این سفر آماده بودیم اجلاس سران 5+1 در سطح سران برگزار شود به شرطی که جلسه 5+1 باشد نه جلسه انتخاباتی برای . به سران اروپایی هم گفتم که هرگاه مطمئن شوم منافع ملت در جلسه ای تامین می‌شود، در آن جلسه شرکت خواهم کرد ولو اینکه خود قربانی شوم و در آینده هم این کار را خواهم کرد و هرگاه احساس کنم ملاقات و یا جلسه‌ای منافع ملت را تامین می‌کند، من افتخار خواهم کرد که این فداکاری را بکنم». 🔸آقای روحانی؛ اگرچه خوشحالیم که فهمیدید چنانچه با ترامپ دیدار کنید، برای همیشه از صحنه کشور حذف می شوید؛ اما عزیزجان، ناراحتیم که فکر می کنید آن دیدار به نفع ملت بود و حاضرید فداکاری کنید و به آغوش بروید! این یعنی شما هنوز عمق فاجعه را درک نکرده و نمی دانید که یک عده قرار بود شما را قربانی آمریکا و ترامپ کنند نه قربانی ملت! 🔹آقای دانشمند عزیز، لازم نکرده خودتان را قربانی ملت کنید، خواهش می کنیم دست امثال برادرت را از مسائل و اقتصاد کشور قطع فرموده، صبح ها کمی زودتر به دفتر آمده، دست از حاشیه سازی برداشته، اتاق تشکیل داده و ساعت به ساعت مسائل ارزی و بانکی و ... را رصد کرده، از کارشناسان فن و و جهادی جهت حل مشکلات استفاده کرده و به امور مردم برسید؛ همین. 💢وگرنه با دیده بوسی با ترامپ مشکلی حل نمی شود و این انتظار حضرتعالی به آمریکا و ترامپ، به فرج نمی رسد، بلکه با پذیرفتن مجدد و عقب نشینی از نقاط قوت کشور که همان و و نفوذ منطقه ای است، همچون و ، قربانی آمریکا خواهید شد چنانچه دولت شما تاکنون قربانی اعتماد به آمریکا هم شده! شما قربانی اعتماد به آمریکا شده اید ولی بدنتان هنوز گرم بوده و خود بی خبرید؛ قربانی اعتماد به آمریکا، قربانی ملت نمی شود! 🆔 @basirat_enghelabi110
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @basirat_enghelabi110