#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:پند با ارزش
یـکی بـود و یـکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
روزی روزگاری در گوشه ای از این دنیای بزرگ، کبوتر دانایی در دشتی زندگی می کرد. یک روز کبوتر برای پیدا کردن آب و دانه پرواز کرد و از بالای آسمان در میان درختان مقداری دانه دید. اطراف را به دقت نگاه کرد و نزدیک دانه ها روی زمین نشست. هنوز چند تا دانه بیشتر نخورده بود که ناگهان یک دام از بالای درختان پایین افتاد و او را گرفتارکرد.
کمی بعد صیاد پیری با خوشحالی نزدیک آمد و او را گرفت. کبوتر دانا رو به صیاد کرد و با گریه گفت:
"به من رحم کن! اگر من را نکشی می توانم کمک زیادی به تو بکنم!"
صیاد قاه قاه خندید و گفت: "تو! تو چه کمکی می توانی به من بکنی؟"
کبوتر جواب داد:
"ای صیاد! تو که تا به حال حیوانات زیادی را گرفته ای از کشتن من که یک پرنده کوچک هستم چه به دست می آوری؟ راستش اگر من را آزاد کنی سه پند مفید به تو می گویم. یکی از پندها را وقتی در دست تو هستم می گویم، دومی را روی شاخه درخت، و سومی را در حال پرواز، قبول داری؟"
صیاد کمی سکوت کرد و بعد گفت:
"بسیار خوب! پند اولت را بگو!"
کبوتر با خوشحالی جواب داد:
"پند اول من این است که هرگز کاری که نشدنی و محال است را باور نکنی!"
صیاد از این پند چیزی نفهمید ولی به قول خودش وفا کرد و
او را آزاد کرد. کبوتر هم با خوشحالی پرواز کرد و رفت روی شاخه ای نشست و گفت:
"پند دوم من این است که هیچوقت افسوس گذشته را نخوری!"
صیاد از این پند خوشش آمد و لبخندی زد. کبوتر هم ادامه داد:
"آیا می دانی در شکم من مروارید درشتی هست و اگر تو مرا می کشتی می توانستی با فروش آن تا آخر عمر با خوشی زندگی کنی؟"
صیاد با شنیدن این موضوع غمگین شد و با پشیمانی دو دستی بر سر خودش کوبید. بعد از مدتی با ناراحتی رو به کبوتر کرد و پرسید:
"بسیار خوب! حالا پند سومت چیست؟"
کبوتر لبخندزنان از روی شاخه درخت پرید و درحال پرواز جواب داد:
"پند سوم من این است که هرگز به کسی که دو پند ارزشمند را فراموش می کند پند دیگری نده!"
صیاد نادان فریادزنان گفت:
"این دیگر چه پندی است؟ قرار بود سه تا پند بدهی! این که پند نشد!"
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز صیاد دوست دانایی را دید و تعریف کرد که چطور یک کبوتر او را فریب داده است. دوست صیاد در جواب او گفت:
"او تو را فریب نداده و اتفاقا پند سوم از دو تای اول هم بهتر بوده است. تو چطور قبول کردی که در بدن یک کبوتر مروارید به آن درشتی باشد؟ مگر به تو پند نداد که هرگز کار نشدنی را باور نکنی؟ تو چطور باور کردی که در شکم کبوتر یک مروارید باشد؟"
صیاد در فکر فرو رفت و دوستش ادامه داد:
"حالا فرض کنیم که در شکم او مرواریدی هم باشد مگر به تو پند نداد که افسوس گذشته را نخوری، پس چرا از آزاد کردن کبوتر پشیمان شدی؟ در واقع چون تو پندهای او را نفهمیدی، پند سوم را طوری گفته که تو را در فکر فرو ببرد و پند ها را به یادت بیاورد."
صیاد با شرمندگی رو به دوستش کرد و گفت:
"عجب کبوتر دانایی! من دیگر هیچوقت پندهای او را فراموش نمی کنم."
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
#قصه_شب
@mamanogolpooneha❣
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه: قرمز کوچک
وای سرم داره گیج میره.آخه من بیچاره سردرد می شم وقتی می بینم این همه آدم دور و برم جمع شدن.
وای از دست این بچه ها.همش به من دست میزنن.یه دفه یکیشون چنان دمم رو کشید که تا چند ثانیه دور خودم می چرخیدم و گیج می خوردم.آخه یکی نیست به اینا بگه درسته که من میام توی تنگ سفره هفت سین شما میشینم، ولی دلیل نمی شه اینقدر منو اذیت کنین.از وقتی منو با دوستام میندازن تو یه تشت بزرگ آب و تو مغازه میذارن،تو دلم آرزو می کنم که خدا کنه گیر یه آدمایی بیفتم که به فکر آرامش و راحتی من هم باشن.بالاخره یه پسر بچه شیطون منو واسه خودش خرید.از همون لحظه ای که تو مغازه پاشو می کوبید زمین و می گفت من ماهی قرمز می خوام،فهمیدم چه بچه شیطونیه.وقتی با دستش منو نشون داد دلم می خواست گریه کنم.چون فهمیدم چه عاقبتی در انتظارمه.
توی ماشین منو که توی یه کیسه بودم گرفته بود توی دستاش و مدام با انگشتش به بدنم ضربه میزد.هر چی سعی می کردم از دستش فرار کنم فایده نداشت.اونقدر ورج و وورجه کردم تا از حال رفتم و نشستم یه گوشه و تکون نخوردم.فکر کرد من دیگه تکون نمی خورم ولی تا اومد غرغر کنه یه تکونی به خودم دادم.آخه حوصله شنیدن صداشو نداشتم.بالاخره رسیدیم خونشون و مامانش منو انداخت توی یه تنگ بزرگ.یه نفس راحت کشیدم و از اینکه جام بزرگ شده بود کلی خوشحال شدم.آرزو می کردم که مامان پسر بچه منو بذاره یه جای بلند که دست این پسر شیطون به من نرسه.کاش حداقل دستاش تمیز بود.وقتی با اسباب بازیهاش بازی می کنه و دستاش کثیف میشه، دستاشو نمی شوره و همون طوری میاد و دستشو می کنه تو تنگ تمیز من.وای که کلی غصه می خورم.بعضی وقتا میاد و هر چی دم دستشه میندازه رو سر من.یه بار اومد و سماق سفره هفت سین رو ریخت توی آب من و هی می گفت:"ماهی جونم!سماق بخور تا سیر بشی."
من نمی دونم آخه چرا فکر می کنه من سماق دوست دارم.اونقدر از بوی سماق بدم می اومد که چند لحظه بیهوش شدم و روی آب اومدم.پسره شیطون فکر کرد منو از دست داده و جیغ کشید و مامانش سریع اومد و آب منو عوض کرد و حالم جا اومد.بعد از این ماجرا مامانش کلی باهاش حرف زد و گفت که باید با حیوونا مهربون باشه و نباید اونا رو اذیت کنه.چون حیوونا هم احساس دارن و باید مراقبشون بود.از اون روز به بعد رفتارش با من تغییر کرد.چون خیلی دوست داشت به من غذا بده،مامانش غذای مخصوص ماهی رو از مغازه خرید و دیگه هر روز بهم غدا می داد.از اون به بعد دیگه توی تنگ عذاب نمی کشیدم .دیگه خیالم راحت شده بود.انگار حرفهای مامانش تاثیر گذاشته بود.من هم دیگه خوشحال بودم .چون می دونستم که یه دوست مهربون دارم که کنار منه و از من مواظبت می کنه.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
#قصه_شب
@mamanogolpooneha😋
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :یک نقاشی برای آقای باغبان
توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای... توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه... مادر جان... نگاه کن... یکی آمده این درختها را کنده...» مادر خندید و گفت: «ناراحت نشو، آقای باغبان این کار را کرده است!» زودی گفتم: «چه کار بدی!» مادر دوباره خندید و گفت: «نه، آقای باغبان باید این کار را میکرده: چون لازم است!» از حرف مادر تعجّب کردم و پرسیدم: «چرا؟»
- برای اینکه که در بهار، سبزتر و قشنگتر بشوند.
- ولی آقای باغبان که درختها را کنده است!
مادر در صف نانوایی ایستاد و گفت: «باغبانها میدانند با درختها و بوتهها و گلها چه باید بکنند. آنها همیشه نزدیک زمستان همین کار را میکنند.» به درختها نگاه کردم. خیلی کوچولو شده بودند. به مادر گفتم: «چهطوری این همه شاخه را میشکنند و برگهایشان را میکنند؟» مادر باز هم خندید و جواب داد: قیچیهایی که ما در خانه داریم؟
- نه، قیچی باغبانها مخصوص است. یک قیچی بزرگ که فقط به درد شاخهی درختها میخورد. تازه، باغبانها تمام این کارها را برای قشنگی و تازگی گیاهان و درختان انجام میدهند.
اگر باغبانها نباشند میدانی چه میشود؟ همهی درختها و گلها، از بین میروند و خشک میشوند. تازه آنها بعد از اینکار، خاک باغچه را هم بیل میزنند و روی آن، کود میریزند، بعد کمی آب میدهند.
- کود؟ این دیگر چیست مادر جان؟
کود غذای خاک و گیاه است. آن را قوی میکند، همانطور که برنج و نان و گوشت و بقیهی چیزها غذای انسان است و او را قوی میکند.
نوبت مادر رسیده بود. او نانهایش را گرفت و به من گفت: «بیا برویم. فقط چادر من را محکم بگیر که روی شاخهها زمین نخوری!» چادر مادر را گرفتم و توی دلم فکر کردم: «نمیدانستم کار باغبانها، این قدر مهم است!» حالا وقتی رفتیم خانه، با مداد رنگیهایی که دارم، یک نقاشی قشنگ از یک آقا باغبان میکشم. آن وقت آن را توی کاغذ کادو میگذارم و به آقای باغبان میدهم. همان آقای باغبانی که باغچهی جلوی ناتوایی را میخواهد قشنگتر و سبزتر کند.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه
#گلستان_آتش
آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید»
آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟»
زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید»
روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد.
آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند.
یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند.
با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد.
آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود.
مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟»
خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند.
آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته»
آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد.
آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم»
اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند.
آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد»
از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد.
یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا.
#باران
#قصه_شب
♥⃢ ☘ @bayenatiha