#تشرفات_
#امام_زمان_علیه_السلام
#حکایت_مهدوی
#معجزات_اهل_بیت_علیهم_السلام
#هر_روز_با_امام_زمان_علیه_السلام
#معجزات_امام_زمان_علیه_السلام
#تبلیغ_از_امام_زمان_واجب_است
#سفر_پرخیر_و_برکت ۱
🌳سفر پرخیر و برکت...
🔹حکایت جالبِ عنایت امام زمان ارواحنافداه به اصغرآقا، راننده کامیون ....
🔰 قسمت اول
▫️انسانها غالبا از اتفاقاتی که در زندگیشون میافتد ، اظهار ناراحتی میکنند؛ ولی خداوند در هر امری صلاح و مصلحتی قرار داده که بر ما انسانها پوشیده است و به مرور زمان از راز و رمز آن آگاه میشوند ...
▫️داستان زیر سفریست که در ابتدا با سختی و محنت آغاز شده و در نهایت باخیر و پربرکت و با تشرف به محضر مبارک امام زمان ارواحنافداه و ... ختم میشود:
🔸شروع سفر
❄️ برف همه جا را سفید پوش کرده بود، سوز سرما تا مغز استخوان فرو میرفت. هیچ اثری از آدمیزاد نبود، کامیون اصغر آقا هم از برف سفید شده بود. با عصبانیّت، کاپوت ماشین را بست و در حالی که به کاظم شاگردش بد و بیراه میگفت، سوار ماشین شد، در را محکم بست و شیشهها را هم بالا کشید و با مالیدن دستها به همدیگر خودش را گرم میکرد. پتو را از پشت صندلی برداشت و کشید روی دوشش. از دست کاظم خیلی ناراحت بود، همین طور بد و بیراه نثار او میکرد. فلاکس چای را برداشت تا در آن سرما با خوردن چای خودش را گرم کند،
❄️خیلی کلافه بود، لیوان تا نصفه پر شد، یک لعنتی هم نثار فلاکس کرد و بعد از خوردن همان نصف چای، سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و به یاد حرفهای کاظم افتاد. « اصغر آقا شرمندهام، من نمیتوانم همراه شما بیایم». « بیخود میکنی، مگر شهر هرته که هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی نیایی». کاظم در حالی که رنگش زرد شده بود خیلی آهسته و با صدای لرزان گفت: « به خدا خیلی دلم میخواهد بیایم ولی این هفته عروسی خواهرم هست و او هم جز من کسی را ندارد و همه کارهای عروسی هم روی دوش من افتاده».
❄️اصغرآقا با یک نگاه تند، رویش را از کاظم برگرداند و در حالی که پشت به کاظم راه میرفت، گفت: « به جهنم! نیا، من هم دو برابر از حقوقت کم میکنم، حالا هم تا من میروم خانه خداحافظی کنم، گریس کاری ماشین را تمام کن». با اخم و تخم، پارکینگ را به سمت خانه ترک کرد، در راه به سختی سفر بدون شاگرد فکر میکرد، و در راه به کاظم بد و بیراه میگفت. قبل از اینکه به خیابانی که خانهاش در آن بود برسد، دکمه باز پیراهنش را بست تا جلو در و همسایه آبروداری کرده باشد و به قول زنش توران خانم آبروی آنها را تو در و همسایه نبرد.
❄️در حالی که سبیلهای بلندش را میجوید زنگ را به صدا درآورد. از داخل خانه صدای موسیقی بلند بود، یک بار دیگر دستش را روی کلید زنگ فشار داد. صدای زنگ توی صداها گم بود، مجبور شد دستش را در جیب تنگ شلوارش کند و کلید را در بیاورد. در را که باز کرد صدای موسیقی بیشتر به گوشش میخورد، در حالی که از نیامدن کاظم، هنوز کلافه و ناراحت بود ولی صدای نوار برایش تازگی داشت با همان حال دلخوری که پیدا کرده بود، زیر لب گفت: « این نوار از کجا آمده، مثل اینکه بچهها از خودم جلو زدند».
❄️وقتی وارد هال شد، کسی را ندید، خانمش داخل آشپزخانه بود و مشغول درست کردن ناهار. اصغر آقا بدون هیچ مقدمهای به سمت ضبط رفت و صدای نوار را کم کرد و با حالتی همراه اعتراض به خانمش گفت: « خانم! چه خبر است، چرا آنقدر صدای ضبط را زیاد کردهای!؟» توران خانم در حال بیرون آمدن از آشپزخانه گفت: « این نوار را داداش قاسم آورده، میگفت: جدید هست و هنوز در بازار پخش نشده». اصغر آقا که از نیامدن کاظم خیلی دلگیر شده بود بدون اینکه حرفی بزند به سمت ضبط رفت و نوار را برداشت. « این سفر را باید تنهایی بروم، کاظم خبر مرگش نمیآید، میخواهد برود عروسی، حداقل داخل ماشین، با این نوار سرگرم میشوم». توران خانم فلاکس چای را به اصغر آقا سپرد. اصغر آقا یک دستی روی موهای فریاش کشید و با یک « یا علی» بلند شد و پس از خداحافظی، فلاکس را برداشت و رفت. ...
👈 ادامه دارد....
@basoyazoohor
#تشرفات_
#امام_زمان_علیه_السلام
#حکایت_مهدوی
#معجزات_اهل_بیت_علیهم_السلام
#هر_روز_با_امام_زمان_علیه_السلام
#معجزات_امام_زمان_علیه_السلام
#تبلیغ_از_امام_زمان_واجب_است
#سفر_پرخیر_و_برکت ۲
🌳سفر پرخیر و برکت...
🔹حکایت جالبِ عنایت امام زمان ارواحنافداه به اصغرآقا، راننده کامیون ....
🔰 قسمت دوم
💥 ... اصغر آقا یک دستی روی موهای فریاش کشید و با یک « یا علی» بلند شد و پس از خداحافظی، فلاکس را برداشت و رفت.
وقتی رسید کنار ماشین، کاظم کارهای ماشین را تمام کرده و روی جدول کنار خیابان نشسته بود، تا اصغر آقا را دید بلند شد چند قدمی به استقبالش رفت و مؤدبانه سلام کرد، ولی اصغر آقا بدون هیچ توجهی، سوار ماشین شد و راه افتاد. کاظم هم دستانش را در جیبش کرد و بیحوصله به سمت خانه راهی شد، کلاهی که بر سر گذاشته بود تقریباً نیمی از صورتش را میپوشاند و اگر کسی او را میدید شاید نمیشناخت.
🔹گرفتارشدن در برف و سرما...
💥سوز سرما شروع شده بود. باد درختان بی برگ را تکان میداد، و کاظم در اندیشهٔ خرج عروسی، به دنبال دوستی میگشت که از او پول قرض کند. تا چشم کار میکرد جاده بود، اصغر آقا بخاری ماشین را روشن کرده بود ولی هوا بیش از آن سرد بود که با بخاری بشود آن را علاج کرد.
از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود، وقتی کاظم شاگردش همراه او بود، یک کمی سر به سرش میگذاشت و با شوخی و صحبت، مشغول میشد.
دستش را سمت ضبط برد و نوار جدید را داخل ضبط گذاشت تا خودش را سرگرم کند. به یک پارکینگ رسید، کنار زد تا لاستیکهای ماشین را، وارسی کند، سوز سرما بیشتر شده بود، یک کامیون دیگر هم، کمی جلوتر پارک کرده بود، رفت تا با یک بهانهای با او حرف بزند، شاگردش را دید، یاد کاظم افتاد در دلش باز به او بد و بیراه گفت.
💥از شاگرد راننده پرسید: « شوفر کجاست؟»
شاگرد که در حال محکم کردن پیچهای چرخ جلو بود با دست اشاره به پشت ماشین کرد، اصغر آقا تا رفت عقب ماشین، ناخواسته لب و لوچهاش را جمع کرد و برگشت و رفت تا سوار ماشین بشود در حال رفتن به شاگرد راننده گفت: « این بابا انگاری مخش عیب دارد، وسط بیابان، در این سرما، کدام آدم عاقلی، نماز میخواند و پیشانیاش را روی سنگ میگذارد؟!»
با هر زحمتی بود به مشهد رسید، بار را خالی کرد و خیلی سریع برگشت، در فکر میهمانی داداش فری بود. با حسابی که کرده بود دیگر وقتی برای زدن بار نداشت، اگر باربری میرفت، معطل میشد و به میهمانی نمیرسید، از میهمانیهایی که آقا فری ترتیب میداد خیلی خوشش میآمد، همه چیز در میهمانیاش ردیف بود آن قدر شیفتهٔ پارتیهای داداش فری شده بود که حتی حاضر بود از کرایه برگشت صرفنظر کند.
سردی هوا بیشتر شده بود، دانههای برف آرام آرام روی شیشهٔ ماشین میافتادند. اصغر آقا که نوار را از حفظ شده بود با خوانندهاش زمزمه میکرد، جاده خلوت بود و بارش برف هر لحظه بیشتر میشد. خیلی از ماشینها وقتی وضع جاده را خطرناک دیده بودند، ماشینهایشان را کنار جاده پارک کرده و منتظر بهتر شدن هوا، مانده بودند، اما اصغر آقا با فکر اینکه الان دیگر برف قطع میشود یا جلوتر، هوا بهتر است به راهش ادامه داد.
💥 کوران برف بیشتر شده بود، بخاری ماشین، قدرت گرم کردن داخل ماشین را نداشت، برف پاککنها حریف دانههای برف نمیشدند و جاده پر از برف شده بود. اصغر آقا خیلی آرام حرکت میکرد، در حالی که میخواست نوار را برگرداند یکدفعه ماشین خاموش شد. « حالا بیا و درستش کن، در این برف و سرما، این دیگر چه مرگش شده».
کلاه پشمی را روی سرش گذاشت و با برداشتن جعبهٔ آچار، رفت پایین، کوران عجیبی بود، چشم تا دو متری را نمیدید، کاپوت سرد ماشین را بالا زد. کمی ور رفت ولی فایدهای نداشت. « ای کاظم ذلیل مرده، مگر دستم بهت نرسه».
از شدت سرما قدرت نگه داشتن آچار را نداشت، خیلی عصبانی شده بود، همهٔ تقصیرها را انداخته بود گردن کاظم بیچاره و دائماً در حال نفرین او بود ....
👈 ادامه دارد....
@basoyazoohor